#حدیث_تربیت
#عدم_سخت_گیری
💠قال رسول الله صلى الله عليه و آله:
«رحم الله من اعان ولده على بِرِّه.
قال: قلت: كيف يعينه على بِرِّه؟ قال: يقبل ميسوره و يتجاوز عن معسوره و لا يُرهِقُهُ و لا يَخْرقُ به»
(الحر العاملى، وسايل الشيعه، ج 21، ص 481).
💠رسول خدا فرمود: خداى رحمت کند کسى را که در #نیکى و نیکوکارى به فرزند خود کمک کند. راوى پرسید: چگونه به فرزند خود در نیکى یارى نماید؟
🔸 حضرت فرمود: آنچه را که کودک در قوّه و #قدرت داشته و انجام داده از او قبول کند، آنچه را که انجامش براى کودک طاقت فرساست از او نخواهد، او را به #گناه و طغیان وادار نکند و به او #دروغ_نگوید و در برابر او کار #خلاف_مرتکب نشود.
#سبک_زندگی 🍃
🌱|@ir_ansar
#فرار_از_جهنم
🔥🔥🔥
#قسمت_پنجاه_و_سه : خواستگاری
خیلی مهمان نواز و با محبت با من برخورد می کردند ... از دید حسنا، من یه مهمان عادی بودم ... اون چیزی نمی دونست اما من از همین هم راضی و خوشحال بودم ... .
بعد از غذا، با پدر حسنا رفتیم توی حیاط تا مردانه صحبت کنیم ...
- حاج آقا و همسرشون خیلی از شما تعریف می کردند ... حاج آقا می گفت شما علی رغم زندگی سختی که داشتی ... زحمت زیادی کشیدی و روح بزرگی داری ... .
سرم رو پایین انداختم ... خجالت می کشیدم ... شروع کردم درباره خودم و برنامه های زندگیم صحبت کردم ... تا اینکه پدرش درباره گذشته ام پرسید ... .
نفس عمیقی کشیدم ... خدایا! تو خالق و مالک منی ... پس به این بنده کوچکت قدرت بده و دستش رو رها نکن ...
توسل کردم و داستان زندگیم رو تعریف کردم ... قسم خورده بودم به خاطر خدا هرگز از مسیر صحیح جدا نشم ... و صداقت و راستگویی بخشی از اون بود ... با وجود ترس و نگرانی، بی پروا شروع به صحبت کردم ... ولی این نگرانی بی جهت نبود ...
هنوز حرفم به نیمه نرسیده بود که با خشم از جاش بلند شد و سیلی محکمی توی صورتم زد ... .
- توی حرامزاده چطور به خودت جرات دادی پا پیش بگذاری و از دختر من خواستگاری کنی؟ ... .
همه وجودم گر گرفت ... .
- مواد فروش و دزد؟ ... اینها رو به حاج آقا هم گفته بودی که اینقدر ازت تعریف می کرد؟ ... آدمی که خودشم نمی دونه پدرش کیه ... حرفش رو خورد ... رنگ صروتش قرمز شده بود ... پاشو از خونه من گمشو بیرون ... .
🌿☕️
#قسمت_پنجاه_و_چهار : دروغ بود
تا مسجد پیاده اومدم ... پام سمت خونه نمی رفت ... بغض بدجور راه گلوم رو سد کرده بود ... درون سینه ام آتش روشن کرده بودن ...
توی راه چشمم به حاجی افتاد ... اول با خوشحالی اومد سمتم ... اما وقتی حال و روزم رو دید؛ خنده اش خشک شد... تا گفت استنلی ... خودم رو پرت کردم توی بغلش ...
- بهم گفتی ملاک خدا تقواست ... گفتی همه با هم برابرن... گفتی دستم توی دست خداست ... گفتی تنها فرقم با بقیه فقط اینه که کسی نمی تونه پشت سرم نماز بخونه... گفتم اشکال نداره ... خدا قبولم کنه هیچی مهم نیست ... گفتی همه چیز اختیاره ... انتخابه ... منم مردونه سر حرف و راه موندم ... .
