انتظار شهادت سردار قاآنی رو دارید؟ ما هم همینطور! ما که از دیدن رخ شهید ایشون لذت میبریم و افتخار میکنیم و بیش از پیش شور مبارزه میگیریم ولی وقتی آقا نشان فتح رو روی سینهی سردار ما بذاره قیافهی یهود دیدن داره! یهودِ ترسوی کذاب..
@ir_tavabin
یک ساله اُسرای اسرائیلی دست حماس هستن! کجا؟! تو یک مساحت کوچیک در غزه! ارتش اسرائیل چقدر ضعیفه که هنوز نتونسته - یا نمیخواد و براش جون مردم خودش مهم نیست - که نتونسته اینها رو آزاد کنه!
@ir_tavabin
مستند باغ خاطرات تلخ
خاطرات یک یهودی هست که اول به اسرائیل مهاجرت کرده بعد که قصه رو فهمیده به سختی جدا شده
حقایق تکان دهنده ای در مورد ارزش گذاری بر اساس موقعیت کوچ یهودیان و مصائب زندگی ذیل پرچم اسرائیل و سربازی و .... میگه
فردا ۸صبح شبکه مستند پخش میشه
نخست موعظه پير صحبت
اين حرف است
که از مصاحب ناجنس
احتراز کنيد..
جناب حافظ
@ir_tavabin
رفقای امام حسینی واسه هیات سیستم صوت خریدن اگر دوست دارید کمک کنید و تو ثواب روضهها شریک باشید کمک کنید:
6273817010152175گروه جهادی سید مقاومت
جهد کن تا به خود زنی آتش
نیست شمعی دگر در این شبِ تار!
@ir_tavabin
4_5999016774941545967.mp3
8.75M
- هیاهویی برای هیچ.
برای شبهای تنهاییتان
احمد کاظمی درجههاش رو نمیذاشت که سرباز باهاش راحت درد دل کنه! یاد بگیرید..
@ir_tavabin
توابین | سید مصطفی موسوی
میدونی چرا بین این همه آدم، عاشق تو شدم؟! چون تو اون کسی بودی که عاشقت بودن، درست مثلِ عاشقِ خدا بو
اینکه ابتهاج روزی در جایی از تاریخ چه بر دلش گذشت و چهها کشید، جایی ثبت نشده ست؛ اما حتما از آن دردهایِ ناجور بوده که باعث شده بنویسد:
" این صبر که من میکنم افشردن جان است".
من اما شاید چند سالی بعد از احساسِ افشردگیِ جانِ ابتهاج، فکر میکنم آدم باید خیلی بزرگ باشد تا به خونَش بنشاند صبر را. ما غالباً متحمل درد میشویم، نه اینکه به پایَش صبر کنیم.
اینطور که بارش را به دوش میکشیم و از هفتهی گذشته به ماهِ آینده میرسانیمش و درست در یک ماه و ده روزگیِ درد، وقتی بند کفشمان بازی در میآورد و به پایمان میپیچد، سیم شارژرمان قطع و وصل میشود و مردکی روبه رویِ در ورودیِ پارکینگمان پارک میکند، تبدیل به آدمی میشویم که ازش فرار میکردیم.
اما صبر؛ من فکر میکنم صبر، درد را در خود حل میکند و بزرگ میشود!
من افشردگیِ جانِ ابتهاج را در لبخندِ ساکتِ زنی دیدم که این روزها کنارش کار میکنم.. از اشک هایِ خاموشش وقتی که میگفت: دعا کن مادرم، برادرم را در خواب ببیند، این روزها خیلی بی قراری میکند. برادرش هجده ساله بود که شهید شد..
فاطمه کاشانی
(هنرجوی دوره نویسندگی)
@ir_tavabin