فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷خاک ایران طلاست!
https://eitaa.com/joinchat/3725721727C7759903548
به نام خداوند بخشنده و مهربان،
سپاس بیپایان از خداوندی که در هر لحظه، یار و یاور ماست. از او میخواهیم که همواره ما را در مسیر سپاسگزاری و شکرگزاری یاری دهد. هر انسانی، در لحظاتی که نیاز به بلند کردن باری دارد و میبیند که توانش کافی نیست، بدون خجالت دست یاری به سوی دیگران دراز میکند. حقیقت این است که ما بسیار بیشتر از آنچه تصور میکنیم به کمک دیگران نیازمندیم و همچنین، به کمک کردن به دیگران.
دین ما، خانه ما، کلاسهای ما، همه و همه فرصتهایی برای همکاری و همیاری هستند. نقطه ضعف اصلی بشریت از آغاز خلقت تا به امروز، و حتی در آینده، همین است: بدون همکاری، پیشرفت ممکن نیست. بدن ما نیز نمونهای عالی از همکاری دقیق اعضاست؛ هر عضوی در هماهنگی با دیگری، به زندگی ما معنا میبخشد.
اگر تو در زندگیات به فکر همکاری با دیگران نیستی، به تو قول میدهم که به جایی جز جهنم نخواهی رسید. همکاری، نشانه صداقت و سلامتی ماست و دارایی ما در این دنیاست. هیچ چیز دیگری مهم نیست. ناتوانی ما در همکاری، نشاندهنده خودخواهی ماست. کسانی که به خداپرستی رسیدهاند، خداپرستی خود را در همکاریهایشان نشان دادهاند.
کتاب «رؤیای دیرالزّور»
کتابی که بیش از 5سال مصاحبه و نگارش آن به طول انجامید.
زندگینامهی شگفت و راهگشای مدافع حریم ولایت، شهید والامقام مصطفی نبیلو.
شهیدی که خودش و همسرش، محل شهادتش را میدانستند و بارها به اطرافیان هم گفته بودند!
رونمایی از کتاب: مهرماه 1403، همزمان با سالگرد شهید
به قلم: سید محسن برزنونی
انشاءالله تعالی
https://eitaa.com/joinchat/3725721727C7759903548
«سکوت کر کننده!»
باران آتش داعش شروع به باریدن کرده بود. تیرهای رگباری نوک تپهها را صاف میکرد؛ و گرد و خاکش با دود بولدوزرها یکی شده بود. آتش پشتیبان، جواب «هایِ» دشمن را با «هویِ» حیدری میداد. گرفتن آن تپه برای جبههی مقاومت فتح الفتوحی بود و داعش سعی داشت این منطقهی سوقالجیشی را حفظ کند. شلیکهای پیدرپی و خمپارههای بیهدفشان حریف بولدوزرها نمیشد. تکتیراندازهایشان را به میدان فرستادن. چند نفر از رزمندههای مقاومت با تیر مستقیم به شهادت رسیدن. آهنگ درگیری تغییر کرده بود و مدام صدای «دَنگ و دونگ» اصابت تیرها به بدنه بولدوزر به گوش میرسید. سهتا رزمنده ایرانی بودیم و یکنفر سوریهای. معمولاً با اصابت هر خمپاره در نزدیکی بولدوزر، ناخودآگاه خودم را جمع میکردم. اما حاج مصطفی با آرامش تمام کارش را انجام میداد. یکخمپاره کنار بولدوزر آن مرد سوری خورد. از حرکت ایستاد و به جلو خیره شده بود. فکر کردم مجروح شده و یا موج انفجار گرفته، حاج مصطفی از بولدوزر پیاده شد و خودش را به مرد سوری رساند و با فریاد پرسید: «چیشد برادر؟ چرا ایستادی؟ زخمی شدی؟...»
مرد سوری همانطور که به جلو خیره شده بود فریاد کشید: «أنا خائف، أنا خائف...»
