#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_بیستم_و_نهم
ــ آروم باش مرد
کمیل خیره به دایی اش گفت:
ــ چطور میتونم آروم باشم ،سمانه الان گوشه بازداشگاه نشسته میخوای آروم باشم
ــ اینقدر حرص بخوری نه قرصی که خوردی اثر میکنه نه مشکل سمانه حل میشه
ــ میدونم ،میدونم ولی دست خودم نیست.
ــ روی رفتارت تسلط داشته باش والا پرونده رو ازت میگیرن
ــ مگه دست خودشونه
محمد پشت خواهرزاده اش ایستاد و شانه هایش را ماساژ داد تا شاید کمی آرام شود.
ــ میدونم برای خودت منصب و جایگاه داری اما اینو بدون که بالاتر از تو هم هست
،به خاطر سمانه هم که شده ،آروم رفتار کن
کمیل که سرش را بین دستانش گرفته بود،زیر لب زمزمه کرد:
ــ اوضاع بهم ریخته ،سهرابی نیستش هرچقدر گشتیم نیست،احتماله اینکه فرار
کرده.
ــ سهرابی کیه؟
ــ یه آدم عوضی که به خاطر کاراش سمانه الان اینجاست
ــ سمانه فهمید کارت چیه؟دونست من از کارت خبر دارم
ــ آره فهمید خیلی شوکه شد،اما در مورد شما نه
ب*و*سه ای بر سر خواهرزاده ی دلباخته اش زد و با لبخند گفت:
ــ همه ی ما نگران سمانه ایم به خصوص من و تو که میدونم تو چه تله ی بزرگی
افتاده،ولی میدونم که میتونی و به خاطر سمانه هم که شده این پرونده رو با موفقیت
میبندی
کمیل لبخند تلخی از دلگرمی های دایی اش بر روی لبانش نشست،.
ــ من میخوام برم تو هم بلند شو برو خونه یکم استراحت کن
ــ نه اینجا میمونم
ــ تا کی؟
ــ تا وقتی که سمانه اینجا باشه
ــ دیوونه نشو،اینجوری کم میاری ،تو هم آدمی به استراحت نیاز داری
ــ نمیتونم ،برم خونه هم همه فکرم اینجاست،اینجا باشم بهتره
محمد از جایش برخاست و گفت:
ــ هر جور راحتی،کمکی خواستی حتما خبرم کن
کمیل فقط توانست سری تکان دهد.
با صدای بسته شدن در ،او هم چشمانش را بست....
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_سیم
از اتاق خارج شد،باور نمی کرد که کمیل تا بازداشگاه او را همراهی نکرده،درد اینکه
او را به بازداشگاه فرستاده بود ،داغونش کرده بود اما این کارش بدتر بود،با فشار
دست شرفی به دور بازویش "اخی" گفت.
به اخم های شرفی خیره شد،حیف که حال خوشی نداشت والا می دانست چطور
جواب این اخم و تخم های الان و تهمت های صبح را یک جا به او بدهد.
وارد راهرویی شدند ،که هر سمتش اتاقی بود،با ایستادن شرفی ،او هم ایستاد،شرفی
در مشکی رنگ را باز کرد گه صدای بدی داد مثل اینکه خیلی وقت بود که بازش
نکرده بودند ،اشاره کرد که وارد شود،سمانه چشم غره ای برایش رفت و وارد اتاق
کوچک شد.
با محکم بسته شدن در،صدای بلندی در فضای کوچک اتاق پیچید،اتاق در تاریکی
فرو رفته بود،سمانه که از تاریکی میترسید،تند تند زیر لب ذکر میگفت و با دست بر
روی دیوار می کشید تا شاید کلید برق را پیدا کند.
هر چه میگشت چراغی پیدا نمی کرد،دیگر از ترس گریه اش گرفته بود ،با لمس دیوار
،خودش را به گوشه ی اتاق رساند ،که با برخورد پایش به چیز ی،جیغ خفه ای کشید
،اما کمی بعد متوجه پتویی شد،نفس عمیقی کشید،به دیوار تکیه داد به اطراف نگاهی
کرد،کم کم توانسته بود که اطرافش را ببیند ،اما به صورت هاله ای کم رنگ،همه ی افکار ترسناک و داستان های ترسناکی که خودش و صغری براهم تعریف می
کرند،همزمان به ذهنش هجوم آوردند.
پاهایش به لرزش درآمدند،دیگر توانی برای ایستادن نداشت ،بر روی زمین نشست و
در کنج اتاق خودش را در آغوش گرفت،دلش گرفته بود از این تنهایی،از کمیل،از
سهرابی از همه.
احساس بدی بر دلش رخنه کرده بود،بغض گلویش را گرفته بود،دوست داشت فریاد
بزند ،زجه بزند تا شاید این بغضی که از صبح راه گلویش را بسته بود بشکند و بتواند
نفس راحتی بکشد،اما چطور...
چند ساعت گذشته بود؟پنج ساعت یا ده ساعت؟چند ساعت خانواده اش از او بی
خبر بودند،می دانست الان مادرش بی قرار بود،می دانست الان پدرش نگران
شده،می دانست برادرش الان در به در دنبال او می گشت ،می دانست که دایی و
یاسین پیگیر هستن،اما...
دستی به صورتش خیسش کشید،کی گریه کرده بود و خودش نمی دانست؟
الان نیاز داشت به آغوش گرم مادرش،که در آغوش مادرش فرو رود و حرف بزند و در
کنار حرف هایش از ب*و*سه هایی که مادر بر روی موهایش می کاشت،لذت ببرد،اما
الان در این اتاق تاریک و سرد تنها بود،قلبش بدجور فشرده شده بود،احساس می کرد که نفس کشیدن برایش سخت شده بود.
اشک هایش به شدت بر صورت سردش سرازیر می شدند،گریه های آرامش به هق هق تبدیل شده بودند اما او با دستانش جلوی دهانش را گرفت تا صدایش را خفه
کند،نمی خواست کسی شکستنش را ببیند،می دانست اینجا کسی نیست مادرانه به
داد او برسد....
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
https://abzarek.ir/service-p/msg/1079194
ناشناسمون:))
حرفی، سخنی، نصیحتی و... دارید بفرمایید😊
سر تا پا گوشیم:) 🌱
#مدافع
-بذار بگم با زبونِ ساده
همین حسین حسین هم از سرم زیاده
زهرا اجازه شو به هرکسی نداده...:)♥️
-حسینجانم
#مدافع
اگهعقلسالمباشهکهنمیتونیعاشقبشی
اگهعاشقنشیهمکهنمیتونیزندگیکنی!
#امام_حسین_قلبم❤️
#مدافع
گفت:
جـٰاماندهام🖐🏽!'
گفتم:جـٰاماندهڪسۍاست
ڪہحسیـندرزنـدگۍاش
جاۍندارد💔'
#کربلا
#مجنون_حسین
جنتالحسین«ع»:)
یڪگوشہازتمامۍ
ششگوشہاتحـسیـن
دارالــشفاۍدردغریبان
عالماسـت...🙂(:
#مجنون_حسین
30.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 #ماه_من_علي ٣
🎙 #حسين_طاهري
🖌 حميد رمى
🖌 نور آملي ، حيدري آل كثير
🎧 مهدى شكارچي
🖥 عليرضا طاهري
🗓 رمضان ۱۴۰۲
اشک تا باشد
وضو لازم ندارد نوکرت
غیر بغضی در گلو
لازم ندارد نوکرت
یا وجیهاً عندَربی
آبرویم را بخر
تا تو باشی
آبرو لازم ندارم نوکرت :))♥️
#صلیاللهعلیكیااباعبدالله #لبیک_یا_مهدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا راضی…
حسن راضی…
حسین راضی…
علی جانسفرهعــشقُ، تواینخونهتومیندازی!♥️ #لبیک_یا_مهدی
اینروزهاطرزِنگاههایمرتضی؛
باآخریننگاهِفاطمهمونمیزند(:
‹علیولیالله›
#مدافع
هرقدمیکهدرراهاستواریاینانقلاباسلامی
برمیدارید،یکقدمبهظهورحضرتمهدی . .
نزدیکترمیشوید ؛
- #حضرتآقامیفرمایند
#مدافع
دم دمای سحره...
خیلی التماس دعا داریم:))
میگن که اگه با زبان هایی که گناه نکرده باشی، دعا بکنی دعات مستجابه، پس من میسپارم به شما چون با زبون شما که گناه نکردم...
التماس دعا
ظهور آقا امام زمان عج رو هم فراموش نکنید😊
#مدافع
جنتالحسین«ع»:)
دم دمای سحره... خیلی التماس دعا داریم:)) میگن که اگه با زبان هایی که گناه نکرده باشی، دعا بکنی دعا
خداوندبهموسیفرمود:
بازبانیدعاکنکهباآنگناهنکردهباشی
تادعایتمستجابشود !!!
موسیعرضکرد
چگونه؟؟؟
خداوندفرمود:
بهدیگرانبگوبرایتدعاکنند
چونبازبانآنهاگناهنکرده ای!
#مدافع
شیطانکہبہسراغانسانمۍآید
مانندکسےاستکہیكقرقرهبزرگنخرا
براۍانسانمۍآورد
اگرسرنخراگرفتےوکشیدۍ
تا#قیامتبایدبکشے!
امااگررهاکردۍچونشیطانمتڪبراست
ناراحتمۍشودومۍرود🚶♂
-
-آیتاللهفاطمےنیا :)
#مدافع
اینطرفدستتوسلبهعبایشکهبمان؛
آنطرفحضرتصدیقهبودمنتظرش(:
‹علیولیالله›
#مدافع
آقا پسرا فاطمیه میشکنن
دخترا خانوما شبهای قدر
دخترها بابایی اند و پسرا غیرتی :))💔
#مدافع
enc_16729361428050180431948.mp3
2.74M
📌آزادی یعنی...
#محمد_اسداللهی
🖤🤍🖤
#مدافع
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_سی_و_یکم
کمیل عصبی مشتی بر روی میز زد،امیرعلی با شتاب به سمتش رفت و بازویش را
گرفت و گفت:
ــ آروم باش مرد مومن
ــ چطور آروم باشم، فرار سهرابی کم بود،این روزنانه ها و نشریه هاچیه؟؟
ــ نمیدونم والا،منم فک میکردم قضیه ی خیلی ساده ای که زودی تموم میشه
میره،اما مثل اینکه اینطورنیست،اینکه دارن نشریه پخش میکنن خیلی
عجیبه،همیشه فعالیت های ضد انقلابی مجازی بوده،تعجب میکنم الان دارن نشریه و
سخنرانی میدن بیرون
ــ یه حدسایی میزنم اما باید یکم بیشتر تحقیق کنیم، بگو خانم شرفی ،خانم
حسینی رو بیاره اتاق بازجویی
ــ به نظرم خبردار نشه بهتره؟بلاخره روحیه اشو میبازه
ــ مجبورم امیرعلی،شاید از چیزی خبر دار باشه
ــ شاید،من برم هماهنگ کنم!!
با خروج امیر علی از اتاق،سریع چند نمونه از نشریه ها را برداشت و از اتاق خارج
شد،قبل از اتاق بازجویی به اتاق گروه خودش رفت و پرونده ای که امیرعلی به او
تحویل داده بود ،را با توضیحات به گروه تحویل داد و روند کار را برایشان توضیح داد
و بعد از اطمینان از اینکه همه ی کارها به خوبی در حال انجام هستند ،به اتاق باز
جویی رفت.
با دیدن سمانه احساس کرد قلبش فشرده شد،از چشمان پف شده و سرخش ،سخت
نبود فهمیدن اینکه دیشب حال بدی داشته.
با ناراحتی روی صندلی نشست،منتظر ماند سمانه حرفی بزند اما سمانه حرفی برای
گفتن نداشت!
ــ سلام،خوبید؟
ــ سلام ،به نظرتون خوب به نظر میرسم؟
ــ باید باهم حرف بزنیم
ــ گوش میدم
کمیل نشریه ها را روبه روی سمانه گذاشت:
ــ در مورد اینا چی میدونی؟
سمانه نگاهی به آن ها انداخت ،با دیدن متن های ضد نظام،که کلی حرف دروغ در
مورد جنایات دروغین نظام بود،چشمانش از تعجب گرد شده اند،
کمیل با این عکس العمل مطمئن شد که سمانه از این نشریه ها بی خبر هستش.
ــ اینا چین دیگه؟
ــ میدونی اینارو کجا پیدا کردیم؟؟
ــ کجا؟
ــ تو اتاق کارت....
سمانه شوکه به کمیل خیره شد و زمزمه کرد:
ــ چی؟
ــ امروز چند نفرو فرستادم تا پوستر و cdکه سهرابی بهت داده بیارن،اما تو دفترت
ازشون خبری نبود.
ــ غیر ممکنه،من خودم گذاشتمشون روی فایل کنار کمد. من برا چی باید دروغ بگم
آخه؟
کمیل اخمی بین ابروانش نشست!
ــ من نگفتم دروغ میگید ،چیزی نبوده،یعنی برشون داشتن تا به دست ما
نرسن،موقع گشتن چندتا بسته برگه A4پیدا میکنن که وقتی بازشون میکنن،این
نشریه ها رو پیدا میکنن
ــ وای خدای من،بشیری
ــ بشیری کیه؟
ــ بشیری یکی از آقایونی که تازه شروع به همکاری کرده،اون روز که اومدم تو اتاق
دیدم بدون اجازه رفته تو اتاق ،وقتی هم پرسیدم گفت آقای سهرابی گفت برای
کارای فرهنگی و انتخابات برگه بیارم براتون ،با اینکه من برای کارام به برگه نیاز
نداشتم مخصوصا اون مقدار زیاد.
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده