7.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
---
نمیدانستیم قرار است آخرش ختم به اینجا شود!
دِلِمان بین ضریح بابا رضا«ع» مانده بود.
هیچکداممان طاقت دوری دوباره را نداشتیم.
خیلی زود گذشت...
اما چاره ای نبود.
برای آخرین بار به زیارت رفتیم و چشمانمان را روی گنبد دوختیم وسخن گفتیم.
مگر تمامی داشت؛)
بلیط قطار اصفهان همچنان بسته و اتوبوس فراوان بود...
مادرم که کنارمان ایستاده بود
لبخندی زد و گفت:
شما مهمان امام رضا«ع» هستید،نگران نباشید؛
راست میگفت
این مدت از آقا به ما زیاد رسیده بود.
وداع آخر را کردیم و
به سمت هتل حرکت کردیم.
با همراهان خود وسایل را جمع کردیم و
رفتیم به سمت ترمینال.
داخل که شدیم برای همه جا اتوبوس بود
الا اصفهان!
مگر میشد... تا همین الان بلیط اتوبوس بود..
نشستیم و منتظر ماندیم.
تصمیم برآن شد قم برویم و حرم خانم جان زیارتی کنیم و بعد به اصفهان برگردیم.
رفتیم ،
حرم را درخلوتی زیارتی کردیم و
به خانه بازگشتیم.
و عجب مهمانی بود ؛)
هیچ چیز بی حکمت نیست؛)🥺
+الحمدالله
+۶بهمنماه۱۴۰۲ 💚☕
#نویسندگی 🚶🏽♀️
#سفر 📍🗺️
#دلی 🩵
.
هیـ...چ!
--- نمیدانستیم قرار است آخرش ختم به اینجا شود! دِلِمان بین ضریح بابا رضا«ع» مانده بود. هیچکداممان ط
.
درهم نوشتم!
ولی برایم زیباشد؛
ما قبل ترها برنامه قم را ریخته بودیم
اما نشد.
و این عیدی را
پایان سفر به دادند..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
اللهم الرزُقنا از این ذوقا..؛)🥺💚
#نجف
.
هیـ...چ!
🌨️🔥؛
.
دیشب خیلی سرد بود !
از راه رسیده و نرسیده رفتیم سمت بخاری و نشستیم کنارش...
استخوان های بدنم کم کم با حرارت بخاری از حالت سِربودن در آمد.
کمرهمت بستیم و دراتاق روبه رویی سالن، کرسی را گذاشتیم و زیر پتو رفتیم...
انگار گرما درونِ پوست و گوشت آدم بود.
چقدر قدیم ها از این نعمت لذت میبردند؛
از بزرگ تر ها شنیده بودم قبل تر ها خیلی برف می باریده و همه جارا سفیدپوش میکرده.
آن هاهم از زیر کرسیِ وسط اتاق اصلی ، درحالی که آشِ داغِ خانم بزرگ را می خوردند و خاطره های آقابزرگ از زمین کشاورزی را می شنیدند از شیشه های مقابل اتاق بارش برف را تماشا می کردند .
خاله همیشه تعریف میکند؛
از هواس پرتی های بچه گانه اش که چندباری سوخته بود و بقیه هم سوزانده بود.
می گفت: یک بار باران زیاد می بارید و من هم چتر نداشتم
و با تمام وجود می دویدم که به خانه برسم.
دستانم سِر شده بود و نمی توانستم درِ چوبیِ خانه را بزنم
با پا محکم به در زدم و آقا بزرگ همین طور که غر میزد به سمت در آمد و در را باز کرد .بدون آنکه بمانم و غر زدن هایش را بشنوم به سمت در اصلی که کرسی درآنجا بود رفتم .
همه دور کرسی نشسته بودند و جایی برای من نبود،من هم
اصلا حواسم به چایی که داخل لیوان کمرباریکِ خانم بزرگ داخل سینی مسی روی کرسی بود،نبود!
پریدم بالای کرسی
همان لحظه صدای جیغ و داد همه بالا رفت،
نفهمیدم چه شد که روی چای ها فرود آمدم و علاوه بر اینکه خودم و دایی را سوزاندم سه تا از لیوان هاهم شکستم...
و حال چه!
به جای پنجره های چوبی ،منظره پر برف و چراغ های نفتی و چایی داغِ لیوان کمر باریک،
دیوار است و تاریکیِ که با لامپ های شهری روشن میشود و بخاری و چایی که داخل ماگ ریخته میشود...!🚶🏻♀💚
+قسمت قدیم این خاطره ساخت ذهنِ و شاید واقعیت نداشته باشد.🙂☃️
#زمستان
#نویسندگی
#یهویی_نویسی
#همت!
13.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
تنها یارم
امام حسین؛)
راه چارم
امام حسین؛)....
+دوست دارم امام حسین؛)🥺💚
.
هیـ...چ!
. تنها یارم امام حسین؛) راه چارم امام حسین؛).... +دوست دارم امام حسین؛)🥺💚 .
از اون مداحی دِلیاس؛🚶🏻♀
هیـ...چ!
. آقای امام حسین«ع» ...💚 #هیئت #دلی #همون_جای_همیشگی .
دیشب قبل از شروع مراسم همین مداحی و پلی کردم و تو فکر بودم که کاش میشد هیئت سید میرفتیم و این مداحی و میخوند...
بعد از روضه شد؛
دقایقی ذکر یاحسین و زمزمه کردیم و
مداح شروع کرد به خوندن و همین شعر و خوند...
قشنگ بود؛)
#یهویی
10.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
یادش بخیر؛
شب تولدم بود و شب آرزوها...!
رفتیم هیئت همیشگی .
نشستیم .
مناجات خوانی و روضه شروع شد.
قسمتی از مناجات ، همانی بود که دوست داشتم ،حال و هوای مناجات امیرالمومنین «ع»بود.
هیئت همان هیئت بود اما حس و حالش با شب های دیگر متفاوت بود؛)
قرعه این جلسه به نام حضرت رقیه «س» افتاده بود و آن شب شب خانم بود...
تا شنیدم ، دلم لرزید.
انگار بهترین هدیه تولدم را گرفتع بودم!
+میدانم فی الحال نمیشود به حرمش بروم
اما همین که میبینم حواسش هست برایم کافیست..💚
#دلی
#حضرت_رقیه
#خانم_سه_ساله
.