گاز بولدوزرش را گرفت و شروع به عقبنشینی کرد! من و حاج مصطفی دنبالش رفتیم و حاج مصطفی داد میزد: «بیا پایین نمیخواد کاری کنی، بولدوزر رو کجا میبری؟! بولدوزر رو بزار و خودت برو...»
آنهم با گریه فریاد میزد: «أنا لا أعمل، أنا خائف...»
همینطور که میدویدیم، موج انفجاری از پشت سر، ما را به آسمان بلند کرد و با صورت نقش زمین شدیم. نگاه به پشت سرانداختم؛ یکی از بولدوزرها مورد اصابت خمپاره قرار گرفته بود. سراسیمه برگشتیم عقب و خودمان را به بولدوزر منفجر شده رساندیم. سید رضا حسینی به شهادت رسیده بود. لحظاتی بعد حبیب رضاییپورهم به شهادت رسید. خیانتهای پیاپی ارتش سوریه، بُزدلی آن مرد سوری و شهادت سید رضا و حبیب، پریشانم کرده بود. از شدت بغض احساس خفگی میکردم. بیاختیار زانوهایم شل شد. صورتم را روی خاک گذاشتم و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن. مدام چهرهی سیدرضا و حبیب جلوی چشمم میآمد. نای بلند شدن نداشتم. تا چه رسد به اینکه سوار بولدوزر شوم. داغ سید رضا و حبیب آتشم زده بود. فقط با صدای بلند گریه می کردم. حاج مصطفی که حال روزی بهتر از من نداشت، آمد و زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد. با دستانش اشکهای صورتم را پاک کرد. نگاهم به چهرهاش افتاد که قطرات اشک از شیارهای زیر چشمش مثل ناودان سرازیر بود. من را به آغوش کشید و کنار صورتم به آرامی گفت: «گوش کن محمود، خوب گوش کن! چه صدایی می شنوی؟! دیگه هیچ صدای شلیک خمپارهای به گوش نمیرسه. فقط صدای سوختن بولدوزرها و گریههای تو به گوش میرسه. این سکوت داعش منو آزار میده، میخوام هنوز شلیک کنن. چرا ساکت شدن؟ چرا شلیک نمی کنن؟! میدونی محمود، چون فکر کردن ماهم ساکت شدیم. فکر کردن تو اون تپه موندگار شدن و ما باید عقبنشینی کنیم...»
حرفهایش آرامم کرده بود. منرا از آغوشش جدا کرد. لبخندی زد و قرآنش را از جیب درآورد؛ گوشهای نشست و مشغول تلاوت قرآن شد. سپس روی خاک حالت سجده گرفت. در سجده با هقهق گریه شانههایش میلرزید. وقتی بلند شد. زمین و صورتش گلآلود شده بود. رو کرد به من و گفت: «همهی کار رو حبیب و سیدرضا انجام دادن، 10درصد کار بیشتر نمونده که انشاءالله به مدد بیبی 3ساله باید تمومش کنیم...»
پیکرهای نیمه سوخته سیدرضا و حبیب را به گوشهای کشاندیم. لحظاتی بدنهای تکه پارهشان را به آغوش کشیدیم و با اشک چشم غسلشان دادیم. به سختی از کنار آنها جدا شدیم و سوار بولدوزرها شدیم. چند دقیقه بیشتر از فعالیتمان نگذشته بود که رگبار آتش دشمن شروع به سر و صدا کرد. هروقت نگاه به چهره نورانی و مصمم حاج مصطفی میکردم جان میگرفتم. احساس میکردم از شنیدن صدای آتش دشمن لذت میبرد. آتش پشتیبان هم خودش را به ما نزدیکتر کرده بود. تکتیراندازهای جبههی مقاومت به داعشیها امان نمیدادن. و یکبهیک به درکواصلشان میکردن. به هر ضرب و زوری که بود خاکریز را زدیم و دیری نپایید که آن تپه استراتژیک که در المیادین قرار داشت؛ توسط جبهه مقاومت فتح شد. و با فتح آن تپه، داعش کیلومترها عقبنشینی کرد...