امام على عليه السلام:
تنگدستىِ انسان بزرگوار نيكوتر از توانگرىِ فرد خسيس و فرومايه است.
فاقَةُ الكَريمِ أحسَنُ مِن غَناءِ اللَّئيمِ
ميزان الحكمه، جلد ۱۰، صفحه ۱۹۰
#حدیث
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
🔹شما را نمیدانم، ولی اشتراک من و هموطنانم خون و ژن و شناسنامه نیست. عزت و شرف است که ما را هم وطن یکدیگر قرار می دهد.
مثلا من با تعدادی از غریبههایی زندگی میکنم در تهران، هموطنانی دارم در ضاحیه، در صنعا، در کاراکاس. چهل هزار پسرعمو و دخترعمو شهید داشتم در غزه، که همگی غرق خون شدند و به زیر خاک خفته اند .
و برادران و خواهرانی دارم در قلب آمریکا و در دل اروپا که هر روز قوی تر از دیروز در خیابان ها، خون خواهی عموزادگان خود در غزه را فریاد می زنند .
▪️ڪانال مدافعان حـــــرم
🌐 @Iran_Iran
https://t.me/joinchat/AAAAADvRqlwtdgFnCnTrvQ
📋 #اطلاع_نگاشت
💫با این ستاره ها میتوان راه را پیدا کرد.
🕊شهید مدافع حرم " #حسین_دارابی " را بیشتر بشناسیم
💐شادی روح پرفتوح شهدا #صلوات.
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
21.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این خیلی مهمه که انسان ببینه که چقدر امام زمان ❤️ میاد تو ذهنش؟؟؟؟
سخنرانی تکان دهنده
#استادشجاعی
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
📎کلام شهید
تنها آرزویم پوشیدن لباس سبز سپاه که همان کفن و لباس شهادتم می باشد و شهادت در راه دین مقدس اسلام است.
🌷شهید امیرعلی هیودی🌷
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
12.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 کلیپی از روضهخوانی شهید حاج قاسم سلیمانی در عصر عاشورای سال ١٣۶٧
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حالاکه بحث وطنفروشی کیمیا علیزاده داغه، یادی کنیم از «علی ارسلان» که به دلایلی مهاجرت کرد اما هیچوقت وطنفروشی نکرد؛
🔹علی اینجا برای صربستان مدال طلای جهان رو برد و پرچم رو گذاشت رو زمین ببوسه؛ بعد یادش افتاد که پرچم ایران نیست، بغضش ترکید و گریه کرد..
▪️ڪانال مدافعان حـــــرم
🌐 @Iran_Iran
https://t.me/joinchat/AAAAADvRqlwtdgFnCnTrvQ
برادران عزیزم نکند در رختخواب ذلت بمیریدکه حسین(ع)در میدان نبردشهیدشد
شهید #علیرضا_موحد_دانش🌷
فرمانده لشکر ۱۰ سیدالشهدا(ع)
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
10.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 روایتی از آخرین روز خانواده دختر کاپشن صورتی
پدر خانواده:
🔹 ریحانه برای روز مادر ذوق داشت، قرار بود آن شب جشن روز مادر را در خانه برگزار کنیم.
🔹 هزاران نفر تا به حال از آن روز با من تماس و اجازه گرفتهاند اسم دخترشان را ریحانه بگذارند.
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بلاگر شبکهی منوتو داره میمیره از حسادت
▪️ڪانال مدافعان حـــــرم
🌐 @Iran_Iran
https://t.me/joinchat/AAAAADvRqlwtdgFnCnTrvQ
8.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ویدیویی کوتاه از یکی از برنامههای کوهنوردی سرداران شهید #احمد_کاظمی و #حسن_طهرانی_مقدم
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° پلاک پنهان○❂
🔻 قسمت #نود_شش
فرحناز خانم سینی میوه و آبمیوه را آورد و بعد از بهانه کردن نهار از اتاق بیرون رفت.
کمیل نگاهی به پنجره باز اتاق انداخت و گفت:
ــ سمانه چرا پنجره بازه؟
سمانه اشاره ای به پتوها انداخت و گفت :
ــ با وجود این همه پتو دارم از گرما میسوزم،بلاخره هوای بیرن یکم خنکم کنه
کمیل سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:
ــ پس این دانشگاه چی یادتون میده؟؟
سه پتویی که فرحناد خانم انداخته بود را از روی سمانه برداشت، و پتوی نازکی برداشت و دوباره روی سمانه انداخت.
ــ با این پتوها تا الان نپختی خودش معجزه است
سمانه آرام خندید و میوه ای که کمیل برایش پوست کنده بود را گرفت و در دهانش گذاشت.
ــ سمانه
ــ جانم
ــ چرا به من زنگ نزدی که ببرمت دکتر؟
سمانه روی تخت نشست و دست کمیل را در دست گرفت،متوجه ناراحتی اش شده بود.
ــ اول میخواستم بهت زنگ بزنم اما بعد گفتم حتما کار داری دیگه مزاحمت نشم
کمیل جدی گفت:
ــ حرفات اصلا قانع کننده نیست،من اگه هر کاری داشته باشم تو برای من تو اولویت هستی،تو همسر منی،تو الان همه زندگی من هستی، حال تو برام مهمتر از همه ی مشغله هام هستش،پس فکر نکن که مزاحم من یا کارم میشی،متوجه هستی سمانه؟
ــ چشم ،از این به بعد دیگه اولین نفر به تو میگم
کمیل لبخندی زد و زمزمه کرد:
ــ چشمت روشن خانومی،الانم این میوه ها رو بخور
به طرف پنجره رفت و آن را بست.
ــ اِ کمیل بزار باز باشه
ــ نه دیگه کافیه،فقط میخواستم هوای اتاق عوض بشه.
نگاهی به ساعت انداخت عقربه ها ساعت۱۱:۳۰ظهر را نشان می دادند.
سمانه با دیدن کمیل به ساعت گفت:
ــ میخوای بری؟
ــ چطور؟
ــ میدونم کار داری،اما میتونم یه خواهشی ازت بکنم؟
ــ بفرمایید خانمی
ــ برای نهار بمون،دوست دارم باهم نهار بخوریم
کمیا با شنیدن حرف های سمانه از خوشحالی دست سمانه را فشرد و گفت:
ــ به روی چشم خانمی ،نهارم پیش شماییم
سمانه با ذوق گفت:
ــ واقعا؟؟
کمیل سری تکان داد که سمانه از هیجان دستانش را بهم کوبید.
*
بعد از آمدن آقا محمود هر چهار نفر روی میز غذاخوری نشستند و قورمه سبزی خوش بو و خوش طعم فرحناز خانم را نوش جان کردند.
سمانه که گوشت های خورشتش را جدا می کرد،با اخم کمیل دست از کارش برداشت کمیل با قاشق گوشت ها را برداشت و در بشقابش براش تیکه تیکه کرد و آرام گفت :
ــ همشونو میخوری
ــ دوس ندارم
ــ سمانه همه ی گوشتارو میخوری
ــ زورگو
کمیل آرام خندیدو به گوشت ها اشاره کرد.
آقا محمود به کمیل که مشغول تیکه تیکه کردن گوشت برای سمانه بو نگاهی انداخت،از این توجه کمیل به سمانه خوشش می امد،نگاهی به دخترش انداخت نسبت به صبح سرحال تر و خوشحال تر بود.
زیر لب خدا را شکر کرد و به خوردن غذایش ادامه داد.
↩️ #ادامہ_دارد...
🌐 🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran