eitaa logo
💕 جهاد زنان💕
420 دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
39 فایل
مادر از هر سازنده‌ای سازنده‌تر و باارزش‌تر است. جهاد زن، خوب شوهرداری کردن، فرزند آوری و تربیت فرزندانی صالح است. آیدی پاسخ به سؤالات @n_khammar123
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 جهاد زنان💕
اگه بخوایم برای حس عبد نسبت به مولا در مقام کشف این رابطه، نامی انتخاب کنیم چی باید بگیم⁉️ 🌿هرچند م
. 💠 با طی کردن مرحله «درک معنای عبد» بود که احساس هویت پیدا می‌کردیم! گل سر سبد «معرفت نفس»، درک معنای عبد هست!! و نتیجه‌اش این میشه که به محض فهم اینکه عبد هستی، به عنوان عبد، دنبال مولا می‌گردی 💯✔️ 💢در روانشناسی رشد میگن بچه‌ها به هر عکسی که نگاه می‌کنن بلافاصله می‌پرسن: بابا و مامانش کو!؟ مثلا تا یک مرغابی کوچولو ببینن، می‌پرسن: بابا و مامانش کو⁉️ 🔆 یا اگه سه وسیله انتخاب بشه، وقتی بچه‌ها به اونها نگاه کنن میگن: این بچه‌اش هست، این دوتاهم مامان و باباش!! ☢ آنها این رابطه رو کشف می‌کنن و خودشون هم به عنوان کودک، علم شهودی دارن!! 🌀👈🏼عبد هم همینطور هست، انسان هم اگه عبد بودن خودش رو درک کرد، فوراََ به دنبال مولاش می‌گرده!! نیاز نداره کسی مولاش رو به او ثابت کنه! ۸۷ 🖤 @jahadalmarah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✳️ هشتم شهریور؛ سالروز انفجار دفتر نخست وزیری و شهادت شهیدان رجایی و باهنر و روز مبارزه با تروریسم 🌷 یاد و خاطره شهدای اسلام گرامی باد. 🌹 هدیه نثار ارواح طیبه شهدای اسلام صلوات 🌹 ┄┅═══••✾••═══┅┄
هدف: هماهنگی چشم با دست ، تقویت‌ عضلات دست ، تقویت دقت سن ۱ تا ۲ سال روش اجرا: روی در شیشه مربا و سس را سوراخ هایی ایجاد کنید و کودک باید گوش پاک‌کن ها را درون آن بیاندازید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•| |• به خداوند امیدوار باش؛امیدی که تو را بر انجام معصیتش جرات نبخشد؛ و از خداوند بیم داشته باش؛ بیمی که تو را از رحمتش ناامید نگرداند! ـــــــــــــــــــــــــــــــ🌧💕ـــــــــــــــــــــــ 📚منبع:جامع الاخبار شعیری، صفحه۹۸ .
✖🍀✖ ツ ظہࢪت بخیر مھربونم 😍 الهے فداے اون دستایی ڪه از صبح ڪلی زحمت ڪشیدن 🌱 موافقے بریم سراغ قشنگ ڪردن لحظه هاموݩ ؟ (ثبت گزارش دراینجامساوےاست بانشرخوبی‌ها😎) 🎍ツمہࢪقبولےعبادات الان ڪه بوے غذا پیچیده توے خونہ و حسابی قارو قور شڪما راه افتاده اگه همسرجان منزلہ براش یه برنامه خوب و توپ بریز تا خوشحالش ڪنی ♥️ نمیدونی چه کیفی میکنه خدا😌 اگرهم ایشون راهے راه ڪربلان یہ پیام خوشگڵ براش بذار 💌 ڪه وقتی اتصالش وصل شد و پیامتو دید جیگرش حال بیاد😍 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🎍ツیه فرصت حسابی بعداز ناهار وقتی پاهاتو دراز ڪردی و اخیش گفتی و حسابی خستگیت دررفت بیا باهم یه چالش بذاریم چالش تمیزڪردن یه قفسه کمد حالا میتونه یه قفسه کابینت باشه یا کمد لباس ها یا خرت و پرت ها ببین کدوم اوضاعش بدتره😬 ولی پاشیـا تنبلی ممنو؏ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🎍ツجایزه مامانے وقت چالش نظافتموݩ ڪه میشه یه مقداࢪ ڪه نظافت ڪردی و کارهات روی غلتڪ افتاد لطفا لطفا لطفا جایزه مون بازی فڪری باشه بابچه ها😍 نمیدونی چه ڪیفی داره وقتی کارهاتو کردی و الان میخوای بشینی استراحت درڪنار بچه ها داشته باشے 🌱 از دستش نده این لحظه هارو مہربون 😘 عمـــــرت به کارهای همیشگی نگذره 🖤 @jahadalmarah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 وقتی دست از خوندن کشید با هق‌هق گفتم: کاش میشد منم می‌رفتم پیش آقام.. اونجا دیگه کسی آزارم نمیده. اونجا تنها جاییه که همه خود واقعیمو می‌بینن و بهم اعتماد می‌کنن! می‌ترسم.. می‌ترسم حاج آقا کم بیارم بشم اونی که نباید بشم.. او فقط گوش می‌داد! گذاشت هر چی توی دلمه بیرون بریزم. گفتم: از وقتی یادم میاد تو زندگیم سختی و تنهایی کشیدم.. خدا همه جور امتحان سختی ازم گرفته. از کودکی تا به الان.. من غم یتیمی دیدم.. زهر نامادری چشیدم.. داغ پدر دیدم.. جفا از فامیل و دوست و آشنا دیدم ولی بخدا هیچ کدوم از این سختی‌ها و بلاها به اندازه روزهای پس از توبه عظیم نبوده. چرا؟؟ یعنی خدا توبه‌ی منو نپذیرفته؟! حاج مهدوی گوشه‌ای از خیابان توقف کرد و گفت: نه یقین کنید توبه‌تون رو پذیرفته با صدای نسبتا بلندی ناله زدم: پس چرا اینقدر رنج می‌کشم؟! او آهی کشید و گفت: خدا داره مثل آهن آبدیده‌تون می‌کنه. این سختی‌ها و بلاها همه براتون خیره. هرچی ایمان بیشتر بشه ابتلاء و سختی بیشتر میشه. ببینید چقدر انبیاء و امامان ما سختی کشیدند؟! معلم هرچی بیشتر از شاگردش امتحان بگیره شاگردها درس بلدتر و کار بلدتر میشن. حالا حکایت ما بنده‌ها هم همینه. شما سر کلاس درس خدا نشستید. اونم با میل و اراده‌ی خودتون. پس باید با هر درسی که بهتون میده امتحانی درخور اون درس هم ازتون بگیره. سیده خانوم.. شما کار بزرگی کردی. اراده‌ی آهنینی داشتی.. خدا داره باهاتون کیف می‌کنه. الان داره به این اشکها میخنده. چون این رنجو دارید واسه رسیدن به او متحمل میشید.. نزارید ناامیدی تیر خلاص بزنه به هرچی که بهش رسیدین.. از هیچی نترسید.. می‌دونید مشکل شما کجاست؟؟! اینکه دنبال این هستید که منو و فلانی و بصاری توبه‌تونو باور کنیم. توبه رو باید برد پیش اصل کاری! همون که اگه بگید ببخش می‌بخشه ودیگه به روتون نمیاره.. حتی کاری می‌کنه که از یاد خودتونم بره.. حالا اگه می‌بینید دارید سختی می‌کشید ناامید نشید. فکر نکنید خدا داره عذابتون میده! آخه به این خدای رحمان و رحیمی که اینقدر هوای بنده‌هاشو داره میاد که از آزار کسی لذت ببره؟ این ابتلائات واسه خودمونه. خودش به حضرت موسی(ع) فرموده: من به صلاح امور بنده‌ام از خودش آگاه‌ترم، پس به بلاهای من صبر کن و به نعمت‌هام شکر کن و به قضاهای من راضی باش. وقتی که بنده‌ی مؤمنم این کارها را انجام داد و بر رضای من عمل نمود و امر مرا اطاعت کرد، او محبوب‌ترین بنده‌ی مؤمنم خواهد بود.!! دیگه چه بشارتی بالاتر از این؟؟ با درماندگی گفتم: اگه عذاب باشه چی؟ اگه سزای گناهان سابقم باشه چی؟ 🔹نیست اگه هم باشه خیالتون باید راحت بشه.. خدا داره پاکتون می‌کنه.. اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسری.. روزهای خوب هم از راه میرسه سیده خانوم.. گریه‌ام بیشتر شد.. گفتم: حق با شماست.. من زود بریدم.. با اینکه قول داده بودم کم نیارم! او با آرامش گفت: فردا صبح اول وقت میرم با همسایه‌هاتون حرف میزنم و ان‌شاءلله رضایتشونو می‌گیریم. نباید پاتون به دادگاه برسه.. با اشک و آه گفتم: دیگه آب از سر من گذشته حاج آقا!! من همه چیزمو باختم همه چیزمو.. او با مهربونی گفت: خیره ان‌شاءالله... اینها همه امتحانه... پرسید: چرا به مأمورا گفتین کسی رو ندارین؟! چرا با من یا خانوم بخشی تماس نگرفتین بیایم پیشتون؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم: برای اینکه همیشه زحمتم گردن شماست... نمی‌خواستم منو در این شرایط ببینید. آخه تا کی باید سرم پیش شما پایین باشه؟ با ناراحتی گفت: سرتون پیش خدا بلند باشه... پرسیدم: شما از کجا فهمیدید من بازداشتم؟ نفس عمیقی کشید و گفت: والا اون جوون بهم پیامک زد که شما در کلانتری هستید و بنده براتون کاری کنم. منم تماس گرفتم با کلانتری اون ناحیه و دیدم بله درست گفته... اشکمو پاک کردم و با تعجب پرسیدم: چرا به شما خبر داده آخه؟! او شانه بالا انداخت و از آینه نگاهی کرد و گفت: خب قطعا نگرانتون بوده. بنظرم ایشون واقعا به شما علاقه‌منده... چرا بیشتر بهش فکر نمی‌کنید؟ صورتم رو به سمتی دیگر برگردوندم و گفتم: دلایلمو قبلا گفتم.. مفصله.. گفت: میخوام بدونم... البته اگر امکانش باشه... پرسیدم: چرا؟؟؟ او دستش رو روی زانوانش گذاشت و گفت: برام مهمه... براش مهم بود؟؟؟ مگه این موضوع چه اهمیتی داشت؟! ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
در پیاده روی اربعین مراقب باشید در دام فرقه های ضاله نیفتید فرقه ضاله شیرازی؛ یکی از فرقه های انحرافی است که دشمنان اسلام به جهت تخریب وجه اهل تشیع و محبان اهل بیت ع راه اندازی نموده اند. این فرقه ضاله نه تنها با دستمایه قرار دادن برخی از احکام و اموزه های اصیل اسلام موجب ایجاد بدبینی علیه شیعیان گردیده؛ بلکه با اعمال برخی اقدامات از جمله اصرار به قمه زنی و ... چهره ای زشت و ترسناک از مجبین اهل بیت ع ایجاد نموده اند. مراقب باشیم به بهانه محبت به اهل بیت ع در دام دین فروشان و شیادانی همانند سید صادق شیرازی نیافتیم
💕 جهاد زنان💕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 #پارت_126 وقتی دست از خوندن کشید با هق‌هق گفتم: کاش می
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 چرا برای حاج مهدوی مهم بود که نظر منو دربارهٔ رد کامران بدونه؟ کمی فکر کردم. یاد همهٔ کارهای کامران افتادم و گفتم: بهش اعتماد ندارم.. با همهٔ مهربونی‌هاش نمی‌تونم باورش کنم. بنظرم همهٔ رفتاراش مشکوکه.. امشب اون کلانتری بود نمی‌دونم واسه من یا نسیم. ولی خوشم نیومد که با اونا می‌چرخه. من از این جماعت می‌ترسم. کامران با دشمنای من دوسته. از طرفی من.. حرفم رو خوردم. پرسید: شما؟!!! دنبال کلمات مناسب گشتم. گفتم: مننن نمی‌تونم به ازدواج فکر کنم. چون.... دیگه ادامه ندادم. چون واقعا نمی‌شد واقعیت رو گفت. گوشی حاج مهدوی به صدا در اومد. در حالیکه گوشی رونگاه می‌کرد گفت: حلال‌زاده‌ست.. خودشه. پیام داده ببینه کارتون رو پیگیری کردم یا خیر. شروع کرد به نوشتن. چند لحظه‌ی بعد خطاب به من گفت: نوشتم حالتون خوبه و آزاد شدید! آهی کشیدم و سرم رو به صندلی تکیه دادم. او دوباره ماشین رو روشن کرد. پرسید: آرومتر شدید؟؟ می‌خواین برگردید خونه؟! باز رسیدیم به حرف خونه! کاش شهامت داشتم می‌گفتم... من دیگه دلم نمی‌خواد تنها باشم. من می‌ترسم. از تنهایی از گناه.. از حرف مردم.. از فکر از دست دادن تو که نمی‌دونم چرا از امشب کنار مسجد دلشوره نبودنت رو گرفتم.. گفتم: دلم نمی‌خواد خونه برم ولی راضی به زحمت شما هم نیستم. حاج مهدوی گفت: حاج آقا احمدی چندتا مورد خوب واستون تو محله‌ی خودمون پیدا کردن. دیگه صلاح نیست تو اون ساختمون باشید. باید تنها پل ارتباطی دوستان سابقتون رو قطع کنید. از طرفی دیگه هم مجبور نیستید رفتار زشت همسایه‌هاتون رو تحمل کنید. پشت سر هم آه کشیدم و به حرف‌هاش فکر کردم. پرسید: چرا با اون دختر درگیر شدید؟ گفتم: اونی که باعث و بانی دعوای مسجد شده بود اون بود. رفته بود پیش زن بابام و کلی دروغ پشت سرم گفته بود... ولی باتمام این حال وقتی امشب دیدم پشت در داره گریه می‌کنه دلم براش سوخت. فکر کردم اتفاق بدی واسش افتاده.. کاش درو واسش وا نمی‌کردم 🔹درسته نباید درو باز می‌کردید.. پس بخاطر اون‌روز باهاش دعواتون شد.. 🔸اون آغازگر دعوا بود... از زمانیکه می‌شناختمش همینطوری بود. واسه اینکه خودشو از اتهام مبرا کنه شروع می‌کنه به جیغ و داد و دعوا... من حتی در مقابل ضربه‌هاش کاری نکردم. بغیر از اون موقعی که.... یاد تسبیح افتادم اشکم سرازیر شد. از داخل آینه نگاهم کرد... نمی‌تونستم واقعیت رو به حاج مهدوی بگم... نمی‌تونستم بگم من امانتدار خوبی نبودم. او هم چیزی نپرسید... با اینکه منتظر بود جمله‌امو تموم کنم. او از خیابانی به خیابان دیگر می‌رفت و من به این فکر می‌کردم که چرا منو به خونه‌ام نمی‌رسونه؟ گناه او چه بود که بخاطر ترس من از همسایه‌ها و اون خونه، اسیر خیابونها بشه؟ دوباره براش اس‌ام‌اس اومد. گوشیش رو نگاه کرد و بعد توقف کرد. سرش رو برگردوند به عقب! فکر کردم با من کار داره ولی او به خیابان نگاه می‌کرد. گفت: شما تو ماشین باشید من الان میام. از ماشین پیاده شد. به پشت سرم نگاه کردم! باور کردنی نبود. ماشین کامران پشت سر ما ایستاده بود. او اینجا چیکار می‌کرد؟ یعنی درتمام این مدت تعقیب‌مون می‌کرد؟ حاج مهدوی به او که از ماشینش پیاده شده بود نزدیک شد. با هم دست دادند و حرف زدند... در چهره کامران خشم و ناراحتی موج می‌زد ولی حاج مهدوی آرام بود. دلم می‌خواست پیاده شم و بفهمم بین اون دونفر چی می‌گذره... دقایقی بعد کامران با قدم‌هایی سریع نزدیک ماشین شد. زد به پنجره... دلم گواه بد می‌داد. پنجره رو پایین کشیدم. او لبش رو گزید و گفت: من با اون دوتا کاری ندارم! نسیم بهم زنگ زد که برم کلانتری واسش سند ببرم! من خودمم از پررو بودنش تعجب کردم. بهشم گفتم به من ارتباطی نداره ولی گفت تو هم دستگیر شدی... من اگه اون وقت شب اونجا بودم بخاطر تو بود... گفتم: مسعود چی؟ تو با مسعود در ارتباطی... با اینکه اون اصلا مرد سالمی نیست... بااینکه اون منو به این روز انداخت... کامران گفت: واسه اونم دلیل دارم... شاید یه روزی فهمیدی! پوزخندی زدم: مگه قراره ما باز هم همدیگر رو ببینیم؟! حالت صورتش عوض شد باز هم طبق عادت پشت سر هم آب دهانش رو قورت داد و دست در جیبهاش به آسمون خیره شد. لعنت به من!!!! چرا اینقدر اونو آزار می‌دادم. حاج مهدوی نزدیکش شد. دستش رو روی شونه‌اش گذاشت و با دلجویی گفت: خدا خیرت بده که پیگیر ماجرا بودی. کامران با حرص رو به او گفت: شما چیکار کردی که این دختر... جمله‌ش رو ناتموم گذاشت. من می‌دونستم ادامه‌ش چیه! از شدت ناراحتی و شرمندگی گفتم: هههههیییی حاج مهدوی سوار ماشین شد و با لحنی خشک گفت: فی امان الله... کامران خطاب به او با طعنه گفت: حاجی تا حالا تو خیابون چرخ می‌زدید حالا چند دقیقه هم بخاطر من دندون رو جیگر بزار.. ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 حاج مهدوی درحالیکه ماشین رو روشن می‌کرد گفت: بنده دلیل داشتم کامران گفت: خوب منم دلیل دارم... خیلی چیزها هست که باید همین امشب برای من و این خانوم روشن شه... هرچند من امشب جواب خیلی از سوالامو گرفتم! جز یکیش! او پیدا بود سر دعوا داره... بخاطر من حاج مهدوی مورد اتهام قرار گرفته بود. خدایا خودت امشب بهم رحم کن. باز تا اومد حالم خوب شه یک مصیبت دیگه از راه رسید.. کامران درعقب رو باز کرد و در کمال ناباوری با کمی از من نشست. خودم رو به در چسبوندم... حاج مهدوی با لحنی جدی گفت: بنظرم الان زمان مناسبی برای صحبت نباشه. پیاده شید لطفا... کامران با قاطعیت جواب داد: حرفمو میزنم بعد میرم. اشکالی نداره که؟؟ حاج مهدوی حتی صورتش رو برنگردوند سمتش. سرش رو تکون داد و قصد کرد از ماشین پیاده شه که کامران گفت: حاجی کجا؟؟ تشریف داشته باش! حاج مهدوی نیم‌خیز و دست به دستگیره، گفت: مگه نمی‌خوای با ایشون سنگاتو وا بکنی؟ پس حضور من لازم نیست. کامران گفت: اتفاقا در این مورد حضور شما لازمه! حاج مهدوی دوباره سر جاش نشست. 🔹ان‌شاءلله خیره... من تسبیحم رو فشار دادم و از پست شیشه بیرون رو نگاه کردم. هوا ابری بود..!! با خودم گفتم: میشه بارون بباره؟!! چقدر دلم بارون می‌خواد! کامران با صدای آرومتری گفت: من دیگه دنبالت نیستم نگران نباش. از همون روزی که آب پاکی رو ریختی رو دستم قیدت رو زدم. حق با توست ما به درد هم نمی‌خوریم. تو دنیات با من خیلی فرق می‌کنه. من حالم از این مذهبی که امثال این آقایون و مادروپدر خودم برام ساختن به هم می‌خوره! مذهبی که بهت اجازه بده دیگرونو قضاوت کنی. همه رو بد بدونی خودتو خوب. خود خدا گفته همه پیش چشم من برابرن ولی این مذهبیا خودشونو تافته‌ی جدا بافته می‌دونن.. حاج مهدوی حرفشو قطع کرد و با آرامش گفت: فرمودید مذهبیها؟؟!!! یعنی همهٔ مذهبی‌ها اینگونه‌اند؟ کامران آب دهانش رو قورت داد! 🔸حداقل دورو برمن که اینطوری بوده!نمونه‌ش مادرم! از بچگیم منبری بود. هرروز و هرساعت این مجلس و اون مجلس می‌رفت! همهٔ زندگیش خلاصه شده بود تو منبر و مجلس! جالب هم اینجاست بیشتر سخنرانیهاش درباب خانواده بود ولی ثبت‌نام کلاس اول من با خاله‌ام بود! او اصلن نمی‌دونست تولدم چه وقتیه!!! غذاهامون یا حاضری بود یا شب مونده!! بابامم که قربونش برم از بچگی واسه دورکعت نماز صبح، ما رو به زور فحش بیدارمون می‌کرد! بخاطر اینکه یه روز مسجد نمی‌رفتیم و نمی‌تونست پزمونو به هم محلی‌ها بده جلو هرکس و ناکسی کوچیک‌مون می‌کرد.. هرکی هم که دورو برمون بود عین خودشون بود... تو مهمونی‌ها بساط غیبت داغ... تو رفتاراشون با دیگرون فقط دروغ و ریا.. ای بابا... بی‌خیالش... بخوام ادامه بدم حاج آقا میگن غیبت نکن برادر!!! حاج مهدوی سمت او چرخید و با لبخندی دوست داشتنی نگاهش کرد. 🔹خوب غیبت نکن برادر!!! لبخند کمرنگی به لب کامران نشست. حاج مهدوی ابروشو انداخت بالا!! 🔹پس دلت پره از ما مذهبی ها؟؟بله؟؟ کامران جوابی نداد. حاج مهدوی ادامه داد: پسر خوب از شما بعیده با این سن و سال همه رو با یک چوب برونی! نباید حساب جهالت من در ادای صحیح دین رو پای همهٔ مسلمونا بنویسی... چرا نابلدی من مسلمونو تعمیمش میدی به کل مسلمونها؟؟ کامران دستش رو روی لبش گذاشت و بیرون رو نگاه کرد. 🔸آهسته گفت: دست خودم نیست. نمی‌تونم دلمو صاف کنم با این قشر... من راه خودمو میرم... وقتی می‌بینم هیچ فرقی بین منو اونی که نمازو روزه‌ش قضا نمیشه وجود نداره چرا باید پایبند این چیزا باشم؟! من خدا رو قبول دارم... عاشق امام حسینم... جونمم براش میدم ولی با یه سری چیزا کنار نمیام... شاید اگر در برحه‌ای دیگه بودم حرف‌های کامران قانعم می‌کرد. دلم لرزید... کامران برای خودش دلایلی داشت که من اگرچه می‌دونستم اون دلایل اشتباهه ولی جوابی نداشتم. چشم دوختم به دهان حاج مهدوی تا ببینم چه جوابی برای این حرف ظاهرا منطقی داره... حاج مهدوی نگاهی عاقل اندر سفیه به او کرد و پرسید: شما عاشق امام حسینی؟! کامران گفت: بله..گفتم که.. 🔹خدا رو هم فرمودی قبول داری؟! 🔸بله قبول دارم. 🔹پس اگه قبولش داری باید حرفها و دستورات و توصیه‌هاشم قبول داشته باشی درسته؟ کامران مقصود حاج مهدوی رو فهمید. گفت: حاجی خواهشا حرف‌های تکراری نزن.. من گوشم از این حرفها پره... آی خدا گفته نماز بخون خدا گفته روزه بگیر... خدا گفته مشروب نخور... اگه حرف خدا رو گوش ندی مسلمون نیستی.. من حرفم این نبود... ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