*🔷یاالله یا زهرا سلام الله علیها🔷👆
🔆بخـــــوان 🍀#فراز ۲۲ #جوشن_صغیر 🍀
به نیت رفع موانع ظهور مولا صاحب عصر
🌹وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ ۚ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا
و بگو: «حق آمد، و باطل نابود شد؛ یقیناً باطل نابود شدنی است!»*
* 💞﷽💞
💗خریدار عشق💗
قسمت6
توی اتاقم دراز کشیده بودم که صدای پیامک گوشیم و شنیدم ،بازش کردم مریم بود .نوشته بود بیا تلگرام
تلگرامو باز کردم یه گروه سه نفره درست کرده بود منو مریم و سهیلا ،
یه عالم عکس از اون پسره رو فرستاد
شروع کردم به نوشتن - خوب اینا چیه؟
مریم: رییس جمهور آینده است دارم براش تبلیغ میکنم
-مسخره!
سهیلا: سلام بچه ها خوبین ؟
- فعلن که مریم تو خوشی غرق شده
مریم : سهیلا دیدی عکسارو
سهیلا: اره این همون احمدی نیس؟
مریم : اره ،ازتو پیجش برداشتم ...
- خوب،الان فرستادی این عکسارو که چی مثلأ
سهیلا: یعنی تو با این ذوقی که داری شوهر آینده ات چه جوری میخواد تحملت کنه نمیدونم
مریم: ای گفتی ،بی ذوق تر از این بشر پیدا نمیشه - همون شوهری که میاد شما رو تحمل کنه ،منم تحمل میکنه ...
مریم: حالا ،خارج از شوخی، یه راه کاری بدین ،چه جوری مخ اینو بزنیم...
- همون روشی که قبلن واسه بقیه انجام میدادین رو این پسره بدبختم انجام بدین ...
سهیلا: این فرق میکنه، اصلا هیچ چیزی جواب نمیده - از قیافه اش پیداست خیلی خوش لباسه، انگار که مدلینگ جاییه
مریم: نه بابا خیلی ها پرسیدن ازش ،گفته نیست ،خودش عاشق تیپ زدنه - ولی مخ زدنش کاره سختی نباید باشه
سهیلا: عععع، تا حالا مخ چند نفرو زدی که آدم شناس شدی
- من همین اینقدر که مخ خانواده امو بزنم که با شما دوتا پت و مت دوست باشم کلی هنر کردم
تازه مدال افتخارم باید بگیرم...
سهیلا: خدا نکشتت بهار
مریم: بهار بیا مخ اینو تو بزن - نه بابا از این کارا خوشم نمیاد
سهیلا: بهار ،اگه مخشو زدی گوشیمو میدم بهت
مریم: خیلی بیشعوری، چند وقته داریم مخ میزنیم،به من همچین پیشنهادی ندادی
سهیلا: این فرق میکنه، فقط میخوام ببینم واقعن بچه مثبته یا نه - نه خیر قولت ،قول نیست
سهیلا:عع بهار ،به جون تو میدم گوشیمو ، قبول میکنی
- قبول
مریم : تا یه هفته وقت داریااا
- زرشک! شما دوتا که استاد مخ زدنین نزدیک دوماه شده نتونستین
من یه هفته ای میتونم ،نخیر من نیستم
سهیلا: باشه بابا ،تو هم یه ماه خوبه؟
- دوماه...
مریم: یه ماه و نیم آخر تمام شد رفت ...
- دیونه این به خدا ،من برم درس بخونم ،فعلن شب بخیر
سهیلا: شب بخیر ،یه ماه و نیمت از فردا شروع میشه - باشه ،صبح بیاین سر کوچه دنبالم ، باز نیاین مثل دزدا سنگ بزنین به پنجره هااا
سهیلا: باشه ،ده منتظرت میمونیم نیومدی میریم
- باشه شب بخیر...
* 💞﷽💞
💗خریدار عشق💗
قسمت7
صبح زود بیدار شدم ،دست و صورتمو شستم ،کتابا رو گذاشتم داخل کیفم رفتم پایین
مامان: سلام ،چه عجب زود بیدار شدی!
- سلام به مامان جونم...
مامان: بشین صبحانه بخور
- دستتون درد نکنه،مامان داداش رفت
مامان: اره بعد نماز رفت...
- اهوم
صبحانه رو خوردم و رفتم لباسمو پوشیدم ،و کیفمو برداشتم از مامان خدا حافظی کردم و رفتم سر کوچه ،نگاه کردم ماشین نبود
شماره سهیلا رو گرفتم...
- الو کجایین پس!
یخ زدم تو سرما
سهیلا : نزدیکیم بابا
گوشی و قطع کردم ،دستامو به هم میسابیدم تا گرم بشم با رسیدن ماشین سهیلا ،پریدم تو ماشین ....
مریم: چقدر زود اومدی
سهیلا: همش به خاطر مال دنیاستااا ...
- دیونه،بخاری رو زیاد کن ،یخ زدم
مریم : باشه
حرکت کردیم سمت دانشگاه
- خوب: مشخصات این آقا رو میخوام
مریم: سجاد احمدی ،قد ۱۷۰، رنگ پوست سفید ،دارای یه خواهر و یه پدر و مادر ، غذای مورد علاقه اش قیمه بادمجون ، رنگ مورد علاقه اس ، آبی، گل مورد علاقه اش، یاس
- هوووووو، دقیق این اطاعات از کجا اوردید
، مگه میخوام شوهرم بدین ، اسم و فامیل و شماره موبایلشو میخوام همین ،چه مخی هستین شما...
سهیلا: دیگه تو این کارا خبره شدیماااا...
- میگمااا، یه موقع خانواده ام نفهمن!
بد میشه برام....
مریم: نترس بابا، مگه میخوای چیکارش کنی میخوایم ببینیم اینم مثل پسرای دیگه هم اینکاره اس یا نه بچه مثبته..
- باشه بابا
سهیلا: راستی با بچه بسیجیا هم خیلی میپره
- بهش نمیخوره والا به خدا
مریم: دقیقن ،حالا بقیه دست خودتو میبوسه
- باشه ، فقط چون شما ها رو دیده داره ،میترسم شک کنه،تا یه مدت با هم نباشیم بهتره
سهیلا : فکر خوبیه، فقط کلاس تمام شد بیا پارک نزدیک دانشگاه ،با هم بریم...
- باشه
رسیدیم دانشگاه و رفتیم سمت محوطه
چشمم بهش افتاد ،قلبم تن تن میزد
تا حال از اینکار نکردم من...
رفتم سمت کلاس از بچه ها جدا شدم و رفتم یه صندلی نزدیک صندلی احمدی نشستم
زیر چشمی نگاهش میکردم به ببینم چکار میکنه
،سرش تو کتاب بود دستام میلرزید ،
یه نگاهی به پشت سر کردم
سهیلا و مریم هی لبخونی میکردن که تو میتونی خرش کنی ...
ای بمیرین که هر چی میکشم از دست شماهاست ...
* 💞﷽💞
💗خریدار عشق💗
قسمت8
هر روز به بهانه های مختلف میرفتم ازش جزوه میگرفتم،یه روز تصمیم گرفتم مستقیم باهاش حرف بزنم یه روز تو محوطه نشسته بودم
که دیدم از داخل ساختمون دانشگاه داره میاد بیرون چند تا پسر هم همراهش میاومدن
از طرز لباس پوشیدنشون فهمیدم
که بچه های بسیج دانشگاهن
رفتم نزدیکشون شدم
- سلام
همه برگشتن نگاهم کردن:علیک السلام
- ببخشید آقای احمدی میتونم باهاتون صحبت کنم (همه به احمدی نگاه میکردن)
احمدی: بله بفرمایید درخدمتم
( یه نگاهی به بقیه انداختم):
اگه میشه خصوصی بقیه هم شنیدن این حرف از احمدی خداحافظی کردن و رفتن
احمدی:بفرمایید،درخدمتم ...
-هومممم، چه جوری بگم ...
احمدی: اتفاقی افتاده؟
-نه،میخواستم بگم،من ازشما ...
(لعنتی،چقدر سخته گفتنش )
احمدی:از من چی؟
(چقدرخنگه این پسره،حتمن باید تاآخرشو بگم)
- من از شما خوشم اومده...
احمدی: (مثل چوب خشک شده بود)
ببخشید من باید برم...
- حرف بدی زدم؟
(احمدی،بدون هیچ حرفی رفت،منم دویدم سمتش رفتم جلوش)
-کجای حرف بد بود که شما رفتین؟
احمدی(زیر لب یه استغفرلله گفت):
خواهرمن گفتن این حرفا برازنده شما نیست
- خوب چیکار کنم ،برم خونمون ،میاین خواستگاری...
احمدی: لا اله الا الله،برین کنار خواهر
(خواهر ،خواهر ،شیطونه میگه بزنم تو سرش ،اینگار کشته مرده اشم )
گوشیم زنگ خورد و احمدی رفت...
- چیه سهیلا
سهیلا: اوه او ،زد تو برجکت پس ،بیا نزدیک پارک بریم...
- باشه اولین بارم بود که همچین حس تنفری داشتم نسبت به کسی که اینقدر مغرور و از خود راضی بود....
سوار ماشین شدم
- من دیگه نیستم
مریم : علیک سلام
سهیلا: هنوز وقتت مونده هاا...
-گفتم که ،دیگه نیستم، پسره ی احمق ،یه جوری خودشو تحویل میگیره که انگار یوسف پیامبره من ام زلیخا...
مریم: خوشم میاد که یکی هم اومده روی مخ تو
با کیفم زد تو سر مریم : زهره مار
سهیلا: عع بهار،جا زدن نداشتیم...
- به خدا این دفعه بگه خواهر میزنم اون عینکشو تیکه تیکه میکنم ...
مریم: فک کردم میخوای خودشو تیکه تیکه کنی که...
- بریم خونه حوصله ندارم
سهیلا: باشه بابا آروم باش تو. ..
~•آنـچِنآنـدُچآرغَـمشُـدهاَم🕶؛
ڪهاِنـگآرغَـمـدُچـآرِمَـنشُـدهاَسـت🤍'..!
گرگ ها خوب بدانند
در این ایل غریب گر پدر رفت، تفنگ پدری هست هنوز
گرچه یاران همگی بار سفر بر بستند
شیر مردی چو علی خامنه ای هست هنوز
اللهم احفظ قائدنا الامام الخامنه ای❤️
#شهید_جمهور
#قاسم_بن_الحسن
یهسلاممبدیمخدمتآقاجانمون؛
اَلسَلامُعَلَیكیاصاحِباَلعَصروَالزَمان..(:💚
السَّلامُعلیکیابقیَّةَاللّٰہ
یااباصالحَالمَهدییاخلیفةَالرَّحمن
ویاشریکَالقرآن
ایُّهاالاِمامَالاِنسُوالجّانّسیِّدی
ومَولایالاَمانالاَمان . . . 🌱
#اِمام_زَمانـღ
*🔷یاالله یا زهرا سلام الله علیها🔷👆
🔆بخـــــوان 🍀#فراز ۲۳ #جوشن_صغیر 🍀
به نیت رفع موانع ظهور مولا صاحب عصر
🌹وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ ۚ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا
و بگو: «حق آمد، و باطل نابود شد؛ یقیناً باطل نابود شدنی است!»*
* 💞﷽💞
💗خریدار عشق💗
قسمت 9
رسیدم خونه ،بدون هیچ حرفی از پله ها رفتم بالا
مامان: بهاااار تویی؟
- اره مامان
مامان: لباست و عوض کن بیا غذا تو بخور
- نمیخورم مامان ،میخوام بخوابم خستم
مامان: باشه ،فقط امشب باید بریم خونه خانم محمدی اینا، زیاد نخواب که سردرد بگیری
- باشه مامان جان اینقدر ذهنم مشغول بود که نفهمیدم کی خوابم برد...
جواد: بهار خانم،خواهری
چشمامو به زور باز کردم
- جانم داداش
جواد: نمیخوای بیدار شی،
نا سلامتی خواهر دامادی
- الان بلند میشم میام
جواد ( پیشونیمو بوسید):
قربون خواهرم گلم بشم
جواد بلند شد و رفت سمت در...
- داداشی؟
جواد:جانم
- نگفتی بچه دوتا نظامی چی میشه آخر...
جوادم یه بالش گرفت پرت کرد سمتم
منم رفتم زیر پتو
جواد: پاشو بیا
سرم اینقدر درد میکرد که رفتم یه مسکن گرفتم خوردم لباسمونو پوشیدیم و حرکت کردیم
جوادم توی راه از یه گلفروشی یه دسته گل رز خرید رسیدیم خونه خانم محمدی زنگ درو زدیم وارد خونه شدیم...
منو مامان کنار هم نشستیم بعد یه مدت عروس خانم با سینی چایی وارد شد،زیر گوش مامان آروم گفتم، مامان عروس اسمش چیه؟
مامان: زهرا
زهرا اومد سمتم چایی رو به من تعارف کرد
- دستت درد نکنه زهرا جون
زهرا: خواهش میکنم عزیزم
چهره آروم و دلنشینی داشت
بعد مدتی داداش و زهرا رفتن باهم صحبت کردن بعد نیم ساعت از اتاق اومدن بیرون و همه با لبخند زهرا، صلوات فرستادن
خیلی خوشحال بودم برای جواد که همچین خانومی نصیبش شده...
* 💞﷽💞
💗 خریدار عشق 💗
قسمت10
بعد از خوندن نماز صبح دیگه خوابم نبرد ،از یه طرف حس گناه داشتم که چرا همچین کاره احمقانه ای دارم میکنم با پسر مردم از یه طرف ترس ،ترس از باخبر شدن خانواده ام...
از خونه زدم بیرون...
سوار تاکسی شدم رفتم سمت دانشگاه توی راه چشمم به گلفروشی افتاد
پیاده شدم و یه گل رز خریدم
رفتم سمت دانشگاه وارد کلاس شدم ،چشمم به احمدی افتاد ،چقدر امروز خوشتیپ تر از قبل شده بود رفتم سمتش ،گل و گذاشتم روی میزش و رفتم چند صندلی اون طرف تر نشستم
احمدی چون بچه ها توی کلاس بودن چیزی نگفت....
ساعت معارف بود و اصلا حوصله این استاد و نداشتم ،یعنی هیچ کس حوصله امر به معروف کردناشو نداشت خیلی حرف میزنه...
کلاس که تمام شد پرسید کسی سوالی نداره
بچه ها هم از خدا خواسته گفتن نه
من دستمو بالا بردم از عمد...
- ببخشید استاد
بچه ها همه گفتن:
ععععع کلاس رفت رو هوا...
- خوب سوال دارم...
استاد : بفرمایید خانم صادقی...
- استاد عاشق شدن جرمه ؟
( صدای استغفرلله شنیدم ،نگاه کردم دیدم خودشه صبر کن برادر،دارم برات... هه هه)
همه شروع کردن به زمزمه کردن
استاد:ساکت بچه ها،چه خبرتونه...
(استاد نگاهی به من کرد):نه جرم نیست ،فقط باید راهشو درست برین...
- چه راهی، یعنی چه جوری باید به نفر بگی دوستش داری ...
استاد: خوب ،مثل همه باید برن خواستگاری
-یعنی دخترا هم میتونن برن خواستگاری؟
(صدای خنده های بچه ها بلند شد ،و من فقط صدای ذکر گفتن احمدی رو میشنیدم از عصبانتیتش خوشحال بودم)
اینقدر بچه ها همهمه کردن که نزاشتن استاد جواب بده ،استادم گفت،دفعه بعد جواب میده
بعد از رفتن استاد ،منم به خاطر سوالای بچه ها ،از کلاس زدم بیرون رفتم سمت کافه دانشگاه صدای زنگ گوشیمو شنیدم نگاه کردم مریم بود - بله
مریم: وااای دختر، عالی بودی امروز
،کجایی؟
- کافه ام،نیاینااا
مریم: باشه، ما داریم میریم تو نمیای؟
- نه ،شما برین من خودم میام
مریم: باشه ،باااای
نسکافه مو خوردم و از دانشگا زدم بیرون
همینجور که قدم میزدم یه دفعه یکی پرید جلوم
باورم نمیشد ،احمدی بود
احمدی: این چه کاری بود که کردی
تو کلاس؟
- کدوم کار؟
احمدی:این گل، اون حرفا به استاد!
- خوب ، همه حرفای دلم بود...
احمدی: ببینین خواهر من....
- ععععع خواهر من خواهر من، بسه دیگه ،آلرژی پیدا کردم به این اسم ،
پدر مادرمون یکیه که میگی خواهر من ، من خواهر کسی نیستم این تو مغزت فرو کن.
احمدی: باشه ،هر چی شما بگین ،لطفا دیگه مزاحم من نشین...
فهمیدی چه گفتم...
(اینو گفت و برگشت که بره منم با صدای بلند گفتم)
- عاشق شدن مگه جرمه...
یعنی شما تاحالا عاشق نشدین...
* 💞﷽💞
💗خریدار عشق💗
قسمت11
برگشت اومد سمتم ،ترسیدم ازش
با هر قدم که می اومد منم یه قدن عقب تر میرفتم ....
گفت:بله،اتفاقن من عاشق یه نفرم تا چند وقت دیگه هم از اینجا میرم....
حال که متوجه شدی سمت من نیا و این رفتار و حرفات دست بردار...
باورم نمیشد ،تمام رشته هام پنبه شد ،طرف خودش عاشقه ،خوب حق داره بی محلی کنه به
دخترها...
با خاک یکسانم کرد...
ای بهاار گندت بزنن...
اینقدر اعصابم خورد بود که گوشیمو خاموش کردم حوصله هیچ کس و نداشتم
وارد خونه شدم ،مامان داشت وسط پذیرایی سبزی پاک میکرد...
- سلام مامان
مامان: سلام عزیزم ،خسته نباشی...
- مامان جان میخوام بخوابم ،لطفان کسی واسه شام صدام نکنه
مامان: باشه ،یعنی واسه نمازم بیدار نمیشی
-چرا نمازمو میخونم بعد ش میخوابم
مامان: پس یه چیزی بخور ضعف نکنی نصف شب...
- نه نمیخوام رفتم توی اتاقم کیفم پرت کردم یه گوشه خودمو انداختم روی تخت...
به خودم هی لعنت میفرستادم که همچین کاری کردم ،منو چه به اینکار...
خوبه خبر گوش خانواده نرسه دخترمون رفته دانشگاه پسر مردم از راه به در کنه...
سهیلا نمیری که هر چی میکشم از دست توعه
یه ساعتی با همون لباس دراز کشیدم که صدای اذان و شنیدم
نمازمو خوندم و دوباره دراز کشیدم
اینقدر سرم درد میکرد که یه مسکن خوردم
نزدیکای ظهر کلاس داشتم تا غروب واسه همین بعد از خوندن نماز صبح خوابیدم تا ساعت ۹
با صدای مامان بیدار شدم
مامان: بهار...بهار...
- بله
مامان: یعنی تنت نپوسید اینقدر خوابیدی، شانس آوردی کارمند نیستی اینقدر خسته ای
خوبه کاری تو خونه انجام نمیدی....
- مامان جان اذیت نکن حوصله ندارم
مامان: پاشو جواد داره میاد دنبالت با زهرا برین خرید...
- خرید چی؟
مامان: خرید سبزی آش
- ععع مسخره میکنین ؟
مامان: خریدی لباس عقد دیگه...
- مامان جان من امروز کلاس دارم ،اگه نرم حذفم میکنه استاد !
مامان: پس کی بره ؟
- وااا ،دوتا آدم عاقل و بالغن مگه بچه کوچیکن ،خودشون برن دیگه...
مامان: از دست تو ،جواد خجالتش میاد
- ععع الکی ،تو اداره هم خجالت میکشه از زهرا...
مامان: واایییی ،ول کن نمیخواد
یه چیز ازت خواستم دختر...
مامان: پاشو دیگه لنگ ظهره ،باید بری دانشگاه ،نمردی از گشنگی؟
- چشم الان میام...
مانتو سرمه ای مو از داخل کمد بیرون آوردم
با مقنعه مشکی ،لباسمو پوشیدمو
رفتم پایین
- مامان جون خداحافظ
مامان: کجا کجا؟
- دانشگاه دیگه!
مامان: نمیگفتی فک میکردم میخوای بری پارتی!
منظورم با شکم خالی کجا بری
- حوصله خوردن ندارم ،دانشگاه یه چیزی میخورم
مامان: بیخود غذای دانشگاه و نخور،صبر کن
مسموم بشی چکار کنم من...
الان چند تا لقمه شامی میارم تو راه بخور
- الهی قربونت برم
بعد گرفتن لقمه ها مامانو بوسیدم رفتم
رسیدم سر کوچه یه دربست گرفتم و رفتم دانشگاه وارد محوطه شدم
مریم و سهیلا اومدن سمتم
سهیلا: چرا گوشیت خاموشه دختر
- یه کلمه دیگه حرف بزنین میکشمتون...
1_2365092758.mp3
1.07M
عشقت همراه منه... 🫀
•••
دنیا رو بیخیال،،، دنیا یعنی حسین🤍❤️🩹
به کاکتوس که زیاد آب بدی، خراب میشه؛
حکایت محبت کردن به یهسری از آدمای زندگیمونه!
میدونی کجاش درده؟!
من تو خیالَم میام یه گوشه
توی حرمِت میشینم
هی برات گریه میکنم
ولی تا یکی صدام میکنه
میفهمم که فقط یه رویا بوده:))
دقیقا همینجاست که
میشه درد و احساس کرد..!❤️🩹
=)ٺجمـ؏دخٺࢪ و پسࢪاےمذهبےایتآ👀✨
مخصوصدختࢪوپسࢪایےڪہ
دنبالپࢪوفایهاےشیڪوخوشگلهسٺن؛🙅🏻♀♥️"
منبـــ؏: 🖇
ࢪمان/پࢪوفایل/اسٺوࢪے/چࢪیڪے؛)🕶🪖
مذهبے/پسࢪونہ/دخٺࢪونہ:)🥺🫀
https://eitaa.com/jannathoseyn
میخۅاے ݕدۅݩے حڪݥ عاشق شدݩ چیہ؟!🌚✨
#شاعرانهترینفتوایتاریخ🫰❤️🩹
https://eitaa.com/jannathoseyn
ڪانال بیمہ حضࢪٺ زهࢪاس🫀🙉:>>
سیو عکساش بعد از ورود به کانال تضمین میشه😌🎗!(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قراره این چشم برا امام حسین ع گریه کنه ها🥺
#چهل_روز_تا_محرم
ان شاءالله از امروز تا روز اول محرم چله زیارت عاشورا میگیریم😍
شرکت میکنید دیگه؟؟
تو ناشناس بگید🙏