10.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ #سانسور
🎥 حذف و سانسور فضیلت #اهلبیت علیهم السلام در کتب اهلسنت
⁉️چرا روایت "النُّجُومُ أَمَانٌ لأَهْلِ السَّمَاءِ وَأَهْلُ بَيْتِي أَمَانٌ لأمتي" را حذف کردید؟
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
@jame_shia
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
8.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ #ماه_محرم
🎥 #پاسخ_شبهه: آیا جنگ #امام_حسین علیهالسلام و #یزید بر سر یک زن بود؟
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
@jame_shia
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
6.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📳 هرچه میتونید جبهه انقلاب رو گسترش بدید؛ جذب کنید.
البته منظورم جذب آدم منافق و "بیاعتقاد" نیست.
جذب آدم بااعتقادی است که با شما اختلاف سلیقه دارد.
🎙رهبر انقلاب
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
@jame_shia
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
ربَنــا آتِنـــا فِی الدُنیـــا کــــربلا
ما تشنه عشقیم و
شنیدیم که گفتند
رفعِ عطشِ عشق
فقط نامِ #حسین_ع است
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌺
#شب_جمعه🌙
#30_روز تا #اربعین🏴
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
@jame_shia
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
مداحی آنلاین - سرپرست زندگیم - نریمانی.mp3
4.31M
🌴شب زیارتی امام حسین(ع)
🍃سرپرست زندگیم تا شده امام حسین(ع)
🍃نون سفرمو دارم از خود امام حسین(ع)
🎤 #سید_رضا_نریمانی
⏯ #شور
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌷 #شب_جمعه
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
@jame_shia
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
مداحی_آنلاین_روضه_غلام_امام_حسین_مطیعی.mp3
7.57M
🌴شب زیارتی امام حسین(ع)
🍃روضه غلام امام حسین(ع)
🍃اگرچه روی سیاهم به کار می آیم
🎤 #میثم_مطیعی
⏯ #روضه
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌷 #شب_جمعه
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
@jame_shia
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
هدایت شده از فانوس هدایت
📚| #رمان
#خانمخبرنگاروآقایطلبه✨️
🔸 #پارت_سی_و_دو
یک هفته مثل برق و باد گذشت.
والان جلوی آینه نشستم و دارم روسری مو لبنانی میبندم یه تونیک سفید ساده پوشیدم با روسری ساتن سفید که توش گل های قرمز قشنگیه
استرس شیرینی توی دلمه و باعث نمیشه که خوشحالی این وصال ذره ای ازبین بره
مامان اومد توی اتاقم و روی تخت نشست.
مامان: هزار الله و اکبر چقدر بزرگ شدی مادر
با لبخند بوسیدمش و گفتم :
ممنونتونم مامان که همیشه کنارگ بودید
علی وارد اتاق شد
علی: مادر دختر خوب خلوت کردناااا
_آره تا چشمت کور شه
علی: اه اه بزار شوهرت بدیم از دستت راحت شیم دختره چیز
_چیز خانومته
علی: هوووی خودتی
مامان: تورو قرآن دعوا هاتونو بزارید برا بعد الان مهمونا میان ها....
روی تخت نشستم و نگاهم به ساعت دیواری اتاقه... ساعت ۸ رو نشون میده....
یعنی کجان... نکنه نیان...
نکنه چیزی شده...
صدای در خونه باعث شد سریع پرده پنجره رو کنار بزنم مامان اینا به استقبالشون رفتن اول حاج خانوم بعد حاج آقا اومدن تو یاد اون شب لعنتی افتادم....
نه امشب اون شب نیست...
محمدجواده من سومین نفریه که وارد شد
کت آبی اسپرت و شلوار کتون سفید پاش و پیراهن صورتی ملایم پوشیده بود
چقدر خوشگل شده بود از حیاط گذشتن و اومدن داخل منم رفتم بیرون.
_سلام.
حاج آقا: سلام دخترم
حاج خانوم: سلام
محمدجواد: سلام..
حاج خانوم اوقاتش تلخ بود ولی سعی داشت بروز نده و من اینو میفهمیدم...
حاج آقا با یه لبخند دلگرم کننده نگاهم میکرد...
ولی محمدجواد خیلی مظطرب و نگران بود...
این منوهم نگران کرد....
نشستن و فاطمه شروع به پذیرایی کرد
یکم که گذشت حاج آقا رفت سر اصل مطلب و منم به گفته مامانم چای آوردم...
حاج آقا: خب آقامحسن اگه اجازه بدید بچه ها برن تا باهم حرفاشونو بزنن
بابا: اختیار دارید فائزه جان آقامحمدجواد رو راهنمایی کن...
_چشم
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
@fanoos_hedayat
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
#یا_صاحب_الزمان_عج 💚
صدها گله پيش يار بردن عشق است
با عشق تو چوب طعنه خوردن عشق است
ای قلب تپنده جهان، مولا جان
يکبار تو را دیدن و مردن عشق است
💔 #جمعه_های_دلتنگی
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
@jame_shia
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
مداحی_آنلاین_غفلت_از_یار_گرفتار.mp3
2.64M
🌷یا صاحب الزمان(عج)🌷
🍃غفلت از یار گرفتار شدن هم دارد
🍃از شما دور شدن زار شدن هم دارد
💔 #جمعه_های_دلتنگی
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
@jame_shia
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
17.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دین از سیاست جداست؟😐
اینجوری که میشه کربلا😓
چجوری میگین شاه برگرده ، آمریکا بیاد سیاست ایران رو بدست بگیره ما هم مواظب دینمون میمونیم😐🤥
#محرم #امام_حسین
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
@jame_shia
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
هدایت شده از فانوس هدایت
📚| #رمان
#خانمخبرنگاروآقایطلبه✨️
🔸 #پارت_سی_و_سه
رو به روهم دیگه نشستیم سرم رو پایین انداختم،دقایق طولانی سکوت بینمون بود تا اینکه محمدجواد شروع کرد...
محمدجواد: فائزه خانوم.
یه سری حرفارو باید بهتون بگم.
روز اول که توی صحن حرم دیدمتون برام خیلی جالب و مجهول بودید... اولین دختر چادری بود که میدیدم این قدر بی پروا حرف میزنه... این قدر شیطونه... غرورتون... یه دنده بودنتون... باعث شد جذبتون بشم...ببخشید ها ولی حس میکردم شما دوسم دارید... ولی من واقعا دوستون نداشتم... فقط برام جالب بودید... دوس داشتم باهاتون قدم بزنم... صداتونو بشنوم... باهاتون بحث کنم... ولی خب اینا هیچ کدوم باعث نمیشد که فکر کنم دوستون دارم.... من آدم خجالتی نیستم... ولی تاکید میکنم پرو هم نیستم.... وقتی فهمیدم طرفدار حامد زمانی هستید بیشتر برام جالب شدید... اون شب که شمارو با اون وضعیت دیدم خیلی از ۶دست خودم ناراحت شدم که چرا منی که ادعای بچه مذهبی بودن دارم بدون فکر اومدم توی اتاق... بگذریم... صبح که رفتم امتحان بدم یه حس عجیب و غریب منو کشید سمت مغازه تا براتون یه تسبیح آبی گرفتم... بارها با خودم کلنجار رفتم که بهتون ندم... چون دلیلی نداشت من به یه نامحرم هدیه بدم... ولی خب آخرش اون حس عجیب و غریبه باعث شد توی دقیقه آخر تسبیح رو بهتون بدم... بعد اینکه شما رفتید من خیلی فکر کردم... به احساس عجیبم... به موقعیتم... به شرایط... به شما... ولی هر روز بیشتر پی بردم که عشقم یه عشق واحی و کاذبه پس تصمیم گرفتم کاملا اون حس رو نابود کنم... نبودن شما و اسرای مامانم برای نامزد کردن من با دخترخالمم بیشتر بهم کمک کرد.... تاجایی که کلا اون حس رو توی وجودم کشتم...
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
@fanoos_hedayat
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
📚| #رمان
#خانمخبرنگاروآقایطلبه✨️
🔸 #پارت_سی_و_چهار
من شما و خاطراتتون رو کاملا فراموش کرده بودم که همه چیز دست به دست هم داد تا یه سفر کرمان بریم و علی هم زنگ زد
بهم برای احوال پرسی و وقتی فهمید دعوتمون کرد خونتون...
دوباره دلم آشوب شد...
از رو به رو شدن باهاتون میترسیدم
و از طرفی هم علی با بابام هماهنگ کرده بود و نمیتونستم بگم نمیام... مطمئن بودم اگه بیام و ببینمتون دوباره اون حسی که تو وجودم کشته بودم سرباز میکنه و من اون وقت نمیدونستم چی قراره پیش بیاد....
سر نماز از خدا خواستم یه راهی پیش روم بزار که یهو یه سفر جهادی پیش اومد... بچه های مسجد محل از طرف بسیج سازندگی میخواستن برن مناطق محروم... مامان بابا اومدن
خونتون و این شد بهانه خوبی چون علی هم دیگه از دستم ناراحت نمیشد... ما رفتیم برای کمک به یه روستا توی حوالی قم... ولی اونجا همه چیز عوض شد... توی فکرتون بودم... خیلی زیاد.... اونجا یه دختر کوچولو بود که هر روز میومد پیش ما و شیرین زبونی میکرد... وقتی اسمشو پرسیدم گفت... فائزه... هر روز صدای فائزه و شیطنتاش منو یاد شما مینداخت... تا اینکه برگشتم قم... اول با بابا صحبت کردم... بهم گفتی وقتی دیدی من نیستم حالت بد شده... این خیلی نگرانم میکرد... اینکه این قدر زیاد دوسم دارید منو نگران میکرد....
درد و دل کردم... به بابا گفتم همه حسمو بهتون... بابا با مامانم صحبت کرد.... ولی اونجا بود که قیامت به پا شد و آمد به سرم از آنچه میترسیدم....
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
@fanoos_hedayat
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