فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔔 وقتی رهبر انقلاب شیرینیها را نپذیرفتند و با اخم و نگاه تند، آنها را رد کردند!😳
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
@janbaz_shimiaee
5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیش بینی آیت الله سیفی مازندرانی حفظه الله پیرامون فتنه ی بی حجابی و ابتذال
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
@janbaz_shimiaee
8.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دروغ آشکار رهبر حزب تروریستی دموکرات کردستان در مصاحبه با بیبیسی: احزاب کرد هیچ نیروی نظامی در اقلیم کردستان عراق ندارند!!
🔹رپرتاژ آگهی بیبیسی در سال 1399 از پایگاههای نظامی احزاب کرد در کردستان عراق!
عبدالله مهتدی، رئیس حزب تروریستی کومله:
🔹کومله از سوی آمریکا و کشورهای خارجی پشتیبانی میشود، کومله تظاهرات و عملیاتهای مختلف را در ایران سازماندهی میکند!!
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
@janbaz_shimiaee
داستان جذاب و آموزنده از پیشکسوت جهاد و شهادت برادر بسیجی حسن عبدی (ابوتراب) از گردان خط شکن کمیل ل ۲۷
عکس دوکوهه۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت هجدهم
۰۰۰ میثم پرسید شماکه نمی ترسید ؟ما دو تا به هم نگاه کردیم ُ ومن سریع گفتم : نه که نمی ترسیم،آقا قلعه قوندیه کمی مکث کرد ُوجواب دادبه مدد امام زمان(عج) ،ان شاءالله نخواهیم ترسید ،میثم خندید ُ و گفت :ماشاء الله ، این درسته ،راستش رو بخواید ،یه کم خجالت کشیدم ،میثم با یکی ازبچه ها درگوشی صحبت کرد ُ و اون رودنبال چیزی فرستاد ،من نفمیدم چی گفت :راه افتادیم اومدیم ته مقعر هف هشت تااسب وقاطر یه جابسته شده بود، سه تاشون زین داشتن ُ وپشت هر کدوم چندتا جعبه بزرگ لوازم خونگی بسته شده بودنظرم جلب کرد ،پرسیدم ، آقامیثم ، این جعبه ها تجهیزاته ، ماکه چیزی لازم نداریم ، میثم گفت : نه مانمی تونیم چیزای سنگین همراهمون ببریم ، چون قاطرانمی کشن ، ممکنه پرت بشن ،پرسیدم پس چیه ،گفت: خالیه ،خندیدم ُ و گفتم ؛خالیه ، آخه چرا ؟ آقا قلعه قوند ،فوری گفت : واسه اینکه اَگه دیده بانای دشمن مارو دیدندفکر کنن ما قاچاقچی هستیم ُ وکوله بَر ، چون اونامی دونن هیچ آدم عاقل نابلدی ازاین مسیر نمی ره وجونش رو به خطرنمی اندازه ، میثم خندید ُ وگفت آفرین شما قبلا" اینورا بودی ،آقا قلعه قوند گفت ،بله یه بار ،قبل از این که برم جبهه جنوب ،میثم پرسید چه خوب جبهه جنوب هم بودی ، کجا؟ آقا قلعه قوند گفت : دوکوهه و شلمچه ، میثم گفت : با این لباس هایی که پوشیدیم اگه دیده بانای عراقی مارو ببیند فکرمی کنند ما از بچه های سازمان منافقین هستیم ، واَگه منافقا ماروببینند فکر می کنن از کردهای قاچاقچی هستیم ، البته اَگه شانس بیاریم ، راستش رو بخواید کمی ترسیده بودم ،حاج آقا قلعه قوند پرسید اول میریم عقبه اول ؟ برادر میثم گفت : نه مستقیم میریم سر شاخ ، صبح فردا من بر میگردمو اون دو نفر نیروی کمکی رو از عقبه اول به شما می رسونم ، سوار قاطر ها شدیم ُ و راه افتادیم من قبلا" تُو روستای مادرم سوار اُولاغ شده بودم ُ و کمی تجربه داشتم ، ولی آقای قلعه قوند یه کمی براش سخت بود تعادلش رو حفظ کنه ، رو قاطر چُرتم گرفته بود ، قاطر ها هر سه با طناب به هم بسته شده بودند ، واسه همین خیالم راحت بود که گُم نمی شم ، بعد هم آدم احساس می کرد داخل گهواره بچه گی نشسته ، هی بالا پائین می پریدی ، یه لحظه به خواب عمیق فرو رفتم ، یه هو دیدم یکی تند و تند تکونم میده ،صدام میکنه حسن آقا ؟حسن آقا ؟چرا اینجا خوابیدی ، پاشو ، پاشو برو تُو جات بخواب ،یعنی اینقدر خسته ایی ؟چشممو که باز کردم دیدن تُو آشپزخونه رو زمین خوابیدم ُ ودستمال یزدی تُو دستمه ،عیال داره هولم میده ُ و صِدام میکنه ، از خواب بلند شدم ُ و نشستم ، یه نگاه به دستمال انداختم چشمم افتادبه حاشیه دستمال و نوشته ، همه چی یادم اومد ، خداجون یعنی این دستمال محمد همون دستمال شهیدجمال عشقیه ، امکان نداره ، ولی بامشخصاتی که بی بی می داد یکیه ، بی بی گفت : تُو حاشیه دستمال با نخ گُلدوزی نوشته (عشقم مملی) خیلی دلم می خواست بپرسم ،یه نگاه به ساعت انداختم ، دیدم خیلی دیر وقته ، گفتم بهتره فردا برم ُ و از بی بی بپرسم ، فرداش دَم غروب ، یه ساعتی مونده به اَذان از خونه زدم بیرون ، می خواستم یه سره برم درب خونه بی بی ، نزدیک پارک برادر ولی زاده رو همراه پسراش دیدم ، بعد از سلام پرسیدم ، آقای ولی زاده می ری مسجد ؟ جواب داد بله ، گفتم میشه قبلش با من بیای بریم جایی ؟ پرسید کجا ؟ گفتم خونه بی بی ، مادر شهید محمد جمال عشقی ، با تعجب پرسید اتفاقی افتاده ، گفتم آره یه اتفاق عجیب ، گفت : خیر ِ ان شاءالله ، گفتم بله خیره ، باهم اومدیم درب خونه بی بی ، همین که خواستیم در رو بزنیم ، درب باز شد ُو مملی کوچیکه اومد بیرون زودی سلام کرد ، شروع کرد با پسرای آقای ولی زاده خوش ُ و بِش کردن ، گفتم ببین از قدیم گفتن :کبوتر با کبوتر ، باز با باز ، بچه تادوستاش ُ ودید همه چی رو فراموش کرد ،گفتم : مملی میشه بی بی رو صدا کنی ، توجهی نکردچنان غرق بازی با پسرا شده بودکه متوجه نشد دستمال یزدی رو ازجیبم درآوردم گفتم :مملی در رابطه با اینه ،تا نگاش به دستمال افتاد ،بلند داد زد ، وای دستمال دایی محمده ،دیشب تُو خواب بهم گفت دستمال دست شماست ،یادم رفت خوابم ُ و واسه بی بی تعریف کنم ،هیچ کس باورنمی کنه دایی من بیشتر وقت هاپیش منه ، با من بازی میکنه ،میگه چیکار کنم ، آقای ولی زاده گفت : آخه توکه دایی محمدت رو ندیدی ، نمی دونی چه شکلیه ،مملی خندید گفت شکل همون عکسی که تُو اطاقش نصب شده باهمون لباس ،حتی این آقا هم تُو اون عکس هست ،خیلی های دیگه هم هستند ، پرسیدم کدوم عکس ،یه دفعه درب باز شد و بی بی اومد بیرون ُ وگفت آخرین عکسی که محمد واسم فرستاد ،بعد مفقود شدنش دادم عکس بزرگ کردن ُ و زدم تُو اطاقش ۰۰۰
ادامه دارد ؛ حسن عبدی
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷ایتا را مانند واتساپ کنید و گزینه ی اعمال را بزنید...
هدیه ما به شما.
