✍قسمت دوم ؛
«بابا به کمّیت نیست که! به کیفیته. تو اگه تو طول یازده ماه سال، با قرآن مأنوس باشی، اثرگذارتره! تا اینجوری mp3 پدر چشماتو دربیاری.»
هر یک آیه، یک ختم قرآن. یک شب قدر، بهتر از هزار ماه. معادل تقریبی ۸۳ سال. یعنی یک عمر...
این بهتوانرسیدن حتما باید دلیلی داشته باشد...
جای کل سال؟! در همین یک ماه میشود جای کل عمر زندگی کرد. حتی گاهی فکر میکنم رمضان این قدرت را دارد که با آن گذشته را دوباره ساخت و آیندهی نیامده را جبران کرد.
«یهو کجا میری حالا؟! وایسا متنی که نوشتی ویرایش کن!»
دارد روز اول ماه رمضان، ماه «خیرَ شهرٍ فی الایّام و الساعات»، تمام میشود...
تلاطمی در سینهام هست که انگار هزار کار نکرده دارم. قدر هزار سال...
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#از_هرچه_به_غیر_تو_الهی_العفو
روز اول ماه مبارک رمضان قرآن را برداشتم. شروع به خواندن جزء اول کردم.
بچهها بازی میکنند. سید حسین سه ساله، محیاسادات هفت ساله را عصبی میکند. سیدحسین انرژی زیادی دارد و همه را عصبی میکند!!!
محیاسادات اکثرا با سیدحسین سر جنگ و بحث دارد و من ورد زبانم شده «مهربون باش، بحث نکنید، باز شروع نکنید، با هم دوست باشید، کتکش نزن و ... »
و انتظاری فراتر از سن دختر بزرگم دارم که هر چقدر اذیت شد، اذیت نکند!
ولی بالاخره آنقدر با هم کشمکش داشتند که من منفجر شدم و همانطور که قرآن در دستم بود، خشمم را سر این بندههای کوچک ریختم.
از خودم شرمنده بودم.
میخواستم قرآن را کنار بگذارم. با این خشم بیمورد از قرآن خجالت میکشیدم. بچهها هنوز گریه میکردند. حتی نرگس سادات سه ساله هم که کتک نخورده بود گریه میکرد...
با خودم گفتم اشتباه قبلی، دلیل اشتباه بعدی نیست.
شروع به خواندن کردم. به آیهی ۴۳ سورهی بقره رسیده بودم؛
«أَتَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَتَنْسَوْنَ أَنْفُسَكُمْ وَأَنْتُمْ تَتْلُونَ الْكِتَابَ أَفَلَا تَعْقِلُونَ»
آيا مردم را به نیکی دعوت میکنید و خودتان را فراموش میکنید در حالی که کتاب آسمانی میخوانید؟ آيا فکر نمیکنید؟
تمام سفارشاتم به بچهها از ذهنم گذشت و این که همین الان همه را زیر پا گذاشتم.
ادامه در قسمت دوم 👇
✍قسمت دوم؛
«وَاسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ وَإِنَّهَا لَكَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَى الْخَاشِعِينَ»
از صبر کردن و نماز خواندن کمک بگیرید و البته این خیلی سخت است، مگر بر کسانی که خاشع باشند.
«الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلَاقُوا رَبِّهِمْ وَأَنَّهُمْ إِلَيْهِ رَاجِعُونَ»
همان کسانی که یقین دارند که پروردگارشان را ملاقات می.کنند و به سوی او باز میگردند...
و من خاشع نبودم. 😔
اگر یقین داشته باشم که پروردگارم را ملاقات خواهم کرد، چطور از خطای بچههایم نمیگذرم؟ چطور بزرگوارانه رفتار نمیکنم؟ چطور انتظار دارم که خداوند مرا با خطاها و گناهانم بپذیرد؟!
الهی العفو...
هر روز العفو...
تا وقتی که وجودم به دریای تو متصل نشده و هر سنگ کوچکی آن را متلاطم میکند، از تمام تلاطمها العفو...
#جان_را_چه_خوشی_باشد_بیصحبت_جانانه
#سیده_حوراء_صداقت
با جان و جهان همراه باشید؛🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#با_کریمان_کارها_دشوار_نیست
«بِمُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ فَاسْتَنْقِذْنِى، وَبِرَحْمَتِكَ فَخَلِّصْنِى»
نجاتم بده ...
چه کنم جان و جهان را؟! 🌱
💠
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan💠
#مهرمادرانه
یک سالی میشد که در بستر بیماری بودم و از مادرانه دور...
دراز کشیده بودم که یاد یکی از آرامشبخشترین دوستان جمع مادرانه افتادم، جلسات ابتدایی مادرانه و آن جمع دوستداشتنی...
گوشیام را برداشتم و پیامی فرستادم، از بیماری و روزهایی که گذشت...
گرچه حال جسمیام بهتر شده بود ولی روحم درهمشکسته بود، خستهتر از آن بودم که بتوانم تنهایی ازجا بلند شوم...
بله را روی گوشی نصب کردم و دوباره گروههای مادرانه جای خود را در برنامهی روزانهام باز کرد. ولی آن روزها دیگر هیچ چیز حالم را خوب نمیکرد و ردّ شادی بر لبانم نمینشست، حتی چیزهایی که قبلا حالم را بهتر میکرد...
دنبال شاد شدن روح خودم میگشتم که با «مهر مادرانه» آشنا شدم. احساس کردم گمشدهام را پیدا کردهام.
به مسئول گروه پیام دادم و گفتم اگر کاری داشتید من در خدمتم. نمیدانستم بعد چه میشود، فقط احساس میکردم باید شروع کنم...
تا اینکه یک روز مسئول مهر مادرانه تماس گرفت و صحبت کردیم.
صحبت از شاد کردن و انرژی دادن به مادرهای چند فرزندی، باردار و شیرده خیلی زیبا بود؛ احساس کردم تغییر آغاز شده و بعد از یک سال کم کم شادی راه خودش را پیدا کرده...
بسم الله گفتم و اعلام حضور کردم ولی اینبار انگار خودم نبودم، نه ترس از سرگیجه داشتم و نه ترس افتادن. ندایی از درونم میگفت: «فقط رو به جلو حرکت کن.»
بستههای ارزاق، درب منزل آورده میشد و من بستهبندی میکردم و اسم مددجوها را روی آنها میچسباندم. در دلم هیاهو بود.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم ؛
آنقدر این حس خوب بود که وصفنشدنی است، نمیتوانم آن را بازگو کنم.
پسرم که همیشه مادرش را خوابیده دیده بود، میخندید و با ذوق میگفت: «مامان شدی مثل قبلت.»
بستههای سنگین برنج را بلند میکرد و وقتی میگفتم: «عزیزم سنگینه»، میگفت: «مامان خیلی خوشحالم دارم کمک میکنم.»
روز موعود رسید و دوستان هر کدام قبول زحمت کردند و برای بردن ارزاق درب منازل مددجوها، من پر انرژیتر ادامه دادم و میدیدم که خداوند حواسش به من هست.
دیدن یک رفیق قدیمی وقتی برای بردن ارزاق آمده بود حالم را بهتر و انرژیام را دو چندان کرد.
کمی بعد وقتی وارد اتاق شدم، دیدم که بستهها تمام شده و همه اسامی تیک خورده و تمام! دلم گرفت که چقدر زود تمام شد.
اما مسیر دوباره باز شده بود، شادی راه خودش را پیدا کرده بود و حالا گمشدهی من در دستانم بود...
الحمدلله علی کل نعمه🤲
#سیده_هدی_حسینی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#ما_یتیمیم_و_اسیریم_و_فقیر_ای_باران
«أللّهُم أدخِل علی أهلِ القُبورِ السُّرور...»
بیا و با آمدنت، شادی و سرور را بر ما قبرستاننشینانِ عادات سخیف بباران..
بیا تا دیگر کسی فقیر و گرسنه و عریان نباشد،
و مقروض و غمزده،
و غریب و اسیر و مریض...
بیا ای أحسن الحالِ همهی عالمیان!...
#یا_أیُّها_العزیز
جانِ جهان کجاستی؟!🕊
https://ble.ir/janojahan
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://rubika.ir/janojahaan
#همنام_خدیجه(س)
سر خیابانمان که رسیده بود، زنگ زد که «تو خونه گوجه دارین؟ تخممرغ چی؟» داشتم مِنّ و مِن میکردم تا منظورش را بفهمم و بعد جواب بدهم. سپیده زود حرفش را ادامه داد که «نونِ تازه گرفتم. سبزی خوردن هم تو خونه داشتیم. برداشتم دارم میام خونهتون. افطار مهمون نیستین؟ با هم املت بخوریم!»
ذوق کردم از برنامهریزی مهربانانهاش. در خانه چشم گرداندم ببینم خیلی اوضاع درب و داغان است یا میشود زود مرتبش کرد.
- وای سپیده! چه فکر عالیای کردی! نه، مهمون نیستیم. خیلی هم خوشحال میشیم.
- ببخشید دیگه خودمونو مهمون کردیم.
- تا باشه از این مهمونا!
گوشی به دست، تند تند سفره ناهار بچهها را جمع میکنم.
- حالا نگفتی،گوجه و تخممرغ دارین یا بخرم؟
- املت چیه؟! یه غذای درست و حسابی میپزم.
- حرفشم نزن. فقط املت. قبول نکنی، سر و ته میکنم برمیگردم.
میروم سمت یخچال. تخممرغ زیاد داریم، اما در سبد گوجهها، دو گوجه پیر و فرتوت، خسته و دلشکسته به گوشه سبد تکیه دادهاند.
- تخممرغ داریم، اما زحمت گوجه رو باید بکشی.
- روی چشمم. چیز دیگه لازم ندارین؟
- سپیده و بچههاش رو لازم داشتیم که خدا از غیب رسوند!
امروز که من سحر خواب مانده بودم و بیحال بودم، خدا سپیده را راهی خانه ما کرد تا بعدازظهر روزهداری یک مادر شیرده راحتتر سپری شود. وقتی مهمان داریم، زهرا حواسش پرت میشود و کمتر پاپی من میشود.
آشپزخانه و هال را جمع و جور کردهام که سپیده زنگ خانه را میزند. اتاق بچهها نامرتب باشد، خیلی خجالت نمیکشم. خودش مادر است، میداند که طول عمر تمیز ماندن اتاق بچهها، به ثانیه هم نمیرسد.
ادامه در قسمت دوم👇
✍قسمت دوم؛
علی من و فاطمه دختر سپیده، تقریبا همسن هستند. هر دو امسال کلاس دومیاند. بساط بازی فکری را گوشه هال پهن کردهاند و حسابی مشغولند. علی یادش میآید که ریاکاری را شروع کند!
- من روزهام ها!
- منم روزهام.
- روزه واقعی یا کله گنجشکی؟
- کله گنجشکی! اما پریروز واقعی گرفتم.
علی که خود را در آستانه باخت در میدان رقابت میبیند، میگوید: «خوب شما دخترا کمتر گشنهتون میشه. بخاطر همین خدا گفته از ۹ سالگی روزه بگیرین.» بعد هم فوری بحث را عوض میکند.
- مامان! سیزده بدر عید فطر میشه؟
فاطمه زودتر از من جواب میدهد.
- نه بابا! بعدشم روزه ادامه داره.
رو میکند به مامانش که در حال خواندن قرآن است و میپرسد:
- مامان! تا آخر ماه رمضون مدرسه تعطیله؟
طفلی بچه در کل عمر دانشآموزیاش اینقدر به خاطر کرونا، آلودگی، برف، گاز، شهاب سنگ، حمله مغول، فوران آتشفشان و هزار تا چیز دیگر تعطیل بوده که فکر میکند تا آخر ماه مبارک، مدرسه تعطیل است!
- نه دخترم. مدرسه از چهاردهم فروردین بازه.
چه خوب است که امسال بعد از تعطیلات عید، ماه مبارک ادامه دارد. همیشه وقتی تعطیلات تمام میشد، دلمان میگرفت. اما امسال، دلمان به ماه رمضان گرم است.
خدیجه دختر دوم سپیده، شوت محکمی میزند و توپ مستقیم به مغز سر من اصابت میکند. از این صحنه غشغش میخندد. سپیده میگوید:
- خدیجه! باید معذرت خواهی کنی، نه اینکه بزنی زیر خنده.
خدیجه سه ساله است اما دختر پرجنب و جوشی است و پا به پای سجاد پنج ساله من، فوتبال بازی میکند. زهرا هم انگار داور باشد و پول گرفته باشد که یک لحظه چشم از روی توپ برندارد، همراه با حرکت توپ، چهار دست و پا این طرف و آن طرف میرود.
زیر لب تکرار میکنم «خدیجه، خدیجه». سپیده میگوید «خَديجَةُ وَ أيْنَ مِثْلُ خَديجَةَ؟» دلم به یاد حضرت خدیجه غنج میزند. «خديجه و كجاست مثل خديجه؟ او مرا تصديق كرد، آنگاه كه مردم مرا تكذيب نمودند و با مال خود مرا بر دين خدا ياري كرد».
- سپیده! از اینکه اسم دخترت رو گذاشتی خدیجه چه احساسی داری؟
- خوشحالم، خیلی.
- هیچ وقت کسی بهت چیز منفیای نگفته؟
- خیلی کم. یه بار یکی بهم گفت «نمیشد با اسم دخترت کار فرهنگی نکنی؟! یه اسم امروزی براش میذاشتی!»
- ناراحت شدی از حرفش؟
- نه بابا! من اینقدر حضرت خدیجه رو دوس دارم که هر بار اسم خدیجه رو صدا میزنم، انگار عسل گذاشته باشم تو دهنم. کامم شیرین میشه از یاد اون زن عزیز!
- واقعا رابطه قلبی پیامبر با حضرت خدیجه، خیلی لطیف بوده. یه احساس مادر و فرزندی دلپذیری دارم نسبت به حضرت خدیجه.
- اوهوم، منم ...
صدای برخورد توپ با سر زهرا حرفمان را قطع میکند. زهرا گریه مظلومانهای میکند. میدوم بغلش میکنم تا از مهلکه نجاتش دهم.
سپیده برای زهرا سیب رنده میکند و پی حرف قبلی را میگیرد.
- کیف میکنم با اسم بچههامون. هر کدوم رو که صدا میزنیم، یاد یه آدم خیلی خوب میپیچه توی خونه، یه آدم خدایی!
- آخ گفتی. من وقتی شبها با اسم بچهها براشون لالایی میخونم، خودم یه دور میرم نجف و مدینه و کربلا.
- خدایا به این مائده اونقدر بچه بده که شبها کل سامرا و کاظمین و مشهد و قم رو هم زیارت کنه!
از این حرف سپیده، بلند بلند میخندم!
- الهی آمین!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادوم_خونه_پستهی_خندون
نشسته بود و داشت دعوای بین خودش و بچهها را برای بابایش تعریف میکرد.
در بین حرفهایش گفت: «... فلان کار رو انجام داد و دلش رو شکست!» 💔
پدرش که میخواست ببیند واقعا معنی جمله را میداند یا نه، پرسید: «یعنی چی شد؟
مگه دل آدم ظرفه که بشکنه؟»
پسرک جواب داد: «نههههههه! یعنی اونجایی که همدیگه رو باهاش دوست داریم پر از غم شد!»
🌱 سخن از جان و جهان در جان و جهان
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
صبح دختر سه ساله رو فرستادم باباش رو با بوس و ناز بیدار کنه ...
پدر فرمودند: بذار یه کش و قوسی بیام بعد بلند میشم ...
دخترک اومد و از کشو قرص برداشت و برد برای بابا!
میگم: قرص برای چی؟
میگه: بابا گفته از کشو قرص بیار بعد بلند میشم!
#مرجان_الماسی
سخن از جان و جهان در جان و جهان 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#یک_دورهمی_آجیلی
«من که روم نمیشه!»
این را سمانه گفت در حالی که چشمهایش به دهان زهرا بود تا ببیند او چه میگوید.
زهرا که دستش زیر چانهاش بود، لبهایش را جمع کرد و نگاهش را دوخت به گلدان روی میز.
من از مشکلات زهرا باخبر بودم. میدانستم هنوز قسطهای خانهی شصت متریشان تمام نشده و
همسرش با دو شیفت کار باز هم بدهکار این و آن است.
او اما ساکتتر از بقیه بود و حرفی نمیزد. در حالی که کتاب روی میز را بیهدف ورق میزد، گفت: «من تابع جمعم».
برخلاف زهرا، مینا پر سر و صدا بود و مثل همیشه شاکی و منتظر تا حرفی پیش بیاید و او شروع کند زمین و زمان را مقصر بداند.
«آخه مینا! اینکه بخوایم آجیلو از سفرهی عید حذف کنیم چه ربطی داره به اغتشاشات؟! تو همش ... اصلا ولش کن من دیرمه باید برم»
این را محدثه با قیافهای درهم گفت و حرفش را زده نزده سوئیچ ماشین جدیدش را از روی میز برداشت و خداحافظی کرد و رفت.
برای او خریدن چند کیلو آجیل چهار مغز، حکم خریدن چیتوز موتوری را داشت ولی او هم موافق من بود؛ موافق «نه به آجیل».
نازنین دستش را انداخت دور گردنم و با لبخند همیشگیاش گفت: «هر چی تو بگی عزیزم». با او از دوران راهنمایی دوست هستم، یک دوستی دیرینه، یک محبت عمیق.
ندا هم که طبق معمول از اول بحث سرش توی گوشی بود، هیچ نظری نداد. اصلا دلمشغولیهایش جنس دیگری داشت. همهی فکر و ذکرش حرف زدن در مورد جدیدترین رنگ مو و بهروزترین برندها و صبح تا شب گشتن در این پیج و آن پیج و پیدا کردن آنها بود.
ادامه در قسمت دوم ؛