eitaa logo
🌹ڪانال مدافعان حرم🌹
5.9هزار دنبال‌کننده
24.4هزار عکس
23.1هزار ویدیو
231 فایل
صفایی ندارد ارسطو شدن خوشا پر کشیدن پرستو شدن 📞ارتباط با خادم کانال 👇👇 @diyareasheghi
مشاهده در ایتا
دانلود
به همه دوستان توصیه می نمـایم که راه شهـدا را سرلوحه کار و حرکت خود قرار دهند ، چرا که راه آنان راه خدا ، ائمه و امام (ره) است ... پاسـدار مدافع حـرم 🌷شهید علیرضا قلی پور🌷 📎 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
شرمندہ ام از این که یک جان بیشتـر ندارم تا در راہ ولی عصـر (عج) و نایب برحقش امام خامنه ای فـدا کنم . . . پاسدار مدافع حـرم 🌷شهید حمید سیاهکالی مرادی🌷 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
وضعیت زمین و زمان ریخته به هم ای صاحب زمان و زمین زودتر بیا بر کودکان غزه ... اَبانا نگاه کن مظلوم آه می کشد آه ای پدر بیا ▫️ڪانال مدافعان حـــــرم 🌐 @Iran_Iran https://t.me/joinchat/AAAAADvRqlwtdgFnCnTrvQ
5.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰رهبر معظم انقلاب خطاب به همسر شهید دکتر شهریاری: تركشی که نزدیک قلب شما خورد، اما وارد نشد؛ اتفاقی نیست و حتما خدا توقع دارد کاری بکنید. خاطره ترور سال۶٠ 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
را صدا بزن 📿 اول وقت 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 | گروه بزرگی از سربازان ارتش سوريه در السفیرا توسط شورشیان سوری اسير شدند. 🔹به گفته شورشيان سوری از آنها خواسته شد که اسلحه، مواضع و خودشان را تسلیم کنند. • ▪️ڪانال مدافعان حـــــرم 🌐 @Iran_Iran https://t.me/joinchat/AAAAADvRqlwtdgFnCnTrvQ
7.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این شبا حال و هوای خونمون خیلی عجیبه ... ▪️ڪانال مدافعان حـــــرم 🌐 @Iran_Iran https://t.me/joinchat/AAAAADvRqlwtdgFnCnTrvQ
💌 داستان دنباله دار و عاشقانه 💟 خوشبختانه توانستم کمی زودتر از سال تحویل برسم. تا لباس عوض کردم و سر سفره هفت سین نشستم سال نو آغاز شد و فصل جدیدی را برایم رقم زد... به رسم هر سال تمام عید دید و بازدید داشتیم. مهمانی ها جذابیت سابق را برایم نداشت. عموماً در جمع زن ها بحث رنگ مو و مدل لباس و آشپزی بود و بین مردها بحث کار و بازار و وضع اقتصادی. بچه ها هم هرازچندگاهی وسط شیطنت ها دعوا میگرفتند و دسته گل به آب میدادند. در هر مهمانی چند نفر هم سن و سال من پیدا می شد. این اولین سالی بود که دانشجو شده بودم و حس می کردم نگاه بعضی از بچه ها نسبت به من سنگین شده. مثلا می دیدم وقتی پسردایی مادرم باخوشحالی دانشگاه رفتنم را تبریک گفت، پسرش بهروز سعی کرد با طعنه بگوید عامل قبولی من کلاس های تقویتی و وضع مالی پدرم است. درحالیکه خانواده ی او کم برایش خرج نمی کردند. اگر بجای آن همه وقتی که صرف مجله و نوارکاست و پوستر و ... می کرد، کمی بیشتر درس می خواند حتما او هم دانشجو می شد. رفتار آزاردهنده ی امثال بهروز باعث شد همان انگیزه ی کمی هم که برای رفتن به مهمانی ها داشتم از بین برود. هفته ی اول عید که تمام شد روی یک پا ایستادم که دوست ندارم در جمع فامیل باشم و میخواهم وقتم را تنهایی سپری کنم. هرچند با مخالفت شدید پدر و مادرم مواجه شدم اما بالاخره موفق شدم راضی شان کنم. دو سه روزی به تلویزیون دیدن و کتاب خواندن گذشت اما حوصله ام سر رفته بود. احساس مبهمی در دلم بود که نمیدانستم چیست. دلم می خواست با محمد حرف بزنم اما شماره اش را نداشتم. چندباری به سرم زد به خانه اش بروم. اما میدانستم ایام عید زمان مناسبی برای این کار نیست. یک روز صبح که بیدار شدم تصمیم گرفتم از خانه بیرون بروم. مقصد مشخصی نداشتم. بعد از کمی پیاده روی به سمت بهشت زهرا حرکت کردم. قطعه ی 24 ذهنم را به خودش مشغول کرده بود. پشت چراغ قرمز کودک گل فروشی به شیشه ی تاکسی زد و گفت : _ عمو گل نمیخوای؟ یه دسته بدم؟ بخدا خیلی ارزونه. تورو خدا بخر دیگه. دلم برایش سوخت و چند دسته گل خریدم. به بهشت زهرا رسیدم، خلوت بود. از قبر شهید بیست ساله ای که آن روز دیدم شروع کردم و روی هر قبر یک شاخه گل گذاشتم. گل ها تمام شد. به سمت قطعه های دیگر حرکت کردم. چند قطعه بالاتر قبرهای یک شکل و یکدست توجهم را به خودش جلب کرد. نزدیک شدم. روی قبرها نوشته بود : " شهید گمنام فرزند روح الله". تا آن روز هیچوقت سر قبر یک شهید گمنام نرفته بودم. در این قطعه دیگر سن و سال هم مشخص نبود. کمی خسته بودم. نشستم و سرم را در زانوهایم فرو بردم. به خانواده هایشان فکر میکردم، به تحصیلاتشان، به انگیزه ها و اهدافشان... سعی کردم چند دقیقه خودم را جای آنها قرار بدهم. اما نه... محال بود حاضر به انجام چنین ریسکی باشم. فکر های مختلفی می آمد و میرفت که ناگهان با صدایی سرم را بالا آوردم : _ سلام. ببخشید ممکنه در این شیشه گلاب رو باز کنید؟ خیلی سفته. من نمیتونم بازش کنم. یک دختر جوان که چادرش را سفت گرفته بود و با تمام تلاشی که برای پوشاندن صورتش می کرد زیبایی وصف ناپذیری در چهره اش موج میزد. این چهره برایم آشنا بود. آنقدر که احساس میکردم بارها او را دیده ام. غرق تماشا بودم و سعی میکردم به یاد بیاورم کجا دیدمش که با نگاه سر به زیر و معذبش به خودم آمدم و گفتم : _ سلام. بله بله... حتماً. در شیشه را باز کردم و دادم. گفت : _ دستتون درد نکنه. خدانگهدار. + خواهش میکنم. خداحافظ... با نگاهم دنبالش کردم. کمی آن طرف تر شروع به شستن قبر یکی از شهدای گمنام کرد. هرچه فکر میکردم نمیدانستم کجا با او برخورد کرده ام. اطراف من دختر چادری وجود نداشت. هرچه بود برایم آشنا و دلنشین بود. کارش که تمام شد بالای قبر نشست. از کیفش کتاب کوچکی بیرون آورد و مشغول خواندن شد. بعد هم بلند شد و رفت. تا وجلوی ورودی بهشت زهرا پشت سرش رفتم. اما به خودم اجازه ندادم بیشتر از این تعقیبش کنم. همانجا ایستادم تا دور شد... 🖊 نویسنده: فائزه ریاضی تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
14.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠حالات مختلف جسم حین تجربه نزدیک به مرگ ▪️زندگی پس از زندگی 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran