eitaa logo
فارِس
1.1هزار دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
59 فایل
🦋امام صـــادق علیه‌السلام: اگر من در دوران قائم بودم تمام عمرم را به او خدمت می‌کردم... ایشان کـــه امام بودند و حجت بشر، آرزوی خدمت به امام زمان ما را داشتند ، پاشو رفیق فرصت ارزشمندی پیش روی توست... 📱رسانه مهـــدوی فارِس💙 پُل ارتباطی: @fares_gap
مشاهده در ایتا
دانلود
ما اصالت و ایرانی بودن را از تو می آموزیم 💔@ir_fares
هیچ وقت ؛ هیچ وقت جنایت های اسرائیل رو یادمون نره ! ‹ @ir_fares
.•.تـوجیـه‌الـمـسـائـل‌ڪربـلـا.•. 💌🌿ما نیز می‌توانیم با نگاه به زندگی شهدا، از آنها الگو بگیریم، تا هم زندگی ارزشمندی داشته باشیم و هم مرگی زیبا و سعادتمندانه. @ir_fares
. امام علی می‌فرماید: «ترسناک ترین وحشت ها، عُجب و خود بینی است.» (١) . @ir_fares
« وظایف منتظران» ☆قسمت سی و هشتم در روز پنجشنبه‼️... ○●○●○●○ @ir_fares
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فارِس
ما اصالت و ایرانی بودن را از تو می آموزیم #یا_ایها_المنتقم💔#اولین_بانوی_شهیده_درلبنان ‹ @ir_fares
🖥 | معصومه؛ دوست علم وجهاد و شهادت، مثل ام یاسر! 👈 روایت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR از دیدار خانواده شهیدان معصومه کرباسی و رضا عواضه با رهبر انقلاب 🔸بخش اول - عکسی از شهید سیّدعبّاس موسوی و همسرش امّ‌یاسر روی میز کار من است که خیلی دوستش دارم؛ لای بوته‌ها ایستاده‌اند، دستشان در دستِ هم است، به افق دوری نگاه می‌کنند و خنده‌ی قشنگی روی لب هر دویشان دیده می‌شود. زیرش نوشته: «امّ‌یاسر رفیقة العلم و الجهاد و الشّهادة.» عکس را از پیرمرد خادمی گرفته‌ام که دو سال پیش، درِ مزارِ سیّدعبّاس را در روستای نبی‌شیث بعلبک برایمان باز کرد، بعد هم توضیح داد که سیّدعباس چطور خانه‌ی کوچکی را که در این روستا داشت، حوزه‌ی علمیّه کرد و توانست نیروهایی تربیت کند که هسته‌ی اصلی حزب‌الله لبنان را تشکیل بدهند؛ نیروهایی که فقط یکی‌شان سیّدحسن نصرالله بود. ماشینِ صدمه‌دیده‌ی سیّدعبّاس را توی حیاط آرامگاه، داخل محفظه‌ای شیشه‌ای حفظ کرده بودند. امّ‌یاسر بخش خواهران حوزه‌ی علمیّه را اداره می‌کرد و آن روز، همراه همسر و فرزند چهارساله‌اش سوار ماشین بودند؛ روزی که اسرائیل دیگر نتوانسته بود حضور سیّدعبّاس در لبنان را تحمّل کند و با بالگرد، ماشینش را گلوله‌باران کرد. 🔹چند روز پیش که فیلم حمله‌ی پهپادها به ماشین معصومه کرباسی و رضا عواضه را دیدم، دوباره انگار نحوه‌ی شهادت سیّدعبّاس برایم زنده شد. لابد عواضه خیلی برای اسرائیل هزینه درست کرده بود که پهپادهایشان را فرستاده‌اند تا درون جادّه‌ها بگردند و پیدایش کنند. ولی دوست داشتم بدانم آیا زیرِ تصویرِ دوتاییِ آن‌ها هم می‌شود نوشت «معصومة رفیقة العلم و الجهاد و الشّهادة؟» شاید به خاطر همین سؤالی که در ذهنم آمده بود، خدا طوری رقم زد که به دیدار خانواده‌ی این شهدا با حضرت آقا دعوت شوم و فرصتی باشد که از نزدیک، جواب سؤالم را پیگیری کنم. ‹ @ir_fares
«پدیده ای رایج به نام فیلم ترکی» ☆چرا اینقدر ارزون و در دسترس هستن ؟ ☆دینداری بر احساس شهوت؟! ☆ساخت یه کشور مسلمونه مال آمریکا که نیست 😏 و.... پاسخ به تمامی سوالات شما امشب در فارس👀 راس ساعت 22 ●○●○●○●○
اگه گفتید امروز چه روزیه؟ @fares_gap
فارِس
🖥 #روایت_دیدار | معصومه؛ دوست علم وجهاد و شهادت، مثل ام یاسر! 👈 روایت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR از د
🖥 | معصومه؛ دوست علم وجهاد و شهادت، مثل ام یاسر! 👈 روایت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR از دیدار خانواده شهیدان معصومه کرباسی و رضا عواضه با رهبر انقلاب 🔸بخش دوم - هنوز به اذان ظهر مانده. خودم را در صف نماز جا می‌دهم. همین نیم ساعت پیش فهمیدم که چنین دیداری هست و باید خودم را سریع می‌رساندم. تا تاکسی به خیابان جمهوری برسد و بپیچد سمت کشوردوست، من چرخی در فضای مجازی زده‌ام و عکس بچّه‌های این دو شهید را دیده‌ام. برای همین است که در یک نگاه، زهرا را می‌شناسم؛ پیراهن و شال سیاه دارد و عینک سفیدی صورتش را دوست‌داشتنی‌تر کرده است. صدایش می‌کنم و با هم گپ می‌زنیم؛ خلاصه‌اش اینکه کلاس چهارم است و در بیروت مدرسه می‌رفته و مدرسه‌های لبنان هم مثل مدرسه‌های ایرانند و هشت سال از خواهرش فاطمه بزرگ‌تر است و قرار است امشب بروند مشهد و فاطمه تا حالا مشهد را ندیده و خودش خیلی ایران را دوست دارد و انگار یکی از کتاب‌های من را توی خانه‌شان در بیروت دارند، ولی جنگ است و نمی‌تواند برود خانه‌شان، امّا من می‌توانم بروم شیراز و مهمان خانواده‌ی مادربزرگش شوم و این حرف‌ها. 🔹زهرا کاغذ و خودکارم را می‌گیرد که برای آقا نامه بنویسد، من هم با خواهر شهید معصومه مشغول صحبت می‌شوم؛ می‌گوید «معصومه و آقارضا، توی دانشگاه شیراز، هر دو مهندسی کامپیوتر می‌خواندند. بعد از ازدواجشان رفتند لبنان. سعی می‌کرد هر سال بیاید ایران و هر بار یک ماهی پیش ما می‌ماند. آخرین بار وقتی فاطمه را باردار بود آمد. بعدش هرچه می‌گفتیم بیا، بهانه می‌آورد. جنگ غزّه که شروع شد، ما نگرانشان بودیم. خیلی گفتیم شما بیایید پیش ما، آب‌ها که از آسیاب افتاد برمی‌گردید؛ گوش نمی‌کرد. آقارضا کار داشت و او دوست نداشت آقارضا را تنها بگذارد. بعد از شروع جنگ لبنان هم که خیلی اصرار کردیم نمانَد، گفت خون من که رنگین‌تر از خون این‌ها نیست.» خواهرش، در تمام مدّتی که این حرف‌ها را می‌زند، لبخند بر لب دارد؛ انگار که معصومه هنوز زنده است و هنوز هم دارد بدقلقی می‌کند و به حرفشان گوش نمی‌کند! 🔸می‌روم سراغ مادر معصومه و احساس می‌کنم با مادر یکی از شهدای دفاع مقدّس هم‌کلام شده‌ام؛ همان لحن و همان جمله‌ها: «دختر من عاقبت‌به‌خیر شد. خدا اَزَمون قبول کنه. ان‌شاءالله بتونیم راهشونو ادامه بدیم.» زهرا نامه‌اش را می‌آورد پیش مادربزرگ پدری‌اش؛ او را «تاتا» صدا می‌کند و با او عربی حرف می‌زند. از این یکی مامان‌بزرگش می‌پرسم «بچّه‌ها هر دو زبان را بلدند؟» می‌گوید «هم فارسی، هم عربیِ فصیح، هم عربیِ لبنانی و هم انگلیسی را بلدند.» در ذهنم معصومه را تصوّر می‌کنم و با او حرف می‌زنم: «دمت گرم دختر! فقط من می‌فهمم چه انرژی‌ای می‌بره تا آدم چهارپنج‌تا بچّه رو قانع کنه که چهارپنج‌تا زبان یاد بگیرن و حتماً بدون زحمت و برنامه‌ریزیِ تو نمی‌شده.» از زهرا می‌پرسم «خونه فارسی حرف می‌زنید؟» جوابش مثبت است. بعد می‌گوید «امّا بیرون از خانه فارسی ممنوع است.» با خودم می‌گویم لابد برای اینکه شاخک جاسوس‌ها حسّاس نشود. زندگی در شرایط حسّاس چقدر سخت است! 🔹امروز گیر داده‌ام به زبان؛ چون از خواهر معصومه هم می‌پرسم «مادربزرگ لبنانی بچّه‌ها فارسی بلد است؟» می‌خواهم بروم پیشش و سرسلامتی بدهم، ولی نمی‌دانم به چه زبانی حرف بزنم. «بله، خیلی خوب بلده؛ اصلاً استاد فارسی دانشگاهه، با اینکه پزشکی خونده و می‌تونه طبابت هم بکنه.» قیافه‌ی تاتا خیلی شبیه لبنانی‌ها است؛ شاید به خاطر اینکه لبنانی است!‌ منظورم این است که از آن قیافه‌های خاص دوست‌داشتنی لبنان است. می‌گوید «ما متأثّریم، ولی در‌عین‌حال افتخار می‌کنیم. خدا از ما قبول کند.» می‌پرسم «فکر می‌کردید پسرتون شهید بشه؟» اشک توی چشمهایش حلقه می‌زند؛ هنوز عادت نکرده به جمله‌ای که دو کلمه‌ی «شهادت» و «پسرتان» توی آن بی‌فاصله نشسته باشند! می‌گوید «بله، همیشه احتمال می‌دادم؛ امّا معصومه را هیچ وقت فکر نمی‌کردم. ولی معصومه و رضا عاشقِ هم بودند؛ همه جا با هم می‌رفتند؛ حقّش هم این بود که با هم شهید شوند. هر دو خیلی فعّالیّت می‌کردند و خیلی هم مردم را دوست داشتند؛ توی فیلمی که درآمده هم مشخّص است. پهپاد که می‌آید، رضا از ماشین پیاده می‌شود می‌رود معصومه را هم پیاده می‌کند و می‌زنند به دشت و خاک‌ها، چون نمی‌خواهند مردمِ توی جادّه طوری‌شان بشود. تازه توی منطقه‌ی مسیحی‌نشین هم بودند.» می‌خواهم با خواهر شهید رضا هم حرف بزنم، امّا زبان مشترک نداریم؛ می‌گویم «زهرا! می‌شه به من عربی یاد بدی؟» سرگرم نوشتن نامه‌اش است و جوابم را نمی‌دهد. ‹ @ir_fares
فارِس
اگه گفتید امروز چه روزیه؟ @fares_gap
امروز سالگرد تاج گذاری تجملاتی شاه ایرانه!..
🌀مراسم تاج گذاری پر هزینه و تجملاتی خاندان پهلوی درست در زمانی که مردم در محرومیت و فقر بودند برگزار گردید . مورخ 4 آبان 1343 زمانی که اسراییل به 6 کشور اسلامی_عربی حمله کرد؛ این کار هزینه زیادی را بر مردم متحمل شد!