#قهرمان_من_باید_قهرمان_او_باشد
نشسته بودیم و صحبت میکردیم. مثل اکثر اوقاتی که در بازی با دوستان تقریباً صمیمیاش دچار چالش میشوند.
او نشسته بود به کرسی قضاوت و یکی یکی کارهای خوب و بد آنها را ردیف میکرد و من نشسته بودم به کرسی معیاردهی...
او میگفت و من میگفتم.
او از قهر و آشتی، از دعوا و تیمشدن، از رئیسبازی و رعایت نوبت میگفت و من از اولویت حق و حقیقت و از رعایت عدالت میگفتم، از پرهیز از ظلم و از طرفداری مظلوم، از محبت و وفاداری میگفتم و از شجاعت گرفتن طرف حق.
او میگفت و من میگفتم و توی اینگفتنها آنکه نمیتوانست بدون گفتن از قهرمانش گذر کند من بودم، «راستی میدانی که امام علی(ع) هم ...» و داستان پشت داستان بود که ردیف میشد.
من میگفتم و او با تمام ولع همیشگیاش برای قصهشنیدن، یکی یکی آنها را مینوشید و طلب بیشتر میکرد. او طلب میکرد و من دعا میکردم که این قصهها گوارای روحش بشود، وجودش را سیراب کند و لوح دلش را نقش علیوار بزند.
آخر آرزویم این است که قهرمان من، قهرمان او هم بشود. یعنی قهرمان من، باید قهرمان او هم بشود، برای اینکه روحش بزرگ شود، بزرگ بخواهد و بزرگی کند و برای اینکه زندگیاش حیات بگیرد و حیاتبخشی کند.
#زهره_صادقی
جان و جهان ما تویی ... 🌱
ارتباط با ادمین:
@m_rngz
@Omme_Reyhaneh
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#شرح_اسم
#مرا_به_نام_کوچکم_صدا_بزن
بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشق نوشتن میکنند.
سرنخی که در روزهای اخیر اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «داستانهای اسمتان را تعریف کنید. از کجا آمده؟ چه احساسی نسبت به آن داشتهاید و دارید؟ چه ماجراهایی مربوط به اسمتان برای شما پیش آمده؟»
#مهدیه_مریم_سمانه
#بخش_اول
- سمانه؟ چرا سمانه برادر؟
- چرا قربان؟ چِشه؟
- دو روز دیگه، بچهها تو مدرسه بهش میگن «سمّانه! سمّانه آی سمّانه!»
روی میز، ضرب میگیرد و «سمانه»ی بینوا را با ریتم تحقیرآمیزی میخوانَد. ناحقّ و ناروا تشدیدی میبندد به ناف میمَش و آن را چنان کوبنده و با قر و اطوارِ جلف ادا میکند که وِجههاش به کلی خدشهدار میشود و حیثیتی برایش نمیمانَد. پِرفورمَنسِ رِندانهی آن کارمند، کارگر میشود و پدر من که با حال یقین و رضا، از خانه خارج شده بود، سرگشته و حیران، به خانه باز میگردد.
مذاکرات فشرده پدر و مادر و یحتمل مادربزرگهایم شروع میشود و بالاخره «مهدیه»، واجد اکثریت آراء میشود.
✍ ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
الان که فکر میکنم میبینم آن روزها دامنه اسامی انتخابی، واقعاً محدود بود. لااقل نسبت به الان. اینترنت و جناب گوگلش ظهور نکرده بودند. کتابهای رنگووارنگ «اسامی»، بغل اجاق گاز و در هر قفسه و کتابفروشی و بساط دستفروشِ حاشیهی پیادهرو پیدا نمیشدند یا اگر میشدند، انگشتشمار بودند و رویهمرفته از این قرتیبازیها خبری نبود. پدر و مادرها، خُرم و خندان، جَلدی به پَستوی حافظهی شنیداریشان رجوع میکردند و عموماً بدون وسواس، دو سه تا اسم، سَوا میکردند. بعد در مجمع تشخیص مصلحتِ خاندان، به شُور میگذاشتند و معمولاً اسمی تکراری و بیادعا، رأی میآورد.
در نسلهای قبل گاهی دایره اسامیِ ملت، فقط محدود به اسامی موجود در فامیل بود و چیزی که ذرهای اهمیت نداشت، تک بودن و خاص بودن اسم بود. انگار تخطی از این قاعده، خیانت و مایه کسرشأن و شرمساری بود.
مثال ملموسش داییهای مادرم. هر دو برادر، حسین و حسن و علی و زهرا و فاطمه داشتند. فقط برادر کوچکتر، پدر ده فرزند بود و قهراً چند ثانیهای بیشتر برای انتخاب اسم، مزاحم وقت عزیزش شده بودند. ناگفته نمانَد که دو بچهی برادر بزرگتر در همان سپیدهدمانِ زندگیشان، از دست رفته بودند و مطابق معمول آن روزگار، سِجِل و طبعاً اسمشان مال بعدیها شده بود.
حتی موردی سراغ دارم که هر چهار عروس یک خانواده، سکینه بودهاند. یا هر سه دامادشان عباس.
البته انتخاب اسم «مهدیه» در دهه شصت آن هم در استان کرمان، انتخاب قابل پیشبینی و رایجی بود. آن روزها «مهدیه» مُد روز و سکهی بازار بود. خیل عظیمی از پدر و مادرهای کرمانی، مصمم و باصلابت رفته بودند در کار انتخاب «مهدیه» و از آن طرف به عشق امام خمینی(ره)،در کار انتخاب «روحالله». طوریکه یکهو فوج، فوج «مهدیه» و «روحالله» بود که در مامِ وطن شکفتند و استان ما را معطر کردند. این را دانشجو که شدم فهمیدم. در طول دوره، آنقدر با «مهدیه»هایی که قدرت خدا قریب به اتفاقشان کرمانی بودند برخوردم که دوستانم به محض یافتن یک مهدیه، دنبال کشف زادگاهش بودند و به مجردِ ملاقات با یک دختر کرمانی، جویای نامش میشدند. تاکید میکنم که این قاعده، فقط در متولدین دهه شصت صدق میکند. بعد از آن، کرمان و شیراز و سمنان ندارد. همه عین هم دنبال یافتن اسمهای خاص و تکاند.
در وصف جاذبههای دهه شصت این که «نهضت» هم وارد حلقه اسامی شده بود.
مادر همسر من زمان تولد بچه اول، چشمانتظار دختر بوده که اسمش را «نهضت» بگذارد. به افتخار «نهضت خمینی». که امیدش ناامید میشود و همسر من از راه میرسد. دومین بار و سومین بار و چهارمین بار هم برادرشوهرهای من یک به یک و شتابان، به خط میشوند و حسرت «نهضت» به دلش میماند. شش سال بعد از اینکه اَلَک بچهداری را آویخته، تولد دخترش غافلگیرش میکند. اما در دهه هفتاد، «نهضت»، دیگر از سکه افتاده بوده و این بار مادر همسرم با وجود شیفتگی به خمینی کبیر و نهضت عزیزش، به پیشنهاد اَعاظِم فامیل، فخرالسادات را انتخاب میکند.
ضمن ادای احترامات فائقه و تمامْقَد به محضر شریف فرد فردِ «سمانه»های تاریخ، از اولین تا آخرین، اعتراف میکنم که در روزگار نوجوانی، از اقدام مغرضانه و مداخلهجویانه آقای ثبتاحوال، خشنود بودم. البته «مهدیه» هم اسم محبوب من نبود. «مهدیه» با اختلاف اندکی از «سمانه» در جایگاه بعدی ایستاده بود. من اسمهای زیادی را دوست داشتم. اما چیزی که همیشه دلم میخواست اسمم باشد، یکی بود: «مریم». اسم ساده و پرتکرارِ ازلی و ابدیای که نه واجهای چشمگیری داشت و نه طنین و آوای پرطمطراق و نغزی. تنها توصیف ایجابیام این بود که «نجیب» و «لطیف» و «معصوم» بود. هر چقدر هم امکان شکستنش وجود داشت، هر چقدر هم عدهای عامدانه یا به غلط، «مرمر» یا «ململ» تلفظش میکردند یا مثل خالهی خدابیامرزِ پدرم، «مرگَم» میگفتندش، باز هم جور عزیزی، دوستش داشتم. دلیل وفاداری به این عشق، از کودکی تا جوانی را نمیدانم. خدا عالم است که به خاطر اولین مریمیست که در زندگی دیدهام؟! یا مریمهای تأثیرگذاری که دیدهام؟! یا مریمهای بدی که ندیدهام؟!
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
بخشی از حس و حال ما نسبت به اسمها، محصول احوالات صاحبانشان است. اولین «مسعودی» که دیدم چه جفایی در حق این اسم خوشآهنگ و باوقار کرد و اولین «ربابه» آنقدر خوشاحوال و رئوف بود که منزلت اسمش را نزد من کیلومترها جابهجا کرد. کسی چه میداند همین آقای ثبتاحوالِ معلومالحال چه «سمانه» یا «سمانه»هایی را به چشم دیده است؟! شاید فرکانس نفرتی که در وجودش خانه کرده آنقدر ریشهدار است که تصمیم گرفته اقلاً در حد امکانات حرفهای و رسانهای خودش نسل این اسم مظلوم را منقرض سازد و با انتقام از اسم، دل پرکینهاش را خُنک کند.
مادرم از میانهی دهه هفتاد، ناگهان اعلام کرد که اسم «طوبی» را خیلی دوست دارم. اگر زندگی دندهعقب داشت، اسمت را «طوبی» میگذاشتم.
اما من جز برای همین «مریم»، آن هم فقط چند صباحی، حسرت هیچ اسمی را نخوردهام. ولی برای خیلی از آدمها به خاطر اسمهایشان غُصه خوردهام. مثلاً برای «علی»هایی که نسل قدیمِ شهر ما «عَلال» یا «علالو» صدایشان میکردند و تک و توک هنوز هم میکنند یا «فاطمه»هایی که «فالی» یا «فالو»، «محمدعلی»هایی که «مَندِلو» و «محمدرضا»هایی که «مَرِضا» میشدند.
یا برای بچهی متولد سی آذری که پدر سادهدلش جلوی کارمند ثبت احوال، «یلدا» را فراموش میکند و در عهد بیموبایلی، با راهنمایی او به «لیدا» میرسد.
الان که ایستگاه چهل سالگی را رد کردهام، احساسم نسبت به «مهدیه» و «مریم» گم شده است. نه خاطرخواه «مریم»م، و نه بیرغبت به «مهدیه» یا حتی «سمانه». چهلسالگی عینک جدیدیست که رنگ بعضی چیزها را تغییر میدهد و بعضی دیگر را کلاً بیرنگ میکند.
تصور میکنم نسل ما آخرین میراثدار بعضی از نامهاست. یعنی هنوز هم اقبال «مهدیه» و «محبوبه» و «حمید» و «ناصر» آنقدر بلند هست که توی شناسنامههای سبز بچههای امروزی بنشینند؟!
#مهدیه_پورمحمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
مکالمهی من و مطهره (حدودا نه ساله)
- مامان پارتی یعنی چی؟
- یعنی مهمونی.
میپرسد: «خب پس چرا بعضیا میگن طرف پارتی گرفته، نمیگن مهمونی گرفته؟»
ژست مامانهای خوبی که باحوصله جواب بچههایشان را میدهند به خودم میگیرم و میگویم: «پارتی واژهی فارسی نیست، مهمونیهایی که موسیقیهای تند داره و زن و مرد با هم هستند و ... رو میگن پارتی!»
آهانی میگوید و به فکر میرود.
چند لحظه بعد دوباره میپرسد: «یعنی پارتی مناسب با فرهنگ ایرانی باوقار نداریم؟»
میگویم: «منظورت از ایرانی باوقار، ایرانی اسلامی است؟»
با سر تایید میکند و جواب میدهد: «آره، آره همین»
میگویم: «نه!»
میخندد و در حالی که موهای بلند مشکیاش را پشت سرش میبندد، میگوید: «تو فکرم بود جشن تکلیفم رو متفاوت بگیریم! مثلا پارتی تکلیف! پس نمیشه...»
😅😅😅
#آزاده_رحیمی
جان و جهان ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#سیاه_پوشان
#اذن_دخول_محرم
#بوی_پیراهن_خونین_کسی_میآید
پیرمرد آرام و ساکت از کنارم گذشت و وارد حسینیه شد. اول فاطمیه بود و تمام روز را به انتظار شروع مجلس روضهی مادرسادات، گذرانده بودم. مطمئنم او هم عبا که میانداخت، عمامهی مشکیاش را که میبست، اذکار روز را که آهسته و زیرلب میخواند، فهمیده بود اسم حسی که درون سینهاش به در و دیوار میخورد، دلتنگی است. توی حسینیه سرش را بالا آورد. تشعشع نور صورتش روی من افتاد. دیدم به دنبال دیوار سمت راست منبر، که همیشه به آن تکیه میداد چشم گرداند. اما نبود. حسینیه را از پارسال وسعت داده بودند. واقعا دیوارش، محل انسش، دیگر نبود. غم خزید توی صورت پیرمرد. دلتنگیاش را دور آهی پیچید. جوانی از پشت من دوان دوان پیشش آمد و سریع دستش را بوسید. صدایش را بلند توی فضا انداخت: «آیت الله طباطبایی، صاحب المیزان تشریف فرما شدند. صلوات ختم کن.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
سید محمدحسین طباطبایی، قبل از هر کلام سراغ دیوارش را گرفت. جوان که برای حزن نگاه حاج آقا ترجمهای نداشت، مردد و پروقفه توضیح داد که اینقدر متراژ و با هزینهی اینقدر مصالح به روضهخانه اضافه شده و... . علامه با جوان چشم در چشم که شد، جوان سکوت کرد. علامه پرسید: «کدام دیوار هنوز از همان دیوارهای قدیمی است؟» جوان دیوار جنوبی دم در، یعنی من را نشان داد. با بند بند وجودم تمنای همجواریاش را حس کردم. سید در تأنی و آرامش به سمت من میآمد که بقیه خواستند مانع شوند پایین مجلس بنشیند. علامه گفت: «میخواهم سر به دیواری بگذارم که چهل سال نفسهای یازهرا به آن خورده است». آمد و کنارم در بین هزاران ملائکهای که احاطهام کردهاند، نشست و مجلس آماده شد. روضه خوان اجازتی طلبید و روضه را شروع کرد: «گرفتی دست بر دیوار و دستی بر کمر زهرا...»
من و تمام دیوارها از شدت شرمندگی گریستیم.
#سمانه_بهگام
جان و جهان ما تویی ...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#شرح_اسم
#مرا_به_نام_کوچکم_صدا_بزن
بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشق نوشتن میکنند.
سرنخی که در روزهای اخیر اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «داستانهای اسمتان را تعریف کنید. از کجا آمده؟ چه احساسی نسبت به آن داشتهاید و دارید؟ چه ماجراهایی مربوط به اسمتان برای شما پیش آمده؟»
#من_محدثه_صادقی_مالواجردی_هستم
محدثه، محدثه، محدثه...
چهار،پنج ساله که بودم چند بالش زیر پایم میگذاشتم و خودم را توی آینه میدیدم و فکر میکردم من که هستم؟!
«یعنی من محدثه هستم؟! من اینجا چه میکنم؟ یعنی چیزهایی که من میبینم دیگران هم همین شکلی میبینند؟ یعنی اسم من که محدثه هست بقیه هم همین جوری میشنوند؟»
و زنجیره سوالاتی که ته نداشت...
رشته افکارم خیز برمیداشت و در دریای تخیل غوطهور میشدم و دست آخر هم قهرمان داستانهایم از آب درمیآمدم.
هیچکسی قبل از من توی دهاتمان محدثه نبود و صدا کردن اسمم برای همبازیهایم سخت بود، البته این فقط بچهها نبودند که با اسمم پدرکشتگی داشتند، ننهی مادرم(نور به قبرش ببارد) مهندسه صدایم میکرد، مادرم با صدای بلند کنار گوشش میگفت: «ننه محدثهست، محدثه ،مهندسه نیست!»
آنوقت ننه صورتش را درهم میکشید و دخترداییام را ماچ میکرد و میگفت: «قربون اسمت که زهراست، آخه مهندسه هم شد اسم!»
بدم نمیآمد، در عوض توی دلم بذر غرور کاشته میشد!
✍ادامه در بخش دوم؛
✍ بخش دوم؛
یکروز از همان روزهایی که با محدثه توی آینه حرف میزدم از مادرم پرسیدم اسمم را چهکسی انتخاب کرد؟
گفت: «پدرت!»
گفتم: «چرا؟»
گفت: «پدرت دوست داشت اگر خدا پسری به ما داد نامش را محمد بگذاریم و اگر دختر، محدثه.
خدا به ما محدثه داد...
