‼️ معایب تک فرزندی ‼️
4⃣ضعف در به کار گیری قانون زندگی
❌ بعضیا به راحتی دعوای بچّهها رو دلیل ظلم شدن به بچّهها در خونوادههای پُرجمعیت به حساب مییارن و حکم به تکفرزندی و یا ایجاد فاصلۀ بین بچّهها میکنن.😳
✅ ما نمیخوایم بگیم هر دعوایی که بین بچّهها اتفاق میافته خوبه، ولی در کل، رقابتی که بین بچّهها تو خونوادههای پُرجمعیت وجود داره، یه آموزش کارگاهی برا یاد گرفتن تعاملات اجتماعیه. 💪
🔶 بچّهها وقتی با هم دعوا میکنن، یاد میگیرن که چطور حقّشون رو بگیرن، البته همین دعواهای معمولی.
🌀 ما بزرگترا هم وقتی بچّه بودیم، با برادر و خواهرامون دعوا داشتیم؛ امّا حالا حوصلهمون کم شده و تحمّل دعوای بچّههای خودمون رو هم نداریم.👀
💡یکی از حُسنهای دعواهای طبیعی، اینه که بچّهها با خشونت و تندی به صورت طبیعی آشنا میشن و وقتی تو جامعه با برخوردهای خشن مواجه میشن، به این راحتی عقب نمیکشن. 💪
⚠️این دعواها، مثل واکسن میمونه. واکسن، میکروب ضعیف شدهایه که بدن با اون مبارزه میکنه تا اگه میکروب حقیقی وارد بدن شد، بتونه به راحتی با اون مبارزه کنه.💉
‼️ خیلی از تکفرزندها، توی رقابتهای اجتماعی به شدّت آسیبپذیر و کمتحمّلن، چون که اونها تو زندگیشون، نه تنها رقابت نکردن بلکه همیشه بدون اینکه زحمتی بکشن، در کانون توجّهات بودن.☝️
#ایران_جوان_بمان
#جمعیت
#محسن_عباسی_ولدی
@abbasivaladi
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_133
من سی سالم بود و این اولین بار بود که کسی بصورت رسمی و سنتی از من خواستگاری میکرد. دست و پامو گم کردم.
حتی شک کردم که مبادا منو با کسی دیگه اشتباه گرفته باشه که خودش گفت شمارهی منو از حاج آقا احمدی گرفته!
او اطلاعات شخصی منو میخواست و من با اکراه و بیمیلی پاسخ میدادم. چون نمیتونستم به هیچ مردی فکر کنم.
لحظهای به خودم تلنگر زدم که پس چی شد اون حرفهات؟!! مگه نمیگفتی فقط یک مرد مؤمن باخدا میخوای پس چرا باز دلت درگیر یکی دیگست؟!! خودت هم بهتر از هرکسی میدونی که حاج مهدوی با وجود حرفها و حدیثهایی که درموردت شنیده هرگز آبرو و اعتبار خودش رو زیر سوال نمیبره و درصدی هم فکرش متوجه تو نیست.
اینقدر فکرم مشغول این افکار بود که حتی متوجه نمیشدم اون خانوم چی میگه. ناگهان با شنیدن یک لقب منقلب شدم و بدنم شل شد.
🔹پسر بنده روحانی هستند. سی و یک سالشونه. و قبلا هم یکبار ازدواج کردن...
دیگه گوشهام چیزی نمیشنید... نیازی هم به شنیدن نبود... تا همینجای صحبتهاش کافی بود
تا پسر او رو بشناسم.!! ولی هنوز باور نمیکردم! حتی زبانم در دهانم نمیچرخید تا چیزی بگم..
او حرفهاش تموم شده بود و منتظر پاسخی از سوی من بود.
سکوتم اینقدر طولانی شد که او گمان کرد تماس قطع شده. نفس زنان و با لکنت گفتم:
مممننننن...
او هم فهمید که زبانم بند اومده.
محترمانه عذرخواهی کرد و گفت: عجله نکن دخترم. میدونم شرایط ایشون مقداری خاصه. شاید هرکسی نتونه با این شرایط کنار بیاد. بهتره خوب فکرهاتونو بکنید. من انشاءلله عصر زنگ میزنم. هرچی قسمت باشه همون خیره انشاءلله.
در دلم یک نفر فریاد میزد: کدوم فکر؟؟
من یک ساله دارم به این مرد فکر میکنم. من یک ساله بخاطر این مرد شبها خواب ندارم و روزها قرار!!! به چی فکر کنم؟!!! کدوم شرایط خااااص؟!!!! شرایط من از او خاصتره!! اونایی که باید نگران باشن شمایید نه من. اونایی که باید فکر کنن چه کسی قراره عروسشون بشه شمایید نه من!
او خداحافظی کرد و من عین احمقها پشت تلفن خشکم زد. حتی نتونستم با او خداحافظی کنم. هنوز گوشی دستم بود. دستم رو روی قلبم گذاشتم و تسبیح دور گردنم رو چنگ زدم. این رویا واقعی نبود!!! یا اگر بود قطعا کوتاه بود.
از شوق سر از پا نمیشناختم. خنده و گریهام باهم ادغام شده بود... عین دیوونهها به این سرو اون سر اتاق میرفتم و بلند بلند خدا رو صدا میزدم. دقایقی بعد شک و اضطراب به جونم افتاد. اگه او دیگه زنگ نزنه چی؟؟ اگه رفتار منو پشت تلفن حمل بر بیادبیم کرده باشه و به این نتیجه رسیده باشه دیگه زنگ نزنه چی؟؟
در میان حالات جنونآمیزم فاطمه زنگ زد.
نفسزنان گوشی رو برداشتم.
او به محض شنیدن صدام با نگرانی پرسید: رقیه سادات خوبی؟ چرا صدات اینطوریه؟
من منکنان و نفسزنان گفتم: فاطمه... دارممم میمیرم.. دعا کن تا بعداز ظهر زنده بمونم!
او نگرانتر شد.
پرسید: چی شده ؟ چه بلایی سرت اومده؟ الان میام میبرمت دکتر...
حرفش رو قطع کردم.
با صدایی که شوق و هیجان در اون موج میزد گفتم: فکر نکنم حالم با این چیزا خوب شه... فاطمه... منننن ...بگو من.. خوابم یا بیدار؟
استرس من به جان او هم افتاد... با هیجان گفت:
معلومه که بیداری. جونم رو به لب رسوندی بگو چی شده؟
با اشک و شادی گفتم: ازم... ازم... خواستگاری کرد...
فاطمه در حال سکته بود.
با من من گفت: ک..کی؟؟؟
نفسم رو بیرون دادم: حااااج مهدددوی...
او هم به لکنت افتاد: خخوو...خووودش؟؟
🔸نه... مادرش!!
او با شوق و ناباوری میخندید.. و من درمیان خندههای او تکرار میکردم. اگه من خواب باشم چی؟؟! اینقدر تو زندگیم ناکامی دیدم که باورم نمیشه این اتفاق در بیداری افتاده باشه!
او گفت: باورم نمیشه!! حاج مهدوی؟؟ نمیدونی چقدر خوشحالم. میبینی رقیه سادات؟ دیدی گفتم خدا یه روزی پاداش صبرتو میده...
باهم پشت تلفن گریه کردیم... خندیدیم... ذوق کردیم... حتی ترسیدیم...
تا عصر دل توی دلم نبود... نه میلی به خوردن داشتم نه حال انجام دادن کاری!
فقط روی سجادهام سجدهی شکر بجا میاوردم و اشک شوق میریختم.
نزدیک اذان مغرب بود که تلفن همراهم زنگ خورد. باز همان شماره بود. قبل از برداشتن گوشی چندبار نفس عمیق کشیدم تا مثل تماس قبلی با لال شدنم بیادبی نکنم.
تسبیح رو در دستم فشار دادم و سلام کردم.
ف_مقیمی
هرگونه کپی و اشتراک گذاری بدون نام نویسنده اشکال شرعی دارد.
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت134
نزدیک اذان مغرب بود که تلفن همراهم زنگ خورد. باز همان شماره بود. قبل از برداشتن گوشی چندبار نفس عمیق کشیدم تا مثل تماس قبلی با لال شدنم بیادبی نکنم.
تسبیج رو در دستم فشار دادم و سلام کردم.
خانوم مهدوی گفت: ببخشید عزیزم دوباره مزاحمتون شدم. امیدوارم در این مدت فکرها و مشورتهاتونو کرده باشید!
سعی کردم صدام رو کنترل کنم!
با خجالت گفتم: بله...
🔹خب اگر موافقید یک روز که شرایطش رو دارید خدمت برسیم.
من واقعا نمیدونستم باید چی بگم! چون نه بزرگتری داشتم که با اونها روبهرو بشه و نه حتی با کیفیت مراسم خواستگاری آشنایی داشتم!
با حجب و حیا گفتم: من حقیقتش والدینم به رحمت خدا رفتند و بزرگتری ندارم...
او جملهم رو قطع کرد.
🔹بله در جریان هستم. خدا رحمتشون کنه. مهم خودتون هستید. انشاءلله رضایت اونها هم هرچی باشه همون بشه.
پس او از زندگی من کموبیش اطلاع داشت. دعا کردم که از گذشتهی سیاهم خبر نداشته باشه.
گفت: نفرمودید کی خدمت برسیم؟
زبانم گفت: هر زمان خودتون صلاح میدونید.
دلم تأکید کرد: محض رضای خدا زودتر..
او هم مثل پسرش دل و ذهن آدمها رو میخوند.
گفت: خب پس ما فردا شب خدمت میرسیم.
***
تا فردا شب من هزار بار مردم و زنده شدم!
هزاربار گریه کردم و خندیدم..
هزار بار ترسیدم و یکدل شدم!!!
و تا فردا شب هزار بار از تنهایی و بیکسیم دلم گرفت. دوست داشتم آقام و مادرم بودند و با صدای اونها از اتاق با چادر گلدار بیرون میومدم و مادرشوهر آیندهم یک نگاه خریدارانه به من و یک نگاه رضایتمندانه به پدرو مادرم میانداخت و من از نگاهش میخوندم که خشنوده از این وصلت!!!
اما من تنها بودم!!! تنها باید از اونها پذیرایی میکردم... تنهایی از مهریه حرف میزدم و تنهایی میگفتم بله!!!
فقط یک یتیم میفهمه که این شرایط چقدر سخت و دردناکه..
فقط یک یتیم میفهمه چقدر دلگیره اون مجلس شاد.
اما من یادم رفته بود که آغوش خدا محکمتر و مهربانتر از همیشه وجودم رو میفشرد. چون صبح روز شنبه فاطمه زنگ زد و گفت با پدرومادرش به اینجا میاد تا من تنها نباشم!
حلقهی دست خدا اونقدر تنگتر و کریمتر شد که حاج احمدی هم همان روز تماس گرفت و اجازه خواست به نیابت از خونوادهام با همسرش در مجلس حضور داشته باشه!
بله!!! باید در آغوش خدا باشی تا معنی این اتفاقها رو درک کنی!
حالا به نیابت از پدرومادرم چهار بزرگتر و یک خواهر داشتم!!!
فاطمه از ظهر اومد و به من که از شدت استرس و شوک ناشی از این حادثهی خوب مثل مرغ پرکنده این سمت و اون سمت میرفتم کمک کرد..
من هنوز میترسیدم و او خواهرانه آرومم میکرد وبرام تصنیفهای عاشقونه و شاد میخوند تا بخندم!!!
خانه بوی شادی و عید به خودش گرفته بود!
حتی روشنتر از همیشه به نظر میرسید.
نماز مغرب رو در کنار فاطمه خوندم.. موقع فرستادن تسبیحات بود که فاطمه بیاختیار دستش رو دراز کرد و دستمال گلدوزی شده رو از روی سجاده برداشت.
من به او که با حیرت و پرسش به دستمال نگاه میکرد چشم دوختم و ذکر میگفتم.
او یک ابروش رو بالا انداخت و نگاهم کرد.
ذکرم که تموم شد پرسیدم: چیزی شده؟
او گفت: این دستمال رو از کجا آوردی؟
خیلی عادی گفتم: قصهش مفصله برات تعریف نکردم. مربوط میشه به همون شبی که حاج مهدوی رو دنبال کردم و راز دلم رو بهش گفتم.
توضیحاتم برای او که هیچ چیزی از اون شب نمیدونست کافی نبود. باز همچنان چشم به دهانم دوخته بود تا جزئیات بیشتری از اون شب بشنوه.
پرسید: این دستمال دست تو چیکار میکنه؟
گفتم: اون شب یک درگیری بین من و یک لاتی پیش اومد و فک و بینیم آسیب دید. حاج مهدوی اینو بهم داد که باهاش صورتم رو پاک کنم.
او چشمش گرد شد و دستش رو مقابل دهانش برد.
من با تعجب نگاهش کردم.
پرسیدم: جریان چیه؟ نباید بهم این دستمالو میداد؟
او برق اشک در چشمهاش جمع شد و نجوا کرد: چقدر احمق بودم که تا حالا نفهمیدم!!
دستم رو روی دستش گذاشتم و با نگرانی نگاهش کردم.
🔸از چی حرف میزنی؟!
فاطمه اشکش رو پاک کرد و گفت: این دستمال رو الهام تو دوران نامزدی برای حاج مهدوی گلدوزی کرده بود. این طرحی که روی دستماله در حقیقت همون طرح سبد گلیه که حاج مهدوی روز خواستگاری براش آورده بود. خود الهام این طرحو کشید روی دستمال پیاده کرد. دستمال رو دوخته بود تا حاجی روی منبر عرق پیشونیش رو پاک کنه. بعد از فوت الهام این دستمال و اون تسبیح شد همه چیز حاج آقا! همونطوری تا کرده روی جیب مخفی قباش میگذاشت. جایی که دستمال درست در کنار قلبش باشه.
حاج مهدوی دوتا از بهترین یادگاریهای الهام رو به تو داده... این بنظرت یعنی چی؟؟
ف_مقیمی
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت135
فاطمه گفت: حاج مهدوی دوتا از بهترین یادگاریهای الهام رو به تو داده... این بنظرت یعنی چی؟؟
من زبانم بند اومده بود.
به سختی گفتم: تسبیح رو که من به زور ازش گرفتم... ایشون دلش نمیخواست بهم بده...
یادم افتاد که خیلی چیزها رو فاطمه نمیدونه! براش خواب الهام و هرچه بین من و حاج مهدوی بود تعریف کردم.
او با ناباوری و شوق بیاندازه حرفهامو گوش میکرد... اونقدر محو حرف زدن بودیم که نفهمیدیم زمان چطوری گذشت!
زنگ خانه به صدا در اومد. پدرو مادر فاطمه به همراه حاج احمدی و همسرش اومده بودند. اونها با دیدن ما که هردو با چادرنماز به استقبالشون رفتیم با تعجب نگاهمون کردند. اشرف خانوم مادر فاطمه پرسید: چرا هنوز آماده نشدید؟!!
ما با شرمندگی خندیدیم. اونها رو با احترام به سمت پذیرایی مشایعت کردم و با عذرخواهی به اتاق رفتیم و لباس مناسب پوشیدیم. همونطور که در مقابل آینه روسری و چادرم رو درست میکردم فاطمه از پشت بغلم کرد و در آینه بهم گفت: بهت حسودیم میشه!
🔸پرسیدم:چرا؟!
🔹او گفت:چون بعد از پنج سال تو تنها کسی بودی که تونستی جای خالی الهامو تو دل حاج مهدوی پرکنی... و تنها کسی بودی که الهام دوست داره جاش رو بهت بده...
واقعا خیلی کارهای خدا عجیبه! تو... باید یک دفعه سرو کلهت پیدا میشد و منو از غصهی الهام نجات میدادی و رخت حاج مهدوی رو از عزا میکندی! تو چی داشتی و چه کردی که لایق این همه اتفاق خوب بودی نمیدونم! فقط میدونم برای ما خیر بودی.. خیر داشتی!
به سمتش چرخیدم و او را عاشقانه در آغوشم فشردم.
با اضطراب پرسیدم:
🔸بنظرت حاج مهدوی خودش هم به این ازدواج رغبت داره یا فقط بخاطر حاج احمدی داره به خواستگاریم میاد؟
او خندهی شیطنتآمیزی کرد و گفت: اگه به من باشه میگم هیچ کدوم! اون فقط اومده دستمال و تسبیحشو ازت پس بگیره!! پس تا این دوتا گرو رو ازش داری ولش نکن عقدت کنه!
بلند خندیدم...
او هم میخندید.
