فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃دلم پا بسته اربابه
🍃همیشه مست اربابه
🎙حسین طاهری
┄┅─✵🍁✵─┅┄
♨️ #حاج_حسین_طاهری
*🔷یاالله یا زهرا سلام الله علیها🔷👆
🔆بخـــــوان 🍀#فراز ۲۶ #جوشن_صغیر 🍀
به نیت رفع موانع ظهور مولا صاحب عصر
🌹وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ ۚ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا
و بگو: «حق آمد، و باطل نابود شد؛ یقیناً باطل نابود شدنی است!»*
Hamed Homayoun - Heyhat.mp3
7.31M
حقا که تو خورشید زمینی و زمانی☀️✨
•••
جانی و جهانی و چنین و چنانی💞
زِهَمهدَستکِشیدَم ڪِهتُباشیهَمہاَم باتُبودَنزِهَمِهدَستڪِشیدَندارَد :)) ‹✨
#بیوگرافی
#صلیاللهعلیكیااباعبدالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما پیرو زهرا و علی:) ❤️
🫀چله زیارت عاشورا🫀
💫روز چهارم💫
••اَلْحَمدُ اللهِ الَذے خَلَقَ الحُسيـــن (ع)••♥️️
🌹 @jannathoseyn🌹
••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادگیری بهتر درس ها🫀
* 💞﷽💞
💗خریدار عشق💗
قسمت19
صبح زود بیدار شدم
لباسامو پوشیدم رفتم پایین
مشغول صبحانه خوردن بودم که جواد و زهرا هم اومدن - سلام به عروس و دوماد
جواد: سلام بر خانم باج گیر
- عع باج نبود و شیرینی بود
زهرا: سلام - داداش جواد آدرس موسسه رو برات میفرستم حتمن صبح برو ،چون بعد ظهر باید برم اونجا
جواد: باشه
بلند شدم و کیفمو برداشتم و خداحافظی کردم رفتم سمت در - داداش
جواد: جانم - هنوزم خانم محمدیه؟
جواد: بازم آب خنک میخوای؟
خندیدم و خداحافظی کردم
رسیدم دانشگاه ،چشمم به سهیلا و مریم افتاد رفتم پیششون - سلام
سهیلا: به سلام خواهر شوهر عزیز
مریم: سلام خوبی؟ خوش گذشت؟
- اره جاتون خالی
سهیلا: بچه ها بریم داخل دارم قندیل میبندم
رفتم توی کلاس و بعد چند دقیقه احمدی وارد شد ،چشمم بهش خشک شد
مریم زد روشونم : الووو کجایی - جانم
سهیلا: بهار عاشق شدیااا - مگه دیونم
مریم : دیونه مگه شاخ و دم داره...
ساعت ۱۰ بود که جواد زنگ زد که میتونم برم واسه تدریس
از خوشحالی داشتم بال در می آوردم ولی علت خوشحالیمو نمیدونستم چیه
به سهیلا و مریم چیزی نگفتم
و بهونه آوردم که کار دارم تو دانشگاه
بعد کلاس ،یه دربست گرفتم رفتم سمت موسسه
وارد موسسه شدم رفتم سمت دفتر مدیریت در زدم ، رفتم داخل
- سلام
سلام - میتونم کارمو شروع کنم؟
- بله ،برین پیش خانم هاشمی راهنماییتون میکنن
-خیلی ممنون اقایه...
صالحی هستم - بله ،بازم ممنونم
رفتم بیرون ،دنبال خانم هاشمی میگشتم که صدایی شنیدم رفتم دنبال صدا
دیدم احمدی مشغول درس دادن فیزیک بود
هاشمی: خانم صادقی - بله
هاشمی : میتونی برین اتاق شماره ۳ ، بچه ها اومدن - چشم
اتاقم کنار اتاق احمدی بود
درو باز کردم ،تعدادی پسر روی صندلی هاشون نشسته بودن
خودمو معرفی کردمو درسو شروع کردیم
بعد از تمام شدن کلاس رفتم بیرون از موسسه داشتم خارج میشدم که اقای صالحی صدام زد
آقای صالحی: خانم صادقی
- بله
اقای صالحی: امروز چه طور بود - خوب بود
همین لحظه احمدی از اتاق اومدی بیرون وااای گند زدم با دیدنم تعجب کرد
اقای صالحی ،متوجه قیافه هامون شد
آقای صالحی: ببخشید شما همدیگه رو میشناسین؟
- بله با آقا احمدی همکلاسی هستیم
آقا صالحی: چه خوب، سجاد جان چه طور بودن امروز بچه ها
احمدی(با اینکه هنوز تو شوک بود) خوب بودن
- ببخشید من برم دیرم شده
صالحی: به سلامت...
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت20
قلبم داشت میاومد تو دهنم ،نمیدونستم چیکار کنم که یه دفعه یکی صدام زد برگشتم نگاهش کردم ،احمدی بود آخ آخ آخ
بهار الان پوستتو میکنه
احمدی دوید سمتم
از نگاهش پیدا بود توپش پره پره
ابروهاش تو هم رفته بود
احمدی: میشه بپرسم اینجا چیکار میکنین ؟
- خوب همون کاری که شما میکنین...
احمدی: منو تعقیب کردین ؟ - نه
احمدی: آها پس اتفاقی اومدین اینجا،نمیدونم چرا اینکارا رو انجام میدین ،ولی این کاراتون بیشتر نفرت انگیزه تا ....
لطفا با آبروی من بازی نکنین
من خشک شده بودم که چی بگم بهش، چقدر راحت به من توهین کرد ، من که کاره اشتباهی نکردم
بغض داشت خفم میکرد
باید حرفامو بهش میزدم
به خودم اومدم دیدم رفته
مثل دیونه ها تو خیابون پرسه میزدم
گوشیم زنگ خورد ،مامان بود - جانم مامان
مامان: کجایی بهار ،دیر کردی نگرانت شدم - مامان جان کلاسم تازه تمام شده ،میرم بازار یه کاری دارم بر می گردم
مامان: باشه ،زودتر بیا خونه ،تا هوا تاریک نشده - باشه ،اگه شب شد آژانس میگیرم نگرانم نباش ،خدا نگهدار
تصمیممو گرفتم ،باید میرفتم میدیدمش
اما کجا ،میرم خونشون ،برای آخرین بار حرفامو بهش میزنم
دوتا شاخه گل یاس خریدم و رفتم سمت خونشون
رسیدم دم خونه قلبم تن تن میزد
دستمو روی زنگ فشار دادم
یه دختری چادری درو باز کرد
قلبم ایستاد ،نکنه واقعن این خانومشه &سلام بفرمایید - ببخشید ،منزل آقای احمدی؟
بله بفرمایید
- همسرتون هستن؟
همسر؟
- بله آقا سجاد !
آها ،داداش و میگین نه نیستن،کاری داشتین باهاش؟ ( یه نفس راحتی کشیدم )
- یه کاری داشتم باهاشون بفرمایید داخل ،الاناست که پیداش بشه - نه خیلی ممنونم ،میرم یه روز دیگه میام ( دستمو کشید و داخل حیاط برد)
بیا عزیزم ،چرا اینقدر خجالت میکشی
یه دفعه در خونه رو باز کرد ،مشخص بود مادر احمدی باشه فاطمه جان کیه ؟
فاطمه: یه خانومیه ،با داداش کار داره
مادر آقای احمدی اومد داخل حیاط: خیلی خوش اومدی دخترم ،بیا اینجا بشین تا سجاد بیاد - خیلی ممنون
گوشه حیاط یه میز چوبی بود که روش یه فرش پهن بود
رفتم نشستم ،داشتم از خجالت آب میشدم
فاطمه: ببخشید اسمتونو میگین؟
- بهار
فاطمه: چه اسم قشنگی
- خیلی ممنونم
فاطمه: شما داداشو از کجا میشناسین ؟
- هم دانشگاهی هستیم
فاطمه : عع ،چه خوب، باورم نمیشه داداش سجاد با یه دختر صحبت کنه...
مادر آقای احمدی:
فاطمه جان برو یه چایی واسه بهار جان بیار
فاطمه: چشم
بعد رفتن فاطمه
مادر احمدی یه نگاه به گل انداخت : از کجا میدونین که سجاد گل یاس دوست داره
سرمو پایین آوردم و چیزی نگفتم...
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت21
میتونم بپرسم چیکارش داری؟
- نمیدونم چه جوری بگم، ( بعد از کلی من و من کل ماجرا رو واسه مادرش تعریف کردم )
- ( اشک تو چشمام جاری شد) : خانم احمدی ،من دختر کثیفی نیستم ،من توی خانواده ای بزرگ شدم که هیچ وقت کاره بدی به من یاد ندادن
نمیدونم شاید من اشتباه کردم حرف دلمو به زبونم آوردم ،هر چند اوایل همه چی بازی بود ،ولی بعد کم کم فهمیدم این بازی نیست این دل منه که باخته ،باخته به قلب کسی که دلش پیش یه نفر دیگه اس ،امروزم اومدم فقط عذر خواهی کنم ازشون من از چشمای تو جز پاکی و صداقت چیزی نمیبینم دخترم ،اما یه چیز دیگه، سجاد دلش پیش هیچ کسی نیست ،نمیدونم چرا این حرف و به تو زده ،ولی کسی تو زندگیش نیست ،تنها عشقش رفتن به سوریه اس با شنیدن این حرف اشکام مهمون صورتم شد فاطمه از پشت اومد کنارم
فاطمه: به به ،پس خانوم عاشق داداشمون شدی داداش منو بگو ،میبینم چند وقته کلافه اس نگو که تو دیونه اش کردی عع فاطمه زشته
فاطمه: ببخشید مامان جان، ولی کی میاد عاشق اون پسر مغرور و از خود راضیت بشه
( خندم گرفت از حرفش واقعن راست گفت مغرورو از خود راضی)
- ببخشید اگه میشه حرفایی که زدم بین خودمون باشه
چشم دخترم در خونه باز شد و احمدی وارد خونه شد فاطمه دوید رفت سمتش
فاطمه: سلام داداشی ،چرا اخمات تو همه
احمدی: ول کن فاطمه ،حوصله ندارماا
فاطمه: آخ آخ بهار جون چیکار کردی با داداشمون که اینجوری درب و داغون شدن
( با گفتن این حرف ،احمدی سرشو چرخوند به طرف ما ،زبونش قفل شده بود)
سلامت کو مادر..
احمدی: سلام ببخشید حواسم نبود
فاطمه: حواستون پیش کیه آقا ؟
پس ازدواجم کردی که ما خبر نداریم اره؟
احمدی یه اخمی به فاطمه کرد و فاطمه هم میخندید
احمدی خواست بره سمت خونه که ،مادرش صداش زد سجاد مادر ،بهار جان اومده باهات صحبت کنه...
سجاد: مادر جان من حرفی ندارم با کسی ( با بغض نگاهش میکردم و جلوی اشکامو گرفته بودم )
نگفتم که تو حرف بزنی، تو حرفاتو زدی ،الان باید بشنوی ،بیا بشین اینجا
مادر احمدی بلند شد و فاطمه رو صدا زد برد داخل خونه احمدی هم کلافه هی دست میبرد تو موهاش
و قدم میزد
احمدی: خوب ،مسیر بعدی که باید رسوام کنین کجاست ؟
( منظور حرفاشو نمیفهمیدم)
احمدی: اول دانشگاه، بعدم موسسه ،الان که خونه ،لااقل بگین،فکر بعدیتون چیه که اینقدر با دیدنش شوکه تر نشم. ..
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸?🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت22
- بسه دیگه ،هر چی گفتین تا حالا چیزی نگفتم ،من فقط اومده بودم ازتون عذر خواهی کنم ،ولی نه الان پشیمون شدم ،شما حتی لیاقت عذر خواهی کردن و ندارین
مادرتون گفته که عشقی وجود نداره ،گفته که عشقتون رفتن به سوریه اس (یه نگاهی بهش انداختم)
مطمئن باشین عشقی که شما ازش حرف میزنین،هیچ وقت اجازه نمیده به یه دختر تهمت بزنین و هر چی دلتون میخواد بهش بگین
من دیگه مزاحمتون نمیشم برادر
یاعلی
بلند شدم و از خونه زدم بیرون
و اشکام شروع به باریدن کردن
رفتم سر کوچه یه دربست گرفتم رفتم خونه
رسیدم خونه ،هنوز بابا و جواد نیومده بودن
در و باز کردم و وارد خونه شدم
مامان و زهرا در حال صحبت کردن بودن
نگاهشون نکردم تا چشمای پف کرده مو نبینن - سلام
مامان: سلام ،معلوم هست کجا بودی،الان بابات میومد منو دعوا میکرد که چرا دختر تا این موقع شب بیرونه - بله ،حق باشماست ،ببخشید دیگه تکرار نمیشه
تن تن از پله ها رفتم بالا و رفتم توی اتاق
بعد یه ساعت زهرا اومد توی اتاق
اشکامو پاک کردم
زهرا: اجازه هست؟
- بیا داخل
زهرا اومد کنارم نشست
زهرا: اتفاقی افتاده بهار جون - نه خوبم ،چیزی نیست
زهرا: پس این چشمای پف کرده چی میگه - دلم گرفته بود ،یه کم گریه کردم الان بهترم
زهرا: چی باعث شده دلت بگیره ؟ - چیز مهمی نیست ،دله دیگه ،یه دفعه میگیره !
زهرا: باشه ،بهار جان منم مثل خواهرت،اگه یه موقع کمکی خواستی،درو دلی داشتی ،خوشحال میشم کمکت کنم
- باشه
زهرا بلند شد ورفت
حوصله دانشگاه و موسسه رو نداشتم ،دو روز از خونه بیرون نرفتم
خیلی فکر کردم ،به کارایی که انجام داده بودم این مدت ،شاید واقعن حق با احمدی بود ،نباید همچین کارایی میکردم ،
دیگه همه چی تموم شده بود ،پس دلیلی برای ناراحتی وجود نداشت ،بلند شدمو لباسامو پوشیدم کیفمو برداشتم رفتم پایین
مامان داشت خونه رو تمیز میکرد - سلام مامان جون
مامان: سلام به روی ماهت ،چه عجب دل کندی از اون اتاقت زهرا هم از پله ها داشت میاومد پایین
زهرا: سلام - سلام ،صبح بخیر
مامان: سلام زهرا جان ،برین بشینین صبحانه تونو بخورین - من نمیخورم دیرم شده
زهرا: بیا بشین ،میرسونمت...
- نه مسیرمون یک نیست
زهرا: حالا یه بارم مسیرمونو با خواهر شوهرمون یکی میکنیم
مامان: بهار ،امشب مهمون داریماا دیر نیای
- باشه سعی میکنم
مامان: سعی چیه دختر ،میگم اولین بارشونه،بابا خیلی تعرفشونو میکنه ،مخصوصن تعریف پسرشو ،اگه دیر بیای چه فکری میکنن در موردت - باشه مامان جان چشم ،زهرا جان من میرم تو حیاط منتظرت میشم...
*🔷یاالله یا زهرا سلام الله علیها🔷👆
🔆بخـــــوان 🍀#فراز ۲۷ #جوشن_صغیر 🍀
به نیت رفع موانع ظهور مولا صاحب عصر
🌹وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ ۚ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا
و بگو: «حق آمد، و باطل نابود شد؛ یقیناً باطل نابود شدنی است!»*
4_5992600360089294920.mp3
26.81M
جهت نوازش روح های شما💫
سوره الرحمن_آرامش بخش🌹
جنتالحسین«ع»:)
جهت نوازش روح های شما💫 سوره الرحمن_آرامش بخش🌹
من خیلی باهاش آروم میشم همیشه هم همراه من هست و گوش میدم🫀
29.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جنتالحسین«ع»:)
من فردا ریاضی امتحان دارم یخورده درک کنین و کنارمون بمونین🙏💔
منم چهارشنبه این هفته تاریخ دارم درک کنید بچه ها😁🌺