اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ.
.
.
نوشته بود :
در معطل شدن و دست رساندن به ضریح
لذتی هست که در سجده یِ طولانی نیست :)
منو بطلب بیام تا پایِ
ضریح ؛ انگشتامو رو قفل مشبک ها کنم
تا بگم چی کشیدم وقتی کنارِ تو
نبودم بابایِ مهربونم :)🤍
دلم تنگِ آخه
واسه روزایی از درِ باب الرضا وارد میشدم ،
سرم رو بالا میگرفتم تا گنبد قشنگت رو ببینم
ولی نور خورشید چشمام رو میزد
به خورشید میگفتم آروم بگیر یکم!
اینقدر سعی نکن خودت رو به چشمم بیاری
بزار منم خورشیدِ خودم رو یه دله سیر ببینم . .
اونجا خودشو کنار میکشید و با دوبار
پلک زدن رویِ ماه گنبدتون تو چشمام نقش
مینداخت ، اشکام عین بچه های یتیم که مادرشون رو دیدن به سمت گونم پرواز میکردن
و من از ته دلم نفس میکشیدم تو هوایی که
عجیب دلتنگش بودم
پاهام رو حرکت دادم به سمت داخل
اینقدر غرقِ شما بودم یادم رفت اذن دخول بخونم
با یه لیوان آب تشنگیِ گلوم رو رفع کردم و
برایِ تشنگی روحم به سمت شما تند قدم برداشتم
آخه شما مایعِ حیاتِ این دلی :)
یه تیکه از قلبم رو سر راه تو زیبایی صحن
قدس جا گذاشتم و پا تویِ گوهرشادت گذاشتم
از اونور رواقِ امام ، صحنِ بعثت و جلالِ و جبروت صحنِ آزادی رو رد میکنم و وارد صحن انقلاب میشم رو به رویِ گنبد بالایِ مزار شیخ عاملی کفشم رو تحویلِ کفش داری و دلم رو تحویل شما میدم ، و اونجاست که میشینم و
اشک میریزم و اشک میریزم و اشک میریزم
اونجاست که میگم :
[ دوباره منو کوهِ دردام اومدیم باباجونم :) ]