🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت483
✍ #جعفرخدایی
با اینکه قبلا هم چند باری رفته بودن خواستگاری ولی انگار این بار قضیه فرق میکرد
از وقتی مغازه رو جمع کرده بودم گاهی برای اینکه بیکار نباشم و تو شهریه دانشگاهمم معطل نمونم مسافرکشی میکردم و گاهی آژانس میرفتم
تو خونه کسی نبود و دلم بدون اینکه علتشو بدونم شور میزد تا اینکه تصمیم گرفتم برم بیرون و کمی کارکنم
یه ساعتی با ماشین کارکردم که گوشیم زنگ خورد
سریع و بدون اتلاف وقت برداشتم و جواب دادم
_ سلام ابجی خوبی؟چی شد؟
_سلام ممنون
چند ثانیه مکثی کرد و گفت
_چیه خیلی دلت میخواد بدونی چی شده؟
خودمو جمع و جور کردم و گفتم
_ دلم میخواد؟
نه بابا همین جوری پرسیدم ببینم چیکار میکنید و کجایید
_بله از لرزش صدات معلومه
بدو بیا خونه کارت دارم ، پشت تلفن نمیشه ، طولانیه
انقدر هول شدم که بدون خدا حافظی گوشی رو وقطع کردم و رفتم سمت خونه
وارد خونه که شدم نیما با دیدن من زد زیر خنده و اومد بغلم
رو کردم به خواهرم وگفتم
_چی شده این هویج چرا میخنده؟
_چیز خاصی نیست بهش گفتیم دایی داره داماد میشه خنده ش گرفته
با شنیدن این حرف احتمال دادم خبرهای خوشی درراه هست
نشستم پیش مادروخواهرم و گفتم
_ بفرمایید حرفاتون رو بزنید
قبل اینکه خواهرم حرف بزنه مادرم گفت
_همونیه که میخواستی و شروع کردن خندیدن
نگاهی به خواهرم کردم و گفتم
_روش منو که میدونی ؟ حالا بگو ببینم چی شد
_ رفتیم خونشون ، یه خانواده معمولی در سطح خودمون هستن ، باباشم کشاورز بود که البته خونه نبود ، چهار تا خواهرن با یه داداش ، خواهر بزرگش طبقه پایین زندگی میکنن و نرگس خانم دختر سوم خانواده هست
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