eitaa logo
مجتمع فرهنگی امام رضا علیه السلام
7.7هزار دنبال‌کننده
36.9هزار عکس
11.1هزار ویدیو
352 فایل
✅کانال مجتمع فرهنگی آموزشی امام رضا علیه السلام @ircom_8 🔹آدرس : چیتگر- بلوار کوهک- خیابان نسیم 16 غربی- مجتمع امام رضا علیه السلام @ircom8admin ادمین کانال مجتمع ✅لینک کانال ها و لوکیشن مجتمع امام رضا(ع): https://takl.ink/ircom_8/
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مکتب شهدا_ناصرکاوه
🎥 پهلوی می‌خواست اعدامش کند ولی ماند تا الگو شود🇮🇷 🌷هر وقت حاجی از منطقه به منزل می‌آمد، بعد از این‌که بامن احوالپرسی می‌کرد، با همان لباس‌ خاکی‌ بسیجی به نماز می‌ایستاد.یک‌روز به قصد شوخی گفتم:تو مگر چقدر پیش ما هستی که به محض آمدن نماز می‌خوانی؟! نگاهی کرد و گفت:هر وقت تو را می‌بینم، احساس میکنم باید دو رکعت نماز شکر بخوانم 🌹چشمهای زیبایی داشت من عاشق چشمهایش بودم موقع شهادت،خدا چشماشو با قابش برداشت و برد برا خودش خدا همیشه خوباشو برا خودش خواست.همت،که با چشم بسته راهنمای می کرد و ما دخترها از تقوای چشمش حرف می زدیم، کارش به جایی کشید که از من شنید:تو از طریق همین چشم هات شهید می شوی گفت:چرا؟گفتم:چون خدا به این چشم ها هم کمال داده و هم جمال. ابراهیم چشم های زیبایی داشت. خودش هم می دانست. شاید به خاطر همین بود هیچ وقت نمی گذاشت آرام بماند. یا سرخ از اشک دعا و توبه بود یا سرخ از روزها جنگیدن و نخوابیدن. می گفتم : من یقین دارم این چشم ها تحفه یی است که به درگاه خدا خواهی داد… همین هم شد.خیلی از همین دختر ها، می آمدند از من می پرسیدند : این برادر همت چکار میکنه که نمی خوره زمین؟ آخرش هم یادم رفت ازش بپرسم.شاید یکی از سوال هایی که آن دنیا ازش بپرسم همین باشد. به نظر خودم این خیلی با ارزش ست که آدم حق عضوی از بدنش را این طوری ادا کند، به چهره های مختلف ابراهیم و بخصوص به محبت هایی که فقط شاید به من نشانش می داد 🌷به ابراهیم برگشتم و گفتم، ابراهیم، چرا چشمات اینقد، زیباست گفت، آخه، تاحالا با این، چشما گناه نکردم راوی:همسرشهیدهمت
✫⇠ ✍ به روایت همسر شهید(۳) 💥به دنبال غائله کردستان، به پاوه عزیمت کردم و مسؤلیت روابط عمومی سپاه پاوه را به عهده گرفتم... چون رفتنم به پاوه مصادف شد با آشنائی با همسرم... بهتر دیدم بقیه زندگی نامه ام را از زبان همسرم بشنوید... 💥 صدای ابراهیم را می شنیدم می ترسیدم. خودش هم بعدها گفت : همین حس را داشته وقتی مرا میدیده، یا صدام را می شنیده. حس من فقط این نبود.... من ازش بدم می آمد. نه به خاطر این که بمن گفت : مگر یاسین توی گوشم می خوانده. این هم خب البته هست...  ولی چیز دیگری هم هست. که بعد از آن همه دعوا واسطه بفرستد برای خواستگاری... 💥باید خودش حدس میزد که بش می گویم، نه...باید می فهمید که خواستگاری از من توهین است... یعنی من هم حق دارم مثل خیلی های دیگر برای شهید شدن آمده باشم و به خاطر آن، آمده باشم پاوه... ازش بدم آمد که همه اش سر راهم قرار می گرفت، همه اش می آمد خواستگاری ام، همه اش مجبور می شدم آرام و عصبی و گاهی با صدای بلند بگویم : " نه "...  یا نه، اگر بهش گفتم آره، باز سر عقد ازش بدم بیاید، که چرا باید همه چیز را برای خودش بخواهد... حتی مرا، حتی شهید شدن خودش را... 💥 باورتان می شود آن لحظه ائی که بی سر دیدمش بیشتر از همیشه ازش بدم آمد؟... خودش نبود ببیند یا بشنود چطور می گویمش بی معرفت، یا هر چیز دیگر، تا معرفت به خرج بدهد، بیاید مرا هم با خودش ببرد... قرارمان این را می گفت. که اگر هم رفتیم با هم برویم. 💥 تا آن روز که آتش به جانم زد، گفت : "دلم خیلی برات تنگ می شود، ژیلا، اگر بروم، اگر تنها بروم..." می گفت : می رود، مطمئن است، زودتر از من, تا صبوری را کنار بگذارم، بگویم : "تو شهید نمی شوی، ابراهیم.... تو پدر منی، مادر منی، همه کس منی... خدا چطور دلش می آید تو را از من جدا کند؟ ابراهیم مرا؟ ابراهیم  مهدی را؟ ابراهیم مصطفی را؟ نه، نگو... خدای من خیلی رحمان است، خیلی رحیم است..." 💥خرداد 59 بود به گمانم...  روز اول، از راه رسید، خسته و کوفته بودیم، که آمدند خبر دادند مسئول روابط عمومی سپاه پاوه گفته: تمام خواهر ها و برادر های اعزامی باید بعد از نماز بیایند جلسه داریم. 💥 آن روز بهش می گفتن: "برادر همت..."فکر کردم باید از کردهای محلی باشد. با آن پیراهن چینی وشلوار کردی و گیوه ها و ریشی که بیش از حد بلند شده بود.... اگر می دانستم تا چند دقیقه دیگر قرار است ازش توهین بشنوم یا ازش متنفر بشوم، شاید هرگز به دوستم نمی گفتم :" توی کرد ها هم انگار آدم خوب هم پیدا می شود... " 💥آن روز آمد سر به زیر وآرام و گاهی عصبی، گفت :" منطقه حساس است و سنی نشین و ما باید حواس مان باشد که با رفتار و کردارمان حق نداریم اختلافی بین سنی و شیعه درست کنیم... " همه با سکوت تاییدش کردیم....گفت: "مهمان هم داریم. او روحانی سنی بود." 💥 حرف هایی گفته شد و بحث کرده شد. نتوانستم بعضی هاشان را هضم کنم... وارد بحث شدم، موضع گرفتم. مقبول نمی افتاد. ابراهیم عصبی شده بود. چاره نداشت که بهم برگردد. اما نمی شد، نمی توانست. من هم نمی توانستم. یعنی فکر می کردم نباید کوتاه بیایم. تا جایی که مجبور شدم برای اثبات حرفم قسم بخورم. به کی؟ به حضرت علی علیه السلام...مهمان بلند شد ناراحت رفت. ابراهیم خون خونش را می خورد. نتوانست خودش را کنترل کند. فکر کنم حتی سرم داد زد، وقتی گفت:"مگر من تا حالا یاسین توی گوش شما می خواندم؟ این چه وضع حرف زدن بامهمان است؟" 💥من هم مهمان بودم. خبر نداشت خانواده ام راضی نبودند بیایم آنجا. و بیشتر از همه پدرم. که ارتشی بود و اصلا آبش با این چیزها توی یک جوی نمی رفت. خبر نداشت آمدنی راه مان راگم کرده بودیم و خسته بودیم وخستگی مان حتی با آن نان و ماست هم در نرفت... خبر نداشت توبه هایم را کرده بودم و حتی وصیتنامه ام را هم نوشته بودم.... آن وقت او داشت به خودش حق می داد، جلوی همه سر من داد بزند و یاسین را به سرم بکوبد... بلند شدم آمدم بیرون... 💥 یادم می آید، جنگ شروع شده بود، از طرف دانشگاه برامان اردو گذاشتند. قرار بود برویم مناطق مختلف با جهاد سازندگی و واحد های فرهنگی سپاه همکاری کنیم. ما را فرستادن کردستان. راننده خواب الود بود و راه راعوضی رفت. رسیدیم کرمانشاه. گفتند نیروها باید تخلیه شوند. سنندج شلوغ بود و پاوه تازه به دست دکتر چمران آزاد شده بود و همه چیز نا آرام. مرا با شش پسر و دختر دیگر فرستادند پاوه... همه مان دل مان کردستان بود. که ابراهیم آمد آن جور زد غرورم را شکست. همان جا قصد کردم سریع برگردم بروم اصفهان. اما نمی شد، نمی توانستم. غرورم اجازه نمی داد. سرم را گرم کردم به کارهایی که به خاطرش آمده بودم