از بغلش اومدم بیرون ... یه قدم رفتم عقب ... اما دروغ بود حاجی ... بهم گفت حرومزاده ای ... تمام حرف هاش درست بود ... شاید حقم بود به خاطر گناه هایی که کردم مجازات بشم ... اما این حقم نبود ... من مادرم رو انتخاب نکرده بودم ... این انتخاب خدا بود ... خدا، مادرم رو انتخاب کرد ... من، خدا رو ...
حاجی صورتش سرخ شده بود ... از شدت خشم، شریان پیشونیش بیرون زده بود ... اومد چیزی بگه اما حالم خراب بود ... به بدترین شکل ممکن ... تمام ایمان یک ساله ام به چالش کشیده بود ... قبل از اینکه دهن باز کنه رفتم ... چند بار صدام کرد و دنبالم اومد ... اما نایستادم ... فقط می دویدم ...
#ادامه_دارد...
🌱| @ir_ansar
امام هادی علیه السلام:
مَن رَضِیَ عَن نَفسِهِ کَثُرَ السّاخِطُونَ عَلَیهِ.
📚 بحارالانوار، ج۱۷، ص۲۱۵
👈 کسی که پرمدّعی و از خود راضی باشد؛ بدگویان او زیاد خواهند شد.
#سلام_امام_زمانم ❤️🌱
سِرّ عاشق شدنم لطف طبیبانه توست
ورنه عشق تو کجا؟ این دل بیمار کجا؟
کاش در نافلهات نام مرا هم ببری
که دعای تو کجا؟ عبد گنه کار کجا؟
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــ💕
#سه_شنبه_های_مهدوی
🌱|@ir_ansar
🔰#غدیر
💫#لقب_امیرالمومنین
👈پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند:
شبی که مرا به #آسمان بردند بر هیچ دری از درهای #بهشت نرفتم، مگر اینکه روی آن در نوشته شده بود:
🍁علی بن أبی طالب أمیرالمؤمنین من قبل أن یخلق آدم بسبعین ألف عام🍁
👈علی بن ابی طالب علیه السلام ، #امیرالمؤمنین است؛ هفتاد هزار سال قبل از اینکه حضرت #آدم علیه السلام خلق شود».
📚بحارالانوار ج۳۷ ص۳۳۹
🌱|@ir_ansar
📖 #فریاد_ابلیس
آقا امام صادق علیه السلام فرمودند: ابلیس چهار مرتبه از اعماق جان از روی غضب نعره کشیده است:
اول روزی که مورد لعن خداوند قرار گرفت. دوم روزی که از آسمان ها به زمین فرستاده شد. سوم روزی که پیامبر صلى الله علیه و آله به رسالت مبعوث شد. و چهارم روز غدیر خم که از گمراه کردن مؤمنین به برکت امیرالمومنین علیه السلام مأیوس شد. منبع: قرب الاسناد ؛ صفحه ۱۰
این چند روز مبلغ غدیر باشیم .
#غدیر
⚡️ویژگی های حکومت دینی در قرآن⚡️
5⃣محرومیّت زدایی
🌐لَقَدْ جَاءكُمْ رَسُولٌ مِّنْ أَنفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُم بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُوفٌ رَّحِيمٌ🌐
📚توبه /128
⬅️همانا پيامبرى از خودتان به سوى شما آمده است كه آنچه شما را برنجاند بر او سخت است، بر هدايت شما حريص و دلسوز، و به مؤمنان رئوف و مهربان است.
✍سه نکته:
💎مسئولان جامعه اسلامى بايد در سختى ها و گرفتارى ها با مردم همدل و همراه باشند.
💎این روش پیامبر گرامی است و نظام اسلامی نمیتواند نسبت به رنجها و سختی های مردم بی اعتنا باشد.
💎به همان اندازه ای که در میان مردم کمبودها و محرومیّت باشد، به همان اندازه دستورات اسلامی زیر پا گذاشته شده است.
