🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
#پارت_123
رهـایـے از شـب🌒
افسر با تعجب نگاهمون کرد و گفت: مگه این خانوم دوستت نیست؟
گفتم: نه..
پرسید: پس اگه دوستت نیست تو خونت چیکار میکرده؟
گفتم: من که از مسجد برگشتم دیدم لای در خونهام نامه انداخته.. نامه شو خوندم بعد که خواستم برم تو، دیدم تو پاگرد واستاده گریه میکنه.. خیلی التماسم کرد اجازهی ورود بهش بدم. منم دلم سوخت راش دادم..
افسر پرسید: مگه اون ساختمون دروپیکر نداره که این خانوم تو راه پله بوده؟ کلید داشته؟
گفتم: نه
افسر به نسیم نگاه کرد.
🔹چطوری وارد ساختمون شدی؟
🔸هیچی!! یکی از اهالی ساختمون داشت وارد میشد منم باهاش تو اومدم گفتم آشنای عسلم.!
افسر آهی کشید.
از من پرسید: کس و کاری داری یا نه؟!!!
به جای من آقای رحمتی گفت: اگه کس و کار داشت که این اوضاع و احوالش نبود!
چادرم رو روی صورتم کشیدم و سرم رو که بانداژ شده بود تکیه دادم به صندلی. از زیر چادر صورتهای اونها رو همونطوری که واقع بودند میدیدم.. سیاه سیاه!!
افسر گفت: خب فردا صبح پروندتون میره دادسرا. اگه تا صبح وثیقه یا ضامن معتبر دارید گرو بزارید برید خونه وگرنه درخدمتتون هستیم.
نسیم غر میزد و التماس میکرد.
من اما حرفی برای گفتن نداشتم. باورم نمیشد که بیجهت متهم شده باشم.
افسرصدام کرد. بیا زنگ بزن به دوستی آشنایی فامیلی بیان اینجا واست وثیقه بیارن...
صدام در نمیومد.. به سختی گفتم: من کسی رو ندارم..
پرسید: یعنی هیج کسی رو نداری؟!
رحمتی با طعنه گفت: چرا نداری؟! زنگ بزن به یکی از همون آقایون اراذل که دم به دقیقه تو اون خونه پلاسن و دم رفتن برات بوس میفرستن؟!!!!
افسر گفت: آقا صحبت نکن شما.. بیرون واستا تا من بهت بگم.
رحمتی دستهای مشت کردشو روی زانو گذاشت با پوزخندی سرشو تکون داد.
افسر رو به من گفت: اینطوری مجبوریم شب نگهت داریم تو بازداشتگاه..
مثل باروت از جا پریدم.
_به چه جرمی آخه؟! مگه من چیکار کردم؟!
من باید شاکی باشم! سرمن شکسته.. من زخمیام.. به من توهین شده اون وقت منو بازداشت میکنین؟! این آقایون به من تهمت زدن بعد اینا شاکین؟
🔹بههرحال همسایههات ازت شاکیان.. واست استشهاد جمع کردن.. راست یا دروغشو قاضی معین میکنه. بنده مأمورم و معذور!!
چقدر غریب بودم..
با بغض گفتم: کدوم استشهاد؟! به چی شهادت دادن؟!
گفت: به روابط غیر اخلاقی در ساختمون و سلب آسایششون ..
نگاهی به سوی همسایههام انداختم.
با گریه از آقا رضا پرسیدم: شما از خونهی من اصلا سروصدای نامتعارفی شنیدید؟ چرا اینقدر راحت بهم تهمت زدید؟ از خدا بترسید.. من چه کار غیر اخلاقیای کردم؟ چطور تو این ده ساله خوب بودم یهو بد شدم؟
او سرش رو پایین انداخت و زبانش رو دور دهان بستهاش چرخوند..
گفتم: باشه، باشه آقا رضا. همتون عقلتون رو دادین دست یکی دیگه.. هرچی اون بگه شما هم گوش میکنید.. تو روز محشر همتون با هم محشر میشید..
رحمتی حرفمو قطع کرد: مثل اینکه ما یه چیزی هم بدهکار شدیم؟! با این ننه من غریبم خوندن چیزی درست نمیشه! حالا خوبه چندبار مچت رو گرفتیم!
با عصبانیت بلند شدم و گفتم: چی دیدی بگو خودمم بدونم؟!! انشاءالله خدا جواب این تهمتهاتو بده مرد!
سروان گفت: بسه دیگه.. بحث نکنید..
بعد نگاهی به اون سه نفر کرد و گفت: بیرون منتظر بمونید تا صداتون کنم.
نسیم پرسید: من کجا میتونم گوشیمو بگیرم یه زنگ دیگه بزنم به خانوادهم.. دیرکردن.
افسر که در حال نوشتن بود بی آنکه نگاهش کنه گفت بیرون تلفن هست!
خوش به حال نسیم! او حتی تماسهاشم از قبل گرفته بود. من کسی رو نداشتم بهش زنگ بزنم. ساعت نزدیک یازده بود.. برای زنگ زدن به فاطمه خیلی دیر بود و دلم نمیخواست حامد بفهمه من اینجا هستم.. فکرم فقط به یک نفر رأی مثبت میداد. ولی او هم نمیتونست اینجا باشه..
من همهٔ آبرومو برای او میخواستم.. نه نمیتونستم بهش خبر بدم.
در باز شد و مسعود و کامران به همراه یک آقای میانسال داخل اتاق اومدند.
اقای میانسال گفت: مثل اینکه دخترمو اینجا آوردن؟ نسیم پارسا
🔹بله دخترتون با یکی درگیرشده ازش شکایت شده.
🔻کامران اینجا چیکار میکرد؟! او از کجا خبر داشت چه اتفاقی افتاده؟ مسعود مگه با نسیم حرفش نشده بود؟! پس چطور او هم به همراه پدر نسیم در کلانتری حاضر بود؟ حتما کامران بخاطر من اینجا بود.. نسیم خبردارش کرده بود تا من آزاد بشم؟!!
کامران نگاهی گذرا بهم کرد. آب دهانش رو طبق عادت پشت سرهم قورت داد. صورتم رو ازش برگردوندم.. لابد الان خوشحال میشد که کارم گیرشه. پدر نسیم سند آورده بود و داشت با افسر و آقا رضا حرف میزد تا رضایت شاکی رو بگیره.. همون پدری که نسیم بارها آرزوی مرگشو داشت! و حتی این پدر اصلا براش اهمیتی نداشت که مسعود و کامران دوست پسرهای دخترش هستند!
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد..
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_124
چقدر بین پدر نسیم و آقای خدا بیامرزم تفاوت بود. آقام اگه منو اینطور جاها میدید نگاه به صورتم نمیکرد ولی او تازه دخترش رو دلداری هم میداد!!!
افسر مربوطه نگاهی به من انداخت و گفت: چی شد خانوم؟!
وقتی دید ساکتم بلند صدا زد سرکار حجتی.. این خانومو ببر..
کی فکرشو میکرد من داشتم بازداشت میشدم اون هم بیگناه.. فقط بخاطر یک تهمت.. و بخاطر یک دلسوزی احمقانه!
اون هم مقابل کسانی که منتظر بودن زمین خوردنم رو ببینن. مسعود لبخند کمرنگ و موزیانهای زیر لب داشت.. و کامران هیچ چیزی نمیشد از نگاهش فهمید!
سرکار حجتی یک خانوم سبزه و جدی بود. زیر بغلم رو گرفت و گفت: بریم..
داشتم از در بیرون میرفتم که کامران از حجتی پرسید: کجا میبرینش؟!
حجتی گفت: بازداشتگاه!!!!
کامران چشمهاش از حدقه زد بیرون. با دستش مانع رفتنمون شد و رو به افسر گفت: ایشونو چرا بازداشت میکنید؟
افسر درحالیکه با کاغذهای دوروبرش ور میرفت گفت: برای اینکه ازش شکایت شده. خودشم که میگه کس و کاری نداره..
