•
همانند شهید بابایی دلها را به هم
نزدیک کنید؛ درون را پاک کنید؛ عمل
را خالص کنید؛ برای خدا کار کنید؛ آن
وقت خدای متعال برکت خواهد داد .
عباس بابایی یک انسان واقعا مؤمن
و پرهیزگار و صادق بود . .
[ مقام معظم رهبری ]
#سالروز_شهادت🥀
#شهید_عباس_بابایی🖤
➥‹ @YARALII_128 ›
17.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️خلبان عباس بابایی
درست وسط تابستون شهید شد
و جا خوش کرد وسط زمستون سرد دلها❄️؛
اونقدر که دلبری کردنش
حتی مرزای جغرافیایی رو هم رد کرد🪐!
فکر کردی بابایی چرا بابایی شد؟!
➥‹ @YARALII_128 ›
دلت که گرفت🌱
دیگر منت زمین را نکش ،
راه آسمان باز است، پر بکش !🕊
او همیشه آغوشش باز است،
نگفته تو را میخواند..
اگر هیچکس نیست ، خدا که هست ؟!💜
#نماز_اول_وقت
➥‹ @YARALII_128 ›
19.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥مستند کاپیتان | روایتی کوتاه از رشادتها و دستاوردهای شهید عباس بابایی، معاون عملیات فرماندهی نیروی هوایی ارتش ایران در دوران دفاع مقدس، به مناسبت سالگرد شهادت این قهرمان ملی🇮🇷
➥‹ @YARALII_128 ›
مُعَرفےنآمہ√
❁مُعَرفےمُختَصرشِهیدپرواز❁
⊱شَهیدعباسبابایی⊰
محلتولد: قزوین
تاریختولد: ۱۴ آذر ۱۳۲۹
محلشهادٺ: سردشت
تاریخشهادٺ: ۱۵ مرداد ۱۳۶۶
استانمحلشهادٺ: کردستان
وضعیتتاهل: متاهل
برای اشنایی بیشتر با این شهید میتوانید به کتاب پرواز تا بینهایت مراجعه کنید❤️
#شهید_شناسی
➥‹ @YARALII_128 ›
خلاصه ای از زندگی شهید عباس بابایی 📝:
سلام ، عباس بابایی هستم . فرزند آقا اسماعیل بابایی .
من دوره ی تحصیلات مدرسه را در قزوین گذراندم و در سال ۱۳۴۸با وجود قبولی در آزمون پزشکی به دلیل علاقه به خلبانی به دانشکده خلبانی نیروی هوایی رفتم و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتی ، برای تکمیل دوره به آمریکا اعزام شدم .
طبق مقررات دانشکده می بایست به مدت دو ماه با یکی از دانشجویان آمریکایی هم اتاق می شدم . آمریکایی ها ، در ظاهر، هدف از این برنامه را پیشرفت دانشجویان در روند فراگیری زبان انگلیسی عنوان می کردند ، اما واقعیت چیز دیگری بود . چون من در همان شرایط تمام واجبات دینی خود را انجام می دادم و از بی بند و باری موجود در جامعه آمریکا بیزار بودم ، هم اتاقی من گزارش هایی را علیه من برای دانشکده می فرستاد .
بعد از بازگشت به ایران ، به اصفهان منتقل شدم .
در سال 54 با دختردایی خود ، خانم ملیحه حکمت ازدواج کردم و صاحب یک دختر به نام سلما و دو پسر به نام های محمد و حسین شدم .
با اوج گیری مبارزات علیه نظام ستمشاهی ، به عنوان یکی از پرسنل انقلابی نیروی هوایی ، در جمع دیگر افراد متعهد ارتش به میدان مبارزه وارد شدم .
