کانال جانبازِ شیمیائی
. 🔺زندان الرشید (۲) ❇️خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند چهارم تیرماه ۱۳۶۷ به راننده گفت
.
روی فرکانس تیپ ۴۸ فتح رفتم وسؤال کردم:«چه خبر؟» گفتند:«اینجاهم، مثل سایرمحورها،عراق به شدت حمله کرده. ولی،به لطف خدا،بچه ها درحال مقاومت اند وبه عراقی ها اجازه ورود از جاده خندق را نمی دهند.اینجادرگیری دارد تن به تن می شود.اوضاع بیش ازحد خطرناک است.».
على سرش پایین بود. ولی معلوم بود به حرف های بی سیم گوش می دهد. تماسم که تمام شدسرش را بلند کرد. چشمهایش پر از اشک شده بود.حق داشت.بسیجی هایی که شیمیایی امانشان رابریده بود حاضرنبودند دست از دفاع بردارند.گفت: فرمانده جاده خندق را بگیرکارش دارم.» تماس گرفتم و گوشی رابه علی دادم. او،بی هیچ کد و رمزی، گفت:برادران عزیز،این کارشما پیش خداارزش دارد.
هوای داخل فرماندهی قرارگاه سنگین بود. صدای نفس های یکدیگر رامی شنیدیم. ده دقیقه ای ازآخرین تماس ما با جلو گذشته بودکه بی سیم به صدا در آمد. از آن سوی جزیره صدایی میگفت:
عراق با هلیکوپتر از سمت جزیره شمالی در حال هلی برن است. آنها نیروهایشان را در جاده خندق و جاده قمربنی هاشم پیاده کردند. آنها بی هیچ درگیری به راحتی به زمین نشستند. به داد ما برسید. آنها دارند س
به سنگر فرماندهی برگشتم و وضعیت تیپ ۲۱ امام رضا(ع) را برای علی هاشمی و باقی فرماندهان گزارش دادم. هر یک از فرماندهان نظری می دادند و روی آن بحث می کردند. ناگهان بین حرف های آنها علی گفت: «برادر گرجی، همین الان پیگیری
کن که هر چه سند و مدرک در قرارگاه است جمع آوری شود و همه را بفرست عقب. در ضمن نیروهای اضافی قرارگاه را هم عقب بفرست.»
کار اول را انجام دادم. اما انتخاب افراد برای عقب فرستادن مشکل بود. هیچ کس راضی نمی شد. می گفتند: «مگر می شود ما عقب برویم و شما را در این طوفان شیمیایی عراق تنها بگذاریم.» بعضی هم عصبانی می شدند و می گفتند: «چرا می خواهی ما را از على هاشمی جدا کنی؟»
هر چه قسم میخوردم این دستور فرماندهی است وحرف من نیست کسی باور نمی کرد. عده ای از بچه ها انگار آخرخط است.
به سنگرعلی هاشمی می رفتندو با او خداحافظی کردند.
صحنه وداع وخداحافظی خاصی بود. آنها درآغوش على می گریستند و می گفتند: «بگذارکنار شما باشیم.» وعلی، درحالی که میخندید، به شانه های آنها می زد ومی گفت: «نه، الان وظیفه شما عقب رفتن است و وظیفه من وگرجی و این چند نفر ماندن.» صحنه حزن آلودی بود. هیچ کس تحمل نداشت گریه نکند. علی همه راراضی کردکه عقب بروند.
موقعی که بچه ها راتا پای ماشین ها بدرقه کردم، یکی ازآنها به طرفم آمد و گفت: «برادرگرجی، ما بادستور حاج على عقب می رویم. .
ولی جان تو وجان حاج علی! همه حواست به اوباشد.» خودم راکنترل کردم تا گریه نکنم.
لندکروزهاازمحوطه قرارگاه بیرون رفتند.
برای آنهادست تکان دادم. بارفتن آنها فضای قرارگاه خلوت شد.
دیگرخبری ازشلوغی صبح نبود.فقط من و علی وچند نفر ازبیسیمچی هاو فرماندهان یگانها مانده بودیم. احمد غلام پور مدام بافرماندهی كل تماس داشت واخبار رااطلاع می داد.
علی سرگرم انجام دادن کارهایش بودو انگار نه انگارجزیره درآتش وخون می سوخت آرام ومطمئن بود.سؤال کرد: «گرجی، الان وضع قرارگاه چطوراست؟»
گفتم: «بچه هاهمراه اسناد و مدارک رفتند وجمعا دوازده نفر در قرارگاه هستیم.»
- یعنی نیروی اضافی دیگری نیست؟
- نه، همه رفتند وما دوازده نفر مانده ایم.
غلام پور،وقتی دید دیگرمقاومت و درگیری سودی ندارد، به علی هاشمی گفت: «حاج علی، دیگر ماندن در اینجا معناندارد.عراق باسرعت درحال پیش روی است. بهترین کارعقب نشینی نیروهاست. هرچه زودتر نیروهاعقب بیایند تلفات وخسارت کمتری می دهیم.» على، درحالی که به صورت احمد غلامپور خیره شده بود، بی مقدمه گفت: «یعنی همه چیز به همین راحتی تمام؟»
- برادرمن،عزیز من، حاج علی، به همین راحتی یعنی چه؟مگرنمی بینی عراق چهارنعل داردجلومی آید؟به خدا بهترین دستورهمین کاری است که می گویم. اصلاخودت هم جمع کن وبیا عقب.دیگرماندن به صلاح نیست. عراق حتمابرای قرارگاه شمابرنامه دارد. از تعلق خاطر توبه جزیره خبر دارم.ولی باور کن راه دیگری نمانده است. احساس تو رادرک می کنم. علی جان، تو علی هاشمی فرمانده سپاه ششم ایران هستی و در مقابل توسپهبد سلطان هاشم، فرمانده سپاه ششم عراق، قرار دارد. میدانی اگرقرارگاه سقوط کند وبه دست عراقی هابیفتی یعنی چه؟
پس لطف کن همراه گرجی ونیروهایت بعد از من عقب بیامنتظرت هستم.
- احمد آقا، من عقب بیانیستم! نمی توانم به این راحتی جزیره را رهاکنم. تصورش هم برای من زجر دهنده است. بهترین روزهای عمرم رادر این نیزارها سپری کرده ام. چطور آن را تحویل عراقی ها بدهم وبه عقب برگردم؟
- حاج علی، این طورکه درست نیست. من، به عنوان فرمانده قرارگاه کربلا واز سوی آقامحسن، دستورمی دهم که باید عقب بیایی.حالاخود دانی! از من گفتن بود
جانبازِ شیمیائی
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
🔺زندان الرشید (۳)
❇️خاطرات سردار گرجی
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
چهارم تیرماه ۱۳۶۷
على، وقتی دید احمد دلگیر و نگران است، کوتاه آمد.
- به چشم! شما نگران نباشید.کارها را سر وسامان می دهم و درموقع لازم به عقب می آیم.
حاج علی، یادت نرود.تو نباید به دست عراقیها بیفتی، میفهمی چه می گویم؟ تو یعنی سپاه، یعنی فرماندهی، یعنی جزیره. عراقیها تو راخوب می شناسند.
- خدا بزرگ است. سعی میکنم کارها را ردیف کنم وبه عقب بیایم. تازه، بهنام شهبازی و عباس هواشمی و عده ای دیگر از فرماندهان جلو هستند. تا آنها بیایند عقب من هم آمده ام. این نامردی است تا آنهانیامده اند، به عنوان فرمانده قرارگاه، عقب بیایم.
همه فرماندهان موقع رفتن به علی گفتند سریع جمع کند وبه عقب برود.
باهم روبوسی کردند. آنها راتا درب ورودی قرارگاه بدرقه کردم. چهار پنج ماشین پشت سرهم به سمت عقب حرکت کردند.
بعد از رفتن فرماندهان کنار على نشستم و او باحاج عباس هواشمی تماس گرفت و از اوضاع خط مقدم پرسید.
حاج عباس،که صدایش به خوبی به گوش نمی رسید، گفت:«در جاده خندق وضع خیلی خراب بود. مجبورشدیم عقب نشینی کنیم. اینجاعراق بدجوری حمله کرده است. هیچ چیز جلودارش نیست. بیشتر نیروها از پادرآمده اند. باقی مانده نیروهاهم در حال عقب نشینی اند. سعی میکنم نیروها راهر طورشده به عقب بیاورم تا کسی اسیر نشود.حال خود شما چطور است حاج علی؟» و علی غمگینانه پاسخ داد: «خوبم. شماسلامت باشید. هرطور شده بچه های زخمی وشیمیایی را به عقب بفرست.»
با پایان گرفتن تماس،حاج علی پرسید: «گرجی، درقرارگاه چند ماشین داریم؟»
- دو ماشین داریم که یکی اش هم آمبولانس است."
- خوب است. دوماشین برای ما کافی است. ماندن درصلاح نیست. آماده عقب رفتن باشید.دیگر نمی شود اینجا ایستاد. عراق احتمالا به سمت قرارگاه می آید.هر چه زودتر بایدقرارگاه راخالی کنیم. هر لحظه ممکن است عراقی هابا هلی برن روی سرمان فرود بیایند.
درحین حرف زدن علی، صدای زنگ تلفن بلند شد.گوشی را برداشتم. صدای عصبانی غلام پوربود که به گوشم می رسید.
- شما هنوزآنجا هستید؟ بابا، چرا حرف گوش نمی دهید؟بیایید عقب دیگر! آخر چند بارباید بگویم؟ این بار آخراست که می گویم. شماشرعاباید برگردید به عقب
- بله، حاجی داریم آماده می شویم. برادرهاسالم به عقب رسیدند؟
- بله، آنها را به مقر بیمارستان امام رضا بردم. از بابت آنها جای نگرانی نیست. همه نگرانی ام برای شماست که آنجا جا خوش کرده اید و حرف هیچکس را هم گوش نمیدهید.
علی، که به مکالمه من و احمد گوش می کرد، با اشاره گفت بگویم داریم می آییم عقب
صدای بی سیم دوباره به گوش رسید. صدای حاج عباس هواشمی بود. میگفت: «حاج علی، خوب گوش کن. من دارم سه هلیکوپتر می بینم که خط حرکتشان نشان می دهد به سمت قرارگاه می آیند. احتمالا قصد محاصره آنجا را دارند. قرارگاه لو رفته است. شما را به خدا سریع از آنجا بروید بیرون.»
با شنیدن این حرف ها از قرارگاه زدم بیرون و آسمان را نگاه کردم. بوی شیمیایی سراسر منطقه را پر کرده بود. برای آرامش خودم گفتم: «نه، این ها در حال گشت زنی هستند و کاری به قرارگاه ندارند. حاج عباس حتما اشتباه میکند.» وقتی دوباره به اتاق على برگشتم گفت: «گرجی، هلیکوپترهارا دیدی؟ چند تا هستند؟»
- والا من هلی کوپتری ندیدم!
- یعنی چه؟ پس حاج عباس چه می گوید؟ هلیکوپترها کجا رفتند؟
- شاید به محور دیگری رفته اند!
فضای قرارگاه به قدری سنگین بود که نفس کشیدن را هم مشکل کرده بود. عراقی ها در حال آتش ریختن روی جزیره بودند. اطراف ما هیچ مقری نبود و همین برای لو رفتن ما کافی بود. محل قرارگاه هم، چون سر جاده بود، به راحتی تشخیص داده می شد و آنها می توانستند در کمترین زمان ما را محاصره کنند. با خودم فکر کردم چرا عراقی ها قرارگاه را بمباران نمی کنند؟ اینکه برایشان کاری ندارد.» و نتیجه گرفتم آنها به دنبال اسیر کردن علی هاشمی اند و می خواهند با احتیاط وارد عمل شوند.
اطراف قرارگاه هر دقیقه چند گلوله جنگی و شیمیایی به زمین می خورد. حالت تهوع داشتم. چفیه ام را خیس کردم و روی صورتم گذاشتم تا قدری آرام بگیرم؛ ولی اثری نداشت.
در طول این مدت، علی، در حالی که دو دستش را پشت کمرش گره کرده بود، در سنگرش قدم میزد. انگار به مسئله ای فکر می کرد. گفتم: «حاج علی، عجب بوی سیبی می آید! بوی گلابی هم می آید!» با خنده گفت: «البته بوی خورش سبزی را هم اضافه کن.» بعد پیراهنش را توی شلوارش کرد و فانسقه اش را محکم بست و گفت:گرجی، بچه ها را آماده کن به عقب برویم. احساس خوبی ندارم.» گفتم: «علی آقا، اگر آخر خط است، پس یا شهادت یا اسارت. البته هر دو پذیرفتنی هستند؛ هرچند اسارت سخت است، آن هم وقتی آدم را از توی قرارگاه فرماندهی سپاه ششم بیرون بیاورند.»
جانبازِ شیمیائی
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
خندید و گفت: «گرجی، اگر اسیر شدیم، من که لاغرمردنی ام می گویم راننده ام
و این آقا فرمانده من است.» من، که نفسم به سختی بالا می آمد با خنده جواب دادم: «برادر من، آن طرف آب ماهر عبدالرشید و سلطان هاشم فرمانده سپاه ششم عراق است و این طرف تو فرمانده سپاه ششم ایرانی. من چه کاره ام؟» هر دو خندیدیم.
ناگهان گلوله توپی به پشت جا کولری سنگر علی خورد و صدای مهیبی بلند شد. من و علی از شدت انفجار هر یک به طرفی پرت شدیم. خدا رحم کرد. چون کولر گازی به داخل پرتاب شد و اگر به هر یک از ما می خورد، له میشدیم. نوع شلیک گلوله این پیام را داشت که عراقی ها ما را دقیقا زیر نظر دارند. علی سریع بلند شد، لباسش را تکاند، و گفت: «گرجی، طوری نشدی؟ زخمی که نشدی؟» .
- نه بابا! بادمجان بم که آفت ندارد. تو چطوری؟ من هم خوبم. انگار دیگر باید سریع بروی.
جانبازِ شیمیائی
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
سی ثانیه به صدای #سرفه ی جانبازشیمیایی گوش بده..