✫⇠ ✍ به روایت همسر شهید(۴) 💥ما را به اسم نیروی فرهنگی و هنری اعزام کرده بودند به کردستان تا برای مردم کلاس خیاطی و گلدوزی و قرآن و نهضت بگذاریم. فرمانده سپاه آن جا ناصر کاظمی بود. و مثل اینکه رسم بود یا شد که بعد از هر پاکسازی امثال ماها بیایند آن جا یا هر جا و کنار مردم باشند. فاصله بین مردم زیاد بود و آمدن ما شده بود یک جور خودسازی برای خودمان. آن هم کجا؟... در ساختمانی که تازه به دست دکتر چمران آزاد شده بود و اصلا امنیت نداشت....  داخل ساختمان راهرویی بود و دو طرفش چند اتاق بیرون که اصلاً دیوار نداشت. یک طرفش خیابان بود و طرف دیگرش باغ. تازه بعدها دیوار کشیدند دور ساختمان... 💥جاده ها مین گذاری بود و کمین ها زیاد. شهید زیاد داشتیم. ناامنی بیداد می کرد در شهر ها و روستاهای اطراف، و پاوه اصلاً امن نبود. بوی اصفهان دیوانه ام کرده بود و نمی شد رفت. حتی فکرش را هم نمی کردم روزی برسد که ابراهیم بیاید بهم بگوید: از همان جلسه، بعد از آن دعوا، یقین کردم باید بیایم خواستگاریت، نباید از دستت بدهم.... شانس آوردم کلاس ها شروع شد و سرگرم کار.استقبال از کلاس ها آنقدر زیاد بود که ناصر کاظمی زنگ زد و خواهرش هم بیاید آنجا. هر وقت غذا میآمد، یا نشریه خاصی می رسید، یا خبر خاصی که همه باید می فهمیدیم، ابراهیم تنها کسی بود که خودش را مقید کرده بود ما اولین کسانی باشیم که غذا می خوریم یا خبر ها را می خوانیم و می شنویم. 💥 اگر تنها بودم هیچ وقت نشد دم در اتاق بیاید. و من هم اصلا به خودم اجازه نمی دادم بروم و بگویم غذا می خواهم یا چیز دیگر. یک بار که سفر دوست هام به مناطق طول کشید، سه روز تمام فقط نان خشک گونی های اتاق مان را خوردم. تا اینکه دوستی آمد (خواهر ناصر کاظمی). دید در چه حالی ام. بلند شد رفت از ساختمان فرماندهی برام غذا گرفت آورد و خوردم. تا یک کم جان گرفتم. ولی سر نزدن ابراهیم و غذا نیاوردنش بغضی شده بود برام که نمی توانستم بفهممش. آمدن یا نیامدنش، هر دوش، برام زجر آور بود.اما به چه قیمتی؟ به قیمت جانم؟ برام مساله شده بود...به خودش هم بعدها گفتم. گفتم : نه،از گشنگی داشتم می مردم. گفت : ترجیح می دادم تا تو تنها آنجا تو آن اتاق هستی آن طرف ها آفتابی نشوم. 💥من هم نمی خواستم ببینمش. اما نمی شد. نصف شب ها اگر دخترک های بومی و سنی منطقه می آمدند اتاق ما، یا من اگر بلند می شدم برای وضو و نماز و دعا، تنها اتاقی که چراغش را روشن می دیدیم، اتاق ابراهیم بود. یا صبح سحر، گرگ و میش، تنها کسی که بلند می شد محوطه را جارو می کشید. آب می پاشید، صبحانه می گرفت، اذان می گفت، یا بیدار باش می زد... فقط ابراهیم بود و او مسئول گروه ما بود،و می توانست این کارها را از کسی دیگر بخواهد. منتهی آن روز ها در نظر من ابراهیم جدی بود و بد اخلاق. او هم مرا این طور می دید... 💥یادم هست، گفتم : "هر کس دیگری بود سعی می کرد جبران کند، ولی تو زدی بدتر خرابش کردی. " آن شبی را یادش آوردم که باز آمد سرم داد زد.دیر رسیده بودیم از روستاهای اطراف. خسته هم بودیم. آمدیم توی اتاق خودمان، که دیدیم دو تا دختر دیگر هم به جمع مان اضافه شده‌اند. حدس زدم نیروی جدید باشند. حرف هایی میزدند که در شان خودشان و ما و آنجا نبود. نمی دانستم باید چکار کنم. فکر می کردم باید تحمل شان کنم، منتها نه تا آن حد که تایید شان کنم...
3.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ویدئو کامل سید امیر حسینی (ع) برای مردم مظلوم و بی پناه ، متوسل میشویم به امام موسی بن جعفر(ع)، امام رضا(ع)، امام جواد(ع) و امام هادی(ع) که روز چهارشنبه متعلق به ایشان می باشد. اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُکَ أَمَّن يُجِيبُ ٱلْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكْشِفُ ٱلسُّوٓءَ
(۵) ❣خيـلی عصبـانی بود؛ سرباز بود و مسئول آشپزخانه. ماه رمضان آمده بود و او بی سروصدا گفته بود: «هركس بخواهد روزه بگيرد، سحری اش بامن.» ولی يك هفته نشده، خبر به گوش سرلشكر ناجی رسيد.او هم سرضرب خودش رو رسانده بود. دستور داده بود همه‌ سربازها به خط شوند و بعد يكی يک ليوان آب به خوردشان داده بود كه: «سربازها را چه به روزه گرفتن!» 🔸 حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت؛ برگشته بود آشپزخانه. ابراهيم هم با چند نفر ديگه، كف آشپزخونه رو تميز شستند و با روغن، موزاييك‌ها را حسابی برق انداختند و بعد منتظر شدند و خدا خدا كردند سرلشكر ناجی یه سر بیاد آشپزخونه. اتفاقا ناجی اومد و جلوی درگاه ايستاد؛ نگاه مشكوكی به اطراف كرد و وارد شد. ولی اولين قدم را كه گذاشت داخل؛ تا ته آشپزخونه چنان رو زمین كشيده شد كه مستقیم كارش به بيمارستان كشيد. پای سرلشكر شكسته بود و می بايست چند صباحی توی بيمارستان بماند. بچه‌ها هم با خيال راحت تا آخـر مـاه رمضان روزه گرفتند. سردار شهید ابراهیم همت فرمانده لشکر۲۷محمد رسول‌الله(ص) ••• 🔹 حاج همت دفترچه کوچکی داشت که در آن چیزهای مختلفی نوشته بود. یک قـسمت ایـن دفتر، مخصوص نام دوستان شهید او بود. اسـم شخص را نوشته بود و در مقابلش هـم، منطقـه عملیاتی ای که در آن شهید شده بود. یکی، دو ماه قبل از شهادتش، در اسلام آبـاد این دفترچه را دیدم. نام سیزده نفر در آن ثبت شده بود و جای نفر چهاردهم، یـک خـط تیـره کشیده شده بود. پرســیدم: «ایــن چهــاردهمی کیــه؟ چــرا ننوشته‌ای؟» گفت: «این را دیگر تو باید دعا کنی!» 🔸 وقتی پیکـر مطهـر شـهید همـت را تـشییع کردند، همه دوستان و علاقه‌مندانش دور تابوت جمع شده بودند. یکی از دوستان صمیمی‌اش را در میان جمع دیدم. جلو رفتم سلام و علیـک و احوالپرسی کردم. پرسیدم: «شما وقت شهادت حاجی، با ایشان بودید؟» گفت: «لحظه شهادت نه، ولـی چنـد لحظـه قبل از شهادت، چرا!» گفتم: «آخرین بـاری کـه او را دیـدی، چـه وضعیتی داشت؟» گفت: «حدود نیم سـاعت قبـل از شـهادت، آمد تـوی سـنگر مـا. مـی‌خواسـت بـه بچـه‌هـا سرکشی کند. شنیده بودم که چند روزی است چیزی نخورده و لحظه‌ای هـم نخوابیـده اسـت. چهره‌اش هـم ایـن را نـشان مـی‌داد. خـسته و گرفته بود و دیگـر رمقـی بـرایش نمانـده بـود. گفتم:«حاجی بیا چیزی بخور». گفت: « نمی‌خورم، خدا رزق دنیا را به روی من بسته است. من دیگر از این دنیا سهمی ندارم!» ❣شهید حاج‌ ابراهیم همت : در عملیات رمضان همین بسیجی‌ های کم سن‌ و سال را شما ببین؛ از پشت میزِ مدرسه آمده جبهه، بعد شبِ حمله با آن کلاشینکف قراضه اش غوغا می کند..! صبح که می‌روی توی این بیابان شرقِ بصره همینطور جنازه‌‌ی کماندوهایِ گردن کلفتِ بعثی است که روی زمین ریخته... این ها را چه کسی زده؟ همین بسیجی کوچک..! راوی: همسر شهید