برنامه را دانلود کنید و بعد نصب کنید. بعد از نصب گوشه پایین سمت راست کلمه * اعمال* نوشته شده آن را بزنید.تمام!🌹
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
@janbaz_shimiaee
🔰 ایران رتبه یک دنیا در #برابری حق تحصیل دختر و پسر
در سال ۲۰۱۸
📚 منبع:
www3.weforum.org/docs/WEF_GGGR_2018.pdf
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
@janbaz_shimiaee
دیواره نگار میدان ولیعصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
اگرچه برخی مشکلات فقهی حقوقی داشت
ولی خوب شد
🔻چون🔻
1⃣✍خط فاصله ها را نمایان کرد
2⃣✍خودی و بیخودی را نمایش داد
3⃣✍تساهل ما و صراحت آنها را ظهور بخشید
4⃣✍شبهات مربوط به جذب حداکثری را پاسخ گفت
5⃣✍تاثیر گذاری دقیق هنر در سیاست را به رخ کشید
"مرتضی عبداللهی"
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
@janbaz_shimiaee
🔴در انگلیس ۷ میلیون نفر در صف درمان هستند! به مراکز درمانی مراجعه کرده اند، اما هنوز توسط پزشکان ویزیت نشده اند؛ ناتوانی سیستم درمانی بریتانیا مردم را روز به روز بیمارتر کرده است. ما در ایران نقدهایی به سیستم درمان کشورمان داریم، اما انصافا جز در موارد پیوند بیمار منتظر نمیماند.
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
@janbaz_shimiaee
🔴بالاخره جوونای باغیرت و نخبهی ایرانی توی اصفهان تونستن پانسمان بیماران پروانهای رو تولید کنند!
🔹 این خبر اونقدر برای براندازا سوزش داره که از دودش دارن خفه میشن!
🔹 «صَمصام»
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
@janbaz_shimiaee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکایت براندازها و دشمنان ایران وقتی تلاش میکنن درخت انقلاب و از ریشه در بیارن.
رهبر انقلاب: غلط میکند کسی فکر کندن درخت تناور جمهوری اسلامی را بکند
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
@janbaz_shimiaee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوعی از کوله پشتی های که لیدرهای اغتشاش گر استفاده کردند.
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
@janbaz_shimiaee
داستان جذاب و آموزنده از پیشکسوت جهاد و شهادت برادر بسیجی حسن عبدی (ابوتراب) از گردان خط شکن کمیل ل ۲۷
حسن شهید میشه۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت نوزدهم
۰۰۰ عکس روبزرگ کردم ُ و زدم تُو اطاقش ، مملی راست میگه ،شما هم تُو عکس هستید به جزء شماهف هشت نفر دیگه هستند ،محمد پشت عکس نوشته میدان صبحگاه دوکوهه ، جبهه جنوب ،بهار شصد و هفت ، بعد اون مفقود الاثر شد ُ ودیگه برنگشت ، بی بی زد زیر گریه ،دستمال رو شسته بودم وهمون عطر گل محمدی رو زده بودم ،دادمش به بی بی تا اشک هاش رو پاک کنه ،یه نگاه به دستمال انداخت ، بُوش کرد ُ وگفت بوی محمد رو میده ،یه دفعه باعجله دستمال باز کردبه حاشیه دستمال نگاه کرد ُ وهمون جا رو زمین نشست ،این دستمال محمد منه ،این دستمال لوطی صالح منه ،این خودشه ،خودم روش با نخ گُلدوزی نوشتم (عشقم مملی) این ،این همه سال پیش شما بوده ،خدا شمارو رسونده ،پس این بچه راست میگه ،محمد داره میاد ،محمد من می خواد برگرده ،خدا از تُو ممنونم ،رهگذرها جمع شده بودن ُ ونگاه می کردن خانم هایی که به سمت مسجدجامع میرفتن ایستاده بودن ُ وگریه می کردن ،صحنه عجیبی شده بود ،یه هو خواهر افشانه ازبین خواهرها دوئید بیرون ُ وزیر کتف های بی بی روگرفت ُ وپرسیدبی بی چی شده ، چرا روزمین نشستی ،اتفاقی افتاده ، بی بی همینطور که گریه می کرد ،خواهر افشانه رو بغل کرد وگفت :معصومه ؟ معصومه ؟بیا ،بیا ، محمدم داره بر میگرده ،این دستمال محمده ، این دستمال لوطی صالحه ،خواهر افشانه
