#داستان_کوتاه
#گفتا_تو_بندگی_کن
#فصل_دوم_معصومیت
صدای ابوالفضل رشته افکارش را پاره می کند
_مامان تشنمه
دستی به سر ابوالفضل میکشد و بلند می شود تا برایش آب بیاورد که دوباره فشار درد بالا میگیرد. باز هم از ذهنش میگذرد که کاش همان روزها بچه را سقط کرده بود. آن وقت در این هجوم تنهایی و بیپولی کمتر دلهره و دغدغه داشت. خیلی ها گفته بودند:
*خودت و این بچه را راحت کن*
*با شرایطی که تو داری سقط کردن این بچه یتیم نه اشکال عقلی دارد نه شرعی*
*آینده اش را چه می خواهی بکنی؟!*
شیطان را لعنت می کند. معلوم است که خدا خشمش می گرفت که طفل معصومی را که نفس می کشید، بی هیچ گناهی، از زندگی ساقط کند. حتما آمدنش حکمتی داشته...
سادات کوچولو آرام لگد میزند به شکمش انگار دارد بدنش را کش و قوس میدهد. دلش برای دیدنش و در آغوش گرفتنش غش و ضعف می رود به جایش ابوالفضل را بغل می کند و به سینه می چسباند.
مهدیه زنگ می زند
_سلام عزیزم تو بیمارستان بهم گفتن مراکز بهداشت شاید بتونن بهمون کمک کنن
_چه خوب!
_شماره یکیشونو از تو اینترنت پیدا کردم بهشون زنگ می زنم بهت خبر میدم
_باشه خدا خیرت بده
بلند می شود بقچه لباس های نوزادی ابوالفضل را باز میکند تا ببیند کدام یک از لباس ها به درد مریم سادات میخورد. همه لباس ها پسرانه اند وبعضی کهنه شده اند اما خب چاره ای نیست باید با همین ها سر کند، نتوانسته لباس نو برای دخترش بخرد.
از دلش می گذرد بزرگتر که بشود دست و بالم بازتر می شود و لباس های قشنگ و نو برایش می خرم. چشم هایش را می بندد در لباس پرچین صورتی تصورش می کند که دور می خورد و میخندد و دل می برد ... صورتش به لبخندی زیبا شکفته می شود.
صدای زنگ تلفن از فکر بیرونش می آورد. شماره ناشناس است رنگش می پرد دستهایش می لرزد جواب نمی دهد، نکند همان هایی باشند که پیشنهاد داده بودند بچه اش را از او بخرند... جگر گوشه اش را...
از ترس اینکه آسیبی به بچه ها برسد خودش را در خانه حبس کرده بود. همان یک بار هم که درد کلیه امانش را برید با چه ترس و لرزی رفت دکتر و سونو گرافی و بعد هم فقط داروهای عفونت کلیه را در خانه مصرف کرده بود و دیگر جایی نرفته بود.
نم اشک گوشه چشمش را پاک می کند دستی به موهای ابوالفضل می کشد و سفت تر بغلش می کند.
صدای ابوالفضل از فکر وخیال بیرونش می آورد:
_مامان !خوبی؟ گفتی آبجی مریم کی به دنیا میاد؟
_همین روزا دیگه باید بیاد پسرم
صورت گرد و چشمان سیاه و پر شیطنت ابوالفضل هر لحظه تصویر سید مسعود را برایش تداعی می کند. چشمانش را می بندد و سعی می کند چهره مریم سادات را تصور کند یعنی مثل ابوالفضل شبیه سید مسعود می شد یا شبیه خودش؟
دوباره تلفن زنگ می زند...
ادامه دارد
#نویسنده: زینب بزاز
📝پ.ن ۱: داستان براساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است.
📝پ.ن ۲: اسامی شخصیت ها مستعار هستند.
آدرس کانال در پیام رسان بله👇
https://ble.ir/giveroflife
آدرس کانال در پیامرسان ایتا👇
https://eitaa.com/giveroflife
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
امام على عليه السلام:
أبلَغُ ما تَستَدِرُّ بهِ الرحمَةَ أن تُضمِرَ لِجَميعِ الناسِ الرحمَةَ
بهترين وسيله ريزش رحمت[الهی] این است که خیرخواه همه مردم باشی
غررالحكم ح۳۳۵۳
@giveroflife
7.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 پنج نکته برای آماده کردن دل و قلب در #شب_قدر
⭕️ مهمترین چیزی که باید برای شب قدر آماده کرد...
🖤در این شب عزیز از همگی شما عزیزان طلب حلالیت داریم و امیدواریم ما را از دعای خیرتان محروم نکنید🖤
#استاد_پناهیان
#شب_قدر
@giveroflife
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
شده سهم يتيمان بیقراری
تمام شهر غرق عزاداری
نفهميدند غمهاي على را
پس از او کوفه ماند و شرمساری
⚫️ فرا رسیدن سالروز شهادت امام علی علیه السلام بر شما تسلیت و تعزیت باد.
🥀 الهی بعلی علیهالسلام، عجِّل لولیک الفرج🥀
@giveroflife
دوباره تلفن زنگ می زند این بار شماره مهدیه را میشناسد و گوشی را برمیدارد
_سلام عزیزم بچههای گروه جهادی حسنا بهت زنگ زدند؟
_گروه جهادی حسنا؟!
قسمت سوم
داستان #گفتا_تو_بندگی_کن
امشب
ساعت ۲۲
آدرس کانال در پیام رسان بله👇
https://ble.ir/giveroflife
آدرس کانال در پیامرسان ایتا👇
https://eitaa.com/giveroflife
#داستان_کوتاه
#گفتا_تو_بندگی_کن
#فصل_سوم_حسرت
دوباره تلفن زنگ میزند، شماره مهدیه را می شناسد و گوشی را بر می دارد
_سلام عزیزم بچه ها ی گروه جهادی حسنا بهت زنگ زدن؟
_گروه جهادی حسنا؟
_این مرکز بهداشتی که بهش زنگ زدم معرفی شون کردن. انگار یه گروه جهادیاند که به خانم های باردار که مشکل مالی دارند کمک می کنن.
_چه کمکی مثلا؟
_ظاهرا کمک مالی و حمایت های دیگه ای ازشون می کنن تا بچهشون به سلامت به دنیا بیاد. حالا شاید کاری از دستشون برای ما هم بربیاد...
_چه خوب... یه نفر زنگ زد، ترسیدم جواب بدم...
_احتمالا خودشون بودن ...حالا اشکال نداره گفتن یه دکتر می شناسن که می تونه برای زایمان کمکت کنه. فقط امروز بیمارستان نمیاد.
_خیلی درد دارم... نزدیک به دنیا اومدنشه... تا فردا دووم نمیارم
صدای مهدیه می لرزد
_یعنی چند ساعت وقت داریم؟
_نمیدونم، ولی زیاد نیست.
_قراره دکترو پیدا کنن بهمون خبر بدن... فعلاً کار دیگه ای از دستمون برنمیاد
_باشه، منتظرم
_اگر کاری از دستم برمیاد بیام پیشت؟
_نه عزیزم تو که هر کاری تونستی کردی برام تا همین جاشم که به فکر منی و مثل خیلیا تنهام نذاشتی برام یه دنیاست...
_این چه حرفیه؟ اگر کاری داشتی خبرم کن.
سعی می کند سرش را به کارهای خانه گرم کند بلکه گذران کند زمان، کمتر آزارش بدهد ولی فکر و خیال و درد رهایش نمی کند...
ظهر شده ناهار ابوالفضل را میدهد ولی خودش نمیتواند لب به چیزی بزند. ظرف ها را می شوید... ابوالفضل را میخواباند بلکه کمتر آشفتگی اش دنیای کودکانه پسرش را به هم بریزد...
باز به مهدیه زنگ میزند ببیند خبری از دکتر شده یا نه؟ انگار دکتر سرش امروز خیلی شلوغ است و هنوز جواب تلفن را نداده.
ساعت را نگاه می کند فقط یک ساعت از تماس قبلی اش با مهدیه میگذرد. ابوالفضل بیدار شده است با همه بچگی اش نگرانی و تشویش مادرش را احساس می کند. به سختی تلاشش را می کند سر ابوالفضل و خودش را جوری گرم کند تا گذشت زمان را کمتر حس کنند.
_ابوالفضل جان پاشو ماشیناتو بیار بازی کنیم.
_حیف که آمبولانس ندارم تو ماشینام
_آمبولانس برا چی می خوای پسرم؟
_که برسونمت بیمارستان حالت خوبه شه
_من خوبم عزیزدلم. آبجی مریم که بدنیا بیاد می شیم سه نفر اونوقت می تونیم کلی بازی خوب بکنیم.
چقدر دلش می خواست آنقدر دستش باز باشد که بتواند همه آرزوهای ابوالفضل را برآورده کند.. چندباری گفته بود دلش ماشین بزرگ میخواهد که خودش رانندهاش باشد... دلش می خواست طاقچه خانه را پر از عروسک های کوچک و بزرگ کند برای مریم سادات... دلش نمیخواست بچه هایش بجز غم یتیمی، حسرت چیزهای نداشته را بخورند مثل کودکی های خودش چقدر اسباب بازی ها که دلش می خواسته و نداشته... چقدر سفرها که نرفته بود ... چقدر خوراکی هایی که دهانش را آب انداخته بودند و نخورده بود ... چقدر روزهایی که دلش می خواست مادرش به مدرسه بیاید و به درس هایش برسد و نشده بود... چقدر لحظه های شیرین و تلخ که نگاه های گرم و مهربان پدر و مادر قوت قلبش نبود ... اول مهرها... روز عقد... روز به دنیا آمدن ابوالفضل... و حالا سر زایمان دومش که حتی سید هم کنارش نیست... چقدر آه فروخورده و چقدر حسرت خاک گرفته در دل داشت.....
