جنتالحسین«ع»:)
@mahva_128 مداحی برام میفرستین؟ 🙃
ماشالا چقدر فعال😕
یک مداحی خواستم ها...
براتون رمان اوردم پارتاش نوشته شده و آماده😍
قول میدم مثل قبل نشه پس همراهمون باشین😍😍
* 💞﷽💞
💗خریدار عشق💗
قسمت 1
از صدای برخورد سنگ به شیشه اتاقم بیدار شدم رفتم لب پنجره پرده رو کنار زدم - وااایی باز این پت و مت اومدن
پرده رو گذاشتم روی سرم
پنجره رو باز کردم
- دیونه ها اینجا چیکار میکنین
سهیلا: تنبل خانم ، یه ساعته داریم سنگ میزنیم به پنجره مثل خرس قطبی خوابیدی ،داداش بیچاره ات بیدار شده تو بیدار نشدی
- ای وااای با سنگ زدین پنجره اتاق جواد
مریم: نه بابا ،از صدای پنجره اتاق تو بیدار شده
سهیلا: حالا زود باش بیا بریم دانشگاه - شما برین ،من اول باید گندی که زدین و جمع کنم ، خودم میام
مریم: دیدی سهیلا ،نگفتم خل بازی در میاره نمیاد - خل منم یا شما ،مثل دزدا سنگ میزنین به شیشه ؟
سهیلا: باشه بابا...
رفتیم ،مریم سوار شو بریم
پنجره رو بستم
خودمو برای برخورد با جواد آماده کردم «مریم و سهیلا دخترای خیلی خوبی بودن ،از اول دانشگاه باهم بودیم ، ولی چون خانواده من خیلی مذهبی بودن ، دوستی با سهیلا و مریم و برام منع کرده بودن ،ولی من همیشه حرف خودمو میزدم ،میگفتم که ظاهر آدما دلیل بر باطن بدشون نمیشه ،
هر چند یه کم شیش و هشت میزنن ولی بازم دخترای خوبی بودن »
مانتو مشکی مو پوشیدم ،مقنعه امو سرم کردم کیفمو برداشتم و رفتم بیرون...
* 💞﷽💞
💗خریدار عشق💗
قسمت 2
از پله ها رفتم پایین مامان و جواد در حال صبحانه خوردن بودن ، رفتم روی صندلی میز ناهار خوری نشستم
-سلام
مامان: سلام مادر
جواد( زیر چشمی نگاهم میکرد ،متوجه کلافگیش شدم ) : سلام
صبحانه مو خوردمو ، بلند شدم کیفمو برداشتم ، خداحافظ
جواد: بهار صبر کن میرسونمت - چشم
رفتم کفشمو پوشیدم ،دم در ماشین منتظر جواد موندم تا بیاد
بعد چند دقیقه جواد اومد و سوار ماشین شد ،ریموت در و زد و منم سوار ماشین شدم و حرکت کردیم
داشتم با کیفم ور میرفتم و استرس داشتم
جواد: بهار ، این دوستای دیونه ات و بگو خونه زنگ داره، زنگ خونه رو بزنن - چشم
جواد: حیف تو نیست با همچین آدمایی قدم میزنی ؟
- داداش میشه درموردش حرفی نزنیم؟
چون به نتیجه ای نمیرسیم
جواد: باشه ،امیدوارم هیچ وقت پشیمون دوستی با اونا نشی
چیزی نگفتم و جواد منو رسوند دانشگاه
مثل همیشه دیر کردم
تن تن پله های دانشگارو یکی دوتا بالا میرفتم
در اتاق و باز کردم
استاد اومده بود - اجازه استاد
استاد: بازم خانم صادقی؟
- ببخشید دیگه تکرار نمیشه
استاد: بفرماید داخل
به اشاره دست مریم و سهیلا رفتم سمتشون
سهیلا آروم گفت: خوبه که نه اهل آرایشی نه مدل مویی اینقدر دیر میکنی ،مثل ما بودی کی میاومدی...
مریم: هیسسس استاد میشنوه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمازاول وقت..
خداوندا
این نماز اول وقت چیست که ما هنوز به اسرار و آثارش در عاقبت بخیری پی نبردیم ؟
#شهید_جمهور
سلام من دیگه نمیدونم باید چجوری بهتون بگم تا اخر امتحانا جقدر مونده؟ یک ماه هم نمیتونید صبر کنین تا من رمان ماه شب چهارده رو بزارم؟
گفتم تا اون داستان رو کامل کنم یدونه اماده شده میزارم پس اینهمه بد صحبت کردنتون چیه؟
#رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱💔°•
یه عده دست و پا زدن که کربلا نرن...
یه عده دست و پا دادن تو راه کربلا...
🎙حاج مهدی رسولی
#شهید_جمهور
#رئیسی_عزیز
*🔷یاالله یا زهرا سلام الله علیها🔷👆
🔆بخـــــوان 🍀#فراز ۲۱ #جوشن_صغیر 🍀
به نیت رفع موانع ظهور مولا صاحب عصر
🌹وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ ۚ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا
و بگو: «حق آمد، و باطل نابود شد؛ یقیناً باطل نابود شدنی است!»*
کاش ظهور شما نیز،
مانند اتفاق اخیر باشد!
همانقدر ناگهانی و غافلگیرانه؛
اما از جنس شادی...
#امام_زمان
بہ چهره خندانشان نگاه کن...
و بہ خودت افتخار کن کہ
بین میلیارد ها انسان روے زمین،
دست تو را گرفتہ و تو را انتخاب کرده
#شهیدانه🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏠 #پنجره متفاوت از مراسم صبح امروز بزرگداشت رئیسجمهور شهید و همراهان گرامی ایشان با حضور رهبر انقلاب در حسینیه امام خمینی(ره)؛
☝احترام ویژه رهبر انقلاب به آیتالله آلهاشم پدر بزرگوار امام جمعه شهید تبریز
🖤 #رئیسی_عزیز
#شهید_جمهور
enc_16729361428050180431948.mp3
2.74M
آزادی یعنی در بند علی:) 🪐
•••
انرژی هامون بره رو صد💫❤️
* 💞﷽💞
💗خریدار عشق💗
قسمت3
بعد تمام شدن کلاس رفتیم داخل محوطه یه گوشه نشستیم تا کلاس بعدیمون شروع بشه
سهیلا و مریم هم طبق معمول دنبال یه سوژه بودن که مخشو بزنن
سهیلا: اوه اوه باز این خانمه داره میاد سمتمون
خانم زندی ،جزء افراد بسیج دانشگاه بود ،مسئولیت حجاب دخترا هم دست اون بود
خانم زندی: دخترا این چه وضعیه ،چند بار باید تذکر بدم بهتون ...
مریم: ععع خانم زندی این همه دختر اینجا ،اد همیشه میای میچسبی به مااااا...
زندی: به دخترای دیگه هم تزکر میدم ولی شما دوتا دیگه خیلی از حد گذروندین ،دفعه بعد میفرستمتون کمیته انضباطی
خانم صادقی از شما بعیده ،با همچین افرادی دوست باشین
سهیلا: ببخشید مگه ما چمونه؟
- ببخشید ،به نظرم دوست بودن با همچین افرادی بهتره از دوست بودن با افراد چادری که معلوم نیست چه گندی دارن زیر چادرشون میزنن
زندی: مؤدب باشین خانم صادقی، این چه طرز حرف زدنه ...
- مؤدب حرف بزنین ،مؤدب جواب میگیرین ،فعلن برین امر به معروفای دیگه تونو انجام بدین زندی از کنارمون با عصبانیت رد شد و سهیلا و مریم زدن زیر خنده
مریم: دمت گرم بهار،خوشم اومد ضایع اش کردی
سهیلا: دختره ی پرو ، هر چی دلش خواست بارمون کرد...
- بسه دیگه لطفا از این بعد ،یه کم صرفه جویی کنین تو اون وسایل آرایشیتون
سهیلا: خوب ،اگه صرفه جویی کنیم چه جوری بریم مخ بزنیم ...
- مخ و با زبون میزنن نه با چهره
مریم: خودت سفید و لپ قرمزی هستی فک میکنی همه مثل تو هستن ...
- وااا نکنه شبیه مادره فولاد زره هستین من نمیدونستم سهیلا: هی مریم طرف اومد ،بهار ببین نزدیک دوماهه میخوایم مخشو بزنیم هیچ خطی نمیده
( سرمو برگردوندم )
- کدومو میگی؟
سهیلا: همونی که تک کت نوک مدادی داره - پسره خوشتیپیه ،فک کنم چشم برزخی داره، قیافه اصلیتونو دیده پشیمون شده...
مریم: (با کیفش زد به پهلوم)کوووفت.
نمکدون
- پاشین بریم،کلاسمون داره شروع میشه
* 💞﷽💞
💗 خریدار عشق💗
قسمت4
وارد کلاس شدیم مثل همیشه رفتیم ته کلاس نشستیم
مریم آروم زیر گوشم زمزمه میکنه
مریم: خودشه - کی؟
مریم: من موندم چه جوری کنکور قبول شدی، یارو رو میگم دیگه !
- تو با عقل ناقصت داری حرف میزنی ،انتظار داری منم بفهمم
سهیلا زد تو سرم : خنگ ،اون پسره رو میگه دیگه سرمو به طرفین برگردوندم و نگاه کردم : آها فهمیدم
مریم و سهیلا: کووووفت
نمیدونم چرا یه لحظه چشمم بهش قفل شد
که با اومدن استاد ،به خودم اومدم
تعجب کردم از کار خودم خودم،
بعد تمام شدن کلاس ،سوار ماشین سهیلا شدیم و حرکت کردیم
توی راه مریم از پسره میگفت
بیچاره بیو گرافی جد در جدشو درآورده بودن
- مگه میخواین ،ترورش کنین که اینقدر اطلاعات دارین ازش ...
مریم: نه بابا ،اینقدر مخمونو درگیر خودش کرد ،دیگه مجبور شدیم ببینم ریشه اش کیه
- نکنین بابا ،عاقبت خوبی نداره هااا ،یه دفعه همه این پسرا جمع میشن ریشه خودتونو خشک میکنن...
سهیلا: غلت کردن ،با هفت جدشون
صدای زنگ گوشیم اومد - اوه اوه بچه ها صدای ضبط و کم کنین ،جناب سروانه
مریم: جوووون ، جناب سروان
- بی ادب ،داشتییییم
سهیلا: تو به بزرگیه خودت این روانی رو عفو کن، بردار الان قطع میشه هااا - جانم داداش
جواد: سلام بهار جان خوبی؟
- ممنونم ،چیزی شده؟
جواد: نزدیک دانشگاهتونم میخواستم بپرسم دانشگاهی با هم بریم خونه؟
- نه داداش کلاسم تمام شده الانم دارم میرم خونه
جواد: باشه پس میرم حجره پیش بابا، مواظب خودت باش ،خدا نگهدار - خدانگهدار
سهیلا: بهار داداشت بهت گیر نمیده چادر بزاری؟
- گیر که نه، ولی دوست داره ،ولی همینم که حجابم خوبه چیزی نمیگن
حجاب داشتن که حتمن به چادر نیس!
سهیلا منو رسوند خونه و رفتن
در و باز کردم وارد خونه شدم ،مامان، مامان ،مامان
مامان: هووووو ،چه خبرته !
- خو جواب بدین دیگه،این همه انرژی هدر ندم
مامان: تو اصلا نفس کشیدی، یه بند صدا کردی! چی شده ؟
- گشنمه
مامان: برو لباست و عوض کن ،الان غذاتو گرم میکنم - دستت طلا،،، بری کربلا
بعد از خوردن غذا رفتم توی اتاقم
شروع کردم به کتاب خوندن
هوا تاریک شده بود
از صدای ماشین فهمیدم که بابا و داداش اومدن «همیشه داداش ،موقع برگشت ،میرفت دنبال بابا با هم می اومدن خونه»
بلند شدم ،خودمو تو آینه نگاه کردمو رفتم پایین
رفتم تو بغل بابا: سلام بابا جون خسته نباشی
بابا: سلام بهار جان ،سلامت باشی
با صدای اهه اهه برگشتم : عع ببخشید
،سلام داداشی
جواد: سلام، وروجک...
* 💞﷽💞
💗خریدار عشق💗
قسمت 5
بعد رفتم تو آشپز خونه ،سفره رو از مامان گرفتم و رفتم سمت پذیرایی سفرو پهن کردم
غذا رو روی سفره گذاشتیم.
همه مشغول غذا خوردن شدیم
مامان: جواد جان با خونه خانم محمدی تماس گرفتم واسه آخر هفته بریم خونشون
( داداش آروم گفت باشه )
- خانم محمدی کیه؟
مامان: زنداداش آینده ات
( قیافه من)
مامان: این چه قیافه ایه
- خوب داداش که میگفت ،اصلا قصد ازدواج نداره
مامان: خوب میگفته ،قبل از اینکه عاشق بشه
نگاهی به جواد کردم و سرخی صورتشو متوجه شدم
رفتم چسبیدم بهش - واییی داداشی عاشق شدی؟ چه جوریه زنداداشم ، خوشگله، چه کاره اس ؟ کجا زندگی میکنه ؟ درس...
جواد: هوووو دختر چقدر سوال میپرسی تو - نه اینکه به یکیشم جواب دادی
مامان: عع بهااار ، خجالت میکشه بچم
- وااا ،اون وقت که عاشق شد ،خجالت نکشید
بابا خندید و چیزی نگفت
مامان: همکارشه - همکار، یعنی اونم نظامیه؟
جواد: با اجازه ات
- یه سوال؟
جواد و مامان: چیه باز
- دو تا نظامی باهم ازدواج کنن بچه شون چی میشه
جواد یه نیشگونی منو گرفت
- آاااییییی بابا نگاه کن پسرت و
بابا:جواد جان ،اذیت نکن بهارمو - دستت درد نکنه مامان من برم تو اتاقم
جواد: کجااا ،بشین ظرفا رو جمع کن
- من فردا امتحان دارم ،باید برم درس بخونم ، تازه شما که الان خبر خوش گرفتین باید سفره رو جمع کنی
مامان:نمیخواد بابا
،خودم جمع میکنم برو بهار..