با پیروزی انقلاب اسلامی و در سال 60 به عنوان فرمانده ی پایگاه هشتم هوایی اصفهان انتخاب شدم . به هنگام فرماندهی پایگاه ، با استفاده از امکانات موجود آن ، به عمران و آبادانی روستاهای مستضعف نشین حومه پایگاه و شهر اصفهان پرداختم و با تامین آب آشامیدنی و بهداشتی ، برق و احداث حمام و دیگر ملزومات بهداشتی و آموزشی در این روستا ، گذشته از تقویت خط سازندگی انقلاب اسلامی ، در روند هر چه مردمی کردن ارتش و پیوند هر چه بیشتر ارتش با مردم خدمات شایان توجهی را انجام دادم .
در سال 62 با ارتقاء به درجه سرهنگی به سمت معاون عملیات نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران منصوب و به تهران منتقل شدم .
بیشتر پروازهای من در نیروی هوایی ارتش شامل عملیات های جنگی بود و با بیش از ۳۰۰۰ ساعت پرواز با انواع هواپیماهای جنگنده ، قسمت اعظم وقت خودم را در پرواز های عملیاتی و یا قرارگاهها و جبهههای جنگ در غرب و جنوب کشور سپری کردم .
در 15 مرداد سال 66 به منظور شناسایی منطقه و تعیین راه کار اجرای عملیات ، با یک فروند هواپیمای آموزشی اف -۵ از پایگاه هوایی تبریز به پرواز درآمدم و وارد آسمان عراق شدم . پس از انجام دادن مأموریت ، به هنگام بازگشت ، در آسمان خطوط مرزی ، هدف گلوله های تیربار ضد هوایی قرار گرفتم و از ناحیه سر مجروح شدم و بلافاصله به شهادت رسیدم .
سخن شهید♥️ :
دوره خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود ، اما به خاطر گزارشاتی که در پرونده خدمتم درج شده بود ، تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمی دادند ، تا این که روزی به دفتر مسئول دانشکده ، که یک ژنرال آمریکایی بود ، احضار شدم .
ژنرال آخرین فردی بود که می بایستی نسبت به قبول و یا رد شدنم اظهار نظر می کرد . او پرسش هایی کرد که من پاسخش را دادم . از سوال های ژنرال بر می آمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد .
احساس می کردم که رنج دوسال دوری از خانواده و شوق برنامه هایی که برای زندگی آینده ام در دل داشتم ، همه در یک لحظه در حال محو و نابودی است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برگردم .
در همین فکر بودم که در اتاق به صدا در آمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود . او از ژنرال خواست تا برای کار مهمی به خارج از اتاق برود . به ساعتم نگاه کردم ، وقت نماز ظهر بود . به گوشه ای از اتاق رفتم و روزنامه ای را که همراه داشتم به زمین انداختم و مشغول نماز شدم .
در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است . با خود گفتم چه کنم ؟ نماز را ادامه بدهم یا بشکنم ؟ بالاخره گفتم ، نمازم را ادامه می دهم ، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد . سرانجام نماز را تمام کردم ژنرال پس از چند لحظه سکوت نگاه معناداری به من کرد و گفت: چه می کردی؟.
گفتم : عبادت می کردم📿 .
گفت : بیشتر توضیح بده . گفتم : در دین ما دستور بر این است که در ساعت های معین از شبانه روز باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعت زمان آن فرا رسیده بود ، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم .
ژنرال با توضیحات من سری تکان داد و گفت : همه این مطالبی که در پرونده تو آمده مثل این که راجع به همین کارهاست . این طور نیست ؟ پاسخ دادم : آری همین طور است .
او لبخندی زد . با چهره ای بشاش پرونده ام را امضا کرد . سپس با حالتی احترام آمیز از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت : به شما تبریک می گویم . شما قبول شدید . برای شما آرزوی موفقیت دارم .
آن روز به اولین محل خلوتی که رسیدم به پاس این نعمت بزرگی که خداوند به من عطا کرده بود ، دو رکعت نماز شکر خواندم🧎♂ .