eitaa logo
💗رمان جامانده💓
479 دنبال‌کننده
98 عکس
26 ویدیو
0 فایل
✨﷽ 🚫خواننده عزیز ❗ #کپی‌برداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونی‌و‌الهی دارد .🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
#🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _ شاید بعضی چیزا کم داشته باشم ولی چیزایی که خدا بهم داده بیشتر به چشم میاد تا نداشته هام! با این حال بگو ببینم نقشه ات چیه!!؟ لبخندی زد و ... _دوست نداری ماشین داشته باشی؟ با تعجب نگاهی بهش کردم و گفتم _کیه که دوسنت نداشته باشه ولی فعلا هزینه هایی پیش رو دارم که تو الویت هستن _دیوونه پولشو ما جور میکنیم ، تو خرد خرد بده دستی به موهام کشیدم ، پاهام رو جمع کردم و گفتم _برو سر اصل مطلب ، قضیه چیه چند ماهی که تو خودتی و خورد و خوراک نداری با مامانم حرف نمیزنی ، من میدونم قضیه چیه ولی مامان و داداش و بقیه که نمیدونن مامان چند باری ازم پرسید مجبور شدم بهش بگم میخوای ماشین بگیری شرایطش رو‌نداری افسرده شدی _اخه نداشتن ماشین افسردگی میاره؟مگه بچه ام این داستان رو از طرف بهش گفتی؟ نیم خیز شد و گفت _میخوای برم بگم چی شده هان؟ دستشو گرفتم و مانع رفتنش شدم، لبخندی زدم و گفتم _شوخی کردم جدی نگیر ، حالا میخوای چیکار کنی؟ _ابجی رویا قبل رفتن به ترکیه سه تومن داد به من بدم بهت منم دو تومن میزارم روش خودتم دو تومن جور کنی یه پراید اخرین مدل میتونی بگیری نظرت چیه؟ بارون رحمت الهی داشت همینجوری رو سرم میریخت ، باغ ، طب سنتی و حالا ماشین ، کم کم داشتم به این حرف قدیمی ها ایمان میاوردم که میگن اگه خدا یه چیزی ازت بگیره در‌عوض چندتا چیز با ارزش تر از اون رو بهت میده _ابجی شرایط من برای پرداخت بدهی مساعد نیست راستش من دانشگاه ثبت نام کردم و از طرفی دارم یه باغ میخرم و قراره تو دوره های طب سنتی بصورت حرفه ای وارد بشم اینا کلی هزینه داره خدا رو شکر که خانواده ای مثل شما دارم که هوامو دارن و به فکرم هستید ولی منم نباید پیش‌ شما شرمنده باشم و‌باید مساعدتتون رو برگردونم فعلا برام مقدو‌رنیست 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _وایسا ببینم داری باغ میخری؟چرا بهم نگفتی؟ _فعلا دنبال کاراشم وام و انتقال سند و ... میخواستم هر وقت قطعی شد بهتون بگم _اینجوری که حتما ماشین لازمی ، نگران پس دادن پولمون نباش تو برو ماشینتو انتخاب کن اینو گفت و پا شد رفت سمت مادرم بهترین شرایط ایجاد شده بود برای خرید ماشین ، با شوق و ذوقی که از خواهرم دیدم دلم نیومد حرفشو رد کنم ، قبول‌کردم و قرار شد بقول خواهرم حرف گوش کن باشم قرار شد تا اخر هفته واریز بزنن و منم برم دنبال ماشین یه هفته ای از برگشتنم به زنحان میگذشت و تو این مدت مدارک وام رو دادیم به بانک و‌قرار‌شد دو هفته ای وام رو واریز کنن ، میثم سند باغ رو داده بود دفترخونه و به اصرار من دست نکهداشتهبود تا اول وام واریز‌بشه بعد سند بنام بکنیم. خیلی دلم گرفته بود و گه گاه چشمم تر‌میشد و‌ با اشک حسرت صورتم رو ابیاری میکردم و دلم روشن بود به امیدی که خودمم نمیدونستم از کجا نشأت گرفته یه شب که خوابیدم دیدم با لباس های پاره و ظاهری خسته و داغون رفتم حرم حضرت معصومه س ، و بعد از رسیدن به حرم بهم یک کتاب دادن بعد از گرفتن کتاب‌ صفحاتش رو شمردم ، سی‌ صفحه بود ، نمیدونستم کتاب در‌ مورد چی‌ بود فقط دیدم نورانی‌بود و چیزی‌ معلوم نمیشد از خواب‌ بیدار شدم ، نگاهی‌به ساعت کردم ، چند دقیقه ای به اذان صبح مونده بود ، پا شدم و تا شروع اذان دو رکعت نماز خوندم نیتی کردم و به دلم افتاد پیاده برم قم ولی.... مسافت خیلی زیاد بود و‌شاید بالای ده روز طول میکشید و من تجربه چنین کاری نداشتم تصمیم گرفتم برم تهران و از اونجا برم قم ،ولی تنهایی نمیشد به چند تا از دوستام گفتم ولی‌ همشون این کار‌ رو دیونگی‌ دونستن برای رسیدن به هدف گاهی باید دیونه شد و‌من اصرار داشتم برای پیاده روی و وقتی از همه دوستام نا امید شدم عزمم رو جزم کردم برای اینکه تنهایی این کارو بکنم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ حاجت داشتم و برای گرفتن حاجت باید اول به خودمو و بعد به امام زمان عج ثابت میکردم تصمیمم جدیه ، هر چند قبل از اینکه تصمیم بگیرم امام زمانم عج از نیت و اینده ی‌ اعمالم خبر داشتند خودمو برای رفتن به تهران اماده میکردم کوله پشتیم رو پر از لوازم و وسایل ضروری‌کردم تا پس فردا شب راه بیافتم همینطور‌که مشغول بودم گوشیم زنگ خورد ، رضا بود ، جواب‌دادم _سلام رضا خوبی؟افتاب از کدوم طرف در اومده؟ با صدای اروم همیشگی که به زور‌میشد متوجه حرفاش شد گفت _سلام ، خودت که شرایطم رو خوب میدونی شنیدم میخوای پیاده بری قم؟! _اره چطور ، نکنه تو هم زنگ زدی بگی دیونگیه؟ _اره زنگ زدم بگم دیونگیه و اگه برای این سفر یه دیونه مثل خودت میخوای منم هستم از هر کسی میتونستم انتظار این حرف رو داشته باشم الا رضا، روحیات رضا خیلی خاص بود و ... _اره چرا نمیخوام، کوله ات رو پر کن که فردا شب ساعت ۲میریم تهران و صبح از تهران حرکت میکنیم _باشه تا فردا خداحافظ گوشی‌رو قطع کردم و‌رفتم تو فکر یعنی چی شده که رضا میخواد بیاد؟بنده خدا چه مشکلی داره که دل زده به دریا؟؟؟ به هر حال امیدوارم هر‌دومون دست پر‌ برگردیم روز‌ موعود رسید و‌ حوالی ساعت یک نصفه شب رضا اومد سر‌قرار‌ و راه افتادیم سمت ترمینال تا ترمینال حرفی با هم نمیزدیم ، هر دو غرق در فکر‌خیال بودیم و نمیخواستیم خلوت همدیگه رو به هم بزنیم حاجت من ریشه کن شدن مهر‌و‌محبت بهار‌ از قلبم بود ولی رضا رو نمیدونستم سوار‌ اتوبوسم که شدیم چند دقیقه ای از برنامه فردا صحبت کردیم و رضا خوابید و‌منم در فکر‌و‌خیال فردا بودم که غیر از این حاجت چه حاجت دیگه باید داشته باشم حوالی ساعت پنج و نیم صبح بود رسیدیم ترمینال و بعد از خوندن نماز صبح راه افتادیم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ از میدان ازادی به سمت قم راه افتادیم در طول راه اتفاقات زیادی برامون رخ داد از تجربه های سفر گرفته تا درد و‌دل کردن های رفاقتی با رضا راه رفتن زیر افتاب گرم تا تاول روی تاول زدن پاهامون که امونموم رو برید بعد از سه روز پیاده روی حوالی اذان مغرب رسیدیم حرم ، از شدت درد پا و سوزش تاول هایی که روی هم در میومدن نای راه رفتن نداشتیم کفشارو رو که دادیم کفشداری از شدت درد روی زانوها افتادم و رو زانوهام سمت ضریح حرکت کردم نگاه پر از تعجب مردم رو میتونستم حس کنم ولی هیچ کس نمیتونست حال منو درک کنه کنار ضریح که رسیدم بی اختیار سرمو به ضریح تکیه دادم و گفتم سلام بر عمه مهربان امام زمانم میدونم همین الان که دارم با شما صحبت میکنم منو می‌بینید و‌حرفهام رو بخوبی گوش میدید دردی که تو این سه روز کشیدم رو دیدید و درک میکنید با این حال و با این همه درد و رنجی که کشیدم الان در خدمت شما هستم و اومدم حاجتی ازتون بخوام عمه جان شما رو قسم میدم به محبت مادرانه ای که به زائرهاتون دارید اگر بهار برام مناسبه قلب پدر و‌مادرشرو برام نرم کنید و اگر زندگی با بهار رو برام صلاح نمیدونید محبت و عشقی که ازش در قلبم وجود داره رو بردارید و عشق دختری رو که شما تاییدش میکنید رو در قلبم جایگزین کنید عمه جان بیاید و برام مادری کنید شما برای من دختری انتخاب کنید که بال پروازی برام باشه سمت خدا و امام زمان عج دختری برام انتخاب کنید که مادری سزاوار و متدین باشه برای فرزندانم و‌ امین و مونسی برای من... دختری برام پیدا کنید که با دیدنش یاد خدا بیفتم و بهم ارامش بده عمه جان شما رو به امام رضا قسم در حقم مادری کنید هر جمله ای که از دهنم خارج میشد نا خودآگاه اشک از چشمام جاری میشد و بدون توجه به اطراف درد و دل میکردم شاید حدود دو ساعتی به ضریح چسبیده بودم و حرف میزدم و متعجب از این بودم که چطور کسی متعرضم نیست بعد از تموم شدن حرفام نگاهی به اطراف کردم و تا ببینم رضا کجاست دستم از دیوار گرفتم و رو زانوهام وایسادم و اروم سمت رضا که گوشه ای نشسته بود حرکت کردم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ به زحمت رفتم سمت رضا و کنارش نشستم به گوشه ای خیره شده بود و نگاه میکرد و حرفی هم نمیزد با دیدن این صحنه چیزی‌ ازش نپرسیدم و صلاح دونستم تو خودش باشه حدود چهار ساعتی تو حرم بودیم تا اینکه رضا گفت _مهدی ، خیلی خسته ام بدنمم درد میکنه بیا بریم استراحت کنیم و فردا صبح برگردیم _ باشه اون شب‌ ، به قصد خواب‌ و‌استراحت از حرم خارج شدیم ولی غافل از اینکه از بدن پا درد و شدت خستگی خوابی قرار نیست به چشمامون بیاد فردا صبح اماده شدیم برای رفتن ، رضا اژانس گرفت و منتظر شدیم اژانس بیاد ، سوار‌شدیم و از‌کنار حرم که رد میشدیم انگار کسی این مطلب رو یادم انداخت که بگم عمه جان یکبار از زیارت اجدادتون امیرالمؤمنین و سیدا الشهدا و‌عموتون عباس علیه السلام جا موندم ، کاری کنید برم ، شما واسطه بین من و مولا علی تو‌دلم اینو گفتم و ....برگشتیم زنجان چند روز بعد از برگشتن به زنجان کارهای انتقال باغ به اسمم تموم شد و‌حالا منم صاحب باغ زیتون بودم ، اما قبلش... به کمک خواهر کوچیکم و خدابیامرز خواهر بزرگم یه پراید هم خریدم و برای رفت و امد به طارم از ماشین خودم استفاده میکردم ثبت نام دانشگاهم تموم شد و بقول قدیمیا بچه دانشجو هم شدم نکته جالبی که تو این مدت برام قابل تامل بود اینکه دیگه هیچ وقت دلم برای بهار تنگ نشد ، با اینکه چند باری هم اتفاقی همدیگه رو دیدیم ولی هیچ حسی بهش پیدا نکردم ، نمیدونم من بی تفاوت شده بودم یا چیز دیگه.... دیگه هیچ اثری از عشق و محبت بهار تو قلبم نبود ، انگار مهر زده بودن تو قلبم ، مهری که روش نوشته باشه ورود مهر و محبت بهار ممنوع به برکت داشتن ماشین هر هفته پنج شنبه و جمعه ها میرفتم قم پیش دکتر امیری و کار اموزش طب سنتی رو با کتاب قانونچه شروع کردیم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ دو سال گذشت.... دوره کاردانی رو تموم کردم و برای کارشناسی کنکور داده بودم توی این دو سال اتفاقاته زیادی برام افتاد از جمله به کمک امام زمان عج مغازه ام رو از ریشه جمع اوری کردم و بعد از اون کمی از عذاب وجدانم کم شد سال اول خرید باغ محصول زیادی نداشتم ولی سال بعد به جبران سال گذشته اش مبلغ قابل توجهی از وام و شهریه دانشگاه و شهریه طب سنتی رو پرداخت کردم با همه این موارد دست از طلبم برنداشته بودم ، با اینکه تو این دو سال سرم تو کار خودم بود و کاری بکار کسی نداشتم ولی همچنان از امام زمان عج پیگیر یه دختر مومن بودم و دست از خواهش برنداشتم کار بجایی رسید که نذر کردم و هشتاد هزار صلوات فرستادم و.... یه روز به ذهنم رسید کاری کنم و اونم این بود که نامه ای به حضرت زهرا س بنویسم ، ولی نامه ای متفاوت، نامه ای از زبان فرزند به مادر مهربان بدون استفاده از الفاظ بزرگ و پیچیده تا اینکه قلم و کاغذی اوردم شروع کردم به نوشتن بسم الله الرحمن الرحیم نامه ای از فرزند چموش و خطا کار به مادر عزیزم و مهربان ترین مادر عالم هستی مادر عزیزتر از جانم ، همینکه دارم براتون نامه مینویسم سر از پا نمیشناسم ، چه لذتی داره با مادر مهربانی مثل شما درد دلی کنم مادرم فاطمه س، نام زیبایت مایه ی ارامشم هست ، و این ارامش از مهربانی بی حد شماست سرتون رو درد نمیارم مادر جان خودتون که میدونید من فرزند عجول شما هستم و از مهربانی شما کمال بهره را میبرم همانطور که از گذشته و حال این فرزند حقیر خبر دارید از شما تقاضایی دارم بی ادبی منو ببخشد مادر جهل من بر شما اشکار هست ، انتخاب همسر از طرف خودم برایم پر از خطا خواهد بود و چاره ای ندارم از شما درخواست کنم برام دختری پیدا و انتخاب کنید که همدم و مونسم باشه و مادری مومن و خوب برای فرزندانم و امین و امانت داری برای اموالم در نبودم و بال پروازی باشه برای رسیدن به شما ، که قدم برداشتن در راه شما قدم برداشتن در راه خداست امام زمانی بودن،اخلاق حسنه ، خنده رویی ملاک انتخاب من هست این شما و این نامه چشم امیدم به شماست و منتظر میمونم . جانها فدای فرزند قائم شما حضرت مهدی عج مهدی خدایی۱۳۹۱ 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ نامه که تموم شد به نیابت از امام زمان عج دو رکعت نماز برای شادی قلب حضرت زهرا س خوندم و نامه رو تا کردم و گذاشتم لای قران نامه رو حوالی تیر ماه بود که نوشتم و از فرداش تصمیم گرفتم روزه بگیرم تا شاید خبری بشه حدود نودوشش روز روزه گرفتم تا اینکه نودو هفتمین روز بخاطر ضعف زیاد سرفه ام گرفت و رفتم کنار روشویی و انقدر سرفه کردم تا اینکه لخته های خون از دهنم خارج شد و داخل روشویی ریخت ، قبل از اینکه مادرم بیاد و ببینه اونجا رو شستم و تمیز کردم وزنم از نودوپنج کیلو به هفتادو پنج کیلو رسیده بود و هر کسی منو میدید فکر میکرد مریض شدم به اصرار مادرم اکیپی از مادرم و خواهرم و همسر حسن اقا که سید خانم بود تشکیل شد و رفتن خواستگاری چند جایی رفتن ولی از نوع صحبت های خواهرم میفهمیدم،اونا دخترهایی که من میخوام نیستن و برای اینکه از نظر عاطفی و شخصیتی ضربه نخورن خودم با تیم دختر یاب مادرم همراه نمیشدم یه روز خواهرم که از خواستگاری رفتن بدون من خسته شده بود ازم پرسید _مهدی واقعا مشکلت چیه؟مگه میشه بدون اینکه خونه کسی‌بری‌ وببینیش در‌ موردش نظر بدی؟ شما که هیچکدوم از این سه چهار تا دختری که خونش رفتیم ندیدی، حرفهاشون رو نشنیدی پس از کجا میدونی به دردت میخورن یا نه؟ نکنه غیب گو شدی؟ منتظر این سوال بودم و میدونستم امروز یافردا بالاخره ازم میپرسن _خواهرم هر چیزی اصول و قائده ای داره ، اگر‌ از راهش وارد بشی میفهمی چی به دردت میخوره چی‌ نه _اصولش چیه مثلا _خیلی ساده است ، در خواستگاری رفتن کاری‌ کن اول طرف مقابلت ازت سوال بپرسه اولین سوال دغدغه شخص رو نشون میده با اولین سوال سیر تا پیاز زندگی شخص رو میتونی حدس بزنی وقتی اولین سوال شخص این بود که ، شغل داماد چیه و‌درامدش چقدره این داره بهت میفهمونه برای ما پول و جایگاه مالی برای مهمه ، اگر با این خانواده وصلت کنم ، اگر‌خدای نکرده چند ماهی بیکار بشم یا افت درامد داشته باشم ، زندگی‌میشه جهنم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _اگر یکی از میزان تحصیلاتت پرسید یعنی معیار خوب و یا بد هر شخص رو با میزان تحصیلات محک میزنن و هر کی سوادش کم بود از نظرشون بی فرهنگه در‌صورتی که اینطور‌نیست من به همه خانواده هایی که دختر دارن حق میدم از شغل و درامد پسر سوال کنن ولی بنظرت درامد میتونه دغدغه اول باشه؟ تا حالا چند تا از این خانوادها پرسیدن داماد از نظر ایمان و اعتقاد در چه سطحیه؟ نسبت به حلال و حرام چقدر حساسه؟؟؟ پول و خونه یه روزی به دست آدم میرسه البته با تلاش و کوشش ولی ایمان و انسانیت چی؟ برای دختری یه خواستگار با ایمان ولی فقیر رفت اما پدر دختره ردش کرد ، بعد از چند روز یک خواستگار پولدار ولی بی ایمان برای دختره اومد و پدر دختر پذیرفت دختر از باباش پرسید چرا اولی رو رد و دومی رو قبول کردید در حالی که دومی ایمان نداره پدر جواب داد خدا بزرگه ایمانم میاد دختر تاملی کرد و گفت خدای بزرگی که توان داره بی ایمانی رو ایمان ببخشه نمیتونست بی پولی رو پولدار کنه؟ خواهر گلم ماها چه مسلمونی هستیم؟ این چه جامعه اسلامی هست که پول و شغل و تحصیلات در الویت هستند ولی دین و ایمان نه؟؟؟ وصلت و زندگی با این خانواده ها سخته مگر نشنیدی حدیث پیامبر ص رو که فرمودند در انتخاب دختر دقت کنید و ببینید چه کسی در اینده مادر فرزندتون میشه و چه کسانی دایی و خاله و پدر بزرگ و مادر بزرگ فرزندتون میشه این در مورد داماد هم صدق میکنه حالا انتظار داری من هر دختری رو از هر فرهنگ و اعتقاد قبول کنم؟ حرفهام که تموم شد خواهرم نگاهی بهم کرد و گفت _ در واقع برای شما باید امام زمان دختر ‌پیدا کنه نه ما... _ دلم روشنه که خود امام زمان عج پیدا میکنه در ضمن بهتره در الویت بندی هامون تجدید نظر کنیم ، ایمان و اعتقاد الویت اول، ادب و غیرت الویت دوم و درامد و شغل الویت سوم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ البته که اگر مردی غیرت داشته باشه صبح تا شب تلاش میکنه و زحمت میکشه تا زن و بچه اش در رفاه باشن و غیرتش قبول نمیکنه زن و بچه حسرت امکانات زندگی اولیه رو داشته باشن حالا اگر باز خواستی خواستگاری بری اگر همچین موردی بود بهم بگو _باشه میگم ولی نگرد نیست مگر اینکه معجزه ای بشه چند قدمی که برای رفتن برداشته بود ایستاد و نگاهی بهم کرد خواست چیزی بگه که منصرف شد ولی قبل از اینکه بره خودم ازش سوال پرسیدم _ سوالتو بپرس ابجی جون، چی میخواستی بگی؟ _میترسم بگم دلخور بشی؟ _سعی میکنم نشم _ بهار رو فراموش کردی؟یا هنوز ... انتظار این سوال رو داشتم ولی نه الان باید مدتها قبل از میپرسیدن ولی حالا.... _ اره ، مهرش طوری از قلبم رفته انگار نه انگار همچین کسی تو زندگیم بود باور میکنی خودمم نفهمیدم کی و چجوری این اتفاق افتاد؟فقط میدونم لطف بی پایانه امام زمان عج بود که شامل حالم شده حالا اگه جوابتو گرفتی برو که جیغ جیغای نیما شروع میشه خواهرم که رفت منم رفتم تو اتاق و شروع کردم کتاب خوندن ، قرار بود سه روز بعد کنکور کارشناسی بدم از این حرفها و قضیه حدود پانزده روزی گذشته بود و منم کنکور داده بودم و راضی از امتحان ، ماشین رو برداشتم و به قصد دور زدن شبانه رفتم بیرون، عاشق دور زدن و پیاده روی شبانه بودم و تا الانم این عادتم ترک نشده ، همچنین عاشق مسافرت بودم و بقول مادرم که میگفت از وقتی مهدی ماشین خریده شده روغن حیوانی دیگه پیدا نمیشه بنده خدا راست میگفت تو این دو سال هر هفته پنج شنبه جمعه ها قم بودم تا سر کلاس دکتر باشم که قانونچه و مفرح القلوب درس میدادن و بقیه رو یا تهران و قزوین و اصفهان بودم یا تبریز و میانه برای استفاده از اساتید دیگه خلاصه برای اینکه کمی روحیه ام باز بشه ماشین رو برداشتم و زدم بیرون ، حوالی ساعت یازده شب زود که خواهرم تماس گرفت 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _الو ... سلام مهدی خوبی؟ _سلام ممنون شما خوبی؟فندق کوچولو خوبه؟ _مرسی همگی خوبیم کجایی یه کار واجب دارم باهات _ یا جد سادات، خدا بخیر کنه ، کار واجبت چیه؟ _لوس‌نشو‌ بدو بیا خونه ما کارت دارم _باشه چشم ، نیم ساعت دیگه به امید خدا میرسم ، فعلا یاعلی گوشیو‌ قطع کردم و از مسیرم منصرف و سمت خونه خواهرم رفتم اواخر شب بود که رسیدم خونه خواهرم زنگ رو زدم و بعد از باز شدن در‌رفتم تو _سلام صابخونه خبری نشد _ کسی‌خونه نیست؟؟؟ حرفم تموم نشده بود که خواهرم اومد سر وقتم و گفت _بیا تو نیما تازه خوابید _خب خدا رو شکر فعلا از دستش در امانم وارد شدم و نشستم ، تا خواهرم خواست بره اشپز خونه گفتم _ ابجی وایسا!!! من نه برای خوردن اومدم نه اشامیدن ، اخر شبه ، کارتو بگو‌ برم و مزاحم شما هم نشم اینو که گفتم انگار خواهرم از خدا خواسته سریع و‌بدون تعارف اومد و نشست کنارم و بدون مقدمه گفت _ خانم احمدی‌رو میشناسی؟ کمی‌فکر‌کردم و گفتم _ نه _همون‌که پسرش با نیما هم باشگاهیه؟ _نه فندق مگه باشگاه‌میره؟ _ای بابا ، همون که سیده هست و خونه ی مامانینا اومده بود روضه؟ _نه یادم نمیاد _همون که چندباری با من دیدیش و سلام و احوالپرسی کردی؟ به‌من میگفتی بهش بگو برام دعا کنه _نه متاسفانه اگر‌ آپشن های دیگه ای هم داره بگو ولی نمیشناسم _وای مهدی ، ادمو دق میدی اصلا بیخیال، امروز‌خانم احمدی‌رو تو باشگاه دیدم ، رفته بودم دنبال نیما اونم منتظر پسرش بود تا بچه ها بیان داشتیم با هم صحبت میکردیم که حرف از خواستگاری و دختر خوب‌و‌مذهبی اومد که یاد تو افتادم؟ 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _ خیلی ممنون من که دختر مذهبی نیستم _مهدی یبار دیگه وسط حرفم یا نمک بریزی نیما رو بیدار میکنم و میندازم به جونتا _ای بابا چرا انقدر‌جدی میگیری غلط کردم رو برای همین وقتا گذاشتن دیگه حالا بگوببینم خانم احمدی‌دیگه چیا بلده اینو که گفتم نگاه چپ چپی بهم کرد _معذرت میخوام بفرمایید _ به خانم احمدی گفتم یه داداش دارم که میخوایم براش زن بگیریم ولی روحیاتش فرق میکنه و اخلاق و نوع انتخاب و حرفهاتو بهش گفتم کمی‌فکر‌کرد و گفت یکی‌رو سراغ داره _خب _خب که خب عزیزم ، یه دختر معرفی کرد دیگه _دختره رو از کجا میشناسه ؟ از کجا فهمید همونی‌هست که من دنبالش‌میگردم _گفت تو روضه هفتگی که میره یه چندتا دختر هستن که میان اونجا و‌ کمک میکنن ، یکی‌چایی‌دم میکنه یکی‌خرما میچینه و ... بینشون یکی‌هست اسمش‌ نرگسِ خیلی دختر‌خوب و‌خوش‌قلب و‌با اخلاقیه ، باباش کشاورزه و اهل حلال حرام سنشم پرسیدم از تو‌۵سال کوچیکتره چیزی‌نگفتم ، البته چیزی‌ نداشتم بگم ، راستش خجالت کشیدم و سرخ شدم خدا بیامرز خواهرم تا دید سرخ شدم شروع کرد اذیت کردن و تلافی حاضر جوابی هام ، بعد از تموم شدن سر به سر گذاشتنا پرسید _ چیکار‌کنم به مامان و سید خانم بگم فردا بریم؟ _ راستش ... راستش اینکه روضه میره خیلی خوبه ولی ملاک من امام زمانی‌بودن و اهل بیتی بودنه ، فردا برید ، امیدوارم هر‌چی خدا و امام زمانش صلاح میدونن اتفاق بیفته صحبتها که تموم شد خدا حافظی کردم و بر گشتم خونه فردای اون روز خواهر‌و‌مادرم رفتن برای دیدن دختره و‌دوستم حسن اقا و همسرش سید خانم چون مشرف شده بودن مشهد نتونسته بود با اونا بره بعداز ظهر که رفتن ، حالم پریشون‌شد ، احساس خاصی داشتم.... 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ با اینکه قبلا هم چند باری رفته بودن خواستگاری ولی انگار این بار قضیه فرق میکرد از وقتی مغازه رو جمع کرده بودم گاهی برای اینکه بیکار‌ نباشم و تو شهریه دانشگاهمم معطل نمونم مسافرکشی میکردم و گاهی آژانس میرفتم تو خونه کسی نبود و دلم بدون اینکه علتشو بدونم شور میزد تا اینکه تصمیم گرفتم برم بیرون و کمی کار‌کنم یه ساعتی با ماشین کار‌کردم که گوشیم زنگ خورد سریع و بدون اتلاف وقت برداشتم و جواب دادم _ سلام ابجی خوبی؟چی شد؟ _سلام ممنون چند ثانیه مکثی کرد و گفت _چیه خیلی دلت میخواد بدونی چی شده؟ خودمو جمع و جور کردم و گفتم _ دلم میخواد؟ نه بابا همین جوری پرسیدم ببینم چیکار‌ میکنید و کجایید _بله از لرزش صدات معلومه بدو بیا خونه کارت دارم ، پشت تلفن نمیشه ، طولانیه انقدر‌ هول شدم که بدون خدا حافظی گوشی رو وقطع کردم و رفتم سمت خونه وارد خونه که شدم نیما با دیدن من زد زیر خنده و اومد بغلم رو کردم به خواهرم و‌گفتم _چی شده این هویج چرا میخنده؟ _چیز خاصی نیست بهش گفتیم دایی داره داماد میشه خنده ش گرفته با شنیدن این حرف احتمال دادم خبرهای خوشی در‌راه هست نشستم پیش مادر‌و‌خواهرم و گفتم _ بفرمایید حرفاتون رو بزنید قبل اینکه خواهرم حرف بزنه مادرم گفت _همونیه که میخواستی و شروع کردن خندیدن نگاهی به خواهرم کردم و گفتم _روش‌ منو که میدونی ؟ حالا بگو ببینم چی شد _ رفتیم خونشون ، یه خانواده معمولی در سطح خودمون هستن ، باباشم کشاورز بود که البته خونه نبود ، چهار تا خواهرن با یه داداش ، خواهر بزرگش طبقه پایین زندگی میکنن و نرگس خانم دختر سوم خانواده هست 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _خب الحمدلله تا اینجا خوبه لطفا برو سر اصل مطلب _ همون کاری که قبلنا میکردم رو کردم و گفتم اونا شروع کنن به سوال پرسیدن و انتظاراتشون دختره دو‌تا سوال پرسید اولی اینکه گفت اعتقادات و ایمان همسرم خیلی برام مهمه و دوم پرسید رفتار پسره یعنی شما با مادرش چطوره برام جالب شده بود _خب بقیه... _هیچی دیگه گفتم اهل نماز و حلال حرامی و چرا مغازه ات رو بستی و .... _ رفتار مادر رو چی‌گفتی _چی‌میخواستی بگم گفتم خوبه همین که شنیدم خواهرم این جواب رو داده استرس و‌نگرانی تمام وجودم رو گرفته بود اخه بخاطر کنکور و چندتا مورد دیگه یکی‌دو ماهی بود اصلا حوصله نداشتم و این بی حوصلگی باعث شده بود ناخوداگاه به اطرافیانم و مادرم بی تفاوت باشم و‌گاها به سوال هاشون جواب سربالا بدم با ناراحتی گفتم _من که تو این مدت رفتارم با مامان خوب نبود چرا دروغ گفتی؟ خواهرم نگاهی به مادرم کرد و ساکت شد ، لحظه ای گذشت و‌جواب داد _اولا رفتار کلی رو پرسیدن نه رفتار یکی‌دو ماه رو دوما بجای تشکر ناراحت میشی ؟ میگفتم بده که کسی بهت دختر‌ نمیده از‌ سکوت چند لحظه ای خواهرم فهمیدم لحنم بد بود و تند حرف زدم و دلشو‌ شکوندم ، هر چی باشه خواهره و دوست داره داداشش رو سربلند کنه و‌قصدی از اینکه چیزی رو پنهان کنه نداشت _ ببخشید ابجی معذرت میخوام ، میدونی من نمیخوام از اول زندگی چیزی پنهان بمونه ، ادم اول اخلاق و روحیاتشو‌ بگه بهتره تا بعدا بفهمن و کدورتی در روابط به وجود بیاد البته اگر دیدار بعدی وجود داشته باشه خودم میگم روحیاتم چجوریه 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _ هر جور خودت صلاح میدونی حرف بزن الانم قرار شد بیایم با تو حرف بزنیم اگر‌ خواستی یه قرار دیگه بزاریم و مامان و من و شما با هم بریم _خوبه ممنون راستی در‌مورد کار‌ و .... سوال نپرسیدن؟ _ نه اتفاقا نپرسیدن تا اینکه خودم گفتم گفتم از کار‌ و خونه و .... داماد نمیخواید چیزی بدونید؟ هر چند قبلش گفته بودم دانشجویی و‌مسافر کشی میکنی _ چی‌جواب دادن؟ _مادر دختره گفت من حدود ۲۵ساله ازدواج کردم ، با اینکه زمین کشاورزی داشتیم و‌ زمین و ملک خیلی ارزون بود تازه دو ساله صاحب خونه شدیم من از یه جوون دانشجو که پدرشم فوت کرده و مسافر کشی میکنه چه انتظاری میتونم داشته باشم ، روزی رسون خداست دختر‌و‌پسر همو ببین اگر‌اعتقادات و ایمانشون با هم یکی بود بقیه رو خدا خودش تضمین کرده میرسونه با حساس شدن به دارمد و خونه، برکت رو از بین نبریم ، خیلی خوبه کمی هم توکل بر خدا کنیم اینا رو که شنیدم با خودم گفتم خدا رسونده ... امیدوارم تو جزئیات هم همونی باشه که امام زمان صلاح میدونه _خب قرار بزارید بریم دیگه منتظر چی‌هستید خواهرم لبخندی زد _ حالا برس خونه یه چایی بخور بعد عجله کن برای قرار‌ گذاشتن یکی‌دو‌ساعت دیگه بهشون زنگ میزنم برای فردا قرار‌میزارم چایی رو که خوردم خواهرم نیما رو اماده کرد تا برن _ کجا؟قرار‌شد‌ زنگ بزنیا؟ _با تلفن قراره زنگ بزنم باکبوتر نامه بر که نمیخوام اطلاع بدم !!! صبر کن شب زنگ میزنم بهت میگم حالا اگر اجازه میدید ما باید بریم .. چاره نداشتم جز صبر کردن _باشه برید در امان خدا موقع رفتنشون ساعت رو نگاه کردم تا دو‌ساعت بعدش منتظر و‌گوش به زنگ باشم گذشت تا ساعت به وقت عهد رسید ، ولی خبری نشد دلم مثل سیر و سرکه میجوشید ، خیلی دلم میخواست ببینم این دختر کیه که دغدغه اش ایمان و اخلاق با مادر هست رفتم اتاق و خودمو با کامپیوتر مشغول کردم تا اینکه گوشیم زنگ خورد 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ مثل عقابی که سمت طعمه میره شیرجه زدم سمت گوشی و برداشتم _سلام چی شد؟ _سلام... چه خبره؟؟؟ مگه دختره داره فرار میکنه _اذیت نکن بگو دیگه _باهاشون صحبت کردم و قرار گذاشتم برای فردا بعد از ظهر _باشه دستت درد نکنه جبران میکنم ابجی معصومه _ همینکه داداش کوچیه داره متاهل میشه برای من جبران شده است عزیزم، حالا قطع کن تا زنگ بزنم به مامان بگم _باشه خداحافظ کمی از فشار روحیم کم شد لباس هام رو پوشیدم و اومدم بیرون ، ماشین و برداشتم و رفتم بیرون تا اینکه دوباره گوشیم زنگ خورد دیدم علیرضا ست ، خیلی وقت بود ازش بی‌خبر بودم ، از وقتی نامزد کرده بود دیگه خیلی کم پیدا شده بود منم بهش کمتر زنگ میزدم تا مبادا مزاحمش بشم گوشی‌رو برداشتم ... _سلام علی اقا ، یادی از ما کردید _سلام حاجی ... دست رو دلم نزار که لباسمو تازه شستم اینو گفت و خندید _چطوری حاجی خوبی؟ کجایی ، نیستی؟ میای بریم دوری بزنیم؟یه خبر دارم برات _هستم خدمتتون ، اتفاقا بیرونم خونه باش بیام دنبالت بعد از گذاشتن قرار و خداحافظی مسیرم و سمت خونشون تغییر دادم تا رسیدم و سوارش کردم _سلام حاجی خبر خبر خبر _سلام خیره ان شاآالله _خیره حاجی خیره هه هه هه هه _خنده مشکوک میزنی؟چی شده _خودت که میدونی خوابهایی که مامانم میبینه بیشترشون تبدیل به واقعیت میشه _بله از خودت شنیدم _خب حالا جونم برات بگه مادرم یه خواب برات دیده اونم اینکه .... 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ خواب دیده رفته کنار ساحل و دیده یه زن و شوهر رو به دریا ایستادن و یه حیوون عجیب غریبم پشتشونه و منتظر حمله است زن چادر سفید داشت و دست به دست هم داده بودن و بدون اینکه متوجه حیوونه وحشی بشن داشتن کتاب میخوندن تا اینکه حیوون سمتشون حمله کرد یه نوری از اون کتاب سمت اسمون رفت و شکل مرغ ابی در‌اومد و رفت سمت تون حیوون و از اونجا دورش‌کرد _خب _نکته جالبش میدونی چیه؟؟؟ _نمیدونم _هه هه هه هه مادرم میگه رفتم جلو دیدم پسره تویی ناقلا بگو ببینم دختره کیه بلافاصله بعد از تموم شدن حرف علیرضا فکرم رفت سمت این دختر خانمی که قرار بودبریم خواستگاریش _چیه فکر‌میکنی ؟؟؟؟نمیگی دختره کیه _والا خودمم نمیدونم کیه کاش به مادرت میگفتی شماره ای ادرسی ازش میگرفت فردا میرفتیم خواستگاری اینو که گفتم زد زیر خنده _ چی‌شد؟؟؟ _اتفاقا گفتم ولی عصبانی شد _ ان شاءالله که خیره شروع کردیم گشت و گذار داخل شهر تا اینکه اتفاقی از کنار خیابونی که بهار زندگی میکرد رد شدیم ، علیرضا هم که داخل همون کوچه باشگاه رفیقش بود و اونجا میرفت ،انگاری که برق‌گرفتتش نگاهی بهم کرد و گفت _راستی حاجی میدونی که خانمم پارسال دانشگاه رشته مامایی قبول شد؟ الانم میخواد به امید خدا بره ترم سه؟ با تعجب نگاهی بهش کردم _نه نمیدونستم!!!از کجا باید میدونستم؟شما که نیستی بگی به هر حال مبارکه امیدوارم تو درس‌ و کارش موفق باشه حالا چی‌شد این حرفها یادت اومد؟ _بعدا میگم بزار مطمئن بشم بعد ، میترسم تهمت باشه از حرفهاش کاملا مشخص بود میخواد چیزی‌ در‌مورد بهار بگه ، ولی دیگه برام اهمیتی نداشت ، بنابراین اصراری‌هم نکردم که بگه موضوع چیه به راهم ادامه دادم و حدود یه ساعتی دور‌زدیم و صحبت کردیم تا رسوندمش‌خونه 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ به خونه برگشتم و به امید فردای زیبا و پر از اتفاق های خوب خوابیدم ،اینبار بدون استرس و نگرانی خوابیدم چون همه امورات رو سپرده بودم به امام زمان عج و مطمئن بودم هیچ پدری بد بچه اش رو نمیخواد بعد از نماز صبح خودمو با خرید نون و اماده کردن صبحانه و ورزش مشغول کردم مادرم طوری بچه هاش رو تربیت کرده بود که هر کسی برای خودش همه فن حریف شده بود مثلا یاد گرفته بودم شبها جام رو خودم پهن کنم و صبح خودم جمع کنم، خونه رو نوبتی با داداشام که اونام بزرگتر از من و مجرد بودن جارو میزدیم ، لباس های خودمون رو خودمون میشستیم و اگه مادرم خونه نبود خودمون غذا اماده میکردیم ، سفره رو میچیدیم و خودمون جمع میکردیم تا یازده سالگی من تو خونه ابگوشت و‌خورشت و اش میپختم ، انواع مربا و زولبیا هم میپختم و اینها همگی از اموزش های مادرم بود که پسرهاشو‌ کد بانو کرده بود بعد از اتمام کارها رفتم بیرون تا خریدهای خونه رو انجام بدم ، چون میدونستم بیکار‌ موندنم باعث ایجاد افکار مزاحم میشه ، بهترین راهم کمک به مادرم بود به هر ترتیبی بود خودمو تا ظهر مشغول کردم و تو پختن ناهار و درست کردن سالاد به مادرم کمک کردم تا اینکه حوالی ساعت دو‌شد گوشیو برداشتم زنگ زدم به خواهرم _سلام ، خوبی؟چه خبر؟ _سلام ، مرسی شما خوبی؟ حالا چرا اروم حرف میزنی؟ _اروم؟؟؟؟اهان نمیخوام مامان بفهمه برا ساعت چند هماهنگ کردی؟ _۴باید اونجا باشیم _ادرس رو برام بفرس _ادرس نمیخوام خیابون بالایی خونه ما هستن بیاید اینجا از اینجا بریم _باشه فعلاخداحافط گوشیو قطع کردم و رفتم دوش گرفتم و‌برگشتم دیدم مادرم دم کمد نشسته و کلی نایلون و بسته ریخته بیرون _ مامان چیکار‌میکنید؟ _دارم پیراهن و شلواری که عید غدیر برات خریده بودم رو در میارم بپوشی بریم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _نمیخواد مادر من... من همون لباس هایی که همیشه میپوشم رو شستم دوباره اونارو میپوشم نگاهی بهم کرد و گفت _پسر لباس کهنه هاتو؟ _مادر من کجاش کهنه است ، شما تا حالا دیدی من لباس کهنه بپوشم؟ شش ماه نیست خریدم ، لباس های دو سال پیشم رو میپوشم هر کی میبینه میگه تازه خریدی؟ اینا رو که شش‌ماه خریدم ایرادشون چیه؟ اگر پاره شدن یا رنگشون رفته یا هر ایراد کوچیکی داره بگید‌من بندازم بیرون _اینا بیشتر بهت میاد اینا نوعه اینا رو بپوش میدونستم قصدش از این کارها چیه میخواست من خوش تیپ بشم .... کنارش نشستم و گفتم _ببین مادر من میخوام بالباس هایی دیده بشم که همیشه میپوشم ، نه لباس هایی که سالی دو بار میپوشم اگر با اینا خوش تیپ بشم و با لباس بیرونام بد تیپ ، یعنی دارم سر دختر و خانوادش کلاه میزارم، بزار چیزی رو که هستم رو ببینن نه چیز موقتی که ساختم اینا رو گفتم مادرم از گشتن مأیوس شد و گفت _ من که حریف زبونت نمیشم هر کاری دوست داری بکن لباس هایی که بیرون ریخته بود رو جمع کرد و گذاشت تو کمد و منم تو این فرصت به لباس هام اتو کشیدم و اماده شدم تا اینکه ساعت رفتن شد با خواهرم هماهنگ کردیم و راه افتادیم تا اینکه رسیدیم خونه خواهرم خواهرم همین که سوار شد نگاهی به ماشین کرد و گفت _پس گل و شیرینی کو؟ تا خواستم حرف بزنم مادرم گفت _هر چی گفتم بخر به حرفم گوش نکرد از این کار‌ مادرم خندم گرفت چون فهمیدم دلش پره _گل و شیرینی برای چی‌خواهرم ؟ ما تازه داریم میریم همدیگه رو ببینیم ، شاید اونا از من خوششون نیومد یا برعکس گل و‌شیرینی برای وقتیه که انتخاب صورت گرفته و‌میرن دهنشون رو شیرین کنن 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ گل و شیرینی خریدن قبل از دیدن هم توهینه به خانواده دختره است عزیزم _واااا چه توهینی _ این کار این حرف رو میرسونه که ما انتخابمون رو کردیم و پسندیدیم و اومدیم دهنمون رو شیرین کنیم ما پسندیدم یعنی ما همه کاره ایم نه شما خب حالا اونا پسند نکردن و گل و‌شیرینی رو پس‌دادن بهمون شما ناراحت نمیشید؟ خواهرم جواب‌داد _چرا من ناراحت میشم بنظرم حرفت منطقیه _با اینکه قدیم ها این رسم بود ولی با احترام به همه قدیمیهای ساده دل و پاکمون ، اشتباه کردن ، قدیمی ها هم مثل ما ادم بودن و ممکن بود خطا کنن ، معصوم که نبودن بعد از تموم شدن حرفمون رخصت گرفتم برای حرکت سمت خانه امید.... ماشین رو ده بیست متر پایین تر از خونشون پارک کردم و پیاده شدیم و‌با هم حرکت کردیم سمت در‌خونشون هنوز نرسیده بودیم دم در که دیدم پرده پنجره رو به خیابون خونشون حرکت کرد ، فهمیدم زیر نظر بودم و خندم گرفت یاد خاطرات و سوتی های خواستگاری که شنیده بودم افتادم زنگ رو زدیم و تا در رو باز کنن خواهرم نزدیکم د و‌دستی به یقه و موهام کشید تا اینکه مادر‌نرگس خانم اومد پایین و تعارف کرد بریم بالا یه خونه دو‌طبقه جنوبی‌بود که یه نیم کف پایین داشت ، ما از پله ها بالا رفتیم و وارد شدیم و نشستیم تو پذیرایی نیما هم با ما بود و مثل چسب چسبیده بود به من مادر نرگس رفت تو اشپزخونه و از سر‌و‌صدایی که بلند شد فهمیدم داره بشقاب و‌چنگال هایی رو که اماده کرده بود رو میاره خواهرم گفت _زهرا خانم لطفا بیاید بنشینید ، وقت برای خوردن هست زحمت نکشید زیاد مزاحمتون نمیشیم نگاهی به خواهرم کردم و گفتم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _ چی داری میگی ابجی زیاد مزاحم نمیشیم؟ من میخوام زیاد مزاحم بشم ، مگه قرار نیست پسر و دختر صحبت کنن؟خب باید وقت بزارن دیگه تو ده دقیقه که نمیشه صحبت کرد _اره راس میگیا میخوای بگم کارشو‌بکنه زیاد مزاحم میشیم اینو که گفت مادرم خندید و‌نیما مثل بمبی که منفجر شده از خنده ترکید ، زهرا خانم بابشقاب وارد شد و تا قیافه نیما رو دید خندش گرفت و گفت اقا نیما چرا اونجوری شد؟؟؟ _خواهرم که خنده رو لباش بود گفت چیز خاصی نیست فرصت شد بهتون میگم بعد از خوردن میوه و شیرینی زهرا خانم رفت و‌چایی ریخت و دخترشو‌صدا زد _نرگس جان ، بیا مادر در اتاق باز شد و دیدم دختر خانمی با چادر سفید و سر و چشم به زمین دوخته وارد شد و بعد از سلام و احوال پرسی با مادر و خواهرم رفت اشپزخونه و سینی چایی رو گرفت و اومد اول چایی رو گرفت مادرم ، بعد خواهرم ، بعد نیما که مابین خواهرم و من بود ، قبل از اینکه به من برسه نگاهی به بقیه کردم ببینم چیکار میکنن دیدم دو‌تا چشم دارن دوتا هم قرض گرفتن دارن به من نگاه میکنن خدایا عجب جایی گیر کردما ، بخوام به دختره نگاه کنم میدونم ده چشم دارن رصدم میکنن و‌هر کدوم فکرایی در موردم میکنن ، نگاه نکنم که چیکار کنم اخه تو فیلم ها دیدم نگاه میکنن، اخه این چش سفیدت چجوری نگاه میکنه من روم نمیشه ..... تو این فکرا بود که نرگس خانم باسینی جلوم ظاهر شد یا ابوالفضل استکان چایی رو برداشتم و بدون اینکه سرمو بالا بیارم تشکر کردم و ایشونم رفتن به مادرشونم چایی گرفتن و نشستن کنار مادر چند لحظه سکوت تو فضا حاکم شد تو این زمان فرصت شد نگاهی به خونشون بندازم ببینم از نظر اجتماعی و ... چقدر به هم نزدیک هستیم و به دقت خونه رو رصد کردم تو این لحظاتی که من داشتم عملیات شناسایی انجام میدادم نگو بقیه چایی هاشون رو خوردن و من موندم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ که با صدای زهرا خانم به خودم اومدم _اقا مهدی چاییتون سرد شد بفرمایید _چشم‌ چایی رو برداشتم بخورم ولی.... اتاق ساکت ساکت بود ، یه قلوپ چایی خوردم ، همون چایی موقع پایین رفتن از گلوم صدا داد و این باعث شد نیما استارت خندها رو بزنه بقیه خندشون گرفت ولی به روی خودشون نیاوردن خب عادیه وقتی همه جا ساکت باشه ادم اب بخوره یا چایی، صدای پایین رفتنش تو فضا میپیچه دومین بار که خوردم و دوباره صدا پیچید نیما دیگه طاقت نیاورد و با صدای بلند زد زیر خنده و بقیه هم پشت سرش خندیدن از ترس ابروم بقیه چایی رو‌گذاشتم سرجاش و گفتم دیگه میل ندارم اوضاع داشت برام حاد میشد که مادرم فرشته نجات شد و فضا رو‌عوض کرد و‌گفت _غرض از اومدنمون به اینجا رو‌که در جریان هستید ، قراره دختر و پسر برن با هم حرف بزنن و اگر صلاح دیدن با هم زندگی کنن برنامه های بعدی رو هماهنگ کنیم _بله درسته منم موافقم _پس اگر اجازه بدید پسرم با دخترتون برن تو اتاق و با هم صحبت کنن _بله حتما ، رو به نرگس خانم کرد - دخترم پاشو راهنماییشون کن به اتاق نرگس پا شد و با اجازه از بقیه رفت و کنار اتاق رو به حیاط وایساد تا منم بیام ، منم پا شدم و با اجازه گرفتن از بقیه سمت اتاق رفتم و بعد از وارد شدن به اتاق در رو بستیم نگاهی به اتاق کردم ، در عین سادگی دلچسب بود ، تا اینکه به نرگس خانم گفتم _تا حدودی هر چند خیلی کم از همدیگه اطلاعاتی داریم ، ولی برای تکمیل شناخت از هم ، ازتون خواهش میکنم از روحیات و اخلاق خودتون و انتظاری که از همسرتون دارید رو بگید بین صحبت هام یکی دو باری بهش نگاه کردم ولی انقدر برقی و سریع بود که اصلا نفهمیدم دماغ و چشم و دهن سر جاشون قرار دادشتن یا نه تا برسه ببینم چه شکلی باشه 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _ به مادر و‌ خواهرتونم گفتم ولی کامل ترش رو به شما هم میگم برای من اخلاق و ایمان مهمه ، رفتار با مادر ، اعتقادت و اهل نماز بودن اهمیت زیادی داره انتظار من از همسرم اینه که صادق و وفادار باشه این دو خصوصیت اگر در هر کس باشه هیچ نگرانی در اینده و حال پیش نمیاد و ارامش تو زندگی حاکم میشه اینا مطالبیه که الویت های من هست که در نظر دارم. من ادم قانعی هستم و معتقدم پول و خونه و ماشین رو هم با تلاش و زحمت خودمون به دست میاریم و توکلم به خداست. خیلی برام جالب بود که تو این جامعه با این افکار عجیب دخترهایی هم هستند که واقعا دوست دارن زندگی کنن و مادیات بعد از ارامششون تو الویت قرار داره از صحبتهایی که کرد خوشم اومد ولی کار اینجا تموم نمیشد و باید میفهمیدم این حرفها با واقعیت چقدر فاصله داره حرفهاش که تموم شد ادامه داد _اینها مطالبی بود که فعلا به ذهنم رسید حالا شما بفرمایید _ توضیحات شما خوب و فشرده بود ممنون برای من هم الویت ایمان و اخلاق و خوش رویی و مهربان بودنه چهره و قیافه بسیار مهمه مخصوصا برای پسرها ، ولی نظره من چیز دیگه است، اگر برای شکل و ظاهر از ده هر نمره ای بدن من دوست دارم همسرم هم رتبه و هم نمره من باشه اگر به من از ده ،هفت بدن دوست دارم همسرم هم هفت باشه برای همین اخلاق و ادب و بویژه خنده رویی برای من مهمتر از قیافه هست تا اینجا ظاهرا نظراتمون مشترک هست و مشکلی نیست ولی بهتره در مورد تفاوتها صحبت کنیم تا بفهمیمیم نظراتمون به هم نزدیکه یا از هم دوره همونطور که میدونید من پدرم رو وقتی پنج ماه داشتم از دست دادم و مادرم به تنهایی هفت تا بچه رو بزرگ کردن تا به اینجا رسیدیم و من از همه کوچکتر هستم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ همین الان که اینجا نشستم ، قسط ماشین و وام میدم ، کاردانی رو تموم کردم و کنکور کارشناسی رو دادم و گاهی تو اژانس کار میکنم تا اموراتم بگذره قصدم از بیان این مطالب این بود که من هیچ پشتوانه ای ندارم کمک کنه و خودم هستم و خودم نمیتونم خونه بزرگ اجاره کنم چون فعلا شرایطم مشخصه ، اهل عروسی گرفتن و عروسی رفتن نیستم چون دلایل دینی و اعتقادی خودم رو دارم ، توان خرید سرویس طلا رو ندارم البته که اگر روزی دارا بشم همه زندگیم برای همسرم هست ولی از قدیم گفتن اطرافیانت رو در روز های سخت بشناس میدونید واقعیت چیه؟؟؟؟ من اومدم برای زندگی کردن اولش چون هیچی نداشتم میترسیدم اقدام کنم ولی .... ولی از وقتی چشمم به ایه ۳۲سوره نور افتاد دل رو زدم به دریا و اقدام کردم. حالا اگر شما دنبال شروع یک زندگی از صفر هستید بدون اینکه به خانواده هامون فشار بیاریم ، بسم الله مهریه ای که من مد نظر دارم ۱۴سکه هست اونم دلیل داره و دلیلش اینکه اگر من ماشینم رو بفروشم و وامی که گرفته بودم و پس اندازم رو جمع کنم میتونم باهاش ۱۴سکه بخرم ۱۴سکه رو میدم به شما به عنوان مهریه ، شما هم از همون مبلغ جهیزیه را تامین کنید این دقیقا روشی بود که پیامبر ص در ازداج امیرالمومنین علیه السلام و دخترشون حضرت فاطمه س انجام دادن و من هم دوست دارم مثل ایشون مهریه رو‌همون اول بدم تا دینی بر گردنم نباشه تا اینجا اگر حرفی دارید بفرمایید _ میدونید.... من حرفی ندارم ، اتفاقا خیلی هم خوشحال میشم اول شروع زندگی رو با الگو از اهل بیت پیش برم ولی... ولی باید با پدر‌و‌مادرم صحبت کنم ، هر‌چی باشه اونا هم باید تصمیم بگیرن _خوبه پس‌ باهاشون صحبت کنید و نظرشون رو بهم بفرمایید هوا کم کم داشت تاریک میشد و صدای صوت قران قبل از اذان از بلند گوی مسجد بلند شد 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ نگاهی به اسمون نصفه نیمه تاریک انداختم و ادامه دادم _ سوالات دیگه ای اگر‌دارید بفرمایید کمی‌تو‌فکر رفت و ... _ نظر شما در مورد ادامه تحصیل و ارتباط با دوستانی که الان دارم چیه؟ انتظارشو‌داشتم از این نوع سوالها ازم پرسیده بشه چون از اطرافیان به گوشم میرسید که فلان دختر بعد از ازدواج تو‌خونه حبس شده یا کمتر‌ میره بیرون و‌یا با دوستانش قطع ارتباط کرده و قطعا همین حرفها باعث ایجاد استرس بین دخترها میشه _ اگر‌دختری رو که انتخاب میکنم معیارهایی رو که انتظار دارم داشته باشه ، میتونه تحصیل کنه ولی در‌مورد دوستان ، اگر‌ دوست همسرم مثل خودش باشه و مومن و معتقد ، نه تنها قطع ارتباط کفر نعمت هست خودمم پیش قدم میشم برای ارتباط و رفت و امد هایی که مفید باشه اگر دوستانی که دارید واقعا مومن و خدا ترس هستند ازادید و از طرف من مانعی نداره نمیخوام از الفاظ دستوری استفاده کنم و سوء تفاهم پیش بیاد من دوست ندارم وقتی متاهل شدم محدود باشم پس قطعا همسر اینده منم این فکر‌رو در ذهنش رشد داده‌و‌میده ولی من پسر یا شمای دختر‌تا وقتی میتونیم ازاد باشیم که به زندگی و علاقه و محبتمون لطمه نزنه ، اگر‌محیطی که من داخلش هستم باعث تغییر اعتقادتتم بشه باید عوض کنم و شما هم همینطور در‌حقیقت من و شما اگر حرفی به هم بزنیم در‌مورد رفت و امدها ، حتما صلاح همدیگه رو مد نظر گرفتیم نه چیزه دیگه خلاصه اش کنم همسرم برای تحصیل ازاد هست چون شناخت کافی ازش دارم همسر اینده ام ازاده با دوستانش ارتباط داشته باشه چون بهش ایمان دارم و میدونم اگر‌ مشکلی پیش‌ بیاد خودش ارتباطش رو محدود میکنه خیالتون راحت شد؟ _بله تا حدودی 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _یک مطلبی خدمتتون عرض کنم گویا شما از خواهرم پرسیدید رفتارم با مادرم چطوره و ایشون از روی محبت خواهری گفتن خوبه ، ولی خدمتتون عرض کنم یک‌مدت هست متاسفانه رفتارم خوب‌نیست ، براش دلیل دارم ولی توجیه کننده این رفتار زشت نیست و‌امیدوارم هر چه زودتر فشاری که روم هست برداشته بشه اینو گفتم تا مبادا فکر‌کنید من بی عیب و‌نقص هستم و تو ذهنتون تصور اشتباه و‌رویایی از من داشته باشید هر شخصی در کنار ویژگی های خوب ایراداتی هم داره ، من و شما هم از این قائده مستثنا نیستیم. هر شخصی بعد از گذر زمان به مرور شخصیت واقعی خودش رو نشون میده ولی چقدر خوبه هر کس در ابتدای زندگی مشترک حقایق قابل گفتن رو بگه تا بعدها به شریک زندگیش شوک وارد نکنه بعد از اتمام حرفم حدود نیم ساعتی هم در مورد موارد دیگه صحبت کردیم تا اینکه احساس کردم برای امروز کافیه رو کردم به نرگس و گفتم _اگر مطلب مهمی دارید بفرمایید اگر نه ابتدا با خانوادتون در مورد میزان مهریه صحبت کنید اگر قبول کردن در مورد موارد مهم دیگه بعدا توسط خانواده هامون قرار بگذاریم و ابهامات رو از بین ببریم از اینکه با خانم محترمی مثل شما ملاقات کردم خوشحالم و امیدوارم شدم که هنوز هم افرادی هستند که اخلاق و ایمان رو به پول ترجیح میدن _نه منم فعلا سوالی ندارم ، پدرم که اومدن این موضوع رو مطرح میکنم و به مادرم میگم با خواهرتون صحبت کنن راستی اگر منم جای خواهرتون بودم امکان داشت همین حرفو بزنم برای همین نیازی نیست خودتون رو ناراحت کنید بعد از تموم شدن حرفهای نرگس هر دو با هم و با رضایت از گفتگو پاشدیم و از اتاق به سمت پذیرایی خارج شدیم تبسم و بشاشیتی که از چهره هامون مشخص بود نشون دهنده روند مثبت صحبتها بود بلافاصله خواهرم با خنده گفت _ از قیافه ها مشخصه همه چی خوبه و کم کم و خدا بخواد باید این لبخندها رو‌مبارک بدونیم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ اینو که گفت بقیه هم لبخندی زدن سرمو پایین انداختم و رفتم سرجام نشستم در نبود من کنار جای خالیم بشقاب گذاشته بودم و چندتا میوه ، اول خواستم بخورم ولی قبلش نگاهی به بشقاب بقیه انداختم دیدم همگی میوه هاشون رو‌خوردن چون نمیخواستم بلای چایی سرم بیاد از خوردن میوه منصرف شدم مادرم از جاش پا شد و به احترام مادر همگی پا شدیم و قصد رفتن کردیم که مادر نرگس اصرار کرد که میوه بخورم بعد .. یکی از میوه ها رو برداشتم و گفتم _دیر وقته سهم خودم رو بر میدارم اینو گفتم و حرکت کردم ولی خدا هیچ کس رو تو جمع مخصوصا وسط خواستگاری ضایع نکنه همین که حرکت کردم سمت در ، پام گیر کرد به موکت و موکت تا شد همین اتفاق باعث شد نیما مثل بمب اتم بترکه و بزنه زیر خنده ، و پشت بند اون بقیه هم خندیدن ، نگاهی به نیما کردم تا خط و‌ نشونی براش بکشم که دیدم از خنده مثل لبو شده و داره به خودش میپیچه یکی نبود بهم بگه اخه زودتر از مادر که بزرگتره راه میفتی همین میشه دیگه داشتم از خجالت اب میشدم ولی به روی خودم نمیاوردم تا اینکه ایستادم و به مادر و خواهرم گفتم شما اول برید اونا که رفتن نوبت به فسقلی نیما رسید تا نزدیکم شد بهش اروم گفتم _بیا بیرون خدمتت میرسم جوجه اینو که گفتم از ترسش دوتا دوتا پله ها رو پایین رفت و از اون جایی که مادرم پاهاش در میکرد و اروم از پله ها پایین میرفت منم حوصله ام سر رفت و‌تکیه دادم به دیوار این جا بود که دومین سوتی خواستگاری رو دادم و نگو رو کلید برق تکیه دادم و همه چراغ های راه رو خاموش شد نرگس از خنده داخل خونده موند و بیرون نیومد و مادرش با خنده نزدیک شد و گفت _اقای خدایی تکیه دادید به کلیدها اجازه بدید چراغ رو روشن کنم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ این حرفو گفتن و خنده های کشنده نیما شروع شدن همانا و ضایع شدن من همانا بالاخره از خونه خارج شدیم و مادر نرگس هم بعد از خداحافظی رفت داخل و در رو بست همین که در بسته شد افتادم دنبال نیما و نیما هم از ترسش داد میزد و فرار میکرد که بلاخره گرفتمش ، خواستم گوششو بگیرم که دیدم از پنجره خونه نرگس دارن نگام میکنن با یه تغییر واکنش سریع نیما رو بغل کردم و اروم سمت ماشین بردم و نشوندمش تو ماشین مادر و خواهرم که نشستن ، تا خواستم نیما رو اذیت کنم خواهرم گفت _ دست به نیما بزنی میرم به نرگس میگم مهدی کودک ازار هم هست و جواب منفی میدن بهت مادرم نگاهی بهم کرد و گفت _بجای سرو کله زدن با بچه مهدکودکی بگو ببینم چی شد ؟ خدا بخواد این دختر همونیه که میخوای یا باید دوباره تو دل شب دنبال مورچه بگردیم؟ برگشتم سمت جلو و بعد نگاهی به مادرم کردم و گفتم _مادر جان هیچ کس رو که نمیشه با یک بار دیدن و حرف زدن شناخت ولی اون مدتی که صحبت کردیم میشه گفت راضی کننده بود تا خدا چی بخواد _خب الان باید چکار کنیم؟ ماشین رو روشن کردم و راه افتادیم _ فردا به ابجی زنگ میزنن در‌یک مورد حرف بزنن اگر قبول کنن ادامه راه رو میریم و اگر‌قبول نکنن .... _در‌چه موردی قراره حرف بزنن؟ _در‌مورد مهریه ، من ۱۴تا پیشنهاد داشتم چون وسعم همین بود ، نرگس خانمم گفت باید با پدر‌ و‌ خانواده مشورت کنن و‌ نتیجه رو اعلام کنن امیدوارم قبول کنن چون احساس عجیبی نسبت به نرگس خانم داشتم همین که این حرف از دهنم پرید خواهرم کمی جلوتر‌اومد و گفت _چه حسی شیطون بلا با شنیدن این حرف خجالت کشیدم ولی خودمو کنترل کردم تا سوتی دوباره به نیماندم _حس میکنم قبلا بارها دیدمش‌ و انگار‌خیلی وقته میشناسمش ، در ضمن احساس میکنم خدا دلشون رو نرم میکنه و شرایط منو قبول میکنن و باهام راه میان 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _واقعا؟؟؟؟ خدا کنه حرفت درست باشه راستش منم از نرگس خوشم اومد ، دختر‌ خاکی و‌ بی‌ ریایی هست و اهل کلاس و ادا اصول نیست _امیدوارم خدا خیرشو تو این مورد به دست امام زمان عج برام جاری کنه خواهرمو رسوندم خونشون و رفتم سمت خونه خودمون ، نمازمو که خوندم از خونه خارج شدم و پیاده راه افتادم سمت امام زاده تو راه داشتم به مسائل مهم دیگه زندگی فکر‌میکردم که فردا یا روزهای بعد در‌موردش با نرگس صحبت کنم نمیدونم جریان چی‌بود ولی راستی راستی باورم شده بود که قراره منو نرگس با هم ازدواج کنیم رسیدم امام زاده ، مستقیم رفتم وضوخانه و وضو‌گرفتم و رفتم داخل ، مثل همیشه خیلی خلوت بود ، بعد از زیارت و‌خوندن دعای فرج و دعا برای امام زمان عج مهری برداشتم و رفتم گوشه ای و دو‌رکعت نماز از طرف امام زمان عج برای مادرشون حضرت نرجس خاتون خوندم بعد از اتمام نماز و بدون مقدمه شروع کردم با امام زمان حرف زدن اقا جون انگار صدای پاتون رو دارم می‌شنوم!! انگار قراره نگاه ویژه ای بهم بکنید اقا جون شما رو به احترام مادرتون حضرت نرگس ، اگر نرگس خانم دختر با ایمان و شیعه و محب شماست و شماازش راضی هستید دل خانوادشون رو نرم کنید اقا جون سرتون رو درد نمیارم ، خودتون میدونید شرایطم چیه ، کاری کنید با شرایطم کنار بیان بهتر از هر کسی میدونید هدف من تشکیل یک زندگی بدور از هیاهو مادیات هست ، پس کاری کنید که به صلاحمه دعا که تموم شد گوشه ای نشستم و بعد از چند دقیقه برگشتم خونه به هزار امید و ارزو شب رو صبح کردم، با این که نمی تونستم یه جا بند بشم ولی ته دلم اروم بود به هر ترتیبی بود تا غروب منتظر بودم و از هر چند دقیقه یک بار گوشیمو چک میکردم که مبادا خواهرم زنگ زده متوجه نشده باشم حوالی غروب بود که خواهرم تماس گرفت تا اسم خواهرمو رو صفحه گوشی دیدم سراسیمه گوشی رو برداشتم .... 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _سلام ،تماس گرفتن... _سلام ، چه خبره اقا داماد چه خبره؟؟؟؟ با شنیدن این جمله فهمیدم راز و‌نیازم جواب داده و اونا هم با میزان مهریه کنار اومدن و قبول کردن برای ادامه خواستگاری بریم _یعنی چی؟ قبول کردن؟ _مادر نرگس زنگ زد ، ظاهرا تصمیم گیری تو این مورد رو بخودش سپردن و گفتن هر تصمیمی بگیره قبول میکنن قرار گذاشتن برا فردا ، دوباره با هم بریم ، باباشم هست ولی فعلا قراره بریم و بیشتر صحبت کنیم و اگر همه چیز بر وفق مراد بود در مورد جهیزیه و اجرای مراسم و .... حرف بزنیم از خوشحالی داشتم بال در میاوردم ، گوشی رو قطع کردم و با خوشحالی منتظر شدم تا روز موعود برسه فردای اون روز ظهر خواهرم خونه ما بود تا بعد از ظهر که با هم‌بریم سر قرار تا اینکه ... نمیدونم حرف از کجا شروع شد که بحثمون کشید به جهیزیه و اقلامی که داماد میخره با اینکه کم و بیش در جریان خرید چند قلم جنس اصلی زندگی توسط داماد بودم نمیدونستم این رسم بی ریشه تبدیل‌شده به یکی از قوانین اصلی ازدواج تا جایی که اگر داماد یخچال و فرش و اجاق گاز و لباس شویی و تلوزیون رو نخره ، تقریبا و بطور قطع ازدواج کنسل میشه منم دانشجو و‌بیکار‌و از طرفی هم قسط و .... داشتم ، با شنیدن این حرف خیلی ناراحت و‌مضطرب شدم به مادرم گفتم _این طوری که نمیشه این قانون از کی اومده که باید پسر اینارو حتما بخره وگرنه.... خب اینجوری ازدواج ها کم میشه و جوون ها مجرد میمونن و متضرر خانواده ها میشن از طرفی جامعه رو به فساد میره و هزار درد دیگه مادرم جواب داد _بله میدونم ، ولی کاریه که خود مردم کردن و با مقاومت من و یا شما کاری نمیشه از پیش برد 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ با خودم گفتم خدایا تا کی باید استرس و‌اضطراب بکشم؟ بحث فقط برای من نبود و‌منظورم همه جوونا بود چرا یک جوان تو این مشکلات گرونی که در‌جامعه وجود داره باید چوب رسم و رسوم ظالمانه خانواده ها رو هم بخورن؟ ولی حیف و صد حیف و بقول معروف از ماست که برماست با همه این اوصاف وقت گذشت و‌گذشت تا ساعت قرار‌‌ رسید و اماده شدیم و رفتیم امروز هم مثل پریروز‌ بود و تعدادمون کم و زیاد نشده بود ، تو راه که بودیم داشتم به موضوعی فکر‌ میکردم تا اینکه مادرم متوجه شد و ازم پرسید _مهدی جان به چی فکر میکنی؟چیزی شده؟ _چیزی‌ نشده مادر فقط فقط میتونم یه خواهشی ازتون داشته باشم؟ _بله عزیزم چی‌میخوای بگی؟ _میشه اجازه بدید فقط خودم حرف بزنم و درخواست هام رو بگم ؟ این زندگی منه و در بعضی مسائل باید خودم تصمیم بگیرم ، البته با شما مشورت میکنم ولی میخوام همه حرف هام رو بزنم و اگر قولی داده بشه خودم قول بدم اینو که گفتم مادرم رفت تو فکر نگاهی بهش کردم و ادامه دادم _منظور بدی نداشتم مادر ، مطمئن باش اتفاق ناخوشایندی نمی افته با توجه به شناختی که از نرگس خانم پیدا کردم اونم با من همسو و همفکره _باشه پسرم، هر کاری صلاح میدونی انجام بده ولی با فکر _حتما ... تموم شدن حرفهامون مصادف بود با رسیدن به خونه نرگس خانم ، نزدیک خونشون پارک کردم و بعد از مرتب کردن موها و سر‌و وضعم سمت خونه حرکت کردیم زنگ رو که زدم بلا فاصله در‌باز شد فکر‌کنم باز از پنجره تحت نظر بودم ولی برام جالب بود کی داره نگاه میکنه و همین موضوع باعث میشد خندم بگیره 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