محدثه یعنی کسی که با فرشتهها حرف میزنه و فرشتهها با او حرف میزنند.
به حضرت زهرا میگفتند محدثه چون با فرشتهها حرف میزد...»
از قصه اسمم خوشم آمد. نوری در دلم روشن شد که باید با فرشتهها حرف بزنم و دوست شوم، و لابد کسی که با فرشتهها حرف میزند باید فقط کارهای خوب انجام دهد...
عمو رحمتم به من محدثهی قمی میگفت!
«محدثهی قمی چطوره؟، محدثهی قمی چرا خونهی ما نمیاد؟» و... هر جملهای که به من میگفت یک محدثهی قمی تنگش میگذاشت.
آخر هم که ازدواج کردم و در شهر قم ساکن شدم گفت: «دیدی گفتم محدثه قمی هستی!»
اما خب من محدثه صادقی مالواجردی بودم، به دوستان دبیرستانم که هر کدام از یک روستایی بودیم، میگفتم: «اگر دانشگاه قبول شوم خودم را محدثه مالواجردی معرفی میکنم و صادقیاش را حذف میکنم! دوست دارم با روستایم معرفی شوم!» اما وقتی وارد دانشگاه شدم فامیلی مالواجردی که چه عرض کنم، محدثه هم در دهان رفقا نمیچرخید و فقط صادقی صدایم میکردند!
وقتی کسی نام مرا میپرسد، چه بغلدستی توی اتوبوس باشد، چه منشی دندانپزشک، معمولا محدثه سادات مالواجردی میشنوند! صادقی را تند میگویم که به مالواجردی برسم!
مادرشوهرم عروس صدایم میزند و گاه محدثه را با "ح" غلیظ عربی، که اگر کسی از رابطهی خوب ما مطلع نباشد فکر میکند با غیظ میگوید!
بستگان شوهرم، خانم را از محدثه جدا نمیکنند!
عمو رحمت هنوز محدثه قمی صدایم میزند و رفقای دانشگاه، صادقی!
و من هنوز هم اسمم را جلوی آینه زمزمه میکنم و بهروزی میاندیشم که صدایم میزنند:
«اسْمَعِى، افْهَمِى یٰا محدثة ابْنَةَ رضا»
#محدثه_صادقی_مالواجردی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بندگی_مادرانه
دقایقی قبل از طلوع، بیدار میشود،
در آغوش میکشمش...
یک چشمم به آسمان برای پیدا کردن روزنهای از نور است و یک چشمم به صورت پرنور دخترکم... التماسش میکنم زودتر آرام شود و بخوابد تا من حداقل به نماز آخر وقت برسم.
امّاره میگوید: «همش تقصیر باباشونه..
تا کی قراره شبها تنها بمونی با دوتا بچه کوچیک؟!
اگر پدرشون خونه بود، حتما میتونستی نمازت رو سر وقت بخونی»
لوّامه میگوید: «صبر بر این نبودنها هم کم اجری ندارد، هرچند که دلیلی نیست برای قضا شدن نماز.»
امّاره میگوید: «برای کسی که ۱۹ ساعت مدام سر پا بوده و از شدت کمر درد و پا درد و معده دردهای عصبی تازه ساعت ۱ فرصت کرده بخوابه، خیلی سخته که ساعت ۴ بیدار بشه برای نماز، هرچقدر هم که هشدار گوشی زنگ بخوره، خستگی حتی امان خاموش کردن هشدار رو هم نمیده»
لوّامه میگوید: «پس چرا با کوچکترین صدا و حرکت بچه بیدار میشوی؟!
آیا عشق به فرزند بالاتر از عشق به خداست؟»
میان درگیریهای امّاره و لوّامه، دخترکم را روی زمین میگذارم.
در سریعترین حالت ممکن وضو میگیرم. اشکهایم در آب وضو گم میشود، انگار آب وضو بجز اشک، تمام غصههایم را میشوید و میبرد.
چادرم را سر میکنم و میایستم رو به خانهی عشق؛
«دورکعت نماز صبح ما فِی الذّمه میخوانم قُربَةً إلی الله...»
#مامان_زینب
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#یا_مَنِ_استَجابَ_لِزَکَرِیّا_فَوَهَبَ_لَهُ_یَحیى
چند روزیست که دست به قلم شدهام و از این سایت و آن سایت، این کانال