#قرار_عاشقی
نیمه شعبان ۱۵سالگی، سالی که مدرسه نمیرفتم و قرآن حفظ میکردم، پایم به دوستی با بچه مذهبیهایی باز شد که قبلا شبیهشان را ندیده بودم.
برای نیمه شعبان کلی جشن داشتند. ده روز قبل تا یک هفته بعد. حتی بیشتر از این. جشنهای خلاقانه و باشکوه، پذیراییهای مفصل، تئاترهای جاندار، مداحهای جذاب با مداحیهای ماندگار و ... .
امام زمان آن سال برایم پدیدهای شاد، شیرین و دستیافتنی شد، میتوانستم به او نزدیک شوم، با او حرف بزنم و خودم را در دوران ظهورش تصور کنم. توی یکی از جشنها، سخنران از همهمان قول گرفت که یک ساعت مشخص از روز برویم یک گوشهای، یک دقیقه با امام زمان حرف بزنیم. سریع همان توی جلسه چشمم را بستم و قول دادم.
آنقدر این حسهای جدیدی که تجربه میکردم، جالب بود که روز نیمه شعبان سال ۱۳۸۷ (که نمیدانم قمریاش میشود سال چند!) سیمکارت ایرانسلم را با کانتکتهای مذکرش، یکجا درآوردم و انداختم یک گوشه و یک سیمکارت همراه اول پاک جایش انداختم.
و ماجرای قرارهای ساعت ۲۴:۰۰ ما آغاز شد. هر شب یک دقیقه...
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
- امام زمان، سلام. امروز روز خوبی بود.
- امام زمان! امروز اتفاق خاصی نیفتاد، خودت که دیدی.
- سلام عزیز دل زهرا. آه از دوران فراق بین ما، اباصالح التماس دعا هر کجا رفتی، یاد ما هم باش..
- آقاجان من دارم خماری سیم کارتم رو میکشم، درد داره. کمک کن. دارم دق میکنم. میخوام برگردم عقب. نگذار. خب؟ الغوث، بغل، کمک. نمیکشم... های های های
- آقا این هفته اومدیم قم، میخوای برات شعر «منتظرم منتظرم تا فصل همعهدی بیاد» رو بخونم؟
- امام عزیزم، دوستت دارم. مامان میگه برم بخوابم.
- دلم گرفته، ای همنفس، پرم شکسته، تو این قفس...
- صبح دعای ندبه خوندم دیدی؟ خیلی خوب بود واقعا. أینَ الحَسَنُ؟ أینَ الحُسَین؟ شنبه اولین امتحان رو داریم، یه کمکی میشه؟
- آقا دیدین تو این آهنگ جدیده؟ میگه: «توی راه مدرسه، ذکر لبی، صاحب الزمان، صاحب الزمان» منم تصمیم دارم از این به بعد توی راه مدرسه، صداتون کنم. ممنون که میشنوین.
- من دلم خیلی سیمکارتم رو میخواد... دعا میکنی برام که نرم سراغش؟ که یاهو مسنجرم تبدیل نشه به همون سیمکارت قبلی؟ دیگه بیشتر از این باز نکنم. کمک کن. خب؟ ۴ماه از قرارهای یک دقیقهایمون مونده . تو کمکم کن انقدر غصه نخورم. اصلا میخوای تا آخر عمر تمدیدش کنم؟!
تمام شد. قولی که به خانم سخنران مجلس نیمه شعبان دادم تمام شد. من از آن دوستان و جشنهای ویژهشان دور شدم، ولی از قول و قرارم نه...
رفتم دبیرستان. بدون سیم کارت قبلی.
یک سال قرارهایم با آقا نتیجه داد.
#س._ب.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روایت_یک_جشن_خودمانی
میخواستیم با بچههای مادرانه محلهمان، توی پارک جشن نیمه شعبان بگیریم. بودجهای نداشتیم اما برایمان مهم بود هرچقدر هم که ساده، اما جشن را برگزار کنیم.