کامران گفت: آخه چه شکایتی؟ مگه چیکار کرده؟ چون کسوکار نداره باید هر کاری خواستید باهاش بکنید؟
افسر نگاهی موشکافانه بهش کرد و گفت: شما چیکارهشی؟
کامران مکثی کرد و گفت: آشناشم..
حیدری با پوزخندی خطاب به افسر گفت: هه عرض نکردم. الان سرو کلهی همه آشناهاش پیدا میشه..
خدا به این رحمتی رحم کنه.. چقدر دلم رو شکست امشب..
کامران بیاعتنا به طعنهی او گفت: اگه من سند بیارم چی؟
افسر دستش رو زیر چونه گذاشت و نگاهی به ما دونفر کرد و گفت: تا زمانی که پروندهش به دست دادسرا برسه آزاده! از اونجا به بعدش به قاضی مربوطه!
اما این چیزی نبود که من میخواستم. من هیچ وقت حاضر نبودم زیر دین کامران برم وقتی که با دشمنان من دوست بود؛ و هیچ وقت ضمانت اونو قبول نمیکردم تا به تهمتهای همسایه دامن بزنم.
بلند گفتم: من احتیاجی به ضمانت کسی ندارم.. خواهش میکنم جناب سروان از ایشون چیزی قبول نکنین..
خودم از در بیرون رفتم. کامران دنبالم راه افتاد.
این مسخره بازیها چیه در میاری؟ بازداشتگاهه مگه شوخیه؟
🔻با حرص نگاهش کردم.
گفت: ببینمت... اون دیوونه این بلا رو سرت آورده؟
گفتم: تو واسه کدوم دیوونه اینجایی؟!
گفت: معلومه واسه خاطر تو
پرسیدم: کی خبرت کرد؟
سکوت کرد.
لبخند تلخی زدم و گفتم: شما همتون دستتون تو یک کاسهست نه؟؟ دارم بهت شک میکنم! کجا برم که شما نباشید کجا؟!
او با درماندگی نگاهم کرد.
گفت: قضیه اونجور که تو فکر میکنی نیست..
من برای کارم دلیل دارم.
اشکم پایین ریخت. خطاب به حجتی گفتم: بریم..
چند قدم دور شده بودیم که به عقب برگشتم و نگاهش کردم و حرف آخر رو زدم: همهٔ دردسرهام بخاطر شماست.. هر دلیلی داری داشته باش ولی فقط برو.. بخاطر شما بهم تهمت زدند.. برام حرف درست کردن. از زندگیم برو..
و بلند گریه کردم...
وارد بازداشتگاه شدم. حجتی گفت: شانست امشب کسی تو بازداشت نیست.
نفهمیدم او این شانس رو به خوب تعبیر کرده بود یا بد!
دلم تسبیح میخواست... گفتم میشه بهم یه نخ بدی؟
او با شک بهم نگاه کرد.
از توی جیبم دانههای تسبیح رو در آوردم. گفتم: میخوام تسبیحمو درست کنم.
او نگاهی سوال برانگیز به من و تسبیح کرد و گفت: مگه اینا رو تحویل ندادی؟؟؟
گفتم: کلی بهشون التماس کردم تا بهم دادند..
گفت: خب بزار یه سالمشو بهت بدم.
گفتم: نه.. من تسبیح خودمو میخوام!
او گفت: بزار ببینم میتونم واست کاری کنم!
چند دقیقهی بعد با یک متر نخ مشکی برگشت. گفت: این ته کیفم بود واسه روز مبادا. ببین به کارت میاد؟ با خوشحالی نخ رو گرفتم ودانههای ناقص رو داخلش انداختم تا کل دانهها در مشتم باشه.. وقتی درستش کردم تسبیح رو روی سینهام گذاشتم و با خدا حرف زدم..
تسبیحات حضرت زهرا"س" سفارش الهام بود.. باید با این تسبیح سفارشش رو عمل میکردم!
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_125
با خاک تیمم کردم و دورکعت نماز حاجت خوندم. اینجا بهترین جا بود برای خلوت با خدا... خدایی که من در آغوشش بودم و از قضا مسیر هدایتم کمی پیچ درپیچ و خطرناک بود. نمیتونم بگم برام مهم نبود که بازداشت شدم ولی برخلاف چند وقت پیش ایمان داشتم که هیچ اتفاقی ازجانب خدا برای آزار و آسیب به من نیست.. من قسم خورده بودم هرگاه افکار منفی وناامیدانه سراغم اومد دست به دامن دعا و نماز بشم. و بجای گله دعا کنم..
رو به قبله از خدا کمک میخواستم..
گفتم: خدایا بگو تا چقدر دیگه از امتحانم باقی مونده؟ حسابی تنها و بیپناه شدم. دیگه حتی تو خونهی خودمم آسایش ندارم.. تنها پناهم تویی.. تو اگه به من رحم نکنی کی رحم کنه؟ خدایا نکنه تحبسالدعا شدم؟! نکنه ولم کردی؟ اگه این اتفاقها امتحان باشه تحملش میکنم ولی اگه خشم توست... با خشمت نمیتونم کنار بیام.. میمیرم اگه ازم خشمگین باشی اللّهمَّ اغْفِر لِیَ الذُّنوبَ الَّتی تَحْبِسُ الدُّعا..
میون مناجات و هقهقم حجتی سرکی به داخل کشید و گفت: بیا بریم فعلن آزادی.
اشکهامو پاک کردم.
من که به کامران گفته بودن نمیخوام ضامنم بشه!
گفتم: چجوری؟
حجتی درو باز کرد و درحالیکه سمتم میومد گفت: چجوری نداره! برات وثیقه گذاشتن..
چرا کامران دست از سرم برنمیداشت؟! چرا همیشه سر بزنگاه میرسید؟! چرا کسی که همیشه دنبالم بود کامران بود؟ همیشه رسم دنیا همین بود! من از کامران فرار میکردم و کامران دنبال من بود!!
کاش همینجا میموندم ولی زیر بار منت کامران نمیرفتم. با حجتی وارد اتاق سروان علی محمدی شدیم. ناگهان در کمال ناباوری حاج مهدوی رو دیدم که روی صندلی نزدیک او نشسته بود. با دیدن من ایستاد و نگران نگاهم کرد. او اینجا چکار میکرد؟! از کجا میدونست من اینجام؟!
کاش دنیا به آخر میرسید و او مقابلم در این مکان نبود. یعنی الان ذهنش دربارهٔ من چه افکاری رو مرور میکرد.. سروان علی محمدی گفت: بیا دخترم.. بیا اینجا رو امضا کن آزادی! اما باید فردا بری دادسرا
با پاهایی لرزون جلو رفتم و سرم رو پایین انداختم.
اشکهای درشتم یکی بعد از دیگری روی چادرم میریخت. خودکارو برداشتم و زیر کاغذها رو امضا کردم.
سروان علیمحمدی گفت: خب میتونی بری وسایلتو بگیری بری خونت.
نگاهی شرمسار به روی حاج مهدوی انداختم. او هم نگاهم کرد.. نگاهی پر از اندوه...
نه من سلام کرده بودم نه او.. هیچ کدوممون حرفی نزدیم با هم.. من از روی شرم و شوک و او شاید از ناراحتی..
با چشمی گریون از اتاق اومدم بیرون. وسایلم رو تحویل گرفتم. بیرون در حاج مهدوی ایستاده بود. او منتظر من بود.. چقدر من دختر پردردسر و حاشیهسازی برای او بودم. میخکوب شدم و نگاهش کردم.
جلو اومد.
به آرومی و متانت پرسید: خوبید؟؟
چشمهای خیسم رو برای مدت طولانی روی هم گذاشتم و سرم رو به حالت نفی تکون دادم.
آهسته گفت: بریم..
سوار ماشینش شدیم.
در سکوت رانندگی کرد.
سکوتی که حاوی هزاران سوال و حرف برای هردومون بود. حکمت چه بود که همیشه اتفاقهای مهمم با او در شب رقم میخورد؟ وهربار من حالم درب و داغون بود و او ناجی؟!
بالأخره سکوت رو شکست.. مثل امواج دریا روی شنزار ساحل بیدارم کرد.
پرسید: تشریف میبرید خونه؟!
🔸خونه؟؟؟ کدوم خونه؟! همون خونهای که همسایههاش به ناحق ازم شکایت کردن؟! کاش ازم چیزی نمیپرسید و همینطوری میرفت.. بدون حرف و سخنی.... و فقط اجازه میداد که در کنارش حس امنیت داشته باشم. حرف رفتن خیلی زود بود. خدا او رو برام رسونده بود. چطوری نمیدونم ولی برام مهم نبود.
🔻 دوباره پرسید!
🔸آهسته گفتم: دلم میخواد برم جایی که هیچکس نباشه.
او چیزی نگفت.. ولی میشد صدای افکارش رو شنید.
سرم رو به شیشه تکیه دادم و آروم آروم اشک ریختم.
او با صوت زیباش شروع کرد به زمزمهی یک نوا از زبان خدا..
همهٔ ی حرفهای اون شعرتفسیر حال من بود. میدونستم که او به عمد این مناجات رو میخونه تا آرومم کنه..
بندهام..
دوست دارم شنوم صوت تمنای تورا
طالب راز و نیازت به شب تار تو أم
رنج و غمهای تو بیعلت و بیحکمت نیست
تو گرفتار من و من همه در کار تو أم
سایهی رحمت من در همه جا بر سر توست
مصلحت بین و گنه بخش و نگهدار تو أم
جای دلتنگی و بیتابی و نومیدی نیست
من که در هر دوجهان یارو و هوادار تو أم
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان (عج)
✨السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اَباصالحَ المَهدی یا خَلیفةَالرَّحمنُ و یا شَریکَ الْقُرآن اَیُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان الاَمان
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
اللهم عجل لولیک الفرج💖
عالمبہعشق روی تو بیدار میشود🌻
امام زمان 060.mp3
7.03M
قسمت شصتم✅
امام زمان عج💚❤️
العجل مولا مولا😭😭😭😭
┄═✧❁❁•••❁❁✧═┄
@amam_shenasy🌺
💕 جهاد زنان💕
اگه بخوایم برای حس عبد نسبت به مولا در مقام کشف این رابطه، نامی انتخاب کنیم چی باید بگیم⁉️ 🌿هرچند م
.
💠 با طی کردن مرحله «درک معنای عبد» بود که احساس هویت پیدا میکردیم!
گل سر سبد «معرفت نفس»، درک معنای عبد هست!!
و نتیجهاش این میشه که به محض فهم اینکه عبد هستی، به عنوان عبد، دنبال مولا میگردی 💯✔️
💢در روانشناسی رشد میگن بچهها به هر عکسی که نگاه میکنن بلافاصله میپرسن: بابا و مامانش کو!؟
مثلا تا یک مرغابی کوچولو ببینن، میپرسن: بابا و مامانش کو⁉️
🔆 یا اگه سه وسیله انتخاب بشه، وقتی بچهها به اونها نگاه کنن میگن: این بچهاش هست، این دوتاهم مامان و باباش!!
☢ آنها این رابطه رو کشف میکنن و خودشون هم به عنوان کودک، علم شهودی دارن!!
🌀👈🏼عبد هم همینطور هست، انسان هم اگه عبد بودن خودش رو درک کرد، فوراََ به دنبال مولاش میگرده!!
نیاز نداره کسی مولاش رو به او ثابت کنه!
#نگاهی_به_رابطه_عبدومولا ۸۷
🖤 @jahadalmarah
✳️ هشتم شهریور؛ سالروز انفجار دفتر نخست وزیری و شهادت شهیدان رجایی و باهنر و روز مبارزه با تروریسم
🌷 یاد و خاطره شهدای اسلام گرامی باد.
🌹 هدیه نثار ارواح طیبه شهدای اسلام صلوات
#اللّهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج 🌹
┄┅═══••✾••═══┅┄
#دست_ورزی
هدف: هماهنگی چشم با دست ، تقویت عضلات دست ، تقویت دقت
سن ۱ تا ۲ سال
روش اجرا: روی در شیشه مربا و سس را سوراخ هایی ایجاد کنید و کودک باید گوش پاککن ها را درون آن بیاندازید