اگه دیدی داره گریه میکنه بیتفاوت نباش! برو بشین کنارش.. هرچقدر هم باهاش قهری و ازش ناراحتی.. آروم در گوشش این شعر سعیدصاحبعلم رو بگو:
این چشمهایِ خیس برازندهی تو نیست
محراب را که آینه کاری نمیکنند
آدمها شاید دلیل گریههاشون رو یادشون بره. ولی هیچوقت اشکهایی که ریختن رو فراموش نمیکنن..
@ir_tavabin
من لباس شخصی بودم. مزدوری که بیبیسی میگفت و معصومی که صداوسیما نشان میداد. اما نه این بودم و نه آن! کف خیابان هم، رو به رویم کسانی بودند که نه ایادی استکبار بودند و نه عوامل صهیونیست. پیر و جوان، زن و مرد؛ همه جمع بودند! کارگری آمده بود شرمندگیِ زن و بچهاش را فریاد بزند. کارمندی آمده بود هرچه رئیسش توی سرش زده بود توی سر مامورها بزند. زنی آمده بود روسریاش را روی دست گرفته بود. مردی آمده بود زن بیروسری را دید بزند. همه آمده بودند. مردم یعنی همین؛ خوب و بد!
از آنطرف سرباز آمده بود که اگر نمیآمد بازداشت و اضاف میخورد. سرباز آمده بود بزند خودشیرینی کند تشویقی بگیرد. افسر آمده بود قورباغهها هفتتیر کش نشوند! بسیجی آمده بود ببیند خاطره بسازد بعدا چهارتا رویش بگذارد و تعریف کند. بسیجی آمده بود جان بدهد که امنیت نرود. لباسشخصی آمده بود آن وسط با ناجاییها تسویه حساب کند. لباسشخصی آمده بود که اینجا سوریه نشود. نیروهای امنیتی یعنی همین؛ خوب و بد!
میخواهم بگویم که خوب و بد، اگر کسی زد ما بودیم، که اگر کسی خورد ما بودیم! که اگر کسی کشت ما بودیم، که اگر کسی مُرد ما بودیم! رحم کرد ما بودیم، رحم نکرد ما بودیم! که نظام ما هستیم.. که مردم ما هستیم! توی بازار سر هم کلاه میگذاریم ماییم. محرم ایستگاه صلواتی میزنیم ماییم. سیل میآید خانه خراب میکند جمع میشویم سقف بالاسر میسازیم، ماییم. توی شادی بُرد مراکش باهمیم، هواپیمایاوکراینی سقوط کرد، در غم باهمیم! توی سر و کلهی هم میزنیم ماییم! به کسی ربط ندارد! من نمیگویم دلمان به صداوسیما خوش باشد، نه! اما گوشمان به آنطرف آب هم نباشد! به بیبیسی ربط ندارد! ایراناینترنشنال فقط مینالد! هرچه بیشتر بنالد بیشتر دلار به پایش میریزند! دلش برای ما نمیسوزد که کشتهها را هرچقدر بخواهد میگوید! مسیح علینژاد که به دلار حقوق میگیرد چه میفهمد ارزش تومان را؟! من و تو دلش برای من و تو نمیسوزد که زن و مرد مینشینند و میفرمایند شام! نمیدانند مردم اینجا املت بدون گوجه میخورند، چون گوجه گران است! و برایشان هم مهم نیست. ما فقط سرخط خبرهایشان هستیم چون اگر ما نباشیم آنها هم نیستند. اگر روزی ما خوش باشیم آنها نیستند! ما مهمیم چون میتوانند پول بگیرند بنشینند در اتاقخبر لندن با لباس آنچنانی و آرایش و بگو و بخند؛ درباره بدبختی ما تهرانیها حرف بزنند! ما هرچه هستیم خوب و بد، زنده و مرده، خودمانیم! آنها ما نیستند. فارسی حرف میزنند اما از ما نیستند! به فکر ما نیستند..
سید مصطفی موسوی
میدان شهدا ، ۲۵ آبان ۹۹
@ir_tavabin
درخت از همون سمتی میوفته که خم شده! مراقب باش به کجاش تکیه میدی
@ir_tavabin
حاج آقای قرائتی میگفت بچهم کوچولو بود، از من بیسکویت خواست. گفتم: امروز میخرم. وقتی به خونه برگشتم فراموش کرده بودم. بچه دوید جلو و پرسید: بابا بیسکویت کو؟ گفتم: یادم رفت. بچه تازه به زبون اومده بود، گفت: بابا بَده، بابا بَده!
بچه رو بغل کردم و گفتم: باباجان! دوستت دارم! گفت: بیسکویت کو؟
فهمیدم که دوستی بدون عمل رو بچه سهساله هم قبول نداره! چطور ما میگیم خدا و رسول و اهلبیت رو دوست داریم، ولی در عمل کوتاهی میکنیم؟
@ir_tavabin
و شاید من سر از کاخ عزیزی در میآوردم
اگر تشخیص میدادم چو یوسف راه را از چاه..
#سید_حمیدرضا_برقعی
@ir_tavabin
زخم، حتی با نوازش
درد را حس میکند!
زخمیام،
حتی برای من
محبت خوب نیست..
#رویا_باقری
@ir_tavabin
قبلترها میترسیدم از پیر شدن، از رعشهی دستان چروکیده و رگهای کبود بادکرده که روی صورت کوچک و صاف نوههایم کشیده شود. از فکر دیدن تار موهای سفید روی سرم، از چروک پیشانی بلندم، ته دلم خالی میشد! سخت بود تصور اینکه تنها بروم توی پارک مثل باقی پیرمردها بنشینم و ساعتها زل بزنم به رقص شاخهی درختهای لابد پیرتر از خودم و صدای خندههای از ته دل بچهها که احتمالا باید لبخند بیاورد به لبهایم.
قبلترها میگفتم دلم نمیخواهد پیر بشوم! الان هم میگویم! چندسال پیش به آن شیخ پیرمردِ مقامِ مسئول هم گفتم که نشسته بود آن سوی میز چوبی که شاید همسنِ هم بودند. پیرمرد ریشهایش رنگ عمامهاش شده بود و تسبیح شاهمقصود به دست، یک خط حرف میزد یک دانه تسبیح میانداخت. گفت برای چه بروی سوریه؟ نگفتم جهاد، نگفتم جنگ، نگفتم خستهام، نگفتم و فکر کرد جواب ندارم..
من حواسم به عکس امام پشت سرش بود که پیرمردی با عمامه مشکی و نگاه پر از جذبهاش داخل قاب چوبی قدیمی، زل زده بود به من و با نگاهش میگفت انقلاب نکردیم که بنشینند پشت میز جوانها را نصیحت کنند!
گاهی میان جملات تکراری و شعاری دستی به ریشهای سفیدش میکشید که یعنی اینها را در آسیاب سفید نکردهام و بعد هرچه نصیحت بلد بود نقل قول، ولی افاقه نمیکرد! منِ جوانِ عمامه مشکی به سر، این سمت میز اسپند روی آتش شده بودم. گروه گروه همقطارهایم میرفتند و حس جاماندن داشت ضربان قلبم را گرومپ گرومپ بالا میبرد! لنگ اجازهی خروج از کشور با امضای این پیرمرد بودم! انگار که یاسین بخوانم هرچه میگفتم اثر نمیکرد و هرچه میگفت اثر نمیکرد! آخر سر ناله سردادم که حاجآقا هرچه بگویید سمعا و طاعتا! ولی من دلم نمیخواهد ریشهایم سفید بشود! نمیخواهم مثل همه بمیرم! از اینکه قطعه شهدا خاکم نکنند میترسم! من میگفتم و پیرمرد عمامه به سر فقط نگاه میکرد! سر آخر هم رضایت نداد و نشد آن چه باید بشود، اسم ما در لیست بنیاد شهید ثبت نشد..
الان نمیترسم! البته به همان قدری که از بالا رفتن سن شناسنامهام نمیترسم، پیر شدن را هم نمیخواهم! قبلترها که میترسیدم از پیر شدن، چون هنوز به آن پیرمردِ محبوبم، به تار موهای سفیدش، به چروک پیشانیاش، به صدای پختهی مردانهاش دقت نکرده بودم! به اینکه او توی این سن مگر نباید بنشیند خانهشان قد کشیدن بچههایش را ببیند و قربان صدقهشان برود؟ مگر نباید با شیرینکاری نوههایش عشق کند؟ این پیرمرد با آن موهای سپیدش، آغوش عمیقش، لبخند گرمش، عراق چه میکرد؟ دور از وطن، نیمهی شب، میان حجم آتش..
خدا رحمتت کند حاجقاسم
#سید_مصطفی_موسوی
@ir_tavabin
خوبیِ کتاب خوندن اینه که آدم لمس میکنه این رو که یه چیزی بهش اضافه شده! و این قشنگ آنتیویروسِ افسردگیه
#کتاب_بخوانیم
@ir_tavabin
خدا را از طبیب من بپرسید
که آخر کی شود این ناتوان به؟
#سعدی
@ir_tavabin
من از مردن نمیترسم! نگرانم که به اندازهی کافی زندگی نکرده باشم
@ir_tavabin
کی گفته که «حرف مرد یکیه» ؟! اشتباه گفتن. اصلش همینه که «حرف مرد دوتاست» ، مرد اونه که بگه اشتباه کردم
@ir_tavabin
به یمن عاشقیام با دلم تفاهم کن
برای سوختنم حکم کن ؛ تحکّم کن
ز طفل گمشده بسیار ناز را بخرند
حرم شلوغ که شد لطف کن مرا گم کن
بیا و جنس خراب مرا ندیده بخر
بیا به دستفروش حرم ترحّم کن
دلت برای من گریه دار میسوزد
فقط دو لحظه مرا پشت در تجسّم کن
عزیز فاطمه مردم همه گرفتارند
عزیز فاطمه فکری به حال مردم کن
کبوتران حرم گر گرسنه می خوابند
برنج سفره ی ما را بگیر گندم کن
تکلم فقرا جز زبان درازی نیست
کلام حقّ کلیم است ، پس تکلّم کن
نخست ضامن من شو ؛ سپس شکارم کن
به دست و پا زدنم هم فقط تبسّم کن
کلید قفل خراسان به دست خواهر توست
مرا زیادتر از قبل زائر قم کن
علی اکبر لطیفیان
@ir_tavabin
ثواب صدقه
در شب و روز جمعه
هزار برابر است
مستدرک الوسائل، ج۶، ص۱۰۶
@ir_tavabin
برای حفظ سلامتی، این دعا را هر صبح و شب بخوانید:
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ. (سه مرتبه)
خداوندا، مرا در زره نگهدارنده و قوی خود _ که هر کس را بخواهی در آن قرار میدهی _ قرار بده!
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
#کتاب بهجتالدعاء، ص ٣۴٧
@ir_tavabin
جدیدا دستهام بیجون شده. لیوان، بشقاب، کلید.. وسایل یهو میافته. به این فکر میکنم که هرچی بیفته بشکنه مهم نیست برام. سَر دل سلامت
@ir_tavabin
در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در این خانه ویرانه ندارد
دل را به کف هر که نهم باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد
در انجمن عقل فروشان ننهم پای
دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد
تا چند کنی قصه ز اسکندر و دارا
ده روزه عمر اینهمه افسانه ندارد
از شاه و گدا هر که در این میکده ره یافت
جز خون دل خویش به پیمانه ندارد
#پژمان_بختیاری
[ تاب نگهداریِ دیوانه ندارد..]
@ir_tavabin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر بترسیم
دیگر از ایمانمان
کاری ساخته نیست..
#video
@ir_tavabin
یكی از بچهها روی جیب چپ هادی، نام و گروه خونش را مينویسد. دیگری ميگوید: «اینجا ننویس، گلوله ميخورد پاك ميشود!» هادی در حاليكه به قلبش اشاره ميكند ميگوید: «اینجا جای حضرت امام است، تیر نميخورد.» حاج میرزا ميگوید: «اتفاقاً تیر درست به جایی ميخورد كه عاشق است»
#روایت_فتح
گفتار متن فيلم "سرباز گمنام"
@ir_tavabin