فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥«ای شهید...»
شهید حاج قاسم سلیمانی:
🔸«من با این پاها در حَرَمت پا گذاردهام و دورِ خانهات چرخیدهام و در حرم اولیائت در بینالحرمین حسین و عباست آنها را برهنه دواندم و این پاها را در سنگرهای طولانی، خمیده جمع کردم و در دفاع از دینت دویدم، جهیدم، خزیدم، گریستم، خندیدم و خنداندم و گریستم و گریاندم؛ افتادم و بلند شدم. امید دارم آن جهیدنها و خزیدنها و به حُرمت آن حریمها، آنها را ببخشی.»
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
⤴️ ماجرای حضور آقا بر مزار شهید صیاد زودتر از خانواده شهید
🌷شهید علی صیاد شیرازی🌷
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
6.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☑️حضور رهبر انقلاب اسلامی در منزل حضرت آيتالله حاجآقا مجتبی تهرانی در سال٩١
انتشار به مناسبت ایام سالگرد رحلت اين عالم
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
♦️شهیدی که در آخرین سفر خود میدانست قرار است به شهادت برسد
🔹مادر شهید صادق حاجيانی نقل میکند: " شهید از بی عدالتیها، ناامنی، اعتیاد جوانان و نوجوانان و سایر مشكلات و مسائل اجتماعی رنج میبرد و تا این كه یك روز گفت: مادر جان، من فكر کردهام و میخواهم به نیروی انتظامی بپیوندم و دوشادوش دیگر همرزمان خود با ناامنیها و مفسدان، قاچاقچیان مواد مخدر و سایر مفاسد اجتماعی مبارز نمایم."
🔹این مادر شهید در ادامه میگوید: " هنگامی كه صادق در بندر ماهشهر خدمت میکرد، هر زمان كه به مرخصی میآمد، هنگام رفتن یك خداحافظی ساده میکرد، اما یادم نمیرود ۲۰ روز قبل از شهادتش به مرخصی آمد، وقتی قصد رفتن داشت، نزد من آمد گویی به او الهام شده بود، مرتب تكرار میکرد كه مادر حلالم كن، چون به دریا میروم و احتمال زیاد شهید میشوم. و این آخرین سفر من است، مرا ببخشید و حلالم كنید. همان طور شد و به آرزویش رسید و به درجه رفیع شهادت نائل آمد."
#معرفی_شهید
#شهید_مدافع_وطن
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴تصاویری از درگیری رزمندگان قرارگاه قدس سپاه و وزارت اطلاعات با تیم تروریستی در بهشتآباد بمپور استان سیستان و بلوچستان
▪️ڪانال مدافعان حـــــرم
🌐 @Iran_Iran
https://t.me/joinchat/AAAAADvRqlwtdgFnCnTrvQ
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز
#قسمت_سی_چهارم
دستش بین موهام حرکت می کرد ... و من بی اختیار، اشک می ریختم ... غم غربت و تنهایی ... فشار و سختی کار ... و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم ...
- خیلی سخت بود؟ ...
- چی؟ ...
- زندگی توی غربت ...
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... قدرت حرف زدن نداشتم ... و چشم هام رو بستم ... حتی با چشم های بسته ... نگاه مادرم رو حس می کردم ...
- خیلی شبیه علی شدی ... اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت ... بقیه شریک شادی هاش بودن ... حتی وقتی ناراحت بود می خندید ... که مبادا بقیه ناراحت نشن ...
اون موقع ها ... جوون بودم ... اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته ... حس دختر کوچولوم رو ببینم ...
ناخودآگاه ... با اون چشم های خیس ... خنده ام گرفت ... دختر کوچولو ...
چشم هام رو که باز کردم ... دایسون اومد جلوی نظرم ... با ناراحتی، دوباره بستم شون ...
- کاش واقعا شبیه بابا بودم ... اون خیلی آروم و مهربون بود... چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد ... ولی من اینطوری نیستم ... اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم ... نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم ... من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم ... خیلی
سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم ... اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت ... دلم برای پدرم تنگ شده بود ... و داشتم ... کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم ... علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم ... و جواب استخاره رو درک نمی کردم ...
" و اراده ما بر این است که بر ستمدیدگان نعمت بخشیم و آنان را پیشوایان و وارثان بر روی زمین قرار دهیم "
زمان به سرعت برق و باد سپری شد ... لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم ... نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم ... نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم ... هواپیما که بلند شد ... مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم
حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد ... ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود ... حالتش با من عادی شده بود ... حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم ...
هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید ... اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد ... نه فقط با من ... با همه عوض می شد ...
مثل همیشه دقیق ... اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود ... ادب ... احترام ... ظرافت کلام و برخورد ... هر روز با روز قبل فرق داشت ...
یه مدت که گذشت ... حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد... دیگه به شخصی زل نمی زد ... در حالی که هنوز جسور و محکم بود ... اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد ...
رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن ... بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود ... که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود ... در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم ...
شیفتم تموم شد ... لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد ...
- سلام خانم حسینی ... امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ ... می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم ...
وقتی رسیدم ... از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید ... نشست ... سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ...
- خانم حسینی ... می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم ... اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم... و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم ...
این بار مکث کوتاه تری کرد ...
- البته امیدوارم ... اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید ... مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید ...
👈ادامه دارد…
#نوشته همسر و دخترشان
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
پروژههای اصلاحطلبا قبلاً نهایتا یه دروغ داشت برای سفیدسازی مجرمین حرومیشون؛
این سری یه پروژه مشترک با براندازا برداشتن که یه مزدور به نام #رویا_حشمتی بخاطر بیحجابی شلاق خورده!
بعد عکسی که از شلاق خوردنش گذاشتن یه عکس قدیمیه که کلا داستانش تو ایران نیست!
بعد برای بالیوودیتر کردن داستان به دروغ نوشتن که شلاقش رو یه مرد زده!!!
و همه اینا درحالیه که داستان حکم شلاقش هیچ ربطی به حجاب نداره...!
حکم شلاق برای مزدوری کردن بوده!
این موجود اجیر شده بود که تو زمانهای مشخص و در مکانهای مشخص اقدام به قانونشکنی و دعوت مردم به بیحجابی بکنه و بابت این کار هم پول خوبی به جیب زده
اتهامات دیگهای هم تو پروندهش بوده که مجموعا نشون از بیشرف بودنش داره!
✍️ آدم
▪️ڪانال مدافعان حـــــرم
🌐 @Iran_Iran
https://t.me/joinchat/AAAAADvRqlwtdgFnCnTrvQ