🔥🔥🔥
#فرار_از_جهنم
#قسمت_و_پنجاه_و_پنج : تو خدایی
یک هفته تمام حالم خراب بود ... جواب تماس هیچ کس حتی حاجی رو ندادم ... موضوع دیگه آدم ها نبودن ... من بودم و خدا ...
اون روز نماز ظهر، دوباره ساعتم زنگ زد ... ساعت مچیم رو تنظیم کرده بودم تا زمان نماز ظهر رو از دست ندم ... نماز مغرب مسجد بودم اما ظهر، سر کار و مشغول ...
هشدارش رو خاموش کردم و به کارم ادامه دادم ... نمی دونستم با خودم قهرم یا خدا ... همین طور که سرم توی موتور ماشین بود، اشک مثل سیلاب از چشمم پایین می اومد ...
بعد از ظهر شد ... به دلم افتاد بهتره برم برای آخرین بار، یه بار دیگه حسنا رو از دور ببینم ... تصمیم گرفته بودم همه چیز رو رها کنم و برای همیشه از باتون روژ برم ... .
از دور ایستاده بودم و منتظر ... خونه اونها رو زیر نظر داشتم که حاجی به خونه شون نزدیک شد ... زنگ در رو زد ... پدر حسنا اومد دم در ... .
شروع کردن به حرف زدن ... از حالت شون مشخص بود یه حرف عادی نیست ... بیشتر شبیه دعوا بود ... نگران شدم پدر حسنا توی گوش حاجی هم بزنه ... رفتم نزدیک تر تا مراقبش باشم ... که صدای حرف هاشون رو شنیدم ... حاجی سرش داد زد از خدا شرم نمی کنی؟ ...
🌿☕️
#قسمت_پنجاه_و_شش : سپاه شیطان
- از خدا شرم نمی کنی؟ ... اسم خودت رو می گذاری مسلمان و به بنده خدا اهانت می کنی؟ ...
مگه درجه ایمان و تقوای آدم ها روی پیشونی شون نوشته شده یا تو خدایی حکم صادر کردی؟ ... اصلا می تونی یه روز جای اون زندگی کنی و بعد ایمانت رو حفظ کنی؟ ...
و پدر حسنا پشت سر هم به من اهانت می کرد ... و از عملش دفاع ...
بعد از کلی حرف، حاجی چند لحظه سکوت کرد ... برای ختم کلام ... من امروز به خاطر اون جوون اینجا نیومدم ... به خاطر خود شما اومدم ... من برای شما نگرانم ... فقط اومدم بگم حواست باشه کسی رو زیر پات له کردی که دستش توی دست خدا بود ... خدا نگهش داشته بود ... حفظش کرده بود و تا اینجا آورده بود ... دلش بلرزه و از مسیر برگرده ... اون لحظه ای که دستش رو از دست خدا بیرون بکشه ، شک نکن از ایادی و سپاه شیطان شدی ... واسطه ضلالت و گمراهی چنین آدمی شدی ... .
پدرش با عصبانیت داد زد ... یعنی من باید دخترم رو به هر کسی که ازش خواستگاری کرد بدم؟ ... .
- چرا این حق شماست ... حق داشتی دخترت رو بدی یا ندی ... اما حق نداشتی با این جوون، این طور کنی ... دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی ... از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی ... خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش نه ... .
دیگه اونجا نموندم ... گریه ام گرفته بود ... به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی ... خدا دروغ گو نیست ... خدا هیچ وقت بهت دروغ نگفت ... تو رو برد تا حرفش رو از زبان اونها بشنوی ...
با عجله رفتم خونه ... وضو گرفتم و سریع به نماز ایستادم ... .
بعد از نماز، سرم رو از سجده بلند نکردم ... تا اذان مغرب، توی سجده استغفار می کردم ... از خدا خجالت می کشیدم که چطور داشتم مفلوب شیطان می شدم ... .
#ادامه_دارد...
🌱| @ir_ansar