eitaa logo
💗رمان جامانده💓
477 دنبال‌کننده
98 عکس
26 ویدیو
0 فایل
✨﷽ 🚫خواننده عزیز ❗ #کپی‌برداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونی‌و‌الهی دارد .🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ با اینکه قبلا هم چند باری رفته بودن خواستگاری ولی انگار این بار قضیه فرق میکرد از وقتی مغازه رو جمع کرده بودم گاهی برای اینکه بیکار‌ نباشم و تو شهریه دانشگاهمم معطل نمونم مسافرکشی میکردم و گاهی آژانس میرفتم تو خونه کسی نبود و دلم بدون اینکه علتشو بدونم شور میزد تا اینکه تصمیم گرفتم برم بیرون و کمی کار‌کنم یه ساعتی با ماشین کار‌کردم که گوشیم زنگ خورد سریع و بدون اتلاف وقت برداشتم و جواب دادم _ سلام ابجی خوبی؟چی شد؟ _سلام ممنون چند ثانیه مکثی کرد و گفت _چیه خیلی دلت میخواد بدونی چی شده؟ خودمو جمع و جور کردم و گفتم _ دلم میخواد؟ نه بابا همین جوری پرسیدم ببینم چیکار‌ میکنید و کجایید _بله از لرزش صدات معلومه بدو بیا خونه کارت دارم ، پشت تلفن نمیشه ، طولانیه انقدر‌ هول شدم که بدون خدا حافظی گوشی رو وقطع کردم و رفتم سمت خونه وارد خونه که شدم نیما با دیدن من زد زیر خنده و اومد بغلم رو کردم به خواهرم و‌گفتم _چی شده این هویج چرا میخنده؟ _چیز خاصی نیست بهش گفتیم دایی داره داماد میشه خنده ش گرفته با شنیدن این حرف احتمال دادم خبرهای خوشی در‌راه هست نشستم پیش مادر‌و‌خواهرم و گفتم _ بفرمایید حرفاتون رو بزنید قبل اینکه خواهرم حرف بزنه مادرم گفت _همونیه که میخواستی و شروع کردن خندیدن نگاهی به خواهرم کردم و گفتم _روش‌ منو که میدونی ؟ حالا بگو ببینم چی شد _ رفتیم خونشون ، یه خانواده معمولی در سطح خودمون هستن ، باباشم کشاورز بود که البته خونه نبود ، چهار تا خواهرن با یه داداش ، خواهر بزرگش طبقه پایین زندگی میکنن و نرگس خانم دختر سوم خانواده هست 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