🍃🍃🌸🍃
فرشته
دختری پولدار که عاشق پسری به اسم سپهر میشود اما سپهر...😢
🍃
هر روز صبح به بهانه ی رفتن به محل کار از خانه خارج میشدم و به جای رفتن به محیطی امن و مشخص که دیگر از آنجا اخراج شده بودم ، در خیابانها پرسه میزدم و گمان میکردم عاقبت از طریق همین پرسه زدنها با کسی آشنا خواهم شد که می توانم روی او حساب کنم و ضمن یک زندگی عاشقانه ، در رفاه کامل نیز باشم و چون ، مادرم سر برج از من میخواست حقوقم را به او بدهم تا برایم پس انداز کند گاهی مجبور به گفتن دروغهایی میشدم که خودم گفتنشان را دوست نداشتم .
هنوز حقوق ندادن .
شرکت بودجه نداره .
گفتن دو روز صبر کنین
و......
گاهی هم بیرون از خانه به
غریبه ها دروغهایی میگفتم ..
اجاره خونم عقب افتاده .
شوهرم معتاده .
شهریه بچمو هنوز ندادم .
پول دوا دکتر ندارم .
چشمم بدست آدمای خیری مثل شماست .
و.....
یکروز که در خیابان وحدت اسلامی مشغول گذشتن از جلوی یکی از معجون فروشیها بودم متوجه اتومبیل گرانقیمتی شدم که آنجا پارک شده بود . داشتم نقشه میکشیدم که چه دروغی سر هم کنم تا کمی از صاحب آن ماشین پول بگیرم که کسی صدایم زد و گفت : خانوم برو کنار .
بی عجله نگاهش کردم و کمی به او خیره ماندم راننده ی همان ماشین بود . گویا غافلگیر شده باشم کمی آهسته عقب رفتم و گیج و منگ پرسیدم :
دارین میرین درمانگاه ؟
و آن مرد جوان مبهوت پاسخ داد : بله لطفا برین کنار
و من که هنوز درست نمیدانستم باید چه بگویم اینبار پرسیدم :
میشه منم ببرین ؟
و مرد جوان سرش را به علامت تایید تکان داد و من سوار شدم .
چیزی به درمانگاه نمانده بود که او از من پرسید :
این داستان ادامه دارد ...
🍃🍃🌸🍃
فرشته
🍃
گمونم حواستون سرجاش نیست کمک لازم ندارین ؟
گویا در قلبم جشن و پایکوبی بود او متوجه پریشانی من شده بود و این ، کار مرا راحت تر میکرد .
کمی گیج و مبهوت نگاهش کردم و چون دیگر به درمانگاه رسیده بودیم پرسیدم :
تا کی اینجا کار دارین ؟
او شانه هایش را بالا انداخت و پاسخ داد : نمیدونم ، بستگی داره به حال رییسم که زیر سرم هستش ، چطور مگه ؟!
گفتم : پس هیچی ، مزاحمتون نمیشم .
در این لحظه از ماشینش پیاده شده و در افکار خود غرق شدم و خودم را شماتت میکردم که تیرم به سنگ خورده بود و بجای رییسش ، قصد شکار او را داشتم .
او هم از ماشین پیاده شده و بی هیچ کلامی به داخل درمانگاه رفت .
من آهسته و آرام وارد درمانگاه شدم در حالی که فکر میکردم شاید او برای خلاص شدن از من دروغ گفته و خودش صاحب و مالک ماشین به آن گرانیست .
همچنان فکرم مشغول بود و از روی کنجکاوی با نگاهم او را تعقیب میکردم که فکری به سرم زد و دوباره خودم را به ماشین او رساندم و کنارش روی نیمکت نشستم . طولی نکشید که او به همراه خانم جوانی که روی ویلچیر نشسته بود برگشت و او را نزدیک صندلی عقب نگه داشت و در را برایش باز کرد و گفت : بفرمایید .
من از جا برخاستم و زیر بغل آن خانم را گرفتم و گفتم رنگ به رو ندارین ! بذارین کمکتون کنم .
زن جوان لبخند تلخی زد و برای لحظه ای نگاهم کرد و پرسید : اینجا چیکار میکنی ؟
متعجب نگاهش کردم و چیزی نگفتم که او دوباره پرسید :
نشنیدی چی گفتم ؟
این داستان ادامه دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه زمانی که باهاش آشنا شدی ، حس کردی بعد از چندسال سفر طولانی ، بالاخره رسیدی خونه ، اون آدم عشق واقعی زندگیتونه . عشق یه همچین حال و هوایی باید داشته باشه 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چون " تو " را دوست دارم
روحِ من سرشار از رنگ هاست؛
همچون بال هایِ یک پروانه...🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رسیدن به چیزایی که میخوام سخته اما شدنیه✨🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه جهان رو واسه کسی سخت کنی
بعیده خدا بهت آسون بگیره!🤌🏻😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشبختی ،
در میان خانه ی شماست
بیهوده آن را در باغ همسایه
جستجو می کنید ..🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولی واقعا گاهی وقتا فقط آدمی دوایی آدمیست❤️🩹
بفرست براش ♥️🫂|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اعتماد کن بهش 🌱🕊