eitaa logo
جنت‌‌الحسین«ع»:)
1.3هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
3.2هزار ویدیو
24 فایل
هیئت مجازی جنت الحسین ع جنت الحسین ع=بهشت حسین ع🤍 نوع فعالیت: مذهبی، سیاسی، فرهنگی متولد شدیم: ۱۴۰۲/۱/۷ کپی: آزاده🌿 فقط جهت تبادلات و همسایگی و آیدی مدیر کانال: @mahva_128 https://daigo.ir/secret/4190850710 ناشناسمون🙂🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
بگذار قضاوت‌مان کنند. آلوده بھ ترس نباش! بهتر است که سایہ‌ای از خودمان باشیم تا حضوری بـےوجود شبیه افکار دیگران . 🤍🧉
برای رسیدن به سیدالشهداء از کم شروع کنید، به زیارت امام حسین(؏) برید حتی شده از پشت بام، بعد می بینید همین کم ها چطور جمع می شوند .. • استاد صفایی حائری(ره) • 🤲
حضرت ِ اباعبداللّٰه! تنهایی ام را ، به تنهایی ات ببخش ❤️‍🩹
میدونید کربلا رو چه چیزی کربلا کرد؟! شهید پاسختون رو میده : ❤️ {کربلا را، "عشـق" کربلا کرد} ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جنت‌‌الحسین«ع»:)
به خاطر ابالفضل ببر ما ها رو حرمِ برادر ابالفضل؛ به خاطر علمدار بیا و رو دلای ما داغ حرم رو نگذار 💔😭
به‌تنم‌درد‌فراق‌حرمت‌افتاده‌ .. بی‌‌پناه‌‌کہ‌شدی؛صدایش‌‌کن ! او‌حسین‌ِ‌وِترالمَوتور‌است . . . می‌داندتک‌وتنها‌شدن‌‌یعنی‌‌چہ‌، درآغوشت‌‌می‌گیرد :))♥ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
به وقت رمان😊🌱
سمانه روی تخت نشست و با بغض به عکس کمیل روی دیوار خیره شد. صداهای خنده در حیاط پیچیده بود،از صبح همه با شنیدن خبر امدن کمیل به خانه،آمده بودند. دایی محمد و یاسین و محسن کمیل را به نوبت در آغوش گرفتند،و مردانه اشکـ ریختند. صغری برای مدت طولانی در آغوش کمیل مانده بود و گریه می کرد،که با اسرارهای همسرش کمی آرام گرفت. در طول روز سمیه خانم کنار کمیل نشسته بود و دستانش را در دست گرفته بود. کمیل همه ی وقت یک نگاهش به همسر خواهرش بود و یک نگاهش به دَر خانه،در انتظار آمدن سمانه. اما سمانه همه ی اتفاقات را از پنجره اتاق مشاهده می کرد،و از وقتی کمیل آمده بود به اتاقش رفته بود،حتی با اصرارهای مادرش و زهره و بقیه هم حاضر نشد که پایین بیاید. در زده شد و صفری وارد اتاق شد،سمانه لبخندی زد و گفت: ــ داری میری؟ ــ اره،پایین نیومدی گفتم بیام باهات خداحافظی کنم سمانه صغری را در آغوش گرفت و آرام گفت: ــ بسلامت عزیزم صغری غمگین به او نگاهی انداخت و گفت: .ــ سمانه اینکارو نکن،کمیل داغونه داغون ترش نکن سمانه تشر زد: ــ تمومش کن صغری ــ باشه دیگه چیزی نمیگم،اما بدون کمیل بدون تو نمیتونه ــ برو شوهرت منتظرته ــ باشه صغری ب*و*سه ای بر گونه ی سمانه نشاند و از اتاق خارج شد. همه رفته بودند،سمانه چمدانی که آماده کرده بود را روی تخت گذاشت،به طرف چادرش رفت که در اتاق باز شد و سمیه خانم وارد اتاق شد. ــ دخترم سمانه،برات شام بز.. با دیدن چمدان آماده، حرفش نصفه ماند و با صدای لرزانی گفت: ــ این چمدون چیه؟ ــ خاله گ.. ــ سمانه گفتم این چمدون چیه ؟ ــ دارم میرم خونمون سمیه خانم تشر زد: ــ خونه ی تو اینجاست ،میخوای تنهام بزاری؟ سمانه با صدای لرزونی گفت: ــ پسرت برگشته ،دیگه تنها نیستی ــ اون پسرمه،اما تو دخترمی ،عروسمی ــ من دیگه عروست نیستم ،باید برم خاله صدای سمیه خانم بالا رفت و جدی گفت: ــ تو چهار سال اینجا زندگی کردی،تو این اتاق،کنار من.پس این خونه ی تو هستش،این خونه ی شوهرته پس جای تو اینجاست ــ خاله لطفا.. ــ سمانه با من بحث نکن ــ من اینجا نمی مونم در باز شد و کمیل وارد اتاق شد: ــ دلیل رفتنت اومدن من به این خونه است؟ سمانه سکوت کرد و سرش را پایین انداخت تا کمیل حرف های دلش را مثل همیشه از چشمانش نخواند. ــ سمانه من همه چیزو برات توضیح دادم،ولی نمیدونم چرا نمیخوای باور کنی سمانه پوزخندی زد،که کمیل عصبی گفت: ــ به جای پوزخند زدن برای من حرف بزن،بگو چته؟ ــ من حرفمو زدم،اینجا دیگه جای من نیست،میتونم برم خونمون ــ مامان هم گفت که اینجا خونه ی تو هستش،خونه ی شوهرت یعنی خونه ی تو ــ من شوهری ندارم ،شوهرم چهارسال پیش شهید شد کمیل عصبی به سمتش رفت و بازویش را در دست گرفت و فشرد! ــ من محرمتم ،من شوهرتم سمانه اینو بفهم سمانه بازویش را از بین دست کمیل بیرون کشید و عصبی فریاد زد: ــ نیستی ،تو شوهر من نیستی،اگه بودی چرا گذاشتی تو همین خونه بیان خواستگاری من،اگه بودی چرا باید چهارسال من زجر بکشم،چرا باید تکیه گاه نداشته باشم،چرا چهارسال از ترس چهار ستون بدنم شب و روز بلرزه،چرا؟؟ از کمیل دور شد و به بیرون اشاره کرد و با صدای لرزان فریاد زد: ــ اگه شوهر دارم چرا باید هر شب از نگاه کثیف مرد همسایه وحشت کنم،چرا باید از مردم حرف بشنوم،چرا وقتی کمک خواستم،تکیه گاه خواستم نبودی میتونی جواب این چراهارو بدی؟؟؟! سمانه در سکوت به چشم های سرخ کمیل خیره شده بود،تنها صدایی که در اتاق میپیچید،صدای گریه های سمیه خانم بود. به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
سمانه نتوانست جلوی بارانی نشدن صورتش را بگیرد،اشک هایش را پاک کردو با بغض گفت: ــ وقتی اومدم خونه و فهمیدم خاله مراسم خواستگاری برام راه انداخته،با خودم میگفتم اگه کمیل زنده بود گردن این خواستگارو میشکوند،کل این خونه رو با دادهایش روی سرش میگذاشت که چرا اجازه دادید خواستگار پا به این خانه بگذارد. خنده ی تلخی کرد وگفت: ــ اما ای دل غافل،شوهرم بود و کاری نکرد،شوهرم بود و حرفی نزد هق هق اش امانش را برید و نتوانست حرفش را ادامه بدهد. به دیوار تکیه داد،شانه هایش از شدت گریه میلرزیدند،و صورتش را با دو دست پوشانده بود. کمیل که با شنیدن حرف های سمانه دیگر پاهایش او را برای ایستادن یاری نمی کردن.روی دیوار تکیه داد و کم کم نشست،چشمانش می سوخت،دستانش مشت شده برو روی زانوانش بود. سمانه وسط گریه گفت: ــ تو این چهار سال کارم شده بود شبا که خاله و صغری میخوابیدن بیام تو اتاقت و تا شب با عکست حرف بزنم و گریه کنم،قلبم میسوخت احساس می کردم داره میترکه ،همیشه منتظره اومدنت بودم ،باور نمی شد که رفتی. ــ همه ی این چهارسال برای من زجراور بود،کار من شده بود گریه های شبانه تو اتاقت،حتی نمیتونستم راحت گریه کنم جلوی دهنمو محکم با دست میگرفتم تا خاله نشنوه تا دوباره حالش بد نشه. دوباره با دست اشک هایش را پاک کرد وادامه داد: ــ مریض شدم تو نبودی،درد داشتم تو نبودی خاله حالش بد شد بستری شد اما تو نبودی،صغری ازدواج کرد بچه دار شد اما باز هم تو نبودی کمیل تو،تو مهمترین لحظات زندگیموم نبودی،چرا؟کارت مهمتر بود؟نجات دادن ارش مهمتر بود سمیه خانم که نگران سمانه شده بود با چشمان اشکی به سمانه نزدیک شد و گفت: ــ قربونت برم مادر آروم باش الان حالت بد میشه ــ بزار بگم خاله بزار پسرت بشنوه تو این چند سال چی به من گذشته بزار بدونه دردم چیه نگاهش را به سمت کمیل که نگاهش را به زمین دوخته بودسوق داد. ــ منو نگاه کن،دارم میگم منو نگاه کن کمیل چشمان سرخش را دو چشمان سمانه گره زد. ــ میدونی درد من چیه؟ کمیل آرام زمزمه کرد: ــ چیه قطره ی اشکی از چشمان سمانه بر روی گونه های سردش نشست و با صدای لرزان گفت: ــ تو هیچوقت منو دوست نداشتی،از اول هم به خاطر عذاب وجدان و مواظبت از من پیش قدم شدی ،حرف های اون شبت درست بود،خاله و صغری تورو مجبور به این وصلت کردن کمیل از جایش بلند شد و به طرف سمانه آمد ،با خشم هر دو بازویش را در مشت گرفت و غرید: ــ بفهم چی میگی؟فهمیدی.هزار بار بهت گفتم تورو من انتخاب کردم نه کسی دیگه،دوست دارم سمانه ،اون چند سال سکوتم هم بخاطر تو بود والا زودتر از اینا پیشقدم می شدم ــ بسه نمیخوام بشنوم به طرف چمدان رفت و قبل از اینکه دستش به ان برسد سمیه خانم با گریه جلویش ایستاد ــ کجا میری دخترم ــ اینجا دیگه جای من نیست کمیل که دیگر تحمل بحث با سمانه را نداشت،گفت: به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
ــ من میرم تو بمون * کمیل به دیوار سرد بیمارستان تکیه داد و چشمانش را بست. یک ساعت از وقتی که به خانه رفته بود گذشت،دکتر بعد از معاینه ی سمانه،لازم دید که به بیمارستان منتقل شود،فقط خدا می دانست وقتی سمانه را در این حال دیده بود،چه به سرش آمد. راهروی بیمارستان در این ساعت خلوت بود و فقط صدای زمزمه های ارام سمیه خانم و تیک تاک ساعتش شنیده می شد! با باز شدن در اتاق،سریع چشمانش را باز کرد و از جایش بلند شد و به سمت دکتر رفت. دکتر مشغول نوشتن چیزهایی بود، و میان نوشتن هایش توضیحاتی به پرستار می داد،با دیدن کمیل لبخندی زد و گفت: ــ نگران نباشید آقای برزگر،حال همسرتون خوبه کمیل نفس راحتی کشید و خداروشکری زیر لب گفت. ــ پس این تب برا چیه؟ ــ تب خانمتون ناشی از عصبانیت و استرس بیش از حد هستش،نمیدونم دقیقا چه اتفاقی براشون افتاده اما باید از هر چیزی که عصبانیش میکنه که استرس بهش وارد میکنه دورش کنید کمیل سری تکان داد و گفت: ــ میتونم ببینمش؟ ــ با اینکه خواب هستن اما کنارش باشید بهتره،نسخه ی داروهارو پرستار میارن براتون ــ خیلی ممنون خانم دکتر دکتر لبخندی زد و گفت: ــ وظیفه است بعد از رفتن دکتر،سمیه خانم به نمازخانه رفت تا نماز شکری به جا بیاورد،اما کمیل سریع به اتاق سمانه رفت. در را آرام باز کرد تا او را بیدار نکند،به چهره ی غرق درخوابش نگاهی انداخت،در خواب بسیار معصوم می شد. کنارش روی صندلی نشست و دست سردش را در دست گرفت،سمانه تکانی خورد اما بیدار نشد، باورش نمی شد این چهارسال با تمام مشکلات و سختی ها با تمام تلخی ها و دوری ها تمام شده،و الان کنار سمانه است. با اینکه سمانه هنوز با او کنار نیامده بود،اما همین که الان کنارش بود و دستانش در دستان او بود،برایش کافی بود * سمیه خانم دستان خیسش را با لباسش خشک کرد و از آشپزخانه بیرون آمد،نگاهی به ساعت انداخت،ساعت۱۲شب بود. از وقتی که کمیل رفته بود ،سمانه از اتاقش بیرون نیامده بود،حدس می زد که شاید خوابیده باشد. با یادآوری چند ساعت پیش آهی کشید،برای اولین بار بود که اشک را در چشمان پسرش می دید،هر چقدر میخواست کمیل را امشب در خانه نگه دارد ،قبول نکرد وحشت رفتن سمانه از این خانه را در چشمان تک پسرش را به وضوح دید. آهی کشید و از پله ها بالا رفت،در اتاق سمانه را آرام باز کرد،چراغ ها خاموش بود. کمی صبر کرد تا چشمانش به تاریکی عادت کند،با دیدن سمانه که بر روی تخت خوابیده بود،نزدیکش شد. صدایی شنید،بیشتر به سمانه نزدیک شد،متوجه ناله های سمانه شنیده بود،که کمیل را صدا می کرد. متوجه شد که خواب دیده،صورتش از عرق خیس شده بود،سمیه خانم دستی بر صورت سمانه کشید،که با وحشت دستش را از روی صورتش برداشتت!! سریع پتو را کنار زد ،تمام بدن سمانه خیس عرق شده بود،زیر لب ناله می زد و کمیل را صدا می کرد،سمیه خانم آن را تکان داد اما سمانه بیدار نمی شد. ــ سمانه دخترم چشماتو باز کن،خاله عزیزم بیدار شو سمانه خانم که دید سمانه بیدار نمی شود ،سریع به طرف تلفن رفت و شماره را گرفت بعد از چند بوق آزاد صدای خسته ی کمیل در گوشی پیچید: ــ بله ــ کمیل مادر کمیل با شنیدن صدای لرزان مادرش سریع در جایش نشست و نگران پرسید: ــ چی شده مامان ــ سمانه مادر کمیل نگران پرسید: ــ رفت ؟ ــ نه مادر تب کرده،حالش خیلی بدنه بدنش اتیش گرفته نمیدونم چیکار میکنم کمیل سریع از جایش بلند شد و سویچ ماشین را از روی میز چنگ زد. ــ اومدم مامان،الان به دکتر زنگ میزنم که بیاد خونه به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
سمانه خانم گوشی را روی میز گذاشت و سریع به آشپزخانه رفت و کاسه ی بزرگی را پر از آب کرد و با چند دستمال تمیز به اتاق برگشت. کنار سمانه نشست و دستمال خیس را بر روی پیشانی اش گذشت،لرزی بر تن سمانه افتاد و وباره زیر لب زمزمه کرد. ــ کمیل * چشمانش را آرام باز کرد،مکان برایش غریب بود،به اطراف نگاهی انداخت با دیدن دکور و تجهیزات متوجه شد که در بیمارستان است. اما او چرا اینجاست؟! چشمانش را روی هم فشار می دهد و کمی به خودش فشار می اورد که شاید چیزی یادش بیاید،آخرین چیزی که یادش آمد بحث کردنش با کمیل و سردرد و خوابیدنش بود،تصاویر مبهمی از کمیل که بالا سرش نام او را فریاد می زنید در ذهنش تکرار میشد اما دقیق یادش نمی آمد که چه اتفاقی افتاده. تا میخواست دستش را تکان دهد متوجه اسیر شدن دستش میان دستان و سر کمیل شد،با دیدن کمیل خیالش راحت شد و نفس راحتی کشید. به صورت غرق در خوابش نگاه کرد،باورش سخت بود بعد از چهارسال کمیل الان کنارش باشد،با اینکه هیچوقت نمی توانست نبود کمیل را باور کند حتی این چیز را به سمیه خانم گفته بود اما سمیه خانم در جواب به او گفته بود: "شهدا زنده اند و نزد خدا روزی می گیرند" اما الان خدا کمیل را به او برگردانده بود،آنقدر دلتنگش شده بود که دوست داشت روزها به تماشای او بنشیند، با اینکه اوایل از اینکه خود را چهارسال از آن ها دور کرده بود عصبی شده بود و حتی به جدایی فکر کرد،اما الان کمی آرام تر شده بود و به این نتیجه رسید که او بدون کمیل نمی تواند لحظه ای آرامش داشته باشد،دقیقا مانند این چهار سال... نگاه به ساعت روی دیوار انداخت عقربه ها ساعت ۸ صبح را نشان می دادند،تا خیز برداشت تا از جایش بلند شود سوزشی را در دستش احساس کرد و آخی گفت. کمیل سریع بیدار شد و از جایش بلند شد. ــ چی شد؟درد داری رد نگاه سمانه را گرفت،با دیدن جای خونی سوزن سرم ،اخم هایش در هم جمع شدند. ــ از جات تکون نخور تا برم پرستارو صدا کنم سمانه آرام روی تخت دراز کشید بعد از چند دقیقه در باز شد و کمیل نگران همراه پرستار وارد اتاق شدند. پرستار نگاهی به دست سمانه انداخت و گفت: ــ چیزی نیست سوزن سرمت کشیده شده،برای همین زخم شدی خون اومده. ــ حالش چطوره خانم؟ پرستار نیم نگاهی به کمیل انداخت و گفت: ــ حالشون خوبه،نیم ساعت دکتر میاد بعد از اینکه وضعیت بیمار چک شد مرخص میشه ــ خیلی ممنون پرستار سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت. کمیل به سمانه نزدیک شد وبا چشمان نگران به صورت بی حال او نگاهی انداخت و آرام پرسید: ــ حالت خوبه سمانه؟ ــ خوبم ــ دراز بکش تا دکتر بیاد سمانه انقدر ضعف داشت که نای لجبازی را نداشت پس بدون حرف روی تخت دراز کشید * بعد از امدن دکتر و امضای برگه ی ترخیص ،سمیه خانم به سمانه کمک کرد تا آماده شود. کمیل بعد از تصفیه حساب و خرید دارو ،به سمت سمانه و سمیه خانم که کنار ماشین بودند رفت،سریع ماشین را روشن کرد و کمک کرد تا سمانه سوار شود. در طول راه کسی حرفی نزد با صدای گوشی سمیه خانم سمانه از خواب پرید،نگاهی به اطراف انداخت نزدیک خانه بودند،سرگیجه داشت برای همین چشمانش را بست. ــ کی بود مامان؟ ــ صغری است،قرار بود صبح بیاد خونمون،الان زنگ زد نگران بود ــ الان کجاست ــ تو خونه منتظره وارد کوچه شدند،کمیل ماشین را در خیابان پارک کرد، و در جواب سوال مادرش گفت که جایی کار دارد،اما سمانه خوب می دانست به خاطر او میخواست از اینجا دور باشد. به محض پیاده شدن سمانه سنگینی نگاه کسی را بر روی خودش حس کرد،همان نگاه همیشگی که چهار ستون بدنش را از ترس می لرزاند. به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
با گرمای دستی که بر دستش نشست سرش را بالا آورد و نگاه ترسان و وحشت زده اش در نگاه کنجکاو کمیل گره خورد،برای اینکه کمیل متوجه نشود سریع سرش را پایین انداخت. ــ چرا دستات اینقدر سردن؟ ــ چیزی نیست،ضعف دارم کمیل مشکوک پرسید: ــ لرزیدن صدات هم به خاطر ضعفه؟ سمانه هول کرد و برای چند ثانیه نگاهش را به مرد همسایه که او را با لبخند کریهی نگاه می کرد انداخت اما سریع نگاهش را دزدید! کمیل همین نگاه چند ثانیه ای برایش کافی بود تا یاد حرف های سمانه بیفتد. "من شوهر ندارم،اگه شوهر دارم چرا باید هر روز از نگاه کثیف مرد همسایه وحشت کنم" سمانه از فشاری که کمیل بر دستانش وارد کرد،آرام نالید: ـ کمیل کمیل یا چشمان سرخ از خشم،آرام غرید: ـ خودشه سمانه متوجه منظور کمیل شد اما گفت: ــ کی خودشه؟چی میگی کمیل ــ سمانه بگو خودشه؟ سمانه دستپاچه لبخندی زد و قدمی برداشت و گقت: ــ بریم داخل حالم خوب نیست کمیل بازویش را محکم فشرد و تشر زد: .ــ پس خودشه ــ نه نه کمیل یه لحظه صبر کن تا میخواست جلوی کمیل را بگیرد،کمیل به سمت آن مرد رفت،مرد تا میخواست ازجایش بلند شود ،مشت کمیل بر روی صورتش نشست. کمیل با تمام توان به او مشت می زد،با صدای جیغ سمانه والتماس های سمیه خانم در باز شد و علی همسر صغری با دیدن کمیل سریع به سمتش رفت،سمانه که سرگیجه اش بیشتر شد،کمیل را تار می دید و لکه های تیره جلوی دیدش را گرفته بودند،به ماشین تکیه داد و دستش را برسرش گرفت،احساس می کرد زمین یه دور او می چرخید. علی سعی می کرد کمیل را از آن مرد دور کند،اما کمیل به هیچ وجه راضی نبود که از مشت زدن هایش دست بکشد. ــ کمیل سمانه خانم حالش خوب نیست،ول کن اینو با فریاد علی کمیل مرد را بر روی زمین هل داد و نگاهش را به سمت سمانه کشاند،با دیدن سمانه بر روی زمین و مادرش کنار او،یا خدایی گفت و به سمتش دوید *** صغری بالشت را مرتب کرد و به سمانه کمک کرد تا به آن تکیه بدهد. ــ اینجوری راحتی؟ ــ آره خوبه صغری پتو را روی پاهای سمانه مرتب کرد و با نگرانی به او لبخند زد و آرام پرسید: ــ بهتری؟چیزی لازم داری؟ ــ نه عزیزم چیزی لازم ندارم،ببخشید اذیتت کردم صغری اخمی به او می کند! ــ خجالت بکش دختر،من برم پیش مامان داره برات سوپ درست میکنه از جایش بلند شد و دست امیر را گرفت و به طرف در رفت،امیر گریه کنان از صغری می خواست تا او را کنار سمانه نگه دارد اما صغری این موقعیت را بهترین موقعیت برای کمیل می دید که با سمانه صحبت کند. دست امیر را کشید و با اخم گفت: ــ بدو بریم مامان، عصبیم کنی امشب نمیمونیم خونه مامان جون امیر از ترس اینکه امشب نماند،با چشمان اشکی به دنبال مادرش رفت. صغری قبل از اینکه از اتاق خارج شود،به کمیل که به چارچوب در تکیه داده بود نزدیک شد و گفت: ــ با سمانه حرف بزن ،اما اگه ناراحتش کردی اینبار با من طرفی کمیل سری تکان داد و از جلوی در کنار رفت تا صغری از در خارج شود. کمیل در را بست و به طرف سمانه رفت،نگاهی به سمانه که سر به زیر مشغول ور رفتن با پتو بود،کنارش روی تخت نشست و نگاهی یه چهره ی بی حالش انداخت. ــ میتونی صحبتای منو گوش بدی؟ سمانه که در این مدت منتظر صحبت های کمیل بود،سری تکان داد. کمیل نفس عمیقی کشید و لبان خشکش را تر کرد و گفت: ــ نمیخواستم توضیح بدم اما بعد تصمیم های تو لازم دیدم که یه توضیح کوچیکی بدم،امیدوارم مثل همیشه که کنارم بودی و تک تک صحبت های منو باور کردی و درک کردی و کنارم موندی،اینبارم اینطور باشه. نگاهی به چشمان منتظر سمانه دوخت ،نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ــ تیمور،سرکرده ی یک گروه خلافکاری و ضد انقلابیه،خیلی باهوش و معروف،کار خودشو خیلی خوب بلده. تو یکی از عملیات من به یکی از آدماش تیراندازی کردم که بعدا فهمیدیم که برادرشه اون هم همیشه منتظر تلافی بود. لبخند تلخی زد!! به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
ــ موفق هم شد،اون روز که سراغش رفتم ،بی هماهنگی نبود،باسردار احمدی هماهنگ کردم،اون شب... ــ اون شب چی کمیل؟ ــ اون شب درگیری بالا گرفت،آرشو از دست چنگشون بیرون کشیدم اما موقعی که میخواستم از ساختمون بیرون بیام،تیر خوردم سمانه هینی کشید و دستانش را بر دهانش گذاشت!! ــ دایی محمد اولین نفری بود که به من رسید ــ خونریزیم زیاد بود،برای همین سریع از هوش رفتم. آهی کشید و ادامه داد: ــ وقتی بهوش اومدم یاسر بالا سرم بود،سرگیجه داشتم وبی خبری از اطرافم بیشتر کلافم کرده بود،هر لحظه منتظر بودم تو بیای تو اتاق.اما یاسر حرفایی زد که اصلا باب میل من نبود اما باید اینکارو میکردم،نه اینکه مجبور باشم اما باید این قضیه تموم می شد. دستی به صورتش کشید و کالفه گفت: ــ قرار بود فقط چند ماه زنده بودنم مخفی بمونه اما کار طول کشید،تیمور یه خلافکار ساده نبود،مثل یه درخت بود با کلی شاخه،برای نابودیش باید اول شاخه هارو میشکوندیم. این شد که کار چهارسال طول کشید. سمانه با بعض زمزمه کرد: ــ چرا خودتو تو این چهار سال نشون ندادی؟بلاخره فقط من... ــ نمیشد سمانه،تیمور فک میکرد من کشته شدم ،و این به نفع ما بود،پس نباید خودمو به کسی نشون بدم،چندبار خواستم بهت نزدیک بشم اما بعد پشیمون شدم،چون مطمئن بودم اولین دیدار باتو جون تو به خطر میفته. ــ میتونستیم مخفیانه همدیگرو ببینیم،چرا سختش کردی کمیل دستان سمانه را در دست گرفت و گفت: ــ تیمور اونقدرا که فک میکنی ساده نیست،من بعد از چهارسال اومدم دم در خونه و تو رو دیدم یه بارهم که اومده بودی سر مزار.. سمانه با شوک گفت: ــ اون،اون تو بودی؟ ــ آره من بودم،بعد چند بار که دیدمت تیمور شک کرد،و اون شب لعنتی اون اومد سراغت،فهمیدیم که زیر نظری سمانه با یادآوری آن شب و آن مرد وحشتناک ناخوداگاه لرزی بر تنش نشست. ــ اون تیمور بود،شک کرده بود و برای همین خودش سراغ تو اومد،سمانه باور کن دست و پام بسته بود،تو این چهارسال به من سخت تر گذشت،دور از تو مادرم،صغری،خانوادم،دیگه امیدی جز یه روز بیام پیشتون امید دیگه ای نداشتم. دست سمانه را نوازش کرد و با لبخند غمگینی ادامه داد: ــ بعضی شبا تا صبح نمیخوابیدم،مینشستم خاطراتمونو مرور میکردم،دعواهامون،بیرون رفتنا،لجبازی های تو. ــ حرص دادنای تو،زورگویی هات کمیل نگاهی به اخم های درهم رفته ی سمانه کرد و بلند خندید ــ اِ نخند،مگه من چیز خنده داری گفتم ،حقیقتو گفتم. کمیل که سعی می کرد خنده اش را جمع کند سرش را به علامت "نه"تکان داد. سمانه نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و کمیل را همراهی کرد. کمیل خیره به سمانه لبخندی زد،سمانه که سنگینی نگاه کمیل را احساس کرد،سرش را پایین انداخت و احساس کرد گونه هایش سرخ شده اند. کمیل که متوجه خجالت سمانه شد سعی کرد موضوع را تغییر بدهد. ــ از آرش چه خبر؟تو مهمونی ندیدمش سمانه آهی کشید و گفت: ــ از کارای آرش فقط منو دایی و خاله خبر داریم،البته زندایی هم شک کرد اما با اخم و تخم های دایی دیگه بیخیال شد،دایی هم آرشو فرستاد شیراز اونجا درسشو ادامه بده،خیلی کم میاد. کمیل سری تکان داد و زیر لب گفت: ــ که اینطور،تو این مدت تو چیکار کردی؟ سمانه لبخند تلخی زد و گفت: ــ سال اول که تو شک بودم،نمیتونستم کاری کنم،حتی دانشگاه هم بیخیالش شدم،همش تو اتاقت بودم و زانوی غم بغل گرفته بودم. اهی کشید وادامه داد: ــ اما بعد از چند ماه صغری ازدواج کرد،خاله داغونتر شده بود،دیگه به خودم اومدم،چند واحدی که مونده بودن پاس کردم،بعد با یکی از دوستام شریک شدم و یه موسسه فرهنگی راه انداختیم به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
ــ ولی تو رشته ات علوم سیاسی بود،علوم سیاسی کجا و موسسه فرهنگی کجا؟ ــ بعد اون اتفاق دیگه آخرین چیزی که بهش فکر میکردم رشته و علایقم بود،نه من نه خاله نمیخواستم زیر بار کسی بریم، برای همین باید زود میرفتم سرکار،اون موقع فقط میخواستم زندگی خاله سر بگیره و خاطرات تو ،تو این خونه کمرنگ بشه،نه اینکه فراموشت کنیم،نه،ولی خاله تو هر گوشه از خونه با تو یه خاطره داشت،بعضی شبا تا صبح برام از خاطراتتون میگفت با بغض پرسید: میدونی اون لحظه چی نابودم میکرد؟ کمیل سوالی نگاهش کرد،سمانه نتوانست خودش را کنترل کند و با گریه گفت: ــ اینکه چرا من اینقدر با تو خاطره دارم کمیل به طرفش رفت و او را در آغوش کشید،همیشه گریه های سمانه حالش را بد می کرد،ب*و*سه ای بر سرش کاشت سمانه اینبار با گریه ی شدیدتر نالید: ــ همه ی این چهارسال با این چند خاطره سر کردم،از بس تکرارشون کردم خودم هم خسته شده بودم،همش با خودم میگفتم ای کاش خاطرات بیشتری داشتم ای کاش وقت بیشتری کنارش میموندم،ای کاش... گریه دیگر به او اجازه ادامه حرفش را نداد،کمیل چشمان نشسته بر اشک اش را پاک کرد و گفت: ــ قول میدم اینقدر برات خاطره بسازم که اینبار از زیاد بودنشون خسته بشی. ربع ساعتی گذشته بود اما سمانه از کمیل جدا نشده بود،و بدون هیچ حرفی در اغوش همسرش ماند،به این ارامش و احساس امنیت احتیاج داشت. با ضربه ای که به در زده شد از کمیل جدا شد با صدای "بفرمایید" کمیل در باز شد و صغری با استرس وارد اتاق شد اما به محض دیدن چشمان اشکی و دستان گره خورده ی ان دو لبخندی زد و گفت: ــ مامان خوراکی اماده کرده میگه میتونید بیاید پایین یا بیارم براتون بالا کمیل سوالی به سمانه نگاه کرد که سمانه با صدای خشدارش بر اثرگریه گفت: ــ میایم پایین صغری باشه ای گفت و از اتاق خارج شد،کمیل به سمت سمانه چرخید و آرام اشک های سمانه را پاک کرد و با آرامش گفت: ــ همه چیز تموم شد،خودتو اماده کن چون دوباره باید منو تا آخر عمر تحمل کنی،الان هم پاشو بریم پایین به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
ــ چی شد صغری؟ صغری ذوق زده گفت: ــ صلح برقرار شد سمیه خانم خندید و گفت: ــ مگه جنگ بود مادر!! ــ والا این چیزی که من دیدم بدتر از جنگ بود ــ بس کن دختر،علی نمیاد ــ نه امشب پرواز داره ــ موفق باشه ان شاء الله *** سر از مهر برداشتن ،وقتی نگاهشان به حرم امام حسین افتاد،لبخندی بر لبان هر دو نشست،نور گنبد ،چشمان سمانه را تر کرد،با احساس گرمای دستی که قطره اشکش را پاک کرد،سرش را چرخاند،که نگاهش در چشمان کمیل گره خورد. کربلا،بین الحرمین و این زیارت عاشورای دو نفره بعد از آن همه مشکلاتی که در این چند سال کشیدند،لازم بود. سمانه به کمیل خیره شد،این موهای سفید که میان موهایش خودنمایی میکردند،نشانه ی صبر و بزرگی این مرد را می رساند،در این ۳سال که زیر یک سقف رفته بودند،مشکلات زیادی برایش اتفاق افتاد و کمیل چه مردانه پای همه ی دردهایش و مشکلاتش ایستاد. مریضی اش که او را از پا انداخته بود و دکترها امیدی به خوب شدنش نداشته اند،و درخواست طلاقی که خودش برای او اقدام کرده بود،حالش را روز به زود بدتر کرده بود،اما کمیل مردانه پای همسرش ایستاد،زندگی اش را به خدا و بعد امام حسین سپرد،و به هیچ کدام از حرف های پزشکان اعتنایی نکرد،وقتی درخواست طلاق رادید ،سمانه را به آشپزخانه کشاند و جلوی چشمانش آن را آتش زد،و در گوشش غرید که "هیچوقت به جدایی از من حتی برای یه لحظه فکر نکن"،با درد سمانه درد میکشید،شبایی که سمانه از درد در خود مچاله می شد و گریه می کرد او را در آغوش می گرفت و پا به پای او اشک می ریخت ،اما هیچوقت نا امید نمی شد. در برابر فریادهای سمانه،و بی محلی هایش که سعی در نا امید کردن کمیل از او بود،صبر کرد،آنقدر در کنار این زن مردانگی خرج کرد که خود سمانه دیگر دست از مبارزه کشید. خوب شدن سمانه و به دنیا آمدن حسین،زندگی را دوباره به آن ها بخشید. ــ چیه مرد به جذابیه من ندیدی اینجوری خیره شدی به من! سمانه خندیدو پرویی گفت! حسین که مشغول شیطونی بود را در آغوش گرفت و او را تکان داد و غر زد: ــ یکم آروم بگیر خب،مردم میان بین الحرمین آرامش بگیرن من باید با تو اینجا کشتی بگیرم کمیل حسین را از او گرفت و به شانه اش اشاره کرد: ــ شما چشماتونو ببندید به آرامشتون برسید،من با پسر بابا کنار میام سمانه لبخندی زد و سرش را روی شانه ی کمیل گذاشت و چشمانش را بست،آرامش خاصی داشت این مکان. کم کم خواب بر او غلبه کرد و تنها چیزی که می شنید صدای بازی کمیل و حسین بود.... به قلم فاطمه امیری زاده
📚✨⇦یک جا خوانده بودم همه ی پایان ها خوش است و اگر پایانی تلخ بود بدانید هنوز به آخر نرسیده است امیدوارم زندگی همه مانند یک رمان آخرش خوش باشد رمان رو در کنار هم به پایان رسوندیم☺️
ڪࢪبلایےنیستم‌امّـٰاشمـٰاشـٰاهدبـٰاش‌ڪہ هࢪدعـٰایےڪࢪدم‌‌اول‌ڪࢪبلاࢪاخواستم. ༺🧡༻ 🧡
دوستان محترم:) وقت اذونه نت هاتون رو قطع کنید و به وای فای خداجانمون وصل بشید... 🌱 التماس دعا یاعلی🖐🏻
سلام علیکم از حضور شما متشکریم🌱 مچکرم و همچنین😊🌱
به‌قول‌آقاسیدمصطفی که‌توکتاب‌جان‌بهامیگه: حیفِ‌روسنگ‌قبرپشت‌بند اسممون‌کلمه"شهید"ننویسن!
سلام علیکم ان شاءالله 😢 به حق امام حسین علیه السلام امتحانارو به خوبی بگذرونیم😊 همگی سه تا الهی به رقیه بگیم:))