eitaa logo
جنت‌‌الحسین«ع»:)
1.3هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
3.2هزار ویدیو
24 فایل
هیئت مجازی جنت الحسین ع جنت الحسین ع=بهشت حسین ع🤍 نوع فعالیت: مذهبی، سیاسی، فرهنگی متولد شدیم: ۱۴۰۲/۱/۷ کپی: آزاده🌿 فقط جهت تبادلات و همسایگی و آیدی مدیر کانال: @mahva_128 https://daigo.ir/secret/4190850710 ناشناسمون🙂🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 💗خریدار عشق💗 قسمت15 بعد از تمام شدن کلاس ،وسیله هامو جمع کردم سهیلا: بهار ،حالا که دیگه تموم شده ،با هم بریم خونه... - ماشین آوردم میخوام بازار مریم: اخ جوون بازار ،ما هم میایم دیگه - نه جایی کارم دارم بعد میرم بازار سهیلا: مشکوک میزنیااا ،بازار واسه چی - ععع نگفتم بهتون، فردا عقده داداش جواده مریم: عععع چه خوب،اون خانم خوشبخت کیه - همکارشه سهیلا: اوه اوه کل خانواده نظامی شدن... - فعلن من برم ،دیرم شده مریم : باشه برو تن تن از کلاس زدم بیرون که به احمدی برسم ماشینشو ندیدم .... اه لعنتی سوار ماشین شدم اعصابم خورد بود ،ای کاش یه کم زودتر میاومدم بیرون ماشین و روشن کردم یه دفعه از آینه نگاه کردم ،احمدی سوار موتور شده... - وااا ماشینش کو پس منم پشت سرش حرکت کردم نزدیکای ظهر بود اول رفت سمت یه مسجد وارد مسجد شد ،صدای اذان و میشنیدم ،فهمیدم که رفته نماز بخونه منم رفتم یه گوشه ماشین و پارک کردمو رفتم داخل مسجد بعد از خوندن نماز سریع اومدم بیرون ،تا دوباره ناپدید نشه با دیدن موتورش یه نفس آروم کشیدم سوار ماشین شدم و منتظر موندم بعد ده دقیقه اومد بیرون حرکت کرد از خیابونا گذشتیم وارد یه کوچه شد و ایستاد موتورشو وپارک کرد و پیاده شد وارد یه موسسه تدریس خصوصی شد نیم ساعتی منتظر شدم نیومد از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل موسسه مثل دزدا سرمو داخل بردم ... اثری از احمدی نبود وارد شدم یه دفعه یه خانم پرسید ببخشید کاری داشتین - میخواستم ببینم اینجا چه کارایی انجام میدین؟ خوب تدریس دیگه! - چه درسایی؟ فیزیک،ریاضی، .... - خوب منم میتونم بیام تدریس کنم؟ چی؟ - همه چی، من ریاضی ، فیزیک، ادبیات ،هنر همه چی،؟ دانشجو هستین؟ - بله اتفاقن یه مدرس واسه ریاضی پایه متوسطه نیاز داریم ،این فرمو پر کنین برین داخل اون اتاق ،با مدیر آموزشگاه صحبت کنین - چشم...