ادامه دارد
#نویسنده: زینب بزاز
📝پ.ن ۱: داستان براساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است.
📝پ.ن ۲: اسامی شخصیت ها مستعار هستند.
آدرس کانال در پیام رسان بله👇
https://ble.ir/giveroflife
آدرس کانال در پیامرسان ایتا👇
https://eitaa.com/giveroflife
⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️
حسناییهای عزیز سلام☺️
لطفاً برای واریز مبالغ اهدایی و نذورات خود، بسته به نیتی که در نظر دارید یکی از شماره کارتهای زیر را انتخاب کنید🙏
💳 شماره حساب و شماره کارت جهت *ذبح قربانی* برای کمک به مادران باردار نیازمند
شماره حساب
۴۰۰۴۵۵۶۷۱۸
شماره کارت
۵۸۵۹۸۳۱۰۱۲۳۵۲۱۳۳
مهران سرمد
💳 شماره کارت جهت تأمین *جهیزیهی مامان عروسها*
۶۱۰۴۳۳۷۳۴۷۲۰۸۲۳۱
سمیه قهرمانی
💳 شماره کارت جهت تأمین *ارزاق، سیسمونی، درمان، اشتغال زایی و مخارج کلی* مادران باردار نیازمند
۵۰۲۲۲۹۱۰۷۶۳۰۰۹۹۳
مهران سرمد
آدرس کانال ما در پیامرسان بله👇
https://ble.ir/giveroflife
آدرس کانال ما در پیامرسان ایتا👇
https://eitaa.com/giveroflife
📣📣📣📣📣📣📣📣📣
زمانی در عصر جاهلیت *فقر فرهنگی* موجب شده بود که پدرها از شنیدن خبر دختر دار شدن خود خشمگین شده و به دنبال راهی برای زنده به گور کردن این دردانههای بهشتی باشند ...
اکنون نیز پس از گذشت ۱۴۰۰ سال
در حالی که در اوج پیشرفت تکنولوژی قرار داریم،
شاهد پدر و مادرهایی هستیم که وقتی خبر فرزنددار شدنشان را می شنوند
به خاطر *فقر مالی* بغض کرده و مشت گره شده خود را بر زمین میکوبند و به فکر راهی برای پایان دادن به زندگی *شکوفههای نشکفته خود* هستند ...
اگر آن روز برای از بین بردن *فقر فرهنگی* مردم،
پیامبری برانگیخته شد و خون دلها خورد، امروز چه کسی پرچمدار مبارزه با *فقر مالی* مردم است؟
آری
برادرم،
خواهرم،
امروز من و تو میتوانیم گوشهای از این بار رسالت را بر دوش کشیم
و پا به میدان جهاد بگذاریم تا با حیات بخشی به این کودکان معصوم،
در آینده شاهد نسل حاج قاسم ها و حججی ها باشیم.
منتظرتان هستیم😊
آدرس کانال در پیامرسان بله👇
https://ble.ir/giveroflife
آدرس کانال در پیامرسان ایتا👇
https://eitaa.com/giveroflife
💳 شماره کارت ویژه تامین مخارج *خوراک، پوشاک، سیسمونی، دارو، دکتر و سایر هزینه های مورد نیاز برای خانمهای باردار مستحق*
۵۰۲۲۲۹۱۰۷۶۳۰۰۹۹۳
مهران سرمد
هفته پیش دو تا قلمه از یک گل مرجان را که داخل آب گذاشته بودم در گلدان کاشتم،
اما حالا انگار جان نگرفته اند ...
غصهام شد گفتم اینها دیگر گل بشو نیستند،
بگذار از خاک درشان بیاورم
اولی را بیرون کشیدم سست بود و راحت از خاک درآمد
آمدم دومی را هم بیرون بکشم، دیدم طفلک ریشه هایش چه خوب در خاک جا گرفته اند، اما دیگر دیر شده بود ...
چقدر دلم برایش سوخت حتماً گل زیبایی میشد!!
ناخودآگاه یاد نطفههایی افتادم که خیلی خوب جاگیر شدهاند و قرار است چند صباحی دگر، معجزهوار، معصوم و زیبا پا به دنیا بگذارند ...
نکند کسی گمان کند چون کوچکند چیدنشان هم خطایی کوچک است .....
💳 شماره کارت ویژه تامین مخارج *خوراک، پوشاک، سیسمونی، دارو، دکتر و سایر هزینه های مورد نیاز برای خانمهای باردار مستحق*
۵۰۲۲۲۹۱۰۷۶۳۰۰۹۹۳
مهران سرمد
آدرس کانال در پیامرسان بله👇
https://ble.ir/giveroflife
آدرس کانال در پیامرسان ایتا👇
https://eitaa.com/giveroflife
#بازخورد
پیام یکی از مادران باردار گروه بعد از اتمام یک دور ختم قرآن
انشالله به برکت آیههای نور، نسلی سالم و صالح برای ظهور حضرت حجت باشند🙏
#انس_با_قرآن
@giveroflife