جنتالحسین«ع»:)
شما چی امتحان امروزتون چطور بود؟ 😉https://harfeto.timefriend.net/17169078189040
#پیام_شما
سلام چطوری خوبی عه منم فردا امتحان ریاضی دارم ... برا همینه خیلی فقط بود به کانالت سر نزده بودم😅😁
••
خوب بود
•••
دوست جونم عالی بود ولی خداییش راحت شدیم
••••
سخت دعا کن تجدید نشم
••••
#پاسخ_ما
خب سلام به همگی شما😍 خوبه اره والا خلاص شدیم کسایی که هم که قراره فردا خلاص بشن براشون ارزوی موفقیت میکنم😍🫀
Heydar Albayati - Elallah (320).mp3
16.89M
نماهنگ عربی😍🍂
•••
تو راه اربعین زیاد پخش شده🚶♂
ﻋﺎﺷﻘـےﺭﺍﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺯﻧﺪڱـےﭼﻨﺪﺑﺨﺶﺍﺳتـــ؟ ڱفت:ﺩﻭﺑﺨﺶ، ڪودڪےﻭﭘﯿﺮے ڱفتند : ﭘﺲﺟﻮﺍنــےﭼﻪ؟ ڱفت:ﻓـﺪﺍےﺣﺴﯿـﻦ️🫀💫
#تایپوگرافی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال منو رقیه میفهمه :)🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنهاآرزوت؟!
بهترینآرزوم❤️...
- که چی؟ هی جانباز جانباز
شهید شهید، میخواستن نرن!
کسی مجبورشون نکرده بود که!
+ چرا اتفاقا ! مجبورشون میکرد!
- کی؟!!
+ همون که تو نداریش!
- من ندارم؟! چی رو؟!
+ غیرت . . .
* 💞﷽💞
💗خریدار عشق💗
قسمت27
موقع شام فقط با غذام بازی میکردم،زیر چشمی به احمدی نگاه میکردم ،اونم مثل من انگار فضای خونه خیلی سنگین شده بود
بعد از مدتی بلند شدم و رفتم سمت آشپز خونه
استرس عجیبی داشتم، اگه مادر آقای احمدی حرفی بزنه چی؟
واااییی چه جوری تو چشم بابام نگاه کنم
همین لحظه فاطمه اومد داخل آشپز خونه
فاطمه: متوجه شدم که غذاتو نخوردی،اومدم بگم مامان گفته خیالت راحت حرفی نمیزنه...
- خیلی ممنونم
فاطمه: ولی به داداش نمیگم که تا آخر مجلس قیافه اش همینجوری باشه....
(خندم گرفت)
زهرا هم اومد داخل آشپز خونه
زهرا: شما همدیگه رو میشناسین؟
فاطمه: اره ،تو موسسه با بهار جون آشنا شدم ،ولی فکر نمیکردم که دختر دوست بابا باشه زهرا: عع چه خوب،داداشتونم تو موسسه درس میدن ؟
فاطمه: اره
زهرا: میگم ایشونم غذاشونو نخوردن
بعد از شستن ظرفا ،منو فاطمه رفتیم یه گوشه از پذیرایی نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن از خودمون موقع رفتن رسید
که مادر آقای احمدی اومد جلو و بغلم کردو زیر گوشم گفت: خوشحال شدم که دوباره دیدمت دخترم...
- منم همین طور....
احمدی هم از همه خداحافظی کرد و وقتی چشمش افتاد به من ،سرش و انداخت زمین و رفت توی اتاقم ،فقط به امروز فکر کردم ،نمیدونم چرا نمیتونم از این پسر متنفر باشم نمیدونم چرا با هر بار دیدنش قلبم به شمارش میافته اما افسوس که همه چی یه طرفه است نمیشه کسی رو به زور عاشق کرد...
* 💞﷽💞
💗خریدار عشق💗
قسمت28
صبح زود بیدار شدم و لباسامو پوشیدم و کیفمو برداشتم رفتم پایین کسی خونه نبود
رفتم تو آشپز خونه دیدم یه کاغذ چسبیده به یخچال رفتم برداشتم...
مامان نوشته بود: سلام بهار جان صبح بخیر ،من رفتم خونه خاله سمیه ،امروز قراره آش پشت پا برای میثم بپزه ،تو هم کلاست تمام شد بیا خونه خاله سمیه شام اونجا هستیم،مواظب خودت باش کی حوصله مهمونی رو داره تن تن صبحانه مو خوردمو رفتم سر کوچه تاکسی گرفتم رفتم سمت دانشگاه وارد محوطه دانشگاه شدم ،که از پشت یکی صدام میزد برگشتم نگاه کردم ، مریم و سهیلا بودن - به شما پت و مت یاد ندادن ،اسم کوچیک یه نفرو بلند صدا نکنین ...
سهیلا: خوبه حالا ،اینا هم خودی هستن...
مریم: چرا چند وقته ،پیدات نیست ؟
کجایی تو...
- هستم شما نمیبینین
سهیلا: اها پس فقط اون اقا خوشتیپه تو رو میتونه بببینه نه؟
مریم: اوه اوه گفتی داره میاد سمتمون،سهیلا قیافه ام چه جوریه؟
سهیلا: اره راستی راستی داره میاد سمت ما
(فکر کردم دارن منو مسخره میکنن، واسه همین توجهی به حرفشون نکردم)
سلام (برگشتم نگاه کردم،احمدی بود)
سهیلا: سلام...
مریم: سلام اقاا...
من انگار لال شده بودم و حرفی تو دهنم نمیچرخید
احمدی: ببخشیدخانم صادقی ،میشه بعد کلاس باهاتون صحبت کنم؟
(من همینجور مثل چوب خشک نگاهش میکردم، سهیلا زد به پهلوم)
سهیلا: هوووو دختر کجایی؟
با توعه هااا!
- ببب بله
احمدی: پس بعد کلاس بیاین پارک نزدیک دانشگاه
- باشه
احمدی رفت ومن مات و متحیر مونده بودم
مریم:بابا ول کن این پسره رو ،خوردیش با نگاه کردنت...
- ها ،چی؟
سهیلا: به جان خودم ،عاشق شدی بهار...
( عاشق بودم، شما خبر دارین)
- بریم،کلاس الان شروع میشه
سهیلا: باز ما رو گذاشت تو خماری ، بلاخره که سر از کارات در میاریم دختر...
* 💞﷽💞
💗خریدار عشق💗
قسمت29
ساعت ۲ کلاس تمام شد و از کلاس زدم بیرون
دیدم مریم و سهیلا هم دارن دنبالم میان
ایستادم برگشتم سمتشون
- کجا دارین میاین؟
مریم: از اونجایی که دینمون گفته دختر و پسر تنها نباید باشن باهم
ما میایم که تنها نباشین و گناه هم نکنین
- کوفت و مرض، مگه میخوام برم خونش که اینجوری میکنین...
سهیلا: وا ویلا خونه که بری که زنگ میزنم اکیپ بچه ها هم بیان تنها نباشین
- ای خدااا ،من چه گناهی کردم که این دوتا پت و مت شدن دوستم ...
سهیلا: خوبه حالا ابغوره نگیر، به یه شرط نمیایم
- چه شرطی؟
سهیلا: شب میای تو گروه مو به مو هر چی گفتین و میگی به ما...
- بمیرم براتون انگار تا حالا هیچ پسری با شما صحبت نکرده ,مثل ندید پدیدا رفتار میکینی...
مریم:حرفای ما با حرفای شما دوتا فرق میکنه خواهر ،الان برو که برادر منتظرته
- باشه ،فعلن ،بای
سهیلا: بهار شب منتظریمااا وگرنه فردا میریم پیش برادر ،ازش میپرسیم چی شده ..
- باشه ،باشه باشه
نزدیکای پارک شدم ، یه کم گشتم که دیدم روی یه نیمکت نشسته ،
صدای تالاپ تلوپ قلبمو میشنیدم
نزدیکش شدم
- سلام (احمدی بلند شد ):سلام
- ببخشید دیر کردم
احمدی: نه اتفاقن من خودمم همین تازه اومدم ، بفرمایید بشینین
- چشم(احمدی ایستاده بود و سرش پایین، چند دقیقه ای سکوت بینمون بود،حوصله ام سر رفته بود)
- ببخشید گفتین میخواین با من صحبت کنین
احمدی: قبل از هرچیزی ،میخواستم به خاطر حرفایی که زدم عذر خواهی کنم،من فکر نمیکردم شما دختر حاج صادقی باشین
- آهاااا،یعنی چون دختر حاج صادقی بودم میخواین عذر خواهی کنین؟
احمدی: نه نه ،من قبل از اینکه بفهمم شما دختر حاجی هستین میخواستم عذر خواهی کنم ،همون شب تو جمکران
- خوب، حرفتون همین بود؟
احمدی: نه، راستش ،من و یکی از دوستام برای رفتن به سوریه ثبت نام کردیم ، مادرم راضی بود ،قرار شد مادرم ،پدرمو راضی کنه ،اما از اون شبی که شما اومدین خونه ما ،مادرم نظرش عوض شده ،میگه راضی نیستم که بری
- خوب،این حرفا چه ربطی به من داره ؟
احمدی: اول اینکه میخوام ازتون منو حلال کنین به خاطر حرفی که بهتون زدم ،من تمام فکر و ذهنم به رفتنه ، دلم نمیخواد با ازدواج کردنم یه نفر دیگه رو پا بنده خودم کنم و آینده شو تباه کنم،شما دختر خیلی خوبی هستین ،من اون حرفا رو فقط به این خاطر زدم که شما دیگه به من فکر نکنین ،نمیدونستم که میاین خونه ما و...
(با شنیدن حرفاش اشکم جاری شد)
* 💞﷽💞
💗خریدار عشق💗
قسمت30
- چرا برای بقیه فکر میکنین و تصمیم میگیرین؟ تازه ،شما مگه از خودتون خیلی اطمینان دارین که اینقدر پاکین که حتمن به شهادت میرسین؟ من دیرم شده ،باید برم...
( از جام بلند شدم و حرکت کردم)
احمدی: خانم صادقی کمکم کنین
ایستادم و برگشتم نگاهش کردم:
کمکتون کنم؟
چه کمکی؟
احمدی: بیاین با مادرم صحبت کنین،بگین که بخشیدین منو ،تا راضی به رفتنم بشه
- به یه شرط میام با مادرتون صحبت میکنم
احمدی: چه شرطی؟
-شرطمو به مادرتون میگم ،فعلن یا علی
خوشحال بودم از اینکه حرفایی که زده بود فقط برای رفتن به سوریه بود
تاکسی گرفتم و رفتم سمت خونه
رفتم توی اتاقم روی تختم دراز کشیدم
نمیدونستم این کاری که میخوام انجام بدم درسته یا نه ولی باید آخرین تلاشمو میکردم برای بدست آوردنش گوشیم زنگ خورد مامان بود
- سلام
مامان: سلام بهار جان،کجایی؟
- خونم
مامان: بهار جان ،آماده شو ،سعید داره میاد دنبالت با هم بیاین اینجا
-سعید چرا! مگه خودم پا ندارم بیام
مامان: واا ،بهار ،گفتم خسته ای به سعید گفتم بیاد دنبالت...
- لازم نکرده من خودم میام
مامان: از دست لجبازیای تو ،باشه بهش میگم نیاد ،تو هم زودتر بیا...
- باشه ،فعلن خداحافظ
مامان: خدا حافظ
یه کم استراحت کردم ،بعد یه دوش گرفتم ،لباسامو عوض کردم ،کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون نمیتونستم زیاد صبر کنم برای همین یه گل و شیرینی خریدم رفتم سمت خونه آقای احمدی زنگ درو زدمفاطمه درو باز کرد با دیدنم از خوشحالی یه جیغی کشید و پرید تو بغلم
فاطمه:وااای بهار فک میکردم به خاطر گندی که سجاده زده دیگه نمی بینمت...
- فعلا که داری میبینی دختر !حاج خانم هستن؟
فاطمه:اره ،چیکارش داری...
- اومدم خواستگاری!
فاطمه:نه بابا
-اره باباچیه بهم نمیاد؟
فاطمه:بیا بریم داخل تا پس نیافتادم وارد خونه شدم، حاج خانم داشت قرآن میخوند ...
فاطمه:مامان جان ببین کی اومده...
-سلام
حاج خانم با دیدنم از جاش بلند شد و اومد سمتم بغلم کرد
حاج خانم:خیلی خوش اومدی،منتظرت بودم
(منتظر من،یعنی احمدی گفته ماجرای امروزو)
حاج خانم: مشخصه که سوال زیاد داری!
بیا بشین دخترم...
-چشم...
چهار تا پارت تقدیمتون اگه برسیم به 1100 تا امشب دوتا دیگه پارتش رو میزارم💫
#فور
🫀چله زیارت عاشورا🫀
💫روز ششم💫
یاحسین غریب مادر تویی ارباب دل من؛)
🌹 @jannathoseyn🌹
••
29.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اسد ِاسدالله🫀 🎤حسینطاهری┄┅─✵🍁✵─┅┄ ♨️ #حاج_حسین_طاهری
*🔷یاالله یا زهرا سلام الله علیها🔷👆
🔆بخـــــوان 🍀#فراز ۲۹ #جوشن_صغیر 🍀
به نیت رفع موانع ظهور مولا صاحب عصر
🌹وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ ۚ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا
و بگو: «حق آمد، و باطل نابود شد؛ یقیناً باطل نابود شدنی است!»*
سی و پنجمین سالروز ارتحال بنیانگذار کبیر جمهوری اسلامی ایران حضرت امام خمینی (ره) بر ملت ایران و امت اسلام تسلیت باد
#امام_خمینی