با روی شاد و گشاده به پذیرایی رفتیم. اونها با دیدنم صلوات فرستادند. اشرف خانوم دور سرم پول چرخوند و برام آرزوی خوشبختی کرد. حاج احمدی هرچند دقیقه یک بار به بهانههای مختلف روح پدرومادرم رو با صلواتی همراه جمع میکرد!
راس ساعت هشت شب زنگ خانه رو زدند. من دست وپام رو گم کرده بودم. با هول و ولا از خانومها پرسیدم: من چیکار کنم؟ الان باید همینجا باشم؟
خانوم احمدی یک خانوم مهربان و خوش اخلاق بود. او با دیدن حالم خندید و گفت: برو تو اتاق مادر. صدات کردیم بیا..
حاج احمدی با او مخالف بود.
🔹نه خانوووم... چه کاریه؟!! دیگه الان مثل قدیم نیست که..
در میان بگو مگوی حاج احمدی و همسرش پدرو مادر حاج مهدوی وارد شدند. تازه فهمیدم که اون مردی که همراه حاج مهدوی برای گرفتن رضایت اومده بود چه کسی بود. ادب حکم میکرد من به عنوان میزبان واقعی این خونه جلو برم و به اونها خوش آمد بگم ولی من پاهام فلج بودند و نمیتونستم قدم از قدم بردارم.
مادر حاج مهدوی زنی با قدمتوسط بود که از طرز قدم برداشتنش پیدا بود پا درد دارد. و حاج مهدوی پدر، مردی بلند قامت با محاسنی گندمی بود که چهرهای آرام و دوست داشتنی داشت...
اما رویای دور از دسترس من با دسته گلی زیبا پشت سر اونها سر به زیر و محجوب وارد شد. او قبایی کرم رنگ و نو برتن داشت که بسیار خوش دوخت و زیبا بود... رویای دور از دسترس من، در درون اون لباس میدرخشید و مرا دیوانه میکرد.
فاطمه به فریاد پاهای سستم رسید و هلم داد جلو... یک قدم نزدیکتر برداشتم و به مادر حاج مهدوی دست دادم و به اونها سلام کردم. حاج مهدوی با گونههای سرخ از شرم، نگاهی گذرا به صورتم انداخت و سبد گل رو دستم داد. دستهام قدرت نگه داشتن سبد رو نداشتند. دنبال فاطمه گشتم. چطور حواسم نبود او کنارمه..
سبد گل رو دست او دادم و مات و مبهوت گوشهای ایستادم تا فاطمه باز به کمکم بیاد. خانوم احمدی با دستش اشاره کرد که کنارش بنشینم.
همه مشغول گفتوگو و تعارف پراکنیهای معمول بودند و من در زیر چادر گلدارم دنیایی از احساس و عشق پنهان بود.
حاجمهدوی سر به زیر و محجوب در کنج مبل فرو رفته بود و وانمود میکرد حواسش به صحبتهای اطرافیانه. این شک لعنتی دست بردارم نبود. مبادا او از روی اجبار و بیرغبتی اومده بود؟! مبادا اومده بود تا روی حاج احمدی رو زمین نندازه؟!
باکمی تغییر
ف_مقیمی
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی
با وسایل دور ریز
خونه های قارچے بساز
⃢
⚘﷽⚘
⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘
مولاےمهربانم
کاش به اندازهے گلهاے آفتابگردان معرفت داشتم
و همواره رو به سوئے که شما هستید مےگرداندم
و گردش عمر و زندگیم را به دستان پدرانهے شما مےسپردم
اما
افسوس
از این دنیاے فانے و بازیچههایش
که سخت سرم را گرم کرده
و حواسم را پرت
سلامے عرضه مےدارم به محضرتان
شاید بیشتر رو به سویتان آورم
السلام علیک یا قطب العالم✋
در افق آرزوهایم
تنها ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡ را میبینم...
#سلاممولاےمهربانم
@Emamkhobiha🌹
امام زمان 064.mp3
5.56M
قسمت شصت و چهارم✅
امام زمان عج💚❤️
العجل مولا مولا😭😭😭😭
┄═✧❁❁•••❁❁✧═┄
@amam_shenasy🖤
💕 جهاد زنان💕
💠این «فردا» رو نمیفهمه❗️ اصلاً نمیفهمه بچه! از نظر رشد شناختی، کمکم متوجه میشه دیگه. فردا رو نمی
.
⚠️چهقدر مامانهای محترم مقصرند در اینکه بچهها زمان رو نسبت بهش شعور پیدا نکنند؟
چهقدر باباها مقصرند👨
چقدر مدرسه🏢چقدر مهدکودک مقصرند در اینکه زمان رو بچهها نفهمند؟ نمیدونم!🤔😐
چقدر خودِ ما مؤثریم، مقصریم در اینکه زمان رو نفهمیم؟😞
«دوست داشتنیها، دوست داشتنیها».
چرا من اول اسم مادرها رو میارم❓
چون مادرها مظهر دوستداشتنیها هستند.😌
☣مادرهایِ محترم! آداب دوست داشتن رو شما باید به بچههاتون یاد بدین.
شمایی که وقتی به بچهات میگی:
وای چه رنگ قشنگیه، 😍 این چه غذایِ خوبیه،😋 بریم فلانجا خیلی خوبه.🙃
مادر تظاهراتِ محبتاش موجب میشه مِهرورزی رو آموزش بده به بچه.😘☺️
اگر مادر هنگام مهرورزی، «تعادل» رو رعایت بکنه، هنگامِ دست برداشتنِ از مَحبت، آداب رو بتونه قدرتمند رعایت بکنه، بچه رو بهش یاد میده، آرزوهای طول و دراز نداشته باش...✔️💯
اصلاً چیزی رو زیاد دوست نداشته باشه؛ مهم نیست...❗️
🌀بهترین بچه، بچهی اون مادریه که مادرش بهش یاد داده یه چیزی رو خیلی دوس داره😌 مثلاً باباهه گفته نه یا مثلاً نشده تقصیر بابا هم نبوده؛ این با اون اشک و احساسات و آه و زاری و ناله، عمیق جلویِ بچه میگه: خُب پس مهم نیست.😊😉
خُب بچهها امشب چی غذا درست کنیم⁉️
#مدیریت_زمان ۸۸
🖤 @jahadalmarah
عه مادرِ چه ریلکس، داشت میمُرد برای یه همچین موضوعی از شدت مَحبت یا تنفر. چقدر راحت!
آموزش میده به بچه.🙂
آدم یه چیزی رو دوست داره براش مهم نیست، مگه مهمه❓
وقتی آموزش داد، بچه یاد میگیره با محبتهاش چهجوری برخورد کنه، با آرزوهاش چهجوری برخورد کنه.‼️
وقتی این اتفاق افتاد این آدم شعور زمان رو میتونه پیدا بکنه، و اِلّا آدم، زمان را نمیتونه بفهمه یعنی چی؟😏
کلامِ أمیرالمؤمنین خیلی روشنه.💫
میفرمایند: زمانِ طولانی، کوتاهه.
کوتاه بودن زمان رو آدم بخواد درک بکنه باید دلش از محبتهای خیلی شدید سالم باشه.💠
هر چیزی رو خیلی شدید دوست داشته باشی، دیگه خیلی شدید دوست نداشته باش‼️
توصیهی خیلی روشنیه
«آمال حجابِ آجالاند»
آجال یعنی چی🤔
آجال یعنی پایان یافتنِ زمان.
آدم باید به لحظهیِ پایان یافتنِ زمان، تمام عمرش زندگی کنه.✅
#مدیریت_زمان ۸۹
🖤 @jahadalmarah
🌲…
#خوشمزهجاتے🥧↯
يك ليوان شكر + نصف ليوان روغن مايع و نصف ليوان كره (به دماي محيط رسيده)
،رو با همزن كمي زده،بعد كمي وانيل و سه تا دونه تخم مرغ رو يكي يكي اضافه كرده،
بعد يه ليوان ماست و كمي هم زدن،بعد يك ق غ بكينگ پودر و دو ليوان آرد الك شده به مواد اضافه كرده،
مايه ي كيك رو داخل قالب چرب شده ريخته،بعد سه تا سيب متوسط رو برش ميديد به همراه كمي پودر دارچين روي كيك بچينيد و براي ٤٠ الي ٤٥ دقيقه داخل فر با دماي ١٨٠ درجه قرار ميديم.
🍏منظور از ليوان(ليوان هاي دسته دار فرانسوي هستش)
.
#بادستوࢪامتحانشده
🍃