* 💞﷽💞 💗خریدار عشق💗 قسمت16 بعد از پر کردن فرم ،رفتم سمت در اتاق مدیریت در زدم و وارد شدم... (یه مرد جوون،سی و هفت،هشت ،ساله به نظر میرسید) - سلام سلام ،بفرمایید... - گفتن که نیاز به یه نفر دارین که تدریس ریاضی کنه شما مدرکتون چیه؟ - دارم واسه کارشناسی میخونم رشته ام حسابداریه.... خوبه ،چرا میخواین تدریس کنین (نمیدونستم چی بگم): به پولش نیاز دارم باشه ،از فردا به مدت یه هفته میتونین تدریس کنین اگه راضی بودیم با هم قرار داد میبندیم - چشم فرمو بدین به من - بفرمایید نگاهی به فرم کرد خوب ، خانم صادقی ،به سلامت - خیلی ممنون ،با اجازه در و باز کردم ،یه نگاهی به بیرون انداختم و رفتم ،بدو بدو رفتم سمت ماشین سوار شدم واااییی دستی دستی چه گندی زدم من این چه کاره احمقانه ای بود کردم اگه بابا اجازه نده چی ؟ جواد و بگوو اینو چیکارش کنم یه دفعه احمدی اومد بیرون... - یعنی همش تقصیر توعه..... خواستم دیگه برگردم که باز یه چیزی وسوسه ام میکرد که دنبالش برم گوشیم زنگ خورد جواد بود ساعت و نگاه کردم وااای ساعت یه ربع به سه بود - جانم داداش جواد: کجایی بهار - دارم میام جواد: باشه زود بیا - چشم دنبال احمدی رفتم ،بعد از مدتی رسید به یه خونه ،در خونه رو باز کرد و وارد خونه شد ،متوجه شدم اینجا خونشه بعدش حرکت کردم سمت بازار جوادم هی زنگ میزد ،دیگه از ترس جوابشو نمیدادم بعد از کلی چرخیدن، یه لباس پیدا کردم مناسب جشن حساب کردم و سوار ماشین شدم که به گوشیم نگاه کردم ۱۰ تماس از جواد با یه پیام پیامو باز کردم نوشته بود: دختر لااقل بگو زنده ای خیالم راحت بشه ،ماشینم نیاز ندارم خانم محمدی اومده دنبالم دارم میرم... یه لبخندی زدمو براش نوشتم الهی قربونت برم،کارم طول کشید ،دارم میرم خونه شرمنده تا برسم خونه هوا تاریک شده بود ماشین و گذاشتم پارکینگ و رفتم تو خونه مامان: معلوم هست کجایی؟ - خوب خونم مامان:بیچاره جواد از خجالت آب شد که زهرا اومده دنبالش... - وااا مامان،زنشه هااا، اگه اون نیاد کی بیاد دختر همسایه... مامان: برو نمک نریز دختر... - چشم... یکی نیست بیاید این دختر بگیر من راحت شم خدا... الهی آمین مادر جان... نمیدونم تو اگه این زبان نداشتی میخواستی چکار کنی...
* 💞﷽💞 💗خریدار عشق💗 قسمت17 سویچ ماشین و گذاشتم رو میز اتاق جواد خودمم رفتم تو اتاقم ،خیلی خسته بودم لباسمو عوض کردم، اول رفتم نمازمو خوندم تا قضا نشه بعد صدای در خونه رو شنیدم سجاده مو جمع کردم ،رفتم پایین بابا اومده بود.. - سلام بابایی بابا: سلام دخترم بعد نیم ساعت جواد اومد ،با دیدن جواد از خجالت صورتم سرخ شده بود سر سفره شام یاد موسسه افتادم - بابا جون ،میشه من برم تدریس خصوصی؟ بابا: چرا میخوای بری تدریس کنی؟ - خوب دوست دارن مستقل بشم... جواد: خوب پول میخوای بگو بهت بدیم ،سرکار چرا میخوای بری؟ - داداشی الان شما هم بعد ازدواج نمیزارین زهرا جون بره سرکار؟ جواد:چکار داری به زن من، این موضوعش فرق میکنه! تو درسات تمام بشه ،خودم میبرمت یه جای خوب کار کنی خوبه؟ - اما من دلم میخواد الان یه کاری کنم، تازه میخوام درس بدم کاره بدی که نمیکنم بابا: بهار جان ، آدرسشو بده جواد بره ببینه اگه جایه خوبی بود برو... - چشم ،دستتون درد نکنه... روی تختم دراز کشیده بودمو به اتفاق های امروز فکر میکردم نمیدونم چرا حس بدی ندارم نمیدونم چرا رفتم و خواستم اونجا درس بدم اینقدر تو ذهنم خیال بافتم که خوابم برد جواد: بهار تنبل خانم، پاشو دیگه لنگه ظهره - داداشی بزار یه کم بخوابم امروز جمعه هااا جواد: مثل اینکه امروز عقده خان داداشت هم هستااا - ( چشمام مثل بابا قوری باز شد) ای وااای یادم رفته بود ،بدبختی هات از امشب شروع میشه... جواد: بدبختی !؟ یه دفعه یه لیوان آب ریخت رو صورتم منم جیغ کشیدم جواد : خوب میگفتی! - خیلی لوسی، تلافی میکنم ... جواد رفت و من حرص میخوردم از کارش..
* 💞﷽💞 💗خریدار عشق💗 قسمت18 بعد از کمی این طرف و اون طرف کردن بلند شدم و یه دوش گرفتم بعد خوردن ناهار همه مشغول آماده شدن شدیم لباس خوشکلی که خریدمو پوشیدم یه لباس خریدم که هم مانتو میشد گفت هست هم پیراهن یه شال سفید هم گذاشتم یه عطر خوش بو زدم اهل آرایش کردن نبودم ، کیف کوچیک مو برداشتم و رفتم پایین مامان و بابا روی مبل نشسته بودن ومنتظر من بودن - من آمادم بریم بابا با دیدنم اومد سمتم ،پیشونیمو بوسید : انشاءالله عروسی خودت مامان: انشاءالله لباست خیلی قشنگه بهار - خیلی ممنونم ، همه حرکت کردیم سمت محضر وارد محضر شدیم مهمونا کم کم اومده بودن بعد احوالپرسی با مهمونا رفتم سمت جایگاه عروس دوماد... چند تا عکس از خودم و سفره عقد گرفتم بعد مدتی زن دایی اومد سمتم بلند شدم و سلام کردم ( زن دایی بغلم کرد ) زندایی: سلام عزیز دلم، انشاءالله جشن عقد خودت (میدونستم منظورش چیه) خیلی ممنون چند باری بود که زنداییم واسه پسرش سعید میاومدن خواستگاری منم هر بار جواب منفی میدادم سعید پسره خیلی خوبی بود، ولی نمیدونم چرا هیچ حسی بهش ندارم با صدای صلوات مهمونا متوجه شدم عروس و دوماد اومدن منم یه لبخندی زدمو نشستم روی صندلیشون بعد مدتی جواد و زهرا اومدن که بشینن که من با لبخند نگاهشون میکردم... جواد: بهار جان ،اینجا الان جای ماستااا، انشا سری بعد نوبتت شد بیا بشین اینجا - میدونم ،بلند شدنم از اینجا خرج داره... ( زهرا خندید) جواد: عع خرج دیگه چیه، بلند نشی بغلت میشینمااا - بشین ، منم جیغ میکشم آبروی جناب سروان میره... جواد: الان چی میخوای؟ - دوتا تراول ناقابل... جواد: چرا دوتا - نکنه میخوای زهرا پول یکیشو بده ،آخ آخ آخ از همین اول زندگی داری خسیس بازی در میاری؟ جواد: باشه بابا ،بیا بگیر حالا پاشو دارن نگاهمون میکنن... - ای قربونت برم من ،بفرمایید بعد از تمام شدن مراسم ،رفتیم خونه، زهرا هم همراه جواد رفتن دور دور،آخر شب اومدن خونه...
چهار تا پارت برای اینکه درخواست کردین زیاد بزارم🫀
گناهت را نگو !
-❤️‍🩹
🫀چله زیارت عاشورا🫀 💫روز سوم💫 یادم نمیرد که همه عزتم تویی... من پای سفره تو شدم محترم حسین:) 🍂 🌹 @jannathoseyn🌹 ••
Ziyarat-Ashura-ali-fani-232665.mp3
8.41M
🫀چله زیارت عاشورا🫀 💫روز سوم💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃دلم پا بسته اربابه 🍃همیشه مست اربابه 🎙حسین طاهری ┄┅─✵🍁✵─┅┄ ♨️
*🔷یاالله یا زهرا سلام الله علیها🔷👆 🔆بخـــــوان 🍀 ۲۶ 🍀 به نیت رفع موانع ظهور مولا صاحب عصر 🌹وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ ۚ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا و بگو: «حق آمد، و باطل نابود شد؛ یقیناً باطل نابود شدنی است!»*
Hamed Homayoun - Heyhat.mp3
7.31M
حقا که تو خورشید زمینی و زمانی☀️✨ ••• جانی و جهانی و چنین و چنانی💞
زِ‌هَمه‌دَست‌کِشیدَم ڪِه‌تُ‌باشی‌هَمہ‌اَم باتُ‌بودَن‌زِهَمِه‌دَست‌ڪِشیدَن‌دارَد :)) ‹✨
دعاگوتون هستیم💫❤️
🫀چله زیارت عاشورا🫀 💫روز چهارم💫 ••اَلْحَمدُ اللهِ الَذے خَلَقَ الحُسيـــن (ع)••♥️️ 🌹 @jannathoseyn🌹 ••
Ziyarat-Ashura-ali-fani-232665.mp3
8.41M
🫀چله زیارت عاشورا🫀 💫روز چهارم💫
* 💞﷽💞 💗خریدار عشق💗 قسمت19 صبح زود بیدار شدم لباسامو پوشیدم رفتم پایین مشغول صبحانه خوردن بودم که جواد و زهرا هم اومدن - سلام به عروس و دوماد جواد: سلام بر خانم باج گیر - عع باج نبود و شیرینی بود زهرا: سلام - داداش جواد آدرس موسسه رو برات میفرستم حتمن صبح برو ،چون بعد ظهر باید برم اونجا جواد: باشه بلند شدم و کیفمو برداشتم و خداحافظی کردم رفتم سمت در - داداش جواد: جانم - هنوزم خانم محمدیه؟ جواد: بازم آب خنک میخوای؟ خندیدم و خداحافظی کردم رسیدم دانشگاه ،چشمم به سهیلا و مریم افتاد رفتم پیششون - سلام سهیلا: به سلام خواهر شوهر عزیز مریم: سلام خوبی؟ خوش گذشت؟ - اره جاتون خالی سهیلا: بچه ها بریم داخل دارم قندیل میبندم رفتم توی کلاس و بعد چند دقیقه احمدی وارد شد ،چشمم بهش خشک شد مریم زد روشونم : الووو کجایی - جانم سهیلا: بهار عاشق شدیااا - مگه دیونم مریم : دیونه مگه شاخ و دم داره... ساعت ۱۰ بود که جواد زنگ زد که میتونم برم واسه تدریس از خوشحالی داشتم بال در می آوردم ولی علت خوشحالیمو نمیدونستم چیه به سهیلا و مریم چیزی نگفتم و بهونه آوردم که کار دارم تو دانشگاه بعد کلاس ،یه دربست گرفتم رفتم سمت موسسه وارد موسسه شدم رفتم سمت دفتر مدیریت در زدم ، رفتم داخل - سلام سلام - میتونم کارمو شروع کنم؟ - بله ،برین پیش خانم هاشمی راهنماییتون میکنن -خیلی ممنون اقایه... صالحی هستم - بله ،بازم ممنونم رفتم بیرون ،دنبال خانم هاشمی میگشتم که صدایی شنیدم رفتم دنبال صدا دیدم احمدی مشغول درس دادن فیزیک بود هاشمی: خانم صادقی - بله هاشمی : میتونی برین اتاق شماره ۳ ، بچه ها اومدن - چشم اتاقم کنار اتاق احمدی بود درو باز کردم ،تعدادی پسر روی صندلی هاشون نشسته بودن خودمو معرفی کردمو درسو شروع کردیم بعد از تمام شدن کلاس رفتم بیرون از موسسه داشتم خارج میشدم که اقای صالحی صدام زد آقای صالحی: خانم صادقی - بله اقای صالحی: امروز چه طور بود - خوب بود همین لحظه احمدی از اتاق اومدی بیرون وااای گند زدم با دیدنم تعجب کرد اقای صالحی ،متوجه قیافه هامون شد آقای صالحی: ببخشید شما همدیگه رو میشناسین؟ - بله با آقا احمدی همکلاسی هستیم آقا صالحی: چه خوب، سجاد جان چه طور بودن امروز بچه ها احمدی(با اینکه هنوز تو شوک بود) خوب بودن - ببخشید من برم دیرم شده صالحی: به سلامت...
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت20 قلبم داشت میاومد تو دهنم ،نمیدونستم چیکار کنم که یه دفعه یکی صدام زد برگشتم نگاهش کردم ،احمدی بود آخ آخ آخ بهار الان پوستتو میکنه احمدی دوید سمتم از نگاهش پیدا بود توپش پره پره ابروهاش تو هم رفته بود احمدی: میشه بپرسم اینجا چیکار میکنین ؟ - خوب همون کاری که شما میکنین... احمدی: منو تعقیب کردین ؟ - نه احمدی: آها پس اتفاقی اومدین اینجا،نمیدونم چرا اینکارا رو انجام میدین ،ولی این کاراتون بیشتر نفرت انگیزه تا .‌‌... لطفا با آبروی من بازی نکنین من خشک شده بودم که چی بگم بهش، چقدر راحت به من توهین کرد ، من که کاره اشتباهی نکردم بغض داشت خفم میکرد باید حرفامو بهش میزدم به خودم اومدم دیدم رفته مثل دیونه ها تو خیابون پرسه میزدم گوشیم زنگ خورد ،مامان بود - جانم مامان مامان: کجایی بهار ،دیر کردی نگرانت شدم - مامان جان کلاسم تازه تمام شده ،میرم بازار یه کاری دارم بر می گردم مامان: باشه ،زودتر بیا خونه ،تا هوا تاریک نشده - باشه ،اگه شب شد آژانس میگیرم نگرانم نباش ،خدا نگهدار تصمیممو گرفتم ،باید میرفتم میدیدمش اما کجا ،میرم خونشون ،برای آخرین بار حرفامو بهش میزنم دوتا شاخه گل یاس خریدم و رفتم سمت خونشون رسیدم دم خونه قلبم تن تن میزد دستمو روی زنگ فشار دادم یه دختری چادری درو باز کرد قلبم ایستاد ،نکنه واقعن این خانومشه &سلام بفرمایید - ببخشید ،منزل آقای احمدی؟ بله بفرمایید - همسرتون هستن؟ همسر؟ - بله آقا سجاد ! آها ،داداش و میگین نه نیستن،کاری داشتین باهاش؟ ( یه نفس راحتی کشیدم ) - یه کاری داشتم باهاشون بفرمایید داخل ،الاناست که پیداش بشه - نه خیلی ممنونم ،میرم یه روز دیگه میام ( دستمو کشید و داخل حیاط برد) بیا عزیزم ،چرا اینقدر خجالت میکشی یه دفعه در خونه رو باز کرد ،مشخص بود مادر احمدی باشه فاطمه جان کیه ؟ فاطمه: یه خانومیه ،با داداش کار داره مادر آقای احمدی اومد داخل حیاط: خیلی خوش اومدی دخترم ،بیا اینجا بشین تا سجاد بیاد - خیلی ممنون گوشه حیاط یه میز چوبی بود که روش یه فرش پهن بود رفتم نشستم ،داشتم از خجالت آب میشدم فاطمه: ببخشید اسمتونو میگین؟ - بهار فاطمه: چه اسم قشنگی - خیلی ممنونم فاطمه: شما داداشو از کجا میشناسین ؟ - هم دانشگاهی هستیم فاطمه : عع ،چه خوب، باورم نمیشه داداش سجاد با یه دختر صحبت کنه... مادر آقای احمدی: فاطمه جان برو یه چایی واسه بهار جان بیار فاطمه: چشم بعد رفتن فاطمه مادر احمدی یه نگاه به گل انداخت : از کجا میدونین که سجاد گل یاس دوست داره سرمو پایین آوردم و چیزی نگفتم...
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت21 میتونم بپرسم چیکارش داری؟ - نمیدونم چه جوری بگم، ( بعد از کلی من و من کل ماجرا رو واسه مادرش تعریف کردم ) - ( اشک تو چشمام جاری شد) : خانم احمدی ،من دختر کثیفی نیستم ،من توی خانواده ای بزرگ شدم که هیچ وقت کاره بدی به من یاد ندادن نمیدونم شاید من اشتباه کردم حرف دلمو به زبونم آوردم ،هر چند اوایل همه چی بازی بود ،ولی بعد کم کم فهمیدم این بازی نیست این دل منه که باخته ،باخته به قلب کسی که دلش پیش یه نفر دیگه اس ،امروزم اومدم فقط عذر خواهی کنم ازشون من از چشمای تو جز پاکی و صداقت چیزی نمیبینم دخترم ،اما یه چیز دیگه، سجاد دلش پیش هیچ کسی نیست ،نمیدونم چرا این حرف و به تو زده ،ولی کسی تو زندگیش نیست ،تنها عشقش رفتن به سوریه اس با شنیدن این حرف اشکام مهمون صورتم شد فاطمه از پشت اومد کنارم فاطمه: به به ،پس خانوم عاشق داداشمون شدی داداش منو بگو ،میبینم چند وقته کلافه اس نگو که تو دیونه اش کردی عع فاطمه زشته فاطمه: ببخشید مامان جان، ولی کی میاد عاشق اون پسر مغرور و از خود راضیت بشه ( خندم گرفت از حرفش واقعن راست گفت مغرورو از خود راضی) - ببخشید اگه میشه حرفایی که زدم بین خودمون باشه چشم دخترم در خونه باز شد و احمدی وارد خونه شد فاطمه دوید رفت سمتش فاطمه: سلام داداشی ،چرا اخمات تو همه احمدی: ول کن فاطمه ،حوصله ندارماا فاطمه: آخ آخ بهار جون چیکار کردی با داداشمون که اینجوری درب و داغون شدن ( با گفتن این حرف ،احمدی سرشو چرخوند به طرف ما ،زبونش قفل شده بود) سلامت کو مادر.. احمدی: سلام ببخشید حواسم نبود فاطمه: حواستون پیش کیه آقا ؟ پس ازدواجم کردی که ما خبر نداریم اره؟ احمدی یه اخمی به فاطمه کرد و فاطمه هم میخندید احمدی خواست بره سمت خونه که ،مادرش صداش زد سجاد مادر ،بهار جان اومده باهات صحبت کنه... سجاد: مادر جان من حرفی ندارم با کسی ( با بغض نگاهش میکردم و جلوی اشکامو گرفته بودم ) نگفتم که تو حرف بزنی، تو حرفاتو زدی ،الان باید بشنوی ،بیا بشین اینجا مادر احمدی بلند شد و فاطمه رو صدا زد برد داخل خونه احمدی هم کلافه هی دست میبرد تو موهاش و قدم میزد احمدی: خوب ،مسیر بعدی که باید رسوام کنین کجاست ؟ ( منظور حرفاشو نمیفهمیدم) احمدی: اول دانشگاه، بعدم موسسه ،الان که خونه ،لااقل بگین،فکر بعدیتون چیه که اینقدر با دیدنش شوکه تر نشم. ..
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸?🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت22 - بسه دیگه ،هر چی گفتین تا حالا چیزی نگفتم ،من فقط اومده بودم ازتون عذر خواهی کنم ،ولی نه الان پشیمون شدم ،شما حتی لیاقت عذر خواهی کردن و ندارین مادرتون گفته که عشقی وجود نداره ،گفته که عشقتون رفتن به سوریه اس (یه نگاهی بهش انداختم) مطمئن باشین عشقی که شما ازش حرف میزنین،هیچ وقت اجازه نمیده به یه دختر تهمت بزنین و هر چی دلتون میخواد بهش بگین من دیگه مزاحمتون نمیشم برادر یاعلی بلند شدم و از خونه زدم بیرون و اشکام شروع به باریدن کردن رفتم سر کوچه یه دربست گرفتم رفتم خونه رسیدم خونه ،هنوز بابا و جواد نیومده بودن در و باز کردم و وارد خونه شدم مامان و زهرا در حال صحبت کردن بودن نگاهشون نکردم تا چشمای پف کرده مو نبینن - سلام مامان: سلام ،معلوم هست کجا بودی،الان بابات میومد منو دعوا میکرد که چرا دختر تا این موقع شب بیرونه - بله ،حق باشماست ،ببخشید دیگه تکرار نمیشه تن تن از پله ها رفتم بالا و رفتم توی اتاق بعد یه ساعت زهرا اومد توی اتاق اشکامو پاک کردم زهرا: اجازه هست؟ - بیا داخل زهرا اومد کنارم نشست زهرا: اتفاقی افتاده بهار جون - نه خوبم ،چیزی نیست زهرا: پس این چشمای پف کرده چی میگه - دلم گرفته بود ،یه کم گریه کردم الان بهترم زهرا: چی باعث شده دلت بگیره ؟ - چیز مهمی نیست ،دله دیگه ،یه دفعه میگیره ! زهرا: باشه ،بهار جان منم مثل خواهرت،اگه یه موقع کمکی خواستی،درو دلی داشتی ،خوشحال میشم کمکت کنم - باشه زهرا بلند شد ورفت حوصله دانشگاه و موسسه رو نداشتم ،دو روز از خونه بیرون نرفتم خیلی فکر کردم ،به کارایی که انجام داده بودم این مدت ،شاید واقعن حق با احمدی بود ،نباید همچین کارایی میکردم ، دیگه همه چی تموم شده بود ،پس دلیلی برای ناراحتی وجود نداشت ،بلند شدمو لباسامو پوشیدم کیفمو برداشتم رفتم پایین مامان داشت خونه رو تمیز میکرد - سلام مامان جون مامان: سلام به روی ماهت ،چه عجب دل کندی از اون اتاقت زهرا هم از پله ها داشت میاومد پایین زهرا: سلام - سلام ،صبح بخیر مامان: سلام زهرا جان ،برین بشینین صبحانه تونو بخورین - من نمیخورم دیرم شده زهرا: بیا بشین ،میرسونمت... - نه مسیرمون یک نیست زهرا: حالا یه بارم مسیرمونو با خواهر شوهرمون یکی میکنیم مامان: بهار ،امشب مهمون داریماا دیر نیای - باشه سعی میکنم مامان: سعی چیه دختر ،میگم اولین بارشونه،بابا خیلی تعرفشونو میکنه ،مخصوصن تعریف پسرشو ،اگه دیر بیای چه فکری میکنن در موردت - باشه مامان جان چشم ،زهرا جان من میرم تو حیاط منتظرت میشم...
چهارتا پارت تقدیم نگاهتون🫀