مهشکن🇵🇸
🏠 #پنجرهی متفاوت از هدیه رهبر انقلاب به یک خانم نویسنده 📚 رهبر انقلاب در جریان بازدید از نمایشگاه
اصلا من هربار آقا رو توی نمایشگاه کتاب میبینم از شدت ذوق دچار تشنج میشم😅
امشب بالاخره به خودم شجاعت دادم و سفارشمو از نمایشگاه کتاب ثبت کردم.
این چند روز هی تو سایت نمایشگاه میگشتم و کتابها رو میذاشتم توی سبد خرید، بعد میرفتم دونهدونه توی اینترنت جستجو میکردم و از دوستام میپرسیدم،
بعد میگفتم خب اینو از صدرزاده امانت میگیرم، اونو از فاتح، اون یکی رو از مصباح، یکی دیگه رو از کتابخونه، اونم از طاقچه بینهایت... و هی اینجوری حذفشون میکردم از سبد خرید😐
دیگه هی بالا و پایین کردم، به چهار تا کتاب رسیدم:
📚خانواده ابدی(زندگینامه شهیده عشرت اسکندری)
📚روایت سوم(پرداخت به موضوع دفاع مقدس از زاویهای جدید در بستر افقنمایی حرکت انقلاب اسلامی)
📚طرح و ساختار رمان
📚توسعه و مبانی تمدن غرب.
بین دوتای آخری شک داشتم، هردو رو هم شدید دلم میخواست، و هردو رو هم میشد از کتابخونه امانت بگیرم.
ولی خب هردو کتابایی بودن که آدم دوست داره مال خودش باشه و راحت بخونه خودش و توی کتابخونهش داشته باشدشون.
دیگه به این نتیجه رسیدم که به طرح و ساختار رمان برای کارم بیشتر نیاز دارم و با اشک و آه کتاب شهید آوینی رو از سبد خرید حذف کردم.
آخرش حدود سیصدتومن شد با بن تخفیف😓
الان دلم هنوز پیش توسعه و مبانی تمدن غرب گیره،
با خودم میگم برم یه سفارش دیگه ثبت کنم و اونو سفارش بدم😶
ولی میدونم اگه دستم بره سمت سفارش جدید حداقل دوتا کتاب دیگه میخرم😶
به نظرتون چکار کنم؟
#معرفی_کتاب
مهشکن🇵🇸
امشب بالاخره به خودم شجاعت دادم و سفارشمو از نمایشگاه کتاب ثبت کردم. این چند روز هی تو سایت نمایشگاه
بعد تازه...
دیروز رفتم خونه مصباح،
کتابخونهش یه طوری بود که دلم میخواست بگم لطفا منو به فرزندی قبول کن😶
نصف کتابهاش رو خونده بودم، نصف دیگه هم همونایی بود که میخواستم بخرم و بخونم!
اگه جلومو نمیگرفت نصف کتاباشو بار میزدم میآوردم خونه...
فردا چندتا کتابهایی که ازش امانت گرفتم رو معرفی میکنم.
خیلی خوبه دوستات کتابخون و کتابخَر باشن، دیگه خیالت راحته خیلی کتابا رو لازم نیست بخری😁
مهشکن🇵🇸
بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 203
خندهام را جمع و جور میکنم و انگشت اشارهام را برای ایلیا بالا میآورم؛ دقیقا جلوی صورتش.
-گوش کن پسر خوب! بذار من کارمو بکنم و هرکار گفتم رو انجام بده. به موقعش حال گالیا رو هم میگیریم، باشه؟
***
دستم را زیر چانه زده بودم و فقط نگاهش میکردم.
آن لحظه برایم مهم نبود که حسگر اثر انگشت کیفپول میتواند بافت زنده را از تقلبی تشخیص دهد یا نه؛ این هم مهم نبود که فیلم مصاحبه دیشب تلما توی رسانههای جمعی اسرائیلی پربازدید شده بود.
تنها چیزی که مهم بود این بود که تلما وقتی اثر انگشت دانیال را دید، چشمانش برق زد و گفت: عالیه، خیلی باکیفیته!
تنها چیزی که مهم بود این بود؛ این که تلما نتیجه کار من را دیده بود و ذوق کرده بود و من توانسته بودم باد به غبغب بیندازم و بگویم: خب معلومه، الکی که نیست! از پایگاه دادههای بیومتریک سازمان کش رفتم.
دلم میخواست یک ساعت درباره کیفیت اسکنرهای سازمان در اسکن اثر انگشت حرف بزنم و در مهارت خودم برای هک؛ دلم میخواست سرم را بالا بگیرم و بگویم هرچه تلما سفارش بدهد را از پایگاههای داده سازمان میدزدم و دو دستی تقدیمش میکنم؛ بگویم هیچ سد امنیتیای نیست که نتوانم از آن بگذرم.
ولی زدن این حرفها هم مهم نبود. مهم این بود که من میتوانستم دستم را زیر چانه بزنم و ببینم که تلما چطوری اثر انگشت را جعل میکند و میل به یاد گرفتن بهانهای شود که بتوانم خوب و با دقت نگاهش کنم. وقتی نگاهش کنم که حواسش نباشد. وقتی که حسابی سرگرم کار باشد و چندتار مویی که توی صورتش میریزد را با بیحوصلگی کنار میزند. انگار آن لحظات تلما کاملا خودش بود، خود خودش. و من دوست داشتم خود تلما را ببینم؛ سلما را.
-یه سوال، حسگرهای جدید میتونن فرق پوست آدم رو با چیزای دیگه بفهمن؟
این را تلما پرسید؛ درحالی که داشت به تصویر باکیفیت اثر انگشت دانیال در نرمافزار پردازش تصویر ور میرفت. یک لحظه با خودم گفتم خوش به حال دانیال که تلما انقدر با دقت به اثر انگشتش نگاه میکند! و جواب تلما را دادم.
-آره، بیشترشون میتونن.
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
هدایت شده از نمکتاب
30.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دعوتید به یک سفر ناشناخته❗️
پویش بزرگ کتاب #سفر_به_دنیای_ناشناختهها ❌
⏰از ۹ اردیبهشت تا ۲۹ خرداد
🎉همراه با دهها هدیه ارزنده:
تلفن همراه📱
ایرپاد🎧
پاوربانک🔌
🛣کمک هزینه سفر به مشهد
و....
خرید کتاب از طریق:
@ketab98_99
Namaktab.ir
#پویش_کتاب
#مسابقه
@namaktab_ir
❗️مسابقه بزرگ کتابخوانی❗️
📚کتاب: #سفر_به_دنیای_ناشناختهها
🎁دهها هدیه: ایرپاد، پاوربانک، تلفن همراه، کمک هزینه سفر مشهد و...
⏰مهلت شرکت: ۹ اردیبهشت تا ۲۹ خرداد
✅ با خرید کتاب و پاسخ به سوالات در قرعهکشی شرکت داده میشوید.
خرید از طریق👇🏻:
@ketab98_99
Namaktab.ir
#پویش_کتاب
📚سه جلد آخر این مجموعه رو دیروز از خونه مصباح آوردم. یه مجموعه پنج جلدی هست که وقتی دبیرستان بودم جلد یکش رو خونده بودم.
کسانی که به علوم انسانی(مخصوصا فلسفه و تاریخ و جامعهشناسی) علاقه دارن، این مجموعه رو از دست ندن!
🌱اسم این مجموعه «روایت تفکر، فرهنگ و تمدن» هست که توسط #نشر_معارف چاپ شده؛ و سیر تطور اندیشه و فلسفه و فرهنگ بشر رو بررسی کرده.
قلم بسیار روانی داره، مخصوصا برای نوجوانان خیلی خوب و روانه.
به شدت برای کسانی که میخوان تمدن غرب رو از ریشه بشناسن توصیه میشه. اصلا وقتی کتاب رو بخونید تازه میفهمید ریشه این تمدنی که ما الان داریم مظاهرش رو میبینیم چیه و چرا به اینجا رسیده؟
خیلی خوبه اگه غرب رو نقد میکنیم، صرفا به ظواهرش تکیه نکنیم و بریم ببینیم چه تفکری بود که نتیجهش شد این؟
این مجموعه پنج جلد کتاب با نثر خیلی ساده و روانه که در هر جلد برههای از تاریخ اندیشه بشر رو روایت میکنه.
📚جلد یک: آسمان به زمین الصاق شد
📚جلد دو: دوباره به آسمان نگاه کن
📚جلد سه: «من» به قدرت رسید
📚جلد چهار: این عصر قرمز است
📚جلد پنج: در جهت عکس حرکت کن
#معرفی_کتاب
مهشکن🇵🇸
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت ۲۰۴
جواب تلما را دادم.
-آره، بیشترشون میتونن.
دلم نمیخواست این را بگویم؛ چون ممکن بود ناامید شود و دست از کار بکشد. تلما ولی پرسید: چطوری؟
-معمولا دوتا راه آسون براش وجود داره؛ یکی محاسبه الکتریسیته ساکن روی انگشت، یکی هم حسگرهای حرارتی و اشعه مادون قرمز. البته روشهای پیچیدهتر هم هست که بافت زنده رو تشخیص بده.
تلما نگاهم کرد، نگاهش روی صورتم ثابت ماند و دستانش از حرکت ایستاد. دوباره آن چند تار موی سرکش از پشت گوشش به صورتش فرار کرده بودند و او دوباره کنارشان زد.
-نمیدونی این دستگاه از کدوم روش استفاده میکنه؟
-نه.
-خب چرا زودتر بهم نگفتی؟
احساس خطر کردم؛ اگر کار من در نظرش بیارزش میشد، اگر از دستم عصبانی میشد... با این حال خودم را نباختم.
-بهت گفته بودم ممکنه جواب نده.
تلما اخم کرد؛ ولی اخمش از سر عصبانیت نبود. از آن اخمها بود که وقتی میخواست فکر کند روی صورتش مینشست. زیر لب گفت: چرا به ذهنم نرسیده بود؟
به تقلا افتادم تا حرفی که زدم را جبران کنم.
-خب شایدم همیشه درست کار نکنه... ما که نمیدونیم. به هرحال امتحانش ضرر نداره.
اخمش باز نشد.
-تو راه دیگهای برای باز کردنش پیدا نکردی؟
-دارم روش فکر میکنم. تو چطور؟ یادت نیومد دانیال بهت رمز رو داده باشه؟
سرش را تکان داد و باز هم موهایش را عقب زد. دوباره مشغول اثر انگشت شد. گفتم: تو قبلا این روش رو امتحان کردی دیگه؟ جواب داده مگه نه؟
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
امروز بالاخره رسید😍
📚مرمرهای سرخ؛
مجموعه داستانهای کوتاه با موضوع شهدای شاهچراغ و شهدای امنیت.
#نشر_جمکران
داستانک «قاتل» بنده هم در کتاب چاپ شده✨
🥀🌱
#معرفی_کتاب
مهشکن🇵🇸
شهید مهدی مقدس؛ روحانی شهیدی که مکبر امام خمینی در نجف بود... کلیپ آقای دادستان؛ زندگی شهید مهدی مق
امروز سالگرد شهادت شهید مهدی مقدسه؛
صلوات و فاتحهای به روح مطهر ایشون و مادر مرحومشون هدیه کنیم...🌱
مهشکن🇵🇸
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 205
گفتم: تو قبلا این روش رو امتحان کردی دیگه؟ جواب داده مگه نه؟
به صندلیاش تکیه داد. کلافه بود؛ فکر کنم از حرف من.
-نه، این روش رو اولینباره دارم انجام میدم. قبلا یه روش سادهتر رو امتحان کرده بودم.
با این که میترسیدم از عصبانیت منفجر شود، ولی به خودم جرات دادم بیشتر سوال بپرسم.
-میشه بگی چه روشی؟ شاید بتونم کمکت کنم.
روی صندلی چرخید. سرش رو به زمین بود و دستانش را موقع حرف زدن تکان میداد.
-باید یا خود انگشت رو داشته باشی، یا نمونه اثر انگشت رو. دفعه قبل انگشت طرف رو داشتم. درضمن نمیخواستم با اثر انگشت جعلی قفل باز کنم.
-خب، حالا که نمونه رو داری باید چکار کنی؟
-باید اول رنگ و جهت اثر انگشت رو برعکس کنم، بعد برجسته چاپش کنم، روش پودر گرافیت بزنم و بعد با چسب چوب بپوشونمش. وقتی خشک بشه، اثر انگشت روی چسب چوب هک شده.
-اونوقت چطور استفادهش میکنی؟
-میشه بزنمش سر انگشتم.
کمی از سلولهای خاکستریام کار کشیدم.
-خب، اگه ضخامت چسب چوب زیاد نباشه، فکر کنم حرارت بدنت به قدری باشه که دستگاه بافت زنده رو بفهمه.
دوباره اخم کرد؛ از همان اخمهای فکورانه.
-خب مگه نمیگی نمیدونی از چه الگوریتمی استفاده میکنه؟
سرم را تکان دادم.
-هنوزم میگم نمیدونم؛ ولی اینجور حسگرها بیشتر حرارتیان. بیا دعا کنیم اینم همین باشه.
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 206
تلما دوباره به صفحه نمایشگر خیره شد و شانه بالا انداخت.
-امیدوارم، ولی تو هم بیکار نباش. دنبال یه راهی برای هک کردنش بگرد.
سرم را تا جایی که ممکن بود خم کردم.
-چـــشم! امر دیگه؟
مردمکهایش را به سمتم چرخاند و برایم چشم دراند.
گفتم: به نظر من یه چیزی این وسط درست نیست. یه آدمی مثل دانیال که انقدر حواسش به همهچیز بوده، چطوری تونسته کیفپولشو به تو بده ولی رمزش رو نه؟ کیف پول رو نداده که نگاهش کنی، قرار بوده ازش استفاده کنی. درسته؟
سلما در لپتاپ را بست و روی صندلی به طرفم چرخید. شمردهشمرده و کمی خشمگین گفت: الان میخوای چه نتیجهای بگیری؟
و چشمانش را تنگ کرد. دقیقا مثل بازجوها شده بود. دوباره با یک مانع امنیتی دیگر مواجه شدم؛ تلما هیچجوره چیزی درباره رابطهاش با دانیال وا نمیداد.
کم و بیش خودم جواب سوالم را میدانستم؛ به هرحال دانیال با دست خودش کیف پول را به تلما نداده بود. حتما ایرانیها آن را به دست تلما رسانده بودند یا خودش بین وسایلش آن را پیدا کرده بود.
تنها چیزی که میخواستم این بود که به گذشته تلما ناخن بزنم و ببینم رابطهاش با دانیال چطور بوده. یک احتمال وجود داشت که بینشان احساساتی بوده و آن احساسات هنوز در تلما زنده باشند و بخاطر همین به من روی خوش نشان نمیداد.
دست و پایم را جمع کردم. تلما درست مثل یک آتشفشان در آستانه فوران بود؛ یک آتشفشان نیمهخاموش. اگر فوران میکرد دیگر نمیشد نزدیکش شوم.
گفتم: هیچی، منظور خاصی ندارم...
پرید وسط حرفم.
-تو فکر میکنی من اونو دزدیدم یا همچین چیزی، مگه نه؟
خاکستر داغ آتشفشان بود که داشت بیرون میپاشید.
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi