4_5947276283179175113.mp3
5.52M
▫️ماجرای عجیب نِگین شکسته
#حکایت زیبای یونس نقاش و پناه بردن او به امام زمانش، #امام_هادی_علیه_السلام
📚امالی طوسی ص۲۸۸.
💐🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💐
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#جهاد_تبیین_یک_واجب_عینی است #مقام_معظم_رهبری لطفا به کانال #جهاد_تبیین بپیوندید و انتشار #حداکثری 💐👇
اجرَکُم عندالله
@jahad_tabbin
📚#حکایت
پسربچه اي پرنده زيبايي داشت. او به آن پرنده بسيار دلبسته بود.
اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگي او به پرنده باخبر شدند، از پسرك حسابي كار مي كشيدند.
هر وقت پسرك از كار خسته مي شد و نميخواست كاري را انجام دهد، او را تهديد مي كردند كه الان پرنده اش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرك با التماس مي گفت: نه، كاري به پرنده ام نداشته باشيد. هر كاري گفتيد انجام مي دهم.
تا اينكه يك روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختي و كسالت گفت، خسته ام و خوابم مياد، برادرش گفت: الان پرنده ات را از قفس رها مي كنم، كه پسرك آرام و محكم گفت: خودم ديشب آزادش كردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم. كه با آزادي او خودم هم آزاد شدم.
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
❤️💐❤️💐❤️💐❤️💐
💐🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💐
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#جهاد_تبیین_یک_واجب_عینی است #مقام_معظم_رهبری لطفا به کانال #جهاد_تبیین بپیوندید و انتشار #حداکثری 💐👇
اجرَکُم عندالله
@jahad_tabbin
✍#حکایت
پیرمرد محتضری که احساس می کرد مردنش نزدیک است، به پسرش گفت: مرا به حمام ببر. پسر، پدرش را به حمام برد.
پدر تشنه اش شد. آب خواست. پسر قنداب خنکی سفارش داد برایش آوردند و آن را به آرامی در دهان پدر ریخت و پس از شست وشو پدر را به خانه برد.
پس از چندی پدر از دنیا رفت و روزگار گذشت و پسر هم به سن کهولت رسید روزی به پسرش گفت: فرزندم مرگ من نزدیک است مرا به حمام ببر و شست وشو بده.
پسر نااهل بود و با غر و لند پدر را به حمام برد و کف حمام رهایش کرد و با خشونت به شستن پدر پرداخت.
پیرمرد رفتار خود با پدرش را به یاد آورد. آهی کشید و به پسر گفت: پسرم تشنه هستم.
پسر با تندی گفت: این جا آب کجا بود و طاس را از گنداب حمام پر کرد و به حلقوم پدر ریخت.
پدر اشک از دیده اش سرازیر شد و گفت: من قنداب دادم، گنداب خوردم. تو که گنداب می دهی ببین چه می خوری؟
«وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً»
«به پدر و مادر احسان کنید»
https://eitaa.com/jahad_tabbin
#حکایت
💠مردی شب هنگام قبل از سپیده دم در ساحل دریا نشست و کیسهای پر از سنگ یافت. پس دستش را داخل کیسه برد و سنگی از آن برداشت و به دریا انداخت. از صدای سنگ خوشش آمد که در دریا فرو میرفت لذا سنگی دیگر را برداشت و به دریا انداخت و همینطور به انداختن سنگهای داخل کیسه به دریا ادامه داد چرا که صدای سنگها به هنگام افتادن در آب ، این مرد را خوشحال میکرد و او را به وجد میآورد.
به کارش ادامه داد تا اینکه هوا رو به روشنایی نهاد و معلوم شد در کیسهای که کنارش قرار داشته فقط یک سنگ باقی مانده است
هوا کاملا روشن شد و آن شخص به سنگ باقیمانده نگریست و دید که یک جواهر است و متوجه شد تمام آنهایی که قبلا به دریا انداخته و فکر کرده سنگ هستند جواهر بودهاند!
لذا پیوسته انگشت پشیمانی خود میگزید و به خود میگفت : چقدر احمق هستم که آن همه جواهر را به دریا انداختم و فکر میکردم که همگی سنگ هستند آن هم بخاطر اینکه از صدای افتادن آنها در آب لذت ببرم!!
به خدا قسم اگر از ارزش آنها باخبر بودم حتی یکی از آنها را نیز از دست نمیدادم.
همه ما مانند آن مرد هستیم :
کیسه جواهرات همان عمری است که داریم ساعت به ساعت به دریا میاندازیم.
صدای آب همان کالاها، لذتها، شهوتها و تمایلات فناپذیر دنیا است که برای رسیدن به آن ها از طریق نامشروع به دنبالشان هستیم .
تاریکی شب همان غفلت و بیخبری است.
برآمدن روشنایی روز نیز آشکار شدن این حقیقت است که هنگام آمدن مرگ، بازگشتی در کار نیست،
لذا از همین الآن بیدار شو و اوقات گرانبهای همچون جواهر خود را بدون فایده از دست نده چرا که پشیمان میشوی و پشیمانی هم سودی برایت ندارد