4_5929540585097537014.pdf
حجم: 15.94M
باسلام و آرزوی قبولی طاعات، به اطلاع میرساند به مناسبت فرارسیدن ۱۷ اسفند، سالروز شهادت، سرلشگر بسیجی، شهید حاج ابراهیم همت، فرمانده رشید ، دلاور، محبوب و دوست داشتنی لشگر ۲۷ محمد رسول الله(ص) تهران، تالیف به طور رایگان منتشر و در دسترس عزیزان قرار گرفت👌 لطفا ضمن مطالعه، با باز نشر آن در شبکه های اجتماعی ما را در ، ، یاری فرمائید و در ثواب این امر خیر با ما، نیز شریک باشید♥️ التماس دعا
سلام: انتشار کتاب تالیف به مناسبت فرارسیدن رحلت جانگداز حضرت خدیجه(س) لطفا ضمن مطالعه با باز نشر آن در شبکه های اجتماعی، در ثواب این با ما شریک باشید. مجموعه کتاب های تالیف شده ناصر کاوه | پایگاه حفظ و نشر آثار مهندس ناصر کاوه https://naserkaveh.ir/2024/04/22/books-naser-kaveh/ التماس دعا
🌷۲۲ اسفند چه روزی است؟ ☀️کوچه هایمان را به نام شان کردیم که هرگاه آدرس منزل مان را می دهیم بدانیم از گذرگاه خون کدام شهید است, که با آرامش به خانه هایمان می رسیم!…۲۲ اسفند روز «بزرگداشت شهدا» و سالروز صدور فرمان حضرت امام خمینی(ره) مبنی بر تاسیس بنیاد شهید انقلاب اسلامی ایران، فرصتی برای یادآوری راز جاری ماندن شهدا است. شهادت فنا شدن انسان برای نیل به سرچشمه نور و نزدیك شدن به هستی مطلق است؛ شهادت عشق به وصال محبوب و معشوق در زیباترین شكل است… بزرگداشت شهدا در یک جمله یعنی… حفاظت از آنچه که آنان عزیزترین‌شان را فدایش کرده‌اند؛ امنیت، استقلال و آزادی هموطنان در سایه‌ی دیانت الهی و انسانیت. بزرگداشت شهدا یعنی حفاظت از عقاید و صیانت از آزادی و امنیت هموطنان.  بزرگداشت شهدا یعنی محرومیت و فقر را برای هیچ هموطنی نتوانیم ببینیم. بزرگداشت یاد شهدا یعنی آموختن از ایثارشان، آموختن اینکه بهترین را برای یکدیگر بخواهیم. آموختن اینکه برای یکدیگر فداکاری کنیم. بزرگداشت شهدا یعنی حفاظت از عدالت و حق حتی به بهای جان‌مان. همانکه مرام سرور شهیدان علی(ع) و خاندان پاکش بود. بزرگداشت یاد شهدا، ایستادن در برابر هر ظلمی است که بر مظلومی روا داشته می‌شود‌.  بزرگداشت شهدا یعنی انسانیت، یعنی احترام به حقوق یکدیگر، یعنی دوری از خودخواهی و حفاظت از منافع جمعی‌مان... 🌷هر شهید کربلایی دارد که خاک آن کربلا تشنه خون اوست و زمان انتظار می کشد تا پای آن شهید بدان کربلا رسد و آنگاه خون شهید جاذبه خاک را خواهد شکست و ظلمت را خواهد درید و معبری از نور خواهد گشود و روحش را از آن، به سفری خواهد برد که برای پیمودن آن، هیچ راهی جز شهادت وجود ندارد…پس اکنون تو ای شهید ! ای آنکه بر کرانه ازلی و ابدی وجود برنشسته ای ! دستی بر آر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش. 22 اسفندماه سال روز تاسیس بنیاد شهید انقلاب اسلامی به دستور امام خمینی(ره)، نامگذاری شده است ادامه را در آدرس زیر مطالعه کنید👇 https://b2n.ir/m32505 ارادتمند،
