سر زده اومدم خونه مامانبزرگم ، یکم غذا بیشتر درست کرده بود برای فرداش ،که من خوردمش
حالا عذاب وجدان مثل خوره داره تمام بدنمو میخوره.
به مرحله اى از بى اعتمادى رسيدم كه اگر ببينم يكى حالش بد شده، ميگم نه داره ادا مياد! اگر يكى قربون صدقه پارتنرش بره ميكم نه داره ادا مياد! اگر يكى بگه دوست دارم باهات باشم ميخندم و ميگم همش اداس .. بعد چندروز روى واقعيشو نشون ميده! اگر يه مشكلى پیش بياد براى يكى تا نبينم تا حال بدشو ،فكر ميكنم داره گولم ميزنه و بعدا به ريش نداشتم ميخنده!