🌿🍂🌿🍁🍂🍃
#بازی #بازی_خلاقانه
🌸 بریدن و چسباندن گلها 🌸
💕 وسایل مورد نیاز:
گلهای تازه،کتاب سنگین،مقوا،چسب،پلاستیک نازک سفید رنگ یا کاغذ سلفون، قیچی،روزنامه.
💕 روش انجام کار:
کتاب را باز کنید و گلها را لای روزنامه،بین صفحههای کتاب قرار دهید.همه گلها را به همین صورت بین صفحههای کتاب جای دهید.کتاب را ببندید و چند روز صبر کنید.وقتی گلها خشک شدند،آنها را با دقت بردارید.پلاستیک را دو سانت بزرگتر از مقوا ببرید.حالا گلها را روی مقوا بچسبانید و روی آن با پلاستیک بپوشایند و دور آن را چسب بزنید.قسمتهای تا خورده و گوشه را صاف کنید تا گلها به حالت طبیعی خود روی تابلو بمانند.
کمی حوصله به خرج دهید و برای فرزندتان با گلهای زیبا تاج گل بسازید.
🌼 @IranTabesh 🌼
.........🐌🌸🐌.........
🌔🌔🌔🌔
#قصه امشب
قصه 🌸 کیسه های پلاستیکی 🌸
توی کوچه ی ما پیرزن مهربانی زندگی می کند. او هرروز عصر جلوی در خانه اش می نشیند و به مردم نگاه می کند.
بعضی از همسایه ها که او را می شناسند، کنارش می نشینند و با او حرف می زنند. یک روز من و مادرم داشتیم از کوچه رد می شدیم که او را تنها جلوی درخانه اش دیدیم.
هردوی ما به او سلام کردیم. پیرزن با لبخند جواب سلام ما را داد و به مادرم گفت:«به به! چه دختر خوبی داری! چقدر باادب و تمیز و دوست داشتنیه! خدا برایتان نگهش دارد.»
مادرم که معلوم بود ازتعریف های او خوشش آمده تشکر کرد و با محبت به من لبخند زد. من کمی خجالت کشیدم. توی دستم یک مجله بود که تازه از دکه روزنامه فروشی خریده بودم
آن را بازکردم و نگاهی به عکس هایش انداختم. پیرزن گفت:«توی مجله ات چی نوشته؟»
گفتم:«خیلی چیزها، شعر، داستان، جدول، مقاله ی علمی.» و همان وقت نگاهم به این عنوان افتاد:«ضررهای پلاستیک برای محیط زیست.» آن را به پیرزن نشان دادم و گفتم:« ببینید اینجا درمورد ضررهای پلاستیک هم نوشته.»
پیرزن گفت: « چی نوشته؟ مگر پلاستیک برای محیط زیست ضرردارد؟» گفتم بله این کیسه هایی که مردم برای خرید استفاده می کنند ههش ضرره برای آب و خاک.
مادرم گفت: «خوب باید فکری کرد. نباید زیاد از این کیسه ها استفاده کرد.» من که نگاهم به صفحه ی مجله ام بود و پیشنهاد نویسنده را می خواندم که توصیه کرده بود از کیسه های پارچه ای استفاده شود، گفتم بله استفاده از کیسه های پارچه ای یک راه حل برای این مشکله.
پیرزن گفت:« من یک عالمه پارچه های تکه پاره دارم. از امشب می نشینم و کیسه می دوزم و به همسایه ها می دهم تا از آن ها استفاده کنند.»
مادرم که از این گفت گو خنده اش گرفته بود گفت:«حاج خانم، شما خیلی خوبید. کاش همه ی مردم مثل شما فکر می کردند و راهی برای کم تر آسیب رساندن به طبیعت پیدا می کردند.» بعد هم خداحافظی کردیم و به خانه رفتیم.