۲۳ اسفند سالگرد شهادت   از شهدای بزرگ دوران دفاع مقدس بود که در عملیات‌های متعددی چون عاشورا، فتح‌المبین، بیت‌المقدس، رمضان، والفجر ۳، خیبر و بدر حضور فعال داشت و سرانجام در حالی که فرماندهی تیپ ۱۸ جوادالائمه (ع) را بر عهده داشت، در تاریخ ۲۳ اسفند سال ۱۳۶۳ در شرق رودخانه دجله در هورالعظیم به فیض شهادت رسید. معصومه سبک خیز همسر سردار شهید عبدالحسین برونسی پس از تحمل یک دوره بیماری، سه شنبه دوم بهمن ماه در یکی از بیمارستان‌های مشهد دار فانی را وداع گفت؛ او در سال ۱۳۴۷ با شهید برونسی ازدواج می‌کند که حاصل آن ۸ فرزند بود. 🌟اوستا عبدالحسین برونسی رهبر انقلاب چندسال پیش در بخشی از بیانات خود در دیدار با خانواده شهید برونسی در توصیف احوالات او چنین گفته بود:« خدا ان‌شاءاللَّه شهید عزیزمان را - مرحوم شهید برونسی را، یا همان‌طور که عرض کردیم اوستا عبدالحسین برونسی را - رحمت کند. این خیلی برای جامعه‌ی ما و کشور ما و تاریخ ما اهمیت دارد که یک شخص خوانده شده‌ی به عنوان «اوستا عبدالحسین» - نه دکتر عبدالحسین است، نه به معنای علمی استاد عبدالحسین است؛ بلکه اوستا عبدالحسین است، اهل بنائی و اهل کارِ دستی و اهل شاگردىِ فلان مغازه؛یعنی اوستا عبدالحسین بنا - از لحاظ معرفت و آشنائی با حقایق به جائی میرسد که قبل از پیروزی انقلاب در ظریف‌ترین کارهای انقلابىِ جوانهائی که در مسائل انقلابی کار میکردند شرکت میکند - البته من از نزدیک در جریان آن کارها نبودم و در آن زمان یادم نمی‌آید که با این شهید ارتباطی داشته باشم؛ لاکن اطلاع دارم، میدانم، شنیدم و توی کتاب هم خواندم - بعد از انقلاب هم وارد میدان جنگ میشود». 🌟مگر قرار است به مرگ طبیعی از دنیا بروم؟ « در هوای داغ مکه به دنبال خرید کفش بودم که از دور عبدالحسین را می‌بینم که به سمت من می‌آید؛ بعد از سلام و احوالپرسی متوجه می‌شود که عبدالحسین هم مانند من کفش‌هایش را حین طواف کعبه گم کرده است و حالا آمده بازار تا کفش بخرد. در همین حین کفن‌های «برد یمانی» را دست او دیدم و ازش پرسیدم این کفن‌ها برای کیست؟ عبدالحسین هم جواب داد که این کفن‌ها برای مادرم، پدرم و همسرم است اما اسم خودش را نبرد؛ از او پرسیدم پس کفن شما کجاست؟ عبدالحسین جواب داد مگر من می‌خواهم به مرگ طبیعی از دنیا بروم که برای خودم کفن بخرم؟ لباس رزم من کفن من است». راوی: همرزم شهید
4_5947522500769355122.pdf
حجم: 40.48M
سلام: انتشار کتاب تالیف به مناسبت فرارسیدن سالگرد شهادت فرمانده تیپ جوادالائمه، سردار سرافراز سپاه اسلام، شهیدعبدالحسین برونسی لطفا ضمن مطالعه با باز نشر آن در شبکه های اجتماعی، در ثواب این با ما شریک باشید. التماس دعا
abaskarimi.pdf
حجم: 23.22M
سلام: انتشار کتاب تالیف به مناسبت فرارسیدن سالگرد شهادت فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص)، سردار سرافراز سپاه اسلام، شهید عباس کریمی لطفا ضمن مطالعه با باز نشر آن در شبکه های اجتماعی، در ثواب این با ما شریک باشید. التماس دعا
584261378_-1150809379.pdf
حجم: 10.57M
سلام: انتشار کتاب تالیف به مناسبت فرارسیدن سالگرد شهادت فرمانده لشکر ۱۰ سیدالشهدا(ع)، سردار سرافراز سپاه اسلام، شهید کاظم رستگار لطفا ضمن مطالعه با باز نشر آن در شبکه های اجتماعی، در ثواب این با ما شریک باشید. التماس دعا