eitaa logo
💕 نبض زندگی 💕
22.8هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
193 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🌸🍃 فرشته دختری پولدار که عاشق پسری به اسم سپهر می‌شود اما سپهر...😢 🍃 هر روز صبح به بهانه ی رفتن به محل کار از خانه خارج میشدم و به جای رفتن به محیطی امن و مشخص که دیگر از آنجا اخراج شده بودم ، در خیابانها پرسه میزدم و گمان میکردم عاقبت از طریق همین پرسه زدنها با کسی آشنا خواهم شد که می توانم روی او حساب کنم و ضمن یک زندگی عاشقانه ، در رفاه کامل نیز باشم و چون ، مادرم سر برج از من میخواست حقوقم را به او بدهم تا برایم پس انداز کند گاهی مجبور به گفتن دروغهایی میشدم که خودم گفتنشان را دوست نداشتم . هنوز حقوق ندادن . شرکت بودجه نداره . گفتن دو روز صبر کنین و...... گاهی هم بیرون از خانه به غریبه ها دروغهایی میگفتم .. اجاره خونم عقب افتاده . شوهرم معتاده . شهریه بچمو هنوز ندادم . پول دوا دکتر ندارم . چشمم بدست آدمای خیری مثل شماست . و..... یکروز که در خیابان وحدت اسلامی مشغول گذشتن از جلوی یکی از معجون فروشیها بودم متوجه اتومبیل گرانقیمتی شدم که آنجا پارک شده بود . داشتم نقشه میکشیدم که چه دروغی سر هم کنم تا کمی از صاحب آن ماشین پول بگیرم که کسی صدایم زد و گفت : خانوم برو کنار . بی عجله نگاهش کردم و کمی به او خیره ماندم راننده ی همان ماشین بود . گویا غافلگیر شده باشم کمی آهسته عقب رفتم و گیج و منگ پرسیدم : دارین میرین درمانگاه ؟ و آن مرد جوان مبهوت پاسخ داد : بله لطفا برین کنار و من که هنوز درست نمیدانستم باید چه بگویم اینبار پرسیدم : میشه منم ببرین ؟ و مرد جوان سرش را به علامت تایید تکان داد و من سوار شدم . چیزی به درمانگاه نمانده بود که او از من پرسید : این داستان ادامه دارد ...
🍃🍃🌸🍃 فرشته 🍃 گمونم حواستون سرجاش نیست کمک لازم ندارین ؟ گویا در قلبم جشن و پایکوبی بود او متوجه پریشانی من شده بود و این ، کار مرا راحت تر میکرد . کمی گیج و مبهوت نگاهش کردم و چون دیگر به درمانگاه رسیده بودیم پرسیدم : تا کی اینجا کار دارین ؟ او شانه هایش را بالا انداخت و پاسخ داد : نمیدونم ، بستگی داره به حال رییسم که زیر سرم هستش ، چطور مگه ؟! گفتم : پس هیچی ، مزاحمتون نمیشم . در این لحظه از ماشینش پیاده شده و در افکار خود غرق شدم و خودم را شماتت میکردم که تیرم به سنگ خورده بود و بجای رییسش ، قصد شکار او را داشتم . او هم از ماشین پیاده شده و بی هیچ کلامی به داخل درمانگاه رفت . من آهسته و آرام وارد درمانگاه شدم در حالی که فکر میکردم شاید او برای خلاص شدن از من دروغ گفته و خودش صاحب و مالک ماشین به آن گرانیست . همچنان فکرم مشغول بود و از روی کنجکاوی با نگاهم او را تعقیب میکردم که فکری به سرم زد و دوباره خودم را به ماشین او رساندم و کنارش روی نیمکت نشستم . طولی نکشید که او به همراه خانم جوانی که روی ویلچیر نشسته بود برگشت و او را نزدیک صندلی عقب نگه داشت و در را برایش باز کرد و گفت : بفرمایید . من از جا برخاستم و زیر بغل آن خانم را گرفتم و گفتم رنگ به رو ندارین ! بذارین کمکتون کنم . زن جوان لبخند تلخی زد و برای لحظه ای نگاهم کرد و پرسید : اینجا چیکار میکنی ؟ متعجب نگاهش کردم و چیزی نگفتم که او دوباره پرسید : نشنیدی چی گفتم ؟ این داستان ادامه دارد ...
آن قدر مشغول دوست داشتن زندگی ات باش که فرصتی برای نفرت پشیمانی یا ترس نداشته باشی ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه زمانی که باهاش آشنا شدی ، حس کردی بعد از چندسال سفر طولانی ، بالاخره رسیدی خونه ، اون آدم عشق واقعی زندگیتونه . عشق یه همچین حال و هوایی باید داشته باشه 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چون " تو " را دوست دارم روحِ من سرشار از رنگ هاست؛ همچون بال هایِ یک پروانه...🦋
جان به لب داریم و همچون صبح، خندانیم ما دست و تیغ عشق را زخم نمایانیم ما از شبیخون خمار صبحدم آسوده ایم مستی دنباله دارِ چشم خوبانیم ما ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه جهان رو واسه کسی سخت کنی بعیده خدا بهت آسون بگیره!🤌🏻😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشبختی ، در میان خانه ی شماست بیهوده آن را در باغ همسایه جستجو می کنید ..🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولی واقعا گاهی وقتا فقط آدمی دوایی آدمیست❤️‍🩹 بفرست براش ♥️🫂|