یک هفته بعد بازهم همراه مادرم از جلوی خانه ی پیرزن رد می شدیم. او سر جای همیشگی اش نشسته بود. برای اولین بار متوجه شدم که او روی صندلی چرخ دار نشسته است. به او سلام کردیم.
او با خوشحالی جوابمان را داد و بعد از زیر چادرش چند کیسه رنگارنگ بزرگ و کوچک پارچه ای بیرون آورد و گفت:«کیسه ها را دوختم. چهارتاش برای شما.» و چهار کیسه را به دستم داد.
کیسه ها با پارچه های خوش رنگی دوخته شده بود. اندازه های آن ها با هم فرق می کرد. یکی از آن ها را می شد با یک کیلو میوه پرکرد، دومی را با دو کیلو، سومی را با سه کیلو و چهارمی را با چهار کیلو.
پیرزن گفت:«وقتی به مغازه ی میوه فروشی می روید این کیسه ها را ببرید و به جای کیسه پلاستیکی میوه هایتان را در این کیسه ها بریزید. این کار به سلامت محیط زیست کمک می کند.» من و مادر از او تشکر کردیم. مادر گفت:« حتماً این کار را می کنیم و به دیگران هم سفارش می کنیم به جای استفاده از کیسه پلاستیکی از کیسه های پارچه ای استفاده کنند.»
پیرزن با خنده گفت:« قدیم ها برای خرید میوه از پاکت کاغذی استفاده می شد. یادش بخیر! وقتی پدرها به خانه می آمدند چندتا پاکت میوه دستشان بود اما کم کم این پاکت های پلاستیکی مد شدند.»
آن روز بعد از کمی گفت گو با پیرزن مهربان همسایه به میوه فروشی رفتیم و میوه ها را درکیسه های پارچه ای ریختیم. فروشنده از کار ما تعجب کرد اما وقتی برایش گفتم که این کار به خاطر این است که محیط زیست ما با این کیسه های نایلونی آلوده نشود از کار ما خوشش آمد.
از آن روز به بعد وقتی با مادرم به خرید می رویم، کیسه ی پارچه ای می بریم تا شاید کمکی هرچند ناچیز به سالم ماندن محیط زیست کرده باشیم.
🌼 @IranTabesh 🌼
.........🐌🌸🐌.........
🎈☀️🎈☀️🎈☀️🎈
#شعر
شعر کودکانه « سلام ، سلام »
☀️ @IranTabesh
سلام سلام گل دخترا !
سلام سلام ناز پسرا!
چطوره احوال شما؟
خورشید داره برای ما
یه روز خوب و باصفا
میگه بخند آی کوچولو
دختر ناز و تپلو
بهونه هات و دور بریز
ای پسر خوب و تمیز!
من اومدم پیش شما
تا دور کنیم شب سیاه
با هم دیگه چه پرنشاط
به دشت و رود کنیم نگاه
صبح اومده آی کوچولو
پاشو به مامان و بابا
سلام بکن چه پرنشاط
همین الان همین حالا
🌼 @IranTabesh 🌼
.........🐌🌸🐌.........
🌸🌔🌸🌔🌸
#قصه امشب
قصه 🔹 دوست عجیب 🔹
یکی بود یکی نبود
آن روز، دلقک ماهیهای کوچولو پشت مرجانها بازی میکردند که بچه مارماهی را دیدند. معلوم بود که راهش را گم کرده. دلقک ماهیهای کوچولو دست از بازی کشیدند و با تعجّب نگاهش کردند
یکی آهسته گفت: «وای! تا حالا بچّهای به این زشتی دیده بودید؟» یکی دیگر گفت: «چه قدر دراز و بیریخت است!» سوّمی گفت: «خالهایش را نگاه کنید!» و همه زدند زیر خنده. همه، به جز ماهی کوچکی به نام آلبالو.