بی بی روبلند کرد ،با تعارف بی بی هممون اومدیم داخل خونه ،وارد اطاق بزرگه شدیم ، بی بی به مااشاره کرد ساکت ، وطی صالح تازه خوابش برده ،دراطاق لوطی رو آروم بست، گوشه چارقدش گِره بزرگی خورده بود ، گِره رو باز کرد ،یه کلید درآورد ودرب اون اطاقی رو که قفل بودباز کرد ،یه نور سبز قشنگ ازداخل اطاق زد بیرون ،نسیم پرده های توری اطاق رو که گل های رُز سفیدی روش بود رومثل بال پروانه تکون می داد ،بوی گلاب ُ و عطر گل محمدی همه جاپر کرد ، یه لحظه خشکم زد ، محمد رو دیدم ،صحنه اطاق عوض شد ، دیدم تُو اطاق ِ طبقه پنجم یکی از ساختمون های دوکوهه مقعر تیپ ذوالفقار نشستم دارم جیب شلوار جنگی مو میدوزم ، یه دفعه محمد اومد تُو اطاق ُ وگفت:حسن میای بریم حموم؛یه کمی آب بازی کنیم ،خندیدم ُ و گفتم : چیه یاد بچه گیات افتادی ،خندید ُ وگفت آره هوس آب بازی کردم ،فردامی ریم شلمچه ،خط مقدم ، دیگه یه همچین حمومی گیرمون نمی یاد،میخوام واسه آخرین بارزیر یه دوش واقعی و تُو یه حموم واقعی غسل شهادت کنم ،حمومی که هزاران شهیداونجا غسل شهادت کردن ُ وشهید شدن ، شایدبه منم عنایتی بشه ،گفتم خودت رو لوس نکن ،اگه قرار بشه کسی شهید بشه اون منم یه دفعه ناصر وجمشید پریدن تُو اطاق و ناصر با خنده گفت آمین ،بعدخیلی جدی دستش رو به سوی آسمون بلندکرد ُ وگفت:خدایا ایناروشهید کن ، ولی منو داش جمشید ُ و نگه دار تا حلوای اینارو بخوریم ،بعدش زن بگیریم ، بعدش بچه دار بشیم ،بعدش ، بعد ِصد و بیست ساله دیگه شهیدمون کن ،همه خندیدیم ، یه هو آقا قلعه قوند واردشد ُ و گفت :چیه باز چه آتیشی دارین می سوزونین ،ناصر گفت : آقا داریم می ریم حموم ،غسل شهادت کنیم ، بعد یه ژستی گرفت ُ و صِداش کلفت کرد ُ وگفت : به دلم برات شده شهید میشم ،جمشید زد پس کله ناصر ُ وداد زد ُ و خیلی جدی گفت :تُو غلط می کنی شهیدبشی ،اَگه تو شهید بِشی خاله پوست سرمنومِی کَنه ،میگه بی بچه موبرد ُو شهیدش کرد ُ وبرگشت ، یا بایددوتامون با هم شهید بشیم یا باید دو تامون باهم برگردیم ، بعدش زد زیرگریه،از تعجب داشتم شاخ درمی اوردم، چقدراین جمشید ، ناصر رو دوست داره ، ناصر جمشید و بغل کرد وبا یه صدای بچه گونه ایی گفت :نترس داداش من جهنم هم بخوام برم بدون تو نمی رم ، ولی این حسن حتما" شهید میشه ، یه هو احمد و علی وارد شدن و احمد گفت :بادمجون بَم آفت نداره ، مثل اینکه آقای قلعه قوند روندیده بود ،تا چشمش به آقاافتاد ، سرش انداخت پائین ُ واروم گفت ببخشید ، یه هو ناصر گفت : اصلا" بچه ها ؟ بیاید همگی با هم بریم حموم ، خیلی کیف میده ، بعد رو کرد به آقا قلعه قوند ُ و پرسید آقا شما هم با ما میاید ، شاید شهید بشیم ها ااا ، آقا خندید ُ و گفت بَدم نمی یاد خوب بریم ، من و محمد و احمد و ناصر و جمشید و علی و آقا قلعه قوند راهی حموم شدیم ، عین حموم دومادا حمومون دو ساعت طول کشید ، حموم دو کوهه انقدر شیک و خوشگل ساخته شده بود که آدم حیفش می اومد اَزش بیرون بیاد ، انقدر شلوغ بود که صدا به صدا نمی رسید ، منو یاد حموم وصفنار ُ و خنده های قشنگ ممد حمومی پسر خاله ناصر ُ و جمشید انداخت ، ممد حمومی پسر حاج ابراهیم دو سه سالی از ما بزرگتر بود ، مادر زادی یه پاش کوچیکتر از اون یکی بود و چاق ،بچه ها بهش می گفتن ، کوتوله ، من خیلی ناراحت میشدم ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی