#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_بیستم_و_هفتم
از اتاق خارج شد و در را بست،امیرعلی به طرفش آمد و بعد از سلام واحوالپرسی
دستی بر روی شونه اش گذاشت:
ــ اینا چی میگن؟
کمیل در حالی که به سمت در میرفت جوابش را داد:
ــ کیا؟
ــ بچه های اینجا
ــ چی میگن؟
ــ یکی از متهم هارو بردی تو اتاقت،موقع بازجویی شنود و دوربینو خاموش کردی.
کمیل با اخم نگاهی به امیرعلی انداخت و گقت:
ــ بچه های اینجا همیشه اینقدر فضولن
ــ فضول نیستن،اما غیر عادی بود چون اولین باره اینکارو میکنی
کمیل با عصبانیت غرید:
ــ به اونا مربوط نیست،بهشون بگو هر کی سرش تو کار خودش باشه ،والا اینجا
جایی ندارن
ــ چقدر زود عصبی میشی کمیل
ــ امیرعلی ،تو این وضعیت بحرانی کشور ،به جای اینکه تو فکر امنیت مردم باشن
، دارن فضولی میکنن
ــ هستن،باور کن گروه خودت یک هفته است حتی به خونه هاشون سر نزدن شبانه
روزی دارن کار میکنن
ــ من باید برم اما برمیگردم،کسی حق نداره بره تو اتاقم ،هیچکس امیرعلی،اینجارو
میسپارم به تو تا بیام .برگشتم یه گزارش کامل از مناطقی که زیر نظر ما هستن روی
میزم باشه
ــ باشه حتما،برو بسلامت
سوار ماشین شد و از آنجا دور شد،به سمت آدرسی که سمانه برای او نوشته بود
رفت،خیابان ها شلوغ بود،مثل اینکه طرفداران رئیس جمهور سعی نداشتند،جشن
هایشان را به پایان برسانند!!
کل خیابان ها بسته شده بودند،ترافیک سنگینی بود،صدای بوق ها و صدای جیغ و
سوت های طرفداران و صدای دادهای معترضانه ی راننده های ماشین ها،در سرش
می پیچیدند و سردردش را بیشتر می کردند،
سرش را میان دستانش گرفت و محکم فشرد اما فایده ای نداشت،سرش را روی
فرمون گذاشت و چشمانش را بست،آنقدر سردرد داشت،که دوست داشت چندباری
سرش را روی فرمون بکوبد،با صدای بوق ماشین عقبی سرش را بالا برد ،مسیر باز
شده بود.
روبه روی کافی نت پارک کرد،سریع پیاده شد و وارد کافی نت شد....
***
عصبی سوار ماشین شد ،با عصبانیت چند مشتی پشت سرهم بر روی فرمون کوبید:
ــ لعنتی لعنتی
کم کم دارد همه چیز پیچیده می شود ،و کار را برای او سخت تر می کند،نمی دانست
چطور باید امشب به سمانه بگوید باید در بازداشگاه بخوابد، فقط فکر کردن به این
موضوع،حالش را خراب می کرد....
ماشین را سریع روشن کرد و به طرف خانه رفت،باید از اوضاع آنجا باخبر می
شود،حدس می زد،الان همه به هم ریخته و نگران هستند،امشب ساعت۹مراسم
خواستگاری بوده،و نیامدن سمانه به خانه اوضاع را بهم ریخته بود.
جلوی در خانه شان پارک کرد،سریع در را باز کرد و وارد خانه شد ، با ورودش متوجه
گریه ی مادرش و صغری شد،فرحناز خانم با گریه قضیه نیامدن سمانه، را برای صغری
تعریف می کرد،که حتما بخاطر پایش نتوانسته بود به خانه ی خاله اش برود.
ــ سلام
هردو با صدای سلام کردن کمیل برگشتند،کمیل نگاهی در چشمان سرخشان
انداخت و پرسید:
ــ اینجا چه خبره؟
ــ مادر ،سمانه
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_بیستم_و_هشتم
کمیل که سعی کرد خود را نگران نشان دهد روبه مادرش گفت:
ــ سمانه چی مادر؟حرف بزنید دیگه!
ــ سمانه نیست،گم شده از صبح رفته بیرون تا الان نیومده
ــ یعنی چی؟؟
ــ نمیدونم ،هیچی خبری ازش نداره،اقا محمود و یاسین و محسن دارن دنبالش
میگردن،خالت داغون شده ،محمد هم داره میگرده ولی پیداش نکردن.
ــ ای بابا،شاید رفته خونه دوستش،جایی؟؟
اینبار صغری با صدایی که از گریه، گرفته بود گفت:
ــ سمانه دوستی نداره که بره خونشون ،تو دانشگاه همیشه باهم بودیم
کمیل از جایش بلند شود؛
ــ من برم ببینم چی از دستم برمیاد ،شاید شب هم برنگشتمـ
ــ باشه مادر،خبری شد خبرمون کن
بعد از خداحافظی ،ازخانه خارج شد تا سوار ماشینش شد ،گوشیش زنگ خورد با
دیدن اسم دایی محمد،حدس میزد خبردار شده:
ــ بله
ــ سمانه پیش توه؟
ــ آره
محمد با نگرانی پرسید:
ــ حالش چطوره؟
ــ به نظرتون چطور میتونه باشه؟
ــ کجایی الان؟
ــ دارم میرم محل کار
ــ باشه منم میام،اما نمیخوام سمانه منو ببینه
ــ باشه
ــ کجاست الان؟
ــ تواتاقم
محمد غرید:
ــ کمیل،میدونی اگه بفهمن
ــ میدونم ،اگر بفهمن پروندشو از من میگیرن،اما حالش خوب نبود دایی،نمیتونستم
بزارم بره تو بازداشگاه
محمد که از احساس خواهرزاده اش با خبر بود،و صدای داغونش از حال بدش خبر می
داد، دیگر حرفی نزد.
ــ دایی داری میای ،برام قرص مسکن بیار سرم داره میترکه
ــ باشه دایی جان،به خودت فشار نیار،من الان میام خداحافظ
ــ خداحافظ
***
تقه ای به در زد و وارد اتاق شد،سمانه با دیدن کمیل از جابرخاست و منتظر به کمیل
خیره ماند،امیدوار بود کمیل خبر خوبی داشته باشد اما کمیل قصد صحبت کردن
نداشت.
ــ چی شد؟میتونم برم؟
ــ بشینید
سمانه بر روی صندلی نشست،کمیل بر روی صندلی پشت میزش نشست و روبه
سمانه گفت:
ــ نه نمیتونید برید،من بهتون گفتم تا وقتی که این قضیه روشن نشه،شما اینجا
میمونید
ــ بلاخره بزارید به خانوادم خبر بدم،میدونید الان حالشون داغونه؟؟
ــ آره میدونم ،اما نباید خبردار بشن ،نه فقط خانوادت بلکه هیچ کس دیگه ای
سکوت کرد اما با یادآوری اینکه محمد نزدیک است و سمانه نباید اینجا باشد لب باز
کرد و گفت:
ــ یه چیز دیگه
ــ چی؟
ــ امشب نمیتونید اینجا باشید
ــ پس کجا برم؟
ــ بازداشگاه
به چهره حیرت زده سمانه نگاهی انداخت اما نتوانست تحمل کند،سرش را پایین
انداخت و خیره به پوشه ی آبی رنگ روی میز ادامه داد:
ــ اگه اینجا بمونید،همه میفهمن که رابطه خانوادگی داریم،اینطور پرونده رو ازم
میگیرن،میدونم که چند روز دیگه میفهمن ولی تا اونموقع میتونم مدرک بی گناهیتو
پیدا کنم.
سرش را بالا آورد اما سمانه همچنان با چشمان اشکی ،به لیوان روی میز خیره بود.
ــ باور کنید مجبورم
باز صدایی نشنید،کلافه از جایش بلند شد،شروع کرد قدم زدن با صدای لرزان سمانه
به طرفش برگشت:
ــ کی باید برم
ــ همین الان
سمانه از جایش برخاست و به طرف در رفت،کمیل تماسی گرفت و خانم شرفی را به
اتاقش فراخواند.
شرفی به طرف سمانه آمد و بازویش را محکم گرفت که سمانه بازویش را کشید و با
اخم گفت:
ــ خودم میام
تا شرفی میخواست اعتراض کند،با صدای مافوقش سکوت کرد!!
ــ خودشون میان خانم شرفی
سمانه و شرفی از اتاق خارج شدند ،کمیل خودش را روی صندلی چرخانش انداخت و
دستانش را کلافه در موهایش فرو برد و ارام زمزمه کرد:
ــ مجبورم سمانه مجبورم
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_بیستم_و_نهم
ــ آروم باش مرد
کمیل خیره به دایی اش گفت:
ــ چطور میتونم آروم باشم ،سمانه الان گوشه بازداشگاه نشسته میخوای آروم باشم
ــ اینقدر حرص بخوری نه قرصی که خوردی اثر میکنه نه مشکل سمانه حل میشه
ــ میدونم ،میدونم ولی دست خودم نیست.
ــ روی رفتارت تسلط داشته باش والا پرونده رو ازت میگیرن
ــ مگه دست خودشونه
محمد پشت خواهرزاده اش ایستاد و شانه هایش را ماساژ داد تا شاید کمی آرام شود.
ــ میدونم برای خودت منصب و جایگاه داری اما اینو بدون که بالاتر از تو هم هست
،به خاطر سمانه هم که شده ،آروم رفتار کن
کمیل که سرش را بین دستانش گرفته بود،زیر لب زمزمه کرد:
ــ اوضاع بهم ریخته ،سهرابی نیستش هرچقدر گشتیم نیست،احتماله اینکه فرار
کرده.
ــ سهرابی کیه؟
ــ یه آدم عوضی که به خاطر کاراش سمانه الان اینجاست
ــ سمانه فهمید کارت چیه؟دونست من از کارت خبر دارم
ــ آره فهمید خیلی شوکه شد،اما در مورد شما نه
ب*و*سه ای بر سر خواهرزاده ی دلباخته اش زد و با لبخند گفت:
ــ همه ی ما نگران سمانه ایم به خصوص من و تو که میدونم تو چه تله ی بزرگی
افتاده،ولی میدونم که میتونی و به خاطر سمانه هم که شده این پرونده رو با موفقیت
میبندی
کمیل لبخند تلخی از دلگرمی های دایی اش بر روی لبانش نشست،.
ــ من میخوام برم تو هم بلند شو برو خونه یکم استراحت کن
ــ نه اینجا میمونم
ــ تا کی؟
ــ تا وقتی که سمانه اینجا باشه
ــ دیوونه نشو،اینجوری کم میاری ،تو هم آدمی به استراحت نیاز داری
ــ نمیتونم ،برم خونه هم همه فکرم اینجاست،اینجا باشم بهتره
محمد از جایش برخاست و گفت:
ــ هر جور راحتی،کمکی خواستی حتما خبرم کن
کمیل فقط توانست سری تکان دهد.
با صدای بسته شدن در ،او هم چشمانش را بست....
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_سیم
از اتاق خارج شد،باور نمی کرد که کمیل تا بازداشگاه او را همراهی نکرده،درد اینکه
او را به بازداشگاه فرستاده بود ،داغونش کرده بود اما این کارش بدتر بود،با فشار
دست شرفی به دور بازویش "اخی" گفت.
به اخم های شرفی خیره شد،حیف که حال خوشی نداشت والا می دانست چطور
جواب این اخم و تخم های الان و تهمت های صبح را یک جا به او بدهد.
وارد راهرویی شدند ،که هر سمتش اتاقی بود،با ایستادن شرفی ،او هم ایستاد،شرفی
در مشکی رنگ را باز کرد گه صدای بدی داد مثل اینکه خیلی وقت بود که بازش
نکرده بودند ،اشاره کرد که وارد شود،سمانه چشم غره ای برایش رفت و وارد اتاق
کوچک شد.
با محکم بسته شدن در،صدای بلندی در فضای کوچک اتاق پیچید،اتاق در تاریکی
فرو رفته بود،سمانه که از تاریکی میترسید،تند تند زیر لب ذکر میگفت و با دست بر
روی دیوار می کشید تا شاید کلید برق را پیدا کند.
هر چه میگشت چراغی پیدا نمی کرد،دیگر از ترس گریه اش گرفته بود ،با لمس دیوار
،خودش را به گوشه ی اتاق رساند ،که با برخورد پایش به چیز ی،جیغ خفه ای کشید
،اما کمی بعد متوجه پتویی شد،نفس عمیقی کشید،به دیوار تکیه داد به اطراف نگاهی
کرد،کم کم توانسته بود که اطرافش را ببیند ،اما به صورت هاله ای کم رنگ،همه ی افکار ترسناک و داستان های ترسناکی که خودش و صغری براهم تعریف می
کرند،همزمان به ذهنش هجوم آوردند.
پاهایش به لرزش درآمدند،دیگر توانی برای ایستادن نداشت ،بر روی زمین نشست و
در کنج اتاق خودش را در آغوش گرفت،دلش گرفته بود از این تنهایی،از کمیل،از
سهرابی از همه.
احساس بدی بر دلش رخنه کرده بود،بغض گلویش را گرفته بود،دوست داشت فریاد
بزند ،زجه بزند تا شاید این بغضی که از صبح راه گلویش را بسته بود بشکند و بتواند
نفس راحتی بکشد،اما چطور...
چند ساعت گذشته بود؟پنج ساعت یا ده ساعت؟چند ساعت خانواده اش از او بی
خبر بودند،می دانست الان مادرش بی قرار بود،می دانست الان پدرش نگران
شده،می دانست برادرش الان در به در دنبال او می گشت ،می دانست که دایی و
یاسین پیگیر هستن،اما...
دستی به صورتش خیسش کشید،کی گریه کرده بود و خودش نمی دانست؟
الان نیاز داشت به آغوش گرم مادرش،که در آغوش مادرش فرو رود و حرف بزند و در
کنار حرف هایش از ب*و*سه هایی که مادر بر روی موهایش می کاشت،لذت ببرد،اما
الان در این اتاق تاریک و سرد تنها بود،قلبش بدجور فشرده شده بود،احساس می کرد که نفس کشیدن برایش سخت شده بود.
اشک هایش به شدت بر صورت سردش سرازیر می شدند،گریه های آرامش به هق هق تبدیل شده بودند اما او با دستانش جلوی دهانش را گرفت تا صدایش را خفه
کند،نمی خواست کسی شکستنش را ببیند،می دانست اینجا کسی نیست مادرانه به
داد او برسد....
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
https://abzarek.ir/service-p/msg/1079194
ناشناسمون:))
حرفی، سخنی، نصیحتی و... دارید بفرمایید😊
سر تا پا گوشیم:) 🌱
#مدافع
-بذار بگم با زبونِ ساده
همین حسین حسین هم از سرم زیاده
زهرا اجازه شو به هرکسی نداده...:)♥️
-حسینجانم
#مدافع
اگهعقلسالمباشهکهنمیتونیعاشقبشی
اگهعاشقنشیهمکهنمیتونیزندگیکنی!
#امام_حسین_قلبم❤️
#مدافع
گفت:
جـٰاماندهام🖐🏽!'
گفتم:جـٰاماندهڪسۍاست
ڪہحسیـندرزنـدگۍاش
جاۍندارد💔'
#کربلا
#مجنون_حسین
جنتالحسین«ع»:)
یڪگوشہازتمامۍ
ششگوشہاتحـسیـن
دارالــشفاۍدردغریبان
عالماسـت...🙂(:
#مجنون_حسین
30.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 #ماه_من_علي ٣
🎙 #حسين_طاهري
🖌 حميد رمى
🖌 نور آملي ، حيدري آل كثير
🎧 مهدى شكارچي
🖥 عليرضا طاهري
🗓 رمضان ۱۴۰۲
اشک تا باشد
وضو لازم ندارد نوکرت
غیر بغضی در گلو
لازم ندارد نوکرت
یا وجیهاً عندَربی
آبرویم را بخر
تا تو باشی
آبرو لازم ندارم نوکرت :))♥️
#صلیاللهعلیكیااباعبدالله #لبیک_یا_مهدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا راضی…
حسن راضی…
حسین راضی…
علی جانسفرهعــشقُ، تواینخونهتومیندازی!♥️ #لبیک_یا_مهدی
اینروزهاطرزِنگاههایمرتضی؛
باآخریننگاهِفاطمهمونمیزند(:
‹علیولیالله›
#مدافع
هرقدمیکهدرراهاستواریاینانقلاباسلامی
برمیدارید،یکقدمبهظهورحضرتمهدی . .
نزدیکترمیشوید ؛
- #حضرتآقامیفرمایند
#مدافع
دم دمای سحره...
خیلی التماس دعا داریم:))
میگن که اگه با زبان هایی که گناه نکرده باشی، دعا بکنی دعات مستجابه، پس من میسپارم به شما چون با زبون شما که گناه نکردم...
التماس دعا
ظهور آقا امام زمان عج رو هم فراموش نکنید😊
#مدافع
جنتالحسین«ع»:)
دم دمای سحره... خیلی التماس دعا داریم:)) میگن که اگه با زبان هایی که گناه نکرده باشی، دعا بکنی دعا
خداوندبهموسیفرمود:
بازبانیدعاکنکهباآنگناهنکردهباشی
تادعایتمستجابشود !!!
موسیعرضکرد
چگونه؟؟؟
خداوندفرمود:
بهدیگرانبگوبرایتدعاکنند
چونبازبانآنهاگناهنکرده ای!
#مدافع
شیطانکہبہسراغانسانمۍآید
مانندکسےاستکہیكقرقرهبزرگنخرا
براۍانسانمۍآورد
اگرسرنخراگرفتےوکشیدۍ
تا#قیامتبایدبکشے!
امااگررهاکردۍچونشیطانمتڪبراست
ناراحتمۍشودومۍرود🚶♂
-
-آیتاللهفاطمےنیا :)
#مدافع
اینطرفدستتوسلبهعبایشکهبمان؛
آنطرفحضرتصدیقهبودمنتظرش(:
‹علیولیالله›
#مدافع
آقا پسرا فاطمیه میشکنن
دخترا خانوما شبهای قدر
دخترها بابایی اند و پسرا غیرتی :))💔
#مدافع
enc_16729361428050180431948.mp3
2.74M
📌آزادی یعنی...
#محمد_اسداللهی
🖤🤍🖤
#مدافع