آلبالو مثل دوستانش هیچوقت از پشت مرجانها بیرون نرفته بود و هیچوقت مارماهی ندیده بود. آن جا فقط دلقک ماهیها زندگی میکردند. آلبالو با خودش گفت: «چه بچّهی عجیب و غریبی! ولی ازش خوشم میآید. دلم میخواهد با او دوست شوم.»
امّا دلقک ماهیهای کوچولو این قدر خندیدند که بچه مارماهی بدون گفتن یک کلمه از آن جا رفت.
آن روز، آلبالو برای اولین بار از پشت مرجانها بیرون رفت و یواشکی دور شد. میترسید دوستانش از این که میخواهد با بچه مارماهی دوست شود؛ مسخرهاش کنند. آلبالو هیچوقت این همه ماهی جورواجور ندیده بود.
میانشان دنبال بچه مارماهی گشت تا این که او را از خالهایش شناخت. ولی به خاطر اتّفاق آن روز، رویش نشد نزدیک شود و یواشکی دنبالش رفت. این قدر پشت سر بچه مارماهی رفت و رفت تا یک دفعه...
یکدفعه به پشت صخرهای رسید که پر از مارماهی بود. چند بچه مارماهی دورش را گرفتند و با تعجّب نگاهش کردند. یکی آهسته گفت: «هی! ماهیِ خطخطی دیده بودید بچّهها؟» یکی دیگر گفت: «چه قدر قد کوتاه است!» سوّمی گفت: «تا حالا بچّهای به این عجیبی ندیده بودم.» و همه زدند زیر خنده.
آلبالو خیلی دلش گرفت. از خودش پرسید: «یعنی برای اینها این قدر عجیب و غریبم؟» دلش خواست از خودش دفاع کند، ولی نمیدانست چه بگوید.
یکدفعه بچه مارماهی خالخالی، همان که آلبالو دنبالش کرده بود، از پشت سر بچهها جلو آمد و گفت: «هی! این دوست من است و اجازه نمیدهم مسخرهاش کنید. تازه اگر از اینجا بیرون بروید، میفهمید که خیلی از ماهیها شکل ما نیستند. ما هم برایشان عجیب و غریبیم.»
بعد بالهاش را زیر بالهی آلبالو انداخت و گفت: «برویم بازی؟»
آن روز، به خاطر دوست جدیدش، آلبالو با دلی پر از شادی به پشت مرجانها برگشت. به دوستانش گفت: «من با بچّهی عجیب و غریبی که اینجا آمده بود دوست شدم. درست است که با ما فرق دارد. ولی او هم شنا میکند، مثل ما. او هم بازی میکند، مثل ما. گاهی خوشحال و گاهی غمگین میشود، مثل ما. تازه خیلی هم مهربان است.»
یکی از دلقک ماهیهای کوچولو پرسید: «مثل ما؟»
آلبالو محکم سر تکان داد و گفت: «نه، نه، خیلی بیشتر. چون ما هم برایش عجیب و غریب بودیم، ولی به ما نخندید. تازه وقتی بچّههای دیگر مسخرهام کردند، از من دفاع کرد.»
آن روز، آلبالو دوستانش را به پشت مرجانها برد تا ماهیهای جورواجور را ببینند. دلقک ماهی های کوچولو با دهانی باز از تعجّب به اطرافشان نگاه کردند. ولی نه به شکل سفره ماهی خندیدند، نه به قیافهی اردکماهی ، نه به سبیلهای گربه ماهی.
«اى اهل ایمان! نباید گروهى گروه دیگر را مسخره کنند، شاید آنها از اینها بهتر باشند...» (قرآن کریم، سوره حجرات (۴۹)، آیه ۱۱)
🌼 @IranTabesh 🌼
.........🐌🌸🐌.........
17.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⛱🏕⛱🏕⛱
#کارتون #جان_جان_ها
کارتون زیبای
💜 جان جان ها 💜
« قسمت اول »
🌼 @IranTabesh 🌼
.........🐌🌸🐌.........