رفتم شکلات بخرم. توی مغازه داشتم قیمتها را میپرسیدم و چانه میزدم که برای جشن نیمه شعبان ارزانتر بدهند. خانمی که آمده بود خرید کند، پرسید: «برای کجا میخوای پخش کنی؟»
گفتم: «همین پارک روبرو!»
یک تراول پنجاه تومانی درآورد و گفت: «اینم بگیر شکلات بخر.»
و هر چه گفتم خودتان هم بیایید و توی جشن شرکت کنید، نیامد. همینقدر ساده و بیآلایش بانی جشنی شد که خودش در آن حضور نداشت.
موقع کارت کشیدن هم آقای مغازهدار پنجاهتومان کمتر کشید و گفت: «اینم از جیب خودم!»
و من ذوقزده گفتم: «قبول باشه إنشاءالله.»
وسط جشن هم خانمی از راه رسید و گفت: «چی بگیرم برای بچهها؟»
گفتم: «نمیدونم. ما شکلات دادیم و بادکنک.»
رفت مغازه و با یک کارتن شیرین عسل برگشت. گفت: «بگین برای ظهور دعا کنن!»
همینقدر ساده و زیبا خودشان کمک کردند و جشن خوبی برپا شد الحمدلله...
#فاطمه_فرزانگان
#مادرانه_محله_گلبرگ_شهید_مدنی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#ما_برای_جاودانه_ماندن_این_عشقِ_پاک_رنج_دوران_بردهایم
پسرک کنار تخت بابابزرگ که مدتهاست در بستر است، نشسته بود. من هم روی صندلی کنار تختش نشستم.
صدای اخبار تلویزیون را میشنود که در مورد انتخابات گزارش پخش میکند.
میپرسد: «کی انتخاباته؟»
پسرک پاسخ میدهد: «۱۱ اسفند! هنوز خیلی وقت داره.»
میگوید: «منو ببرید پای صندوق رأی، میخوام رأی بدم.»
پسرک تعجب میکند: «مامان! واقعا بابابزرگ با این شرایط میتونه بره رأی بده؟!»
دوباره حرفش را تکرار میکند: «من میخوام برم پای صندوقای رأی.»
صدای همسرجان بلند میشود: «چشم حتما! میریم. شما نگران نباش. نشد صندوق سیار میاریم برات که بتونی رأی بدی.»
خدا را شاکریم بابت وجود بزرگانی که تحت هر شرایطی پای این انقلاب هستند. سایهشان مستدام🤲
#کبری_شمسالدینی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#در_انتظار_تو_چشمم_سپید_گشت_و_غمی_نیست
#اگر_قبول_تو_افتد_فدای_چشم_سیاهت
پدربزرگم را خدا عمر با عزت بدهد؛ بیش از پنجاه سال است که نیمه شعبان برای امام زمان(عجّل الله فرجه) جشن میگیرد.
از آن سالهای دور که با کاغذ کشی و چیدن گلدان در کوچه و چراغ زنبوری، تا این سالها که طاق نصرت علم میکند و کوچه را ریسه میکشد و مولودیخوان دعوت میکند.
به جز آن دو سال کرونا که البته چراغانی کرد ولی چه سوت و کور بود کوچه، انگار همه جا گرد غم پاشیده شده بود.
آقاجانم که الان -چشمم کف پایش- ۹۲ سال دارد، این روزها دوباره در تکاپوی جشن نیمه شعبان است؛ میان کوچه به عصایش تکیه داده و مراقب است که نوههایش کارشان را درست انجام دهند، کسی از زیر کار در نرود و کار جشن امسال به سامان برسد.
یادم است چند سال پیش سه تا نتیجهی تُپلش را که یکیشان پسر من بود، گذاشته بود مسئول شیرکاکائو و شیرینی؛ انگار که گوشت را سپرده باشی دست گربه!
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
این سه تا بچه پا به پای مهمانهای جشن
شیرکاکائو و شیرینی خورده بودند، انگار واجب بوده برای اینکه مهمانها خجالت نکشند همه را در خوردن همراهی کنند!
نمیدانم آن شب مهمان از همیشه بیشتر آمده بود یا اینکه این سه تفنگدار، آنقدر خورده بودند که مجبور شدند برای فردا شب دوباره بروند و شیر و شیرینی تهیه کنند.
دایی کوچیکه که آن سالها رزمنده بود فقط شانزده سال از من بزرگتر است؛ یعنی در این عکس شانزده ساله است. پسرخالهاش تازه شهید شده بود،برای همین شب عید لباس تیره پوشیده.
آن قدیمها یادم میآید عکس بزرگ شهدا روی سهپایههای چوبی جزء جدا نشدنی تزیینات جشن نیمه شعبان بود. شهدا آبروی مجلس ما بودند تا نظر امام هم بر ما بیفتد.
مادربزرگم تا وقتی روی پا بود از اول ماه شعبان که بساط چراغانی از انبار بیرون میآمد، هر روز نثار قدمهای امام زمان منقل اسپندش به راه بود.
سرخی زغال گداختهی توی منقل و دود اسپند هم جزئی از چراغانی آقاجان حساب میشد.
مادربزرگ -مامان اقدس- چند سالی است دیگر پاهایش رمق ندارد تا خودش پای منقل بایستد، فقط به نوهها سفارش اسپند را میکند تا خیالش راحت باشد که حواسشان هست دود به پا کنند.
امسال اما مامان اقدس در هشتاد و هفتمین شب نیمه شعبان عمرش، تازه از بیمارستان مرخص شده و حال خوشی ندارد.
توی چشمهای کمفروغش غمیست که ترجمهاش کار چندان سختی نیست:
«نکند روزی من نباشم و آقا بیاید و نوه و نتیجهها بساط اسپند از یادشان برود...»
#سیده_زینب_فاطمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#زندگی_دوختنِ_شادی_هاست_و_به_تن__کردنِ_پیراهنِ_گل_دارِ_اُمید.
کز کرده گوشهای از کشو و خودش را زیر کلی پیراهن دیگر قایم کرده است.
پر شده از چروکهایی که هر کدامشان از دانه دانهٔ روزهای تنهایی به جانش افتاده است.
گمان میکنم پیراهنی که اینهمه مدت من و امانتم را بغل گرفته بود و حالا دیگر کنار گذاشته شده و پوشیده نمیشود هم افسردگی پس از زایمان گرفته است.
یادم میافتد به روزی که به بازار رفتم تا پارچهای بخرم و مامان برایم اولین پیراهن بارداری را بدوزد. توی دلم میگفتم: «جنس و پارچهش محکم باشه، شیرین پنج، شش حاملگی میخوام بپوشمش.»
فروشنده که معلوم بود از اول صبح مگس پرانده، پارچههای دلبرش را یکییکی روی میز پهن میکرد تا مِهر یکی در دل ما کارگر بیفتد و دستخالی از مغازهاش نرویم.
دیگر وقتی یک پایمان را بیرون مغازه گذاشته بودیم و پای دیگرمان هنوز توی مغازه بود، جمله طلاییاش را گفت: «من ساداتم دستم خوبه، انشاالله به خیر میپوشین. ازم خرید کنین.»
همین که برگشتم تا جواب بدهم، چشمم به طاقهٔ پارچهٔ پشت سرش افتاد که زیر سایه خوب دیده نمیشد.
تا روی میز پهن شد، گلهای صورتی و ارغوانیاش دلم را برد.
همینکه گفت «بافت کاشانه» هم، مهرش را بیشتر به دلم انداخت.
انگار در بین کلی آدم چینی و ترکیهای یک هموطن پیدا کردم که حرفهایش را میفهمم. گلهایش برایم به جای چینی با لهجه کاشی حرف میزدند.
کلی گل صورتی و ارغوانیِ ریز روی زمینه سبز کمرنگ، شد پیراهنِ بالاتنه کوتاه، با یقهٔ چپ و راستی.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
عاشق چینهای ریز کمرش و کمربندش بودم.
قدّش تا زیر زانو میآمد، آستینش هم قدّ آرنج بود.
همیشه میپوشیدمش.
حمام به حمام در میآوردمش تا تنی به آب بزند و تا خشک میشد دوباره تنم میکردم.
صبح روزی که به بیمارستان رفتم، پشت در اتاق آویزانش کردم. بیست روز بعد که به خانه برگشتم همانجا منتظرم بود.
تا دیدمش بغلش کردم و اشکم درآمد.
دلم برای بارداریام تنگ شده بود.
پوشیدمش اما انگار جای چیزی خالی بود!
چندبار وقتی میخواستم پسرم را شیر بدهم، یقهاش کمی شکافته شد.
حقیقت را پذیرفتم، دیگر حامله نبودم و پیراهن حاملگی برایم بیش از حد گشاد بود.
اول آویزانش کردم پشت در اتاق، بین لباسهایی که هر روز میپوشم، کمی بعد آویزانش کردم توی کمددیواری بین لباسهایی که گاهی به آنها سر میزنم.
اما یادم نمیآید کی داخل این کشو گذاشتمش؟!
بین لباسهای غیر قابل استفاده. شاید خودش، خودش را دور انداخته بود.
یک روز از توی کمد سُر خورده داخل این کشو و خودش را زیر لباسهای دیگر پنهان کرده است.
یادم میآید همیشه توی خانهتکانی چیزهایی که مدتها گم شده بودند، پیدا میشد.
مثل این پیراهن و حس نابِ برای اولین بار مادر شدن...
#زینب_حاتم_پور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#شما_رأی_میدی؟!
سن و سالِ دخترک به بیست سال بیشتر نمیخورد.
از قاب تلویزیون میدیدمش. مقنعهی سورمهای پوشیده بود.
مجری از او پرسید: «شما رای میدی؟»
دختر، محکم کلمهی «نه» را به صحن علنی برنامه پرتاب کرد.
پرتابش آنقدر قوی بود که از مستطیل سیاه چهل و نُه اینچمان آمد و خورد به مغزم. وسط پذیرایی خانه ایستاده بودم، اما دردم گرفت.
مغزم تکان خورده بود؟
چرا؟ چرا؟ چرا؟
تمامِ نورونهای مغزم فقط سه حرف را یادش مانده بود؛ چ وَ ر وَ ا
«چرا رای بدم؟
چرا همه چی گرونه؟
چرا چند ماهه که با سه فرزند، نمیتونیم ماشین بخریم؟
چرا چهار سال پیش که رای دادیم، کشور گل و بلبل نشد؟»
چراها موج میخورْد. پیچ و تاب بر میداشت و هر بار با تعدادِ بیشتر به سمتم هجوم میآورد.
من اَهل کم آوردن نیستم.
اَهل ندانستن هم!
به بچهها رسیدگی کردم و لیوان چایم را پُر.
دنیای دوری که به نزدیکی کف دستم بود را با گوگل زیر و رو کردم. از «رای ندهیم»ها، شروع کردم.
✍ ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
چرا رای ندهم؟
جوابها، چالشها و برنامهها همه میرسید به معیشتِ مردم.
راست بود. دلیل محکمی هم بود.
حالا که تا دنیای رای ندادن آمده بودم، «چرا رای بدهیم» را هم جستجو کردم.
یک کلیپ بود. پسر جوانی نشسته بود روبه روی یک میکروفن: «رای میدم چون منتظرن مثل کفتار بریزن رو سر کشوری که پای صندوقای رأیِش خالیه. نمونهش همین بغل، سوریه.
بازم نمونه میخوای؟ اسراییل داره از آمریکایی که پارسال برا تجزیه ایران رَجز میخوند، بمب میاره.
چیکار میکنه؟ میریزه رو سر زن و بچهی مسلمون غزه. من رای میدم چون نگران نون باشم بهتر از اینه که نگران ناموس باشم.»
کلیپ را متوقف کردم.
جوان خوب حرف میزد، اما نمیشد نگران گرانی و معیشت و بچههایم نباشم.
دوباره کلیپ را پخش کردم. جوان داد میزد، رگ گردنش باد کرده بود. مثل همان ثانیهای که از ناموس حرف میزد: «من به کار مسئولی که حواسش به جیبِ منِ جوون نیست اعتراض دارم. رای میدم، اما هر کدومتون که رای آوردید وِلِتون نمیکنم. میگردم، میام جلوی دفترت مطالبه میکنم. باید سر حرفت باشی. فکر نکن رای آوردی حالا میری میشینی واسه خودت، نه. من تا آخرش پای رأیَم میمونم. باید به ما گزارش بدید.»
دستی روی صورتم کشیدم.
چراها جایِشان را به اگر داده بود.
«اگر سوریه شیم چی؟
اگر افغانستان که خودشو به آمریکا واگذار کرد و این شد عاقبتش، چی؟
اگر کشور رو دو دستی تقدیم کنیم به آمریکا، ژاپن میشیم؟ یا لیبی؟»
بین چراها و اگرها در ذهنم جدال سختی درگرفت.
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
#حالا_چی_بپوشیم؟
به نظرتون تو خونهای که چهارتا دختر داره، مهمترین دغدغهشون امروز و فردا چیه؟! 🤔
گوشامو تیز کردم ببینم از اتاقشون صدای چی میاد؛
- بچهها فردا میریم با مامان و بابا انتخابات، کدوم لباسامون رو بپوشیم که به رنگ پرچم بیاد؟ 🇮🇷
+ اگه با لباسای یلدامون روسری سفید بپوشیم با پرچم ست میشیم😍
پ.ن.: خدایا این خوشیها را از ما نگیر!😅
#آرزو_نیای_عباسی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#حلالیت_یک_رأی_به_صندوق_اضافه_کرد
با صدای پسرکم از خواب پریدم. چشمهایش بستهبود، اما ناله میکرد. دستم را از زیر لحاف بیرون آوردم و با داغی پیشانیاش، درجا نشستم.
چند سیسی شربت تببر دادم و دست و پا و صورتش را تَر کردم. دماسنج را زیر بغلش گذاشتم. تب داشت، اما خطرناک نبود. نفسم را با کمی آسودگی بیرون فرستادم.
امیر حسین «نارنگی» را با بیحالی گفت. برایش آوردم و میوه را دانه دانه به او دادم. جان که گرفت، یکبار با صدای آرام «پدر» گفت.
از این فرصت الهی استفاده و فقط و فقط با کمی خباثت مخلوطش کردم!
شیرش کردم تا ساعت شش و نیم صبح جمعه، پدرش را از خواب هفت پادشاه بیرون بکشد.
طفلکِ بیخبرم، با چشمان قرمز از تب، پدرش را صدا میکرد:
- پدر، پدر بلند چو!
همسر جان، دیشب حرف آخرش را زد و به کام خواب فرو رفت: «نه،من رأی نمیدم. تو برو، اگر این دفعه خوب بودن، من بار دیگه رأی میدم.»
مثلِ پانزده سال پیش که برای انتخابات ریاست جمهوری هم همین را گفته بود. آخر سر با شوخی و هزار جور ترفند برده و رأیَش را خودم نوشته بودم.
اما ایندفعه با این همه تلاشی که در این چند هفته خرج یک رأی کرده بودم، راضی نمیشد.
حالا صبح علیالطلوع جنابِ همسر با صدای زیبایِ پسر کوچکمان بلند شده بود. نقطه ضعفش روی حلالیت و حق الناس را خوب میدانستم.
✍ادامه در بخش دوم؛