🌷روحالله همیشه به زینب میگفت: «بیا برای خودمون باقیات_الصالحات جمع کنیم. یه کاری بکنیم که بعد از مرگمون هم اون دنیا به کارمون بیاد.»
به حال پدر و مادر امامخمینی غبطه میخورد و میگفت: «خوش به حال پدر و مادر امامخمینی. ببین چه پسری تربیت کردن که هنوز هم براشون باقیات الصالحات داره.»
زینب به این فکر میکرد که حالا خود روحالله شهید شده و باقیات الصالحات پدر و مادرش شده و چقدر قشنگ به چیزی که میخواست، رسیده بود.
🌷زمستون اون سال برف شدیدی باریده بود. زمین از شدت سرما یخ زده بود.
دوست نداشتیم از اتاقهامون و کنار بخاری تکون بخوریم. تو اون سرما دیدیم روحالله نیست. کل پادگان رو دنبالش گشتیم. نبود که نبود. نیم ساعت بعد اومد. پرسیدیم کجا بودی؟... گفت: اون سگی که تو پادگان بود، نیستش.بچههاش از گشنگی همش پارس میکنن. رفتم شیر خریدم. گرم کنم، کمی توش نون خرد کنم بدم این طفلیها بخورن تو سرما نمیرن. با تعجب نگاهش کردیم. اولین مغازه نزدیک پادگان، کیلومترها فاصله داشت و ماشین خور هم نبود. این همه راه، توی سرما، پیاده رفته بود و خودش رو تو زحمت انداخته بود چون طاقت گرسنگی چند سگ کوچک را نداشت. همچین آدمی عجیب نیست که جونش رو برای نجات انسانهای مظلوم فدا کنه...
کتاب مدافعان حرم, ناصر کاوه
برشی از زندگی شهید مدافع حرم, روح الله قربانی
صبر کن عشق زمینگیر شود بعد برو
یا دل از دیدن تو سیر شود بعد برو
یک نفر حسرت لبخند تو را می بارد
خنده کن، عشق نمک گیر شود بعد برو
_سواد کوه ، دی ماه ۱۳۶۵_ *مراسم تشییع پیکر مطهر*
*سردار شهید سید ابراهیم کسائیان، شهید عملیات کربلای پنج و حضور دختر سه ساله اش😰 در کنار تابوت شهید👈(فرمانده گردان میثم لشگر۲۷ و مسئول محور لشگر۱۰)*🌷