اذیت میشی میدونم
گاهی این سرفه هابی وقفه تا70روز ادامه داره.طوریکه تمام رگهای بدن به دردمیاد
برای جانبازشیمیایی دعاکن که کمترسرفه کنه
جانبازِ شیمیائی
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
🔺زندان الرشید (۴)
❇️خاطرات سردار گرجی
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
چهارم تیرماه ۱۳۶۷
یکی از اخبار بد را حاج عباس داد. گفت: «گرجی، هلیکوپترهای عراقی به طرف شما میآیند. حواستان را جمع کنید تا محاصره نشوید.»
حاج على با شنیدن این خبر گفت: «گوشی را بده.» گوشی بیسیم را گرفت و گفت: «حاج عباس، تو را به خدا هر کاری می توانی بکن. بچه های مردم را از دست عراقی ها نجات بده و عقب بیاور، شما وظیفه تان را به بهترین وجه انجام دادید. الان جای ماندن نیست. آقا محسن دستور داده همه نیروهای جزیره، از فرمانده تا جزئیترین نیروها به عقب بیایند.» علی این حرف ها را با کمال بی میلی می زد. او قلبا راضی نبود عقب برود. ولی چه میتوانست بکند. وقتی غلام پور گفت که عقب نشینی دستور آقا محسن است او کوتاه آمد.
از اذان ظهر چند دقیقه ای گذشته بود. علی اصرار داشت امام جماعت شوم. به شوخی گفتم: «دوست دارم آخرین نمازم را به امامت تو بخوانم.» تبسمی کرد و گفت: «ها ... مگر خبری است گرجی؟»
به امامت على نماز ظهر و عصر را خواندیم. او شمرده شمرده و با تأنی نماز می خواند. گویی از اینکه در اوج خطر بودیم واهمه ای نداشت.
نماز آنروز، نماز نبود؛ خلوتی عاشقانه بود که لذت خاصی داشت. به عمرم این طور نماز نخوانده بودم. در حین نماز هر لحظه صدای انفجار گلوله های توپ در اطراف قرارگاه بیشتر می شد.
نماز که تمام شد علی به سجده رفت و های های گریه کرد. اولین بار بود صدای گریه او را می شنیدم. من هم نتوانستم اشک نریزم. صدای زنگ تلفن ما را از آن حال بیرون آورد. گوشی را برداشتم. صدای غلامپور را شنیدم که با عصبانیت می گفت: «گرجی، مگر تو آدم نیستی؟ مگر تو حرف حساب سرت نمی شود؟ چطور بگویم بیایید عقب؟ مگر کر شدی که صدای هلیکوپترهای عراقی را در آسمان جزیره نمیشنوی؟ آخر چرا این قدر این دست و آن دست میکنید؟ لامذهب ها، بس کنید!
بیایید عقب. شما اعصاب مراخرد کردید.»
جرئت گفتن هیچ حرفی را نداشتم. گوشی را به علی دادم و او گفت: «آقای غلام پور، داریم از قرارگاه خارج می شویم. ناراحت نباش. در حال بیرون آمدن هستیم. آمدیم ... آمدیم ..» تلفن را قطع کرد و گفت: «گرجی، احمد خیلی شاکی شده، سریع جمع کن برویم عقب.»
از قرارگاه بیرون رفتم تا مقدمات رفتن را مهیا کنم. ناگهان صدای غرش چند هلی کوپتر را شنیدم که از بالای سرمان رد شدند. آنها در فاصله پانصد متری ما روی جاده در حال پرواز بودند. حدودا هفت هلیکوپتر بودند که در آنها باز و آماده درگیری شدند. دو تا از هلیکوپترها می خواستند
فرود بیایند و جاده را ببندند. این کار اگر اتفاق می افتاد، امکان عبور از آنها وجود نداشت.
با دیدن هلیکوپترها مبهوت شدم. برگشتم و پله های ورودی را یکی چهار تا پشت سر گذاشتم و فریاد زدم: «حاج علی، بدو که هلیکوپترها بالای سرمان دور قرارگاه اند.» او سریع از جا کنده شد و گفت: «چه شده؟» گفتم: «هلی کوپترهای عراقی در چندصد متری قرارگاه اند. قصد فرود آمدن دارند. باید سریع فرار کنیم تا محاصره نشویم.» على صدا زد: «همه به طرف ماشین بروید. بر می گردیم عقب!»
هر دو راننده به سرعت پشت فرمان ماشین ها نشستند و با روشن کردن آنها و سوار شدند و آماده حرکت شدیم. آن دو راننده یکی راننده من، مرتضی نعمتی، بود و دیگری راننده علی هاشمی. من و علی در یک ماشین نشسته بودیم. او به کتف راننده زد و گفت: «گاز بده. به سرعت به طرف دژبانی شهید همت برو!» به محض اینکه راننده دنده یک را زد و حرکت کرد، در یک صد متری ما هلیکوپترهای عراقی به زمین نزدیک شدند و سه موشک به طرف ماشین های ما شلیک کردند.
آمدن موشک را با چشم می دیدم و باورم نمیشد. کماندوهای عراقی به راحتی در هلیکوپتر دیده می شدند که با تیربار به سمت ما شلیک می کردند. یکی از موشکها به ساختمان قرارگاه اصابت کرد و صدای مهیبی بلند شد. موشک دوم در نزدیکی ماشین همراه ما به زمین خورد و آن را بلند کرد و محکم به زمین کوبید. اما هیچ کس آسیب ندید.
راه بسته شده بود و تصمیم گیری در آن لحظه مشکل بود. جاده ای غیر از جاده روبه رویمان نداشتیم. پشت سرمان نیزار بود و راهی برای فرار از دست عراقی ها نبود؛ جز اینکه پیاده به طرف نیزار فرار کنیم. باران گلوله بود که از هلیکوپترهای عراقی به سمت ما می آمد. علی فریاد زد: «همه از ماشین ها پیاده شوید و بروید میان نیزارها.» با این حرف چهار در ماشین ها به سرعت باز شد و همه به طرف نیزارهای عقب جزیره، که در اثر بارش گلوله های توپخانه سوخته بود، دویدیم.
جانبازِ شیمیائی
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
✨بمباران چهار نقطه تحت کنترل ارتش عراق در منطقه جرف النصر توسط جنگندههای آمریکایی
✨۳ تا نکته بگم ؛ اولا ما تو جرف النصر مقرات حشد الشعبی رو هم داریم و نکته دوم اینکه تا بدین لحظه تمامی تصاویر منتشره قدیمی است و تصویری از این حملات منتشر نشده است، سوم اینکه موشک به زمین نرسیده مدل موشک هم رسانه ایی شد .
در این دقایق در آسمان شهر جرف الصخر گزارش هایی از افزایش فعالیت جنگنده های نیروی هوایی آمریکا منتشر می شود.
✨فقط گزارش های تایید نشده ای مبنی بر حملات به ارتش یا حشد شعبی عراقی در نزدیکی شهر جرف الصحر وجود دارد.
جانبازِ شیمیائی
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
بسم الله الرحمن الرحیم
مریم میرزاخانی یا دکتر محمود حسابی، کدام یک؟!
شما کدام یک را به عنوان الگوی جامعه علمی بهتر می دانید؟!
مریم میرزاخانی دوران تحصیل در دبیرستان فرزانگان تهران، برندهٔ مدال طلای المپیاد جهانی ریاضی (هنگکنگ) و ۱۹۹۵ (کانادا) شد . او سپس مدرک کارشناسی خود را در رشتهٔ ریاضی از دانشگاه شریف و دکتریِ خود را در سال ۲۰۰۴ از دانشگاه هاروارد دریافت کرد،
هرچند مریم میرزاخانی پس از آن هم افتخاراتی برای خودش کسب کرد اما هرگز به ایران بر نگشت و وی در ۲۳ تیر ۱۳۹۶ در ۴۰ سالگی به علت سرطان سینه در بیمارستانی در کالیفرنیا درگذشت. وی با اینکه پرورش یافته ی این سرزمین بود لکن خیری از علم او به مردم ایران نرسید.
دکتر محمود حسابی متولد 1281 در تهران، با خانواده در چهار سالگی به لبنان نقل مکان می کند و در هفت سالگی تحصیلات ابتدایی خود را در بیروت و تعلیمات مذهبی و ادبیات فارسی را نزد مادر فداکار و متدین خود (خانم گوهرشاد حسابی) فرا گرفت. او قرآن و دیوان حافظ را از حفظ میدانست.
حسابی در دانشگاه سوربن فرانسه، در رشتهٔ فیزیک به تحصیل و تحقیق پرداخت و در سال ۱۹۲۷ میلادی در سن ۲۵ سالگی دانشنامه دکتری فیزیک خود را دریافت نمود.
با اینکه او در دانشگاههای تراز اول جهان خواهان بسیار داشت، تصمیم گرفت به ایران نقل مکان کند و با آن شرایط نابسامان حکومت رضا شاه پهلوی به ایران آمد و ارتباط نزدیکی با شهید مطهری و دکتر علی شریعتی برقرار نمود.
حضور او برکات بسیاری برای مردم این سرزمین داشت و تا پایان عمر 1371 فداکارانه در ایران ماند.
گوشه ای از خدمات برجسته او:
اولین نقشهبرداری فنی و تخصصی کشور (راه بندرلنگهبه بوشهر)
پایهگذاری دارالمعلمین عالی (دانشسرای عالی)
ساخت اولین رادیو در کشور
راهاندازی اولین دستگاه رادیولوژی در ایران
محاسبه و تعیین ساعت رسمی ایران
پایهگذاری اولین بیمارستان خصوصی در ایران، به نام بیمارستان گوهرشاد
شرکت در پایهگذاری فرهنگستان ایران و ایجاد انجمن زبان فارسی
تدوین اساسنامه طرح تأسیس دانشگاه تهران
پایهگذاری دانشکده فنی دانشگاه تهران
پایهگذاری دانشکده علوم دانشگاه تهران
پایهگذاری مؤسسه ژئوفیزیک دانشگاه تهران
پایهگذاری مرکز تحقیقات اتمی دانشگاه تهران
پایهگذاری سازمان انرژی اتمی ایران
پایهگذاری اولین رصدخانه نوین در ایران
پایهگذاری مرکز مدرن تعقیب ماهوارهها در شیراز
پایهگذاری کمیته پژوهشی فضای ایران
ایجاد اولین ایستگاه هواشناسی کشور
تدوین اساسنامه و تأسیس مؤسسه ملی استاندارد
تدوین آییننامه کارخانجات نساجی کشور و رساله چگونگی حمایت دولت در رشد این صنعت
پایهگذاری واحد تحقیقاتی صنعتی سعدایی (پژوهش و صنعت در الکترونیک، فیزیک، فیزیک اپتیک، هوش مصنوعی)
راهاندازی اولین آسیاب آبی تولید برق (ژنراتور) در کشور
ایجاد اولین آزمایشگاه علوم پایه در کشور
تأسیس واحد تحقیقاتی صنعتی سعدایی (۱۳۶۱)
تشکیل و ریاست کمیته پژوهشی ایران ۱۳۶۰
موسس دبیرستان انرژی اتمی ایران۱۳۶۹
اکنون ما باید انتخاب کنیم کدام یک را باید به عنوان الگوی علمی برای جوان ایرانی تعریف کنیم:
مریم میرزاخانی یا دکتر محمود حسابی؟!
جانبازِ شیمیائی
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
کانال جانبازِ شیمیائی
بسم ربِّالشهدا و الصِّدیقین
شهید حجت الاسلام سید مجتبی صالحی خوانساری در سال 1323 متولد و در تاریخ 29/11/1362 به دست عوامل ضد انقلاب در جوانرود کردستان به شهادت رسید و در گلزار شهدای قم، در قطعه چهارم ردیف 5 به خاک سپرده شد.
سرکار خانم زهرا صالحی، دختر شهید بزرگوار سید مجتبی صالحی می گوید: آخرین روزهای سال 62 بود که خبر شهادت پدرم به ما رسید؛ بعد از یک هفته عزاداری، مادرم با بستگانش برای برگزاری مراسم یاد بود به زادگاه پدرم خوانسار رفتند و من هم بعد از هفت روز برای اولین بار به مدرسه رفتم.
همان روز برنامه امتحانی ثلث دوم را به ما دادند و گفتند: پدرتان باید امضا کنند؛ آن شب با خاطری غمگین و چشمانی اشک آلود و با این فکر که چه کسی باید کارنامه مرا امضا کند بدون این که با کسی صحبت کنم از مدرسه به اتاقم رفتم به خواب رفتم؛ پدرم را در خواب دیدم که مثل همیشه خندان و پر نشاط بود.
بعد از کمی صحبت به من گفت زهرا آن کارنامه را بیاور تا امضا کنم؛ گفتم کدام کارنامه؟ گفت: همان کارنامه ای که امروز در مدرسه به تو دادند، کارنامه را آوردم اما هر خودکاری که بر می داشتم تا به پدرم بدهم قرمز بود، چون می دانستم پدرم با خودکار قرمز امضا نمی کند.
بالاخره یک خودکار آبی پیدا کردم و دادم پدرم و او شروع کرد به نوشتن؛ فردا صبح که برای رفتن به مدرسه آماده می شدم از خواب دیشب چیزی یادم نبود، اما وقتی داشتم وسایلم را مرتب می کردم ناگهان چشمم به آن کارنامه افتاد باورم نمی شد، اما حقیقت داشت.
در ستون ملاحظات کارنامه دست خط پدرم بود که با رنگ قرمز نوشته بود «این جانب نظارت دارم سید مجتبی صالحی» و امضا کرده بود که ناگهان خواب شب گذشته به یادم آمد.
نظام اسلامی خاطرنشان کرد: این دست خط را به آیت الله خزعلی می دهند تا برای تعیین صحت و سقم آن پیش علمای دیگر ببرد؛ آیت الله خزعلی از خانواده شهید صالحی می خواهد تا پیش کسی موضوع را مطرح نکنند علمای آن زمان صحت ماجرا را تأیید می کنند و برنامه به رؤیت حضرت امام(ره) نیز می رسد.
اداره آگاهی تهران نیز پس از بررسی اعلام می کند امضا مربوط به خود شهید مجتبی صالحی است اما جوهر خودکاری که امضا را زده شبیه هیچ خودکار یا خودنویسی نمی باشد، ولی خانم صالحی معتقد است که خصلت مردمی بودن پدر، این موضوع را خیلی سریع بین مردم پخش کرد و امروز مردم با رفتن به موزه شهدا و دیدن آن نامه، شهید را می شناسند و به یکدیگر معرفی می کنند.
سرکار خانم زهرا صالحی با نظارت پدر شهید و تربیت صحیح مادر گرامی و تلاش خویش امروز در کسوت پزشکی در خدمت مردم و ادامه دهنده راه پدر بزرگوارش هست
.
.
#شهید_صالحی
جانبازِ شیمیائی
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
بسمربالشهداوالصدیقین
📕❣در تفحص شهدا،دفترچه یک شهید ۱۶ ساله که گناهان هر روزش رامی نوشت پیدا شد✍
❌گناهان یک هفته اواینها بود:
شنبه : بدون وضو خوابیدم .😴
یکشنبه : خنده بلند در جمع 😆
دوشنبه : وقتی دربازی گل زدم احساس غرور کردم 🤔
سه شنبه : نمازشب راسریع خواندم .📿
چهارشنبه : فرمانده درسلام کردن ازمن پیشی گرفت 🗣
پنجشنبه : ذکرروز رافراموش کردم ☝️
جمعه : تکمیل نکردن ۱۰۰۰صلوات وبسنده به ۷۰۰ صلوات 😔
📝راوی که یکی ازبچه های تفحص شهدا بوده می نویسد :
⁉️ دارم فکرمی کنم چقدر ازیک پسر شانزده ساله کوچکترم...
⁉️ما چی⁉️
❓کجای کاریم
حرفامون شده رساله توجیه المسائل‼️
1⃣غيبت…تو روشم ميگم🗣
2⃣تهمت…همه ميگن🔕
3⃣دروغ ...مصلحتی
4⃣رشوه...شيريني🍭
5⃣ماهواره...شبکه هاي علمي📡
6⃣مال حرام ...
پيش سه هزار ميليارد هیچه💵
7⃣ربا...💸همه ميخورن ديگه🚫
8⃣نگاه به نامحرم...🙈يه نظر حلاله👀
9⃣موسيقي حرام...🎼ارامش بخش🔇
🔟مجلس حرام...💃
يه شب که هزارشب نميشه❌
1⃣1⃣بخل...
اگه خدا ميخواست بهش ميداد 💰
2⃣1⃣زنا.حالاجَوونم،بعداتوبه میکنم😞
🌷شهداواقعاشرمنده ایم که بجای #باتقوا بودن فقط شرمنده_ایم...
.
شهید_علی_بلورچی
جانبازِ شیمیائی
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
حتما شما دوستان هم درباره این دو برادر شهید خواندید و شنیدید
شهیدان ثاقب و ثابت شهابی نشاط.
دو رزمنده کرمانشاهی که از پرورشگاه به جبهه رفتند و در اثر عوارض شیمیایی غریبانه به شهادت رسیدند.
اما به تازگی متوجه شدم شهید ثابت دارای یک پسر هست.
و این پسر تحت تربیت سیدالشهدای مقاومت حاج قاسم سلیمانی بزرگ شده و همانند پسرانش با او رفتار می کرده و سالهاست که در خانه حاج قاسم رفت و آمد دارد.
خاک بر سر من که فقط بلدم بنویسم و زار بزنم و بگم شهدا شرمنده ایم.
شهادت کیمیایی است که به اهلش میرسد.
درود بی کران خدا بر حاج قاسم سلیمانی که وقتی من و امثال من با بازنشر دو عکس یک متن از این شهیدان تصور می کردیم کار مهمی کردیم اما آن عارف الهی سالها بی سروصدا با این عزیزان و خانواده شان در حشر و نشر بود.
جانبازِ شیمیائی
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
.
آیتالله سیدمحمد ضیاءآبادی استاد اخلاق و تفسیر قرآن کریم به علت ابتلاء به ویروس کرونا در بیمارستان تحت نظر پزشکان و متخصصان قرار گرفت.
آیت الله سید محمد ضیاءآبادی از چهرههای ارزشمند و مفسران بزرگ شیعه است و از علمای برجسته و خطبای نامدار و دانشمند عصر حاضر میباشد. ایشان از سخنرانان دانشمند ساکن تهران است که به علت قدرت والای علمی و معنوی، آشنایی با مبانی اسلامی و قرآنی، شناخت مسائل روز و دارا بودن قدرت بیان و خطابه و شیوایی سخن درخشش خاصی در مجالس عمومی و خصوصی دارد به گونهای که یکی از منابر وی در جلد اول مجموعه گفتار وعاظ آمده و معظمله نیز در ردیف وعاظ و خطبای ممتاز و طراز اول کشور قرار داده شده است.
وی یکی از روحانیان و مبلغان موفق در امر وعظ و تبلیغ در تهران است و مشتاقان زیادی دارد. اخلاص، تواضع، عمل به گفتار، متانت و شیوایی سخن، و بهرهگیری از ظرافتهای اخلاقی و قرآنی از ویژگیهای ایشان به شمار میرود
صحت و سلامت کامل این استاد معظم و مفسر بزرگ قرآن کریم را از خداوند منان خواستار هستیم.
#عالم_متقی
#استاد_اخلاق
#آیت_الله_ضیاءآبادی
#کرونا
#اللهم_اشفع_کل_مریض
#عصرتونمهدوی
تشنه را در طلب آب گوارا تا کی
این همه فاصله با حضرت دریا تاکی؟
سالهامیشود ازحال شمابی خبریم
این همه در به دری در دل صحرا تا کی؟
#جمعه ها میرسد و میرود اما بی تو
انتظار فرج ای دادرس ما، تا کی؟
دوری ازماست وگرنه تو به ما نزدیکی
ما که مردیم، جدایی ز تو آقا تا کی؟
شیعیان جز تو ندارند پناهی برگرد
گریه و ندبه و ذکر فرج ما تا کی؟
همه جا پرشده از جرم و جنایت برگرد
دیدن این همه غم ، یوسف زهرا
تا کی؟
#جمعه_های_انتظار
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجبِحَقِّفاطِمهاَلزَهرا
جانبازِ شیمیائی
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
آش برجام در این حد شور شده که صدای مرد پفیوزگوی مجلس را هم در آورده است
جانبازِ شیمیائی
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
*اشلو* 🌴🌴 معروف ترین لقب شهید مرتضی جاویدی است و دلیل گذاشتن این لقب برای او این است که با لباس عراقی ها پیش خودشان می رفت و با آنان هم غذا می شد.(اشلونک به معنای حالت چطوره؟) او به سنگر های عراقی ها می رفت و با آنها صحبت می کرد، بعد ها عراقی ها پی می بردند که او ایرانی است و برای جاسوسی به سنگر آنها آمده است، و برای سَر مرتضی جاویدی جایزه می گذاشتند.تلویزیون عراق ،هیچ وقت مراسم تشییع جنازه سرداران ایرانی راپخش نمی کرد امّا، مراسم تشییع شهید سردار مرتضی جاویدی را سه بار پخش نمود وبا خوشحالی کامل می گفتند قُتِلَ اشلو(اشلو کشته شد) همرزمان جاویدی او را با عنوان عمو مرتضی نیز صدا می کردند. لقب دیگر او گره گشای جنگ است.
بعد از پیروزی ایرانی ها در عملیات والفجر ٢ ،تعدادی از نظامیان ایرانی که در عملیات شرکت داشتند، در حسینیه جماران با آیت الله سید روح الله خمینی (ره)دیدار کردند. به نقل از صیاد شیرازی، در این دیدار امام خمینی برای نخستین بار یکی از نظامیان را بوسید و این بوسه بر پیشانی مرتضی جاویدی بود.
سردار شهید حاج قاسم سلیمانی نقل کرده بودند که یک بار شهید جاویدی جان او را خریده بود. *ادای احترام صیاد شیرازی به اشلو*:
شهیدصیادشیرازی در یکی از سفرهایش به شیراز، سراغ مزار مرتضی را میگیرد تا میرسد به شهر فسا،روستای جلیان. از فاصلهی 50 متری مزار، از ماشین پیاده میشود. لباسش را مرتب میکند و با احترام کامل نظامی با قدم آهسته به سمت مزار میرود و آنجا دست راست را به گوشهی کلاه نظامی میچسباند و فاتحه میخواند و هرچه بچههای سپاه فسا که از حضورش خبردار شده بودند از او میخواهند ناهار را آنجا بماند، میگوید من در ماموریتم و فقط به احترام مردی که امام به پیشانیاش بوسه زد، به اینجا آمدهام و باید بروم.
.........................................
*آرامگاه این شهید بزرگوار واقع در استان فارس ،شهرستان فسا، روستای جلیان/می باشد.*
.........................................
هفتم بهمن، مصادف با سالگرد شهادت شهید مرتضی جاویدی است، شادی روح پاک و مطهرش صلوات🕊️🤲🤲
جانبازِ شیمیائی
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
*یكی از محافظان مقام معظم رهبری در خاطرهای جالب نقل می كنند كه:*
افتخارمان این است که در استان تهران، خانوادة دو شهید به بالا نداریم که آقا خانهشان نرفته باشد. تقریباً محله و خیابان اصلی در شهر تهران نداریم که ایشان نیامده باشند و بلد نباشند. تکتک این محلههای خود شما را من حداقل میدانم ما خانواده شهید سه شهید و دو شهید نداریم که ایشان نیامده باشند.
حدود شش، هفت سال بعضی روزهای شیفت کاریام، مسئول تنظیم ملاقات خانوادة معظم شهدا من بودم. بههمینخاطر میدانم شرایط و وضعیت چگونه بود. دیدارهای خانواده شهدا، باصفاترین، باحالترین لذتی که آدم میخواهد ببرد را دارد.
بعضیهایش خیلی سوزناک است. یک خانواده شهید میروی فقط یک فرزند داشتند كه آن هم شهید شده است. خیلی سخت است برای یک پدر و مادر که یک بچه بزرگ کرده باشند، آن بچهشان را هم در راه خدا داده باشند. هرچند آنها با افتخار میگویند، ولی ما که مینشینیم نگاه میکنیم، آن خستگی را احساس میکنیم.
بعضی از خانواده شهدا با تقدیم چند شهید روحیة عجیبی دارند. به طور مثال خانواده شهید «خرسند»، در نازیآباد. خانوادة خرسند چهار تا شهید داده است؛ پدر خانواده، دو فرزند خانواده و داماد خانواده. مادر این شهیدان اینقدر قدرتمند، باصلابت و بانجابت با آقا صحبت میکرد که یکی دو بار آقا گریه کرد.
این فقط اختصاص به شهیدان شیعه ندارد. همة آدمهایی که در راه خدا در کشور ما از ادیان مختلف کشته شدند. چه شیعه، چه سنی، چه مسیحی و...
صبح روز کریسمس یعنی عید پاک ارامنه، آقا فرمودند خانة چند ارمنی و عاشوری اگر برویم خوب است. ما آدرسی از ارامنه نداشتیم. سری به کلیساهایشان زدیم که آنها از ما بیخبرتر بودند. رفتیم بنیاد شهید، دیدیم خیلی اطلاعات ندارند.
کمی اطلاعات خانوادة شهدا را از بنیاد شهید، مقداری از کلیساها و یک سری هم توی محلهها پیدا کردیم و با این دیدگاه رفتیم. صبح رفتیم گشتیم توی محلة مجیدیه شمالی، دو سه تا خانواده پیدا کردیم. در خانوادهها را زدیم و با آنها صحبت کردیم. توی خانواده مسلمانها ما میرویم سلام میکنیم و میگوییم از هیئت آمدیم از بسیج، پایگاه ابوذر، بالاخره یک چیزی میگوییم و کارتی نشان میدهیم. بین ارمنیها بگوییم که از بسیج آمدیم که بالاخره فرهنگش... بگوییم
از دادستانی آمدیم که باید دربروند. کارت صداوسیما نشان دادیم و گفتیم از صداوسیمای جمهوری اسلامی ایران هستیم. امشب شب کریسمس که شب پاک شماهاست میخواهیم فیلمی از شماها بگیریم و روی آنتن بفرستیم.
برای نماز مغربوعشا با یک تیم حفاظتی وارد مجیدیه شدیم. گفتیم اسکورت که حرکت کرد به ما ابلاغ میکنند، میرویم سر کارمان دیگر. اسکورت هم به هوای اینکه ما توی منطقه هستیم با بیسیم زیاد صحبت نکنند که مسیر لو نرود، روی شبکه بالاخره پخش میشود دیگر. چیزی نگفتند. یک آن مرکز من را صدا کرد با بیسیم گفتم به گوشم.
موردمان را گفت که شخصیت سر پل سیدخندان است. سر پل سیدخندان تا مجیدیه کمتر از سه چهار دقیقه راه است. من سریع از ماشین پیاده شدم. در خانه را زدم. خانمی از گل بهتر آمد دم در، در را باز کرد. ما با یاالله یاالله خواستیم وارد شویم، دیدیم نمیفهمد که. بالاخره وارد شدیم. چون کار باید میکردیم. گفتیم نودال و اَمپِکس و چیزایی که شنیده بودیم، کارگردان و اینها بروند تو.
کارگردان رفت پشتبام پست بدهد، اَمپِکس رفت توی زیرزمین پست بدهد، آن رفت توی حیاط پست بدهد. پست بودند دیگر حالا. فیلممان بود. یک ذره که نزدیک شد، بیسیم اعلام کرد که ما سر مجیدیه هستیم. من هم با فاصلهای که بود به این خانم چون احیا بشود، اینجوری جلوی آقا نیاید، گفتم: ببخشید! الآن مقام معظم رهبری دارند مشرف میشوند منزل شما.
گفت: قدم روی چشم، تشریف بیاورد. گفتید کی؟
من اسم حضرت آقا را گفتم. ـ داستان بازرگان و طوطی را شنیدهاید ـ، تا اسم آقا را گفتم افتاد وسط زمین و غش کرد. فکر کردیم چه کنیم داستان را؟ داد بیداد کردیم، دو تا دختر از پله آمدند پایین. یاالله یاالله گفتیم و بهشان گفتیم که مادرتان را فعلاً جمع کنید. مادر را بردند توی آشپزخانه.دخترها گفتند: چه شد؟
گفتم: ببخشید! ما همان صداوسیمای صبح هستیم که آمده بودیم. ولی الآن فهیمدیم که مقام معظم رهبری میآیند منزلتان، به مادرتان گفتیم غش کرد. فکری کنید.
تا اجازه نگرفت وارد خانه نشد!!
اینها شروع کردند مادر خودشان را به حال آوردند. فشارشان افتاده بود، آب قند آوردند. بیسیم اعلام کرد که آقا پشت در است. من دویدم در خانه را باز کردم.
نگهبانی هم که باید كنار در میایستاد، رفت دم در. کارهای حفاظتیمان را انجام دادیم. آقا از ماشین پیاده شد تا وارد خانه بشود. آمد توی در خانه نگاه کرد و گفت: سلام علیکم. گفتم: بفرمایید.
گفت شما؟ نه اینکه ما را نمیشناخت
..، گفتند، تو چه کارهای یعنی؟ گفتیم: صاحبخانه غش کرده.گفت: کس دیگری نیست؟
یاد آن ا
فتادیم که دو تا دخترها هم میتوانند به آقا بگویند بفرمایید. گفتیم
آقا شما بفرمایید داخل.
گفت: من بدون اذن صاحبخانه به داخل نمیآیم.
معنی و مفهوم حفاظت، خودش را اینجا از دست نمیدهد. مهمتر از حفاظت این است.
بدون اذن وارد خانه کسی نمیشود. رهبر نظام است باشد، ارمنی است باشد، ضدحفاظتترین شکل ممکن این است که مقام معظم رهبری توی خیابان اصلی توی چهارراه، با لباس روحانیت با آن عظمت رهبری خودشان بایستند، همة مردم هم ایشان را ببینند و ایشان بدون اذن وارد خانه کسی نشوند.
من دویدم رفتم توی آشپزخانه. به یکی از این دخترها گفتم آقا دم در است بیایید تعارف کنید بیایند داخل.
لباس مناسبی تنشان نبود. گفتند: پس ما لباسمان را عوض کنیم.
به آقا گفتیم: که رفتهاند لباس مناسب بپوشند، شما بفرمایید داخل.
گفتند: نه میایستم تا بیایند.
چند دقیقهای دم در ایستادند. ما هم سعی کردیم بچههایی که قد بلند دارند را بیاوریم، مثل نردبان دور ایشان بچینیم که ایشان پیدا نباشد. راه دیگری نداشتیم. چند دقیقه معطل شدیم. چون دانشجو بودند لباس دانشجویی مناسب داشتند.
یكی از دخترها، دوید و آقا را دعوت کرد و آقا رفتند داخل اتاق. این خانم پیش آقا رفت و خوشآمد گفت. بعد گفت كه مادرمان توی این اتاق است، الآن خدمت میرسیم.
رفتند بیرون. آقا من را صدا کرد گفت اینها پدر ندارند؟
گفتم: نمیدانم. چون صبح نپرسیده بودم.
گفت بزرگتر ندارند؟ برادر ندارند؟
رفتیم آن اتاق پشتی. گفتم: ببخشید، پدرتان؟گفتند، مرده.
گفتیم، برادر؟
گفتند، یکی داشتیم شهید شده.
گفتیم، بزرگتری، کسی؟
گفتند، عموی ما در خانة بغلی مینشیند.
فکر کردیم بهترین کار این است که عمو را بیاوریم بیرون. حالا چه کلکی بزنیم عمو را از خانه بیرون بیاوریم؟ با این هیبت و این تیپ و قدوقواره، همه دو متر درازی و لباسها، شکل، تیپ و اسلحه. هرچه هم بخواهی بگویی من کسی نیستم، قیافهات تابلو است.
در بغلی را زدیم. یک آقایی آمد دم در سلام کردم. گفتم، ببخشید! امر خیری بود خدمت رسیدیم.این بندة خدا نگاه کرد، یک مسلمان بسیجی، خانة یک ارمنی آمده، چه امر خیری؟
خودش تعجب کرد. رفت لباس پوشید آمد دم در. محترمانه باهاش پیچیدیم توی خانة برادر خودش. داخل خانه که شدیم، نگهبان او را بازرسی کرد. نگاه کرد، پیش خودش گفت، برای امر خیر مگر آدم را بازرسی میکنند؟
بعد از بازرسی قضیه را بهش گفتیم. گفتیم: رهبر نظام آمده اینجا، اینها چون بزرگتری نداشتند، خواهش کردیم که شما هم تشریف بیاورید.
او را داخل كه بردیم و آقا را که دید، مُرد. یک جنازه را یدک کردیم و بردیم نشاندیم روی صندلی کنار آقا. اینها به خودی خود زبانشان با ما فرق میکند.
سلام علیک هم که میخواهند بکنند کلی مکافات دارند. با مکافاتی بالاخره با آقا سلام و احوالپرسی کرد و درنهایت یک همدمی را برای آقا مهیا کردیم.
حضرت آقا چایی و شیرینیشان را خورد
رفتیم توی این اتاق بالای سر مادر و با التماس دعا، مادر را هم راه انداختیم.
آمدند رفتند بالا، لباس مناسب پوشیدند و آمدند پایین. وقتی وارد اتاق شد، آقا تعارفشان کردند در کنار خودشان، کنار همان عمویی که نشسته بود. بعد هم گفتند: مادر! ما آمدهایم که حرف شما را بشنویم؛ چون شما دچار مشکل شده بودید، دوستان عموی بچهها را آوردند.
دخترها آمدند نشستند. آقا اولین سؤالشان این بود که شغل دخترها چیست؟گفتند: دانشجو هستند.
آقا خیلی تحسینشان کرد و با اینها كلی صحبت کردند، توی این حالت، این دختر سؤال کرد که آقا آب، شربت، چیزی برای خوردن بیاورم؟
اینها همهاش درس است. من خودم نمیدانستم که بگویم بیاورد یا نیاورد؟ آقا میخورد یا نمیخورد؟ نمیدانستم. رفتم کنار آقا، از آقا سؤال کردم، گفتم: آقا
اینها میگویند که خوردنی چیزی بیاوریم؟ چایی چیزی بیاوریم؟
آقا گفتند: ما مهمانشان هستیم. از مهمان میپرسند چیزی بیاورند یا نیاورند؟
خُب اگر چیزی بیاورند ما میخوریم.
بعد خود آقا گفتند: بله دخترم! اگر زحمت بکشید چایی یا آبمیوه بیاورید، من هم چایی، هم آبمیوة شما را میخورم.
اینها رفتند چایی، آبمیوه و شیرینی آوردند. خود میوه را هم آوردند. خُب توی خانة مسلمانها اینطوری است. یک نفر چند تا میوه پوست میکند میدهد دست آقا، آقا هم دعا میکند. همانجا به پدر شهید، مادر شهید، پسر شهید و یا همسر شهید آن خوراکی را تقسیم میکنیم، همه یک قسمتی از این میوه میخورند که آقا به آن دعا کرده. توی ارمنیها هم همین کار را باید میکردیم؟ واقعاً نمیدانستیم.
چایی آوردند، آقا خورد، آبمیوه آوردند، آقا خورد، شیرینی آوردند، آقا خورد.
آقا حدود چهل دقیقه توی خانه ارمنیها نشستند و با اینها صحبت کردند. مثل بقیه جاها آقا فرمودند: عکس شهیدتان...را من نمیبینم. عکس شهید عزیزمان را بیاورید ببینم.توی خانه مسلمانها چهار تا عکس بزرگ شهید وجود دارد که توی هر اتاقی یکی هست.
میپریم و میآوریم. اینها رفتند آلبوم
عکسشان را آوردند. آلبوم عکس هم متأسفانه برای شب عروسی شهید بود. آلبوم را گذاشتند جلوی آقا. صفحة اول یک عکس دوتایی. یادگاری فردین با دوستش گرفته بود آن وسط بود. آقا همینجوری نگاه میکردند، شروع کردند به صحبت کردن، همینجوری صفحهها را ورق میزدند تا تمام شود. تمام که شد گفتند: خُب! عکس تکی شهید را ندارید؟
یک عکس تکی از شهید پیدا کردند و آوردند گذاشتند جلوی آقا. آقا شروع کردند از شهید تعریف کردن. گفت: خُب! نحوة اسارت، نحوة شهادت اگر چیزی داشته به من بگویید.
ما فهمیدیم نام این شهید بزرگوار، شهید «مانوکیان» است، به اندازة شهیدان «بابایی»، «اردستانی» و «دوران» پرواز عملیاتی جنگی داشته است. هواپیمایش f14، بمبافکن رهگیر بوده و بالای صد سُرتی پرواز موفق در بغداد داشته. هواپیمایش را توی دژ آهنی بغداد میزنند. شهید، هواپیما را تا آنجا که ممکن است، اوج میدهد. هواپیما در اوج تا نقطة صفر خودش، که اتمسفر است بالا میآید و بقیهاش را بهسمت ایران سرازیر میشود. چهار تا موتور هواپیما منهدم میشود.
هواپیما لاشهاش توی خاک ایران میافتد، ولی چون دیگر سیستم برقی هواپیما کار نمیکرده، نتوانسته ایجکت کند و نشد كه چتر برای شهید کار کند. هواپیما به زمین خورد و ایشان به شهادت رسید.
ارمنیای بود که حتی حاضر نشد، لاشة هواپیمای جمهوری اسلامی بهدست عراقیها بیافتد. آن خانواده، این فرزندشان است. این بزرگوار در نیروی هوایی مشهور است.
دربارة شهادتش و اخلاقش تعریف کردند.
مادر شهید گفت: امروز فهمیدم كه علی(علیه السلام) كیست؟
مادر شهید گفت: آقا! حالا که منزل ما هستید، من میتوانم جملهای به شما عرض کنم؟آقا گفت: بفرمایید، من آمدم اینجا که حرف شما را بشنوم.
گفت: ما با شما از نظر فرهنگ دینی فاصله داریم، در روضههایتان شرکت میکنیم، ولی خیلی مواقع داخل نمیآییم. روز شهادت امام حسین(علیه السلام)، روز عاشورا و تاسوعا به دستههای سینهزنی امام حسین(علیه السلام) شربت میدهیم. میآییم توی دستههایتان مینشینیم، ظرف یکبارمصرف میگیریم، که شما مشکل خوردن نداشته باشید، چون ما توی ظرف آنها آب نمیخوریم. توی مجالس شما شرکت میکنیم و بعضی از حرفها را میشنویم. من تا الآن نمیفهمیدم بعضی چیزها را.
میگفتند، در دین شما بانویی ـ که دختر پیامبر عظیمالشأن اسلام(صلی الله علیه و آله و سلم) است ـ را بین درودیوار گذاشتهاند، سینهاش را سوراخ کردهاند. میخ، مسمار به سینهاش خورده. نمیفهمیدم یعنی چی. میگفتند مسلمانها یک رهبری داشتند به نام علی(علیه السلام). دستش را بستند و در سه دورة 25 ساله، حکومتش را غصب کردند. نمیفهیمدم یعنی چی. گفتند، در 25 سالی که حکومتش غصب شده بود، شغلش این بود، آخر شب نان و خرما میگذاشت روی کولش میرفت خانه یتیمهایش. این را هم نمیفهمیدم. ولی امروز فهمیدم که علی(علیه السلام) کیست.
امروز با ورود شما به منزلمان، با این همه گرفتاریای كه دارید، وقت گذاشتید و به خانة منِ غیر دین خودتان تشریف آوردید. اُسقُف ما، کشیش محلة ما به خانة ما نیامده است، شما رهبر مسلمین هستید. من فهمیدم علی(علیه السلام) که خانة یتیمهایش میرفت چهقدر بزرگ است.
از ورود آقای خامنهای به منزلشان، به علی(علیه السلام) و 25 سال حکومت غصب شدهاش و زهرا(سلام الله علیها) پی برد. خُب! این برود مشهد، امام رضا(علیه السلام) شفایش نمیدهد؟
بعد از بازگشت حضرت آقا، پاسداران را توبیخ كردند
ما چهل دقیقه با این خانواده بودیم. عین چهل دقیقه، به اندازة چند کتاب از اینها درس گرفتیم. آقا در خانة ارامنه آب، چایی، شربت، شیرینی و میوهشان را خورد. بعضی از دوستهای ما نخوردند. کاتولیکتر از پاپ هم داریم دیگر. رهبر نظام رفته خورده، پاسدار، من نوعی، نخوردم. حزباللهیتر از آقا هستم دیگر.
با آنها خداحافظی كردیم و بهسمت دفتر بهراه افتادیم. وقتی رسیدیم آقا فرمودند: این بچهها را بگویید بیایند.
آمدند. گفتند: این چه کاری بود كه شما کردید؟ ما مهمان این خانواده بودیم. وقتی خانهشان رفتیم چرا غذایشان را نخوردید؟ این اهانت به اینها محسوب میشود. نمیخواستید داخل نمیآمدید.
جانبازِ شیمیائی
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
ایستادن پای امام زمان خویش
امروز ۱۲بهمن سالروز شهادت
🕊شهید مدافع حرم #رضا_عادلی
🕊شهید مدافع حرم #حسن_رزاقی
🕊شهید مدافع حرم #علی_حسینی
🕊شهید مدافع حرم #جاسم_حمید
🕊شهید مدافع حرم #سعید_علیزاده
🕊شهید مدافع حرم #مصطفی_خلیلی
🕊شهید مدافع حرم #داوود_نریمیسا
🕊شهید مدافع حرم #علیرضا_حاجیوند
🕊شهید مدافع حرم #حامد_کوچک_زاده
🕊شهید مدافع حرم #فیروز_حمیدی_زاده
🕊شهید مدافع حرم #حبیب_رحیمی_منش
🕊شهید مدافع حرم #محمدابراهیم_توفیقیان
🕊شهید مدافع حرم #محمود_مراد_اسکندری
💐شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
جانبازِ شیمیائی
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خمینی_ای_امام
جانبازِ شیمیائی
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
-مردی از دل تاریخ میآید؛
امَام سَیِّدِ رُؤحْ اللَّهِ الخُمٍینْیٍ
پیر رزمنده مبارزه با استعمار
مردی برای تمام فصول میآید....
#روایت_عشق
#دههفجر
جانبازِ شیمیائی
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
شاهکاری دیگر از حسن روحانی!😳
چرا ما همه واقعیت را به مردم نمی گوئیم؟!
جانبازِ شیمیائی
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جانبازِ شیمیائی
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اجرای هنرمندانه چهره شهید چمران توسط شرکت کننده عصرجدید
جانبازِ شیمیائی
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
https://eitaa.com/janbaz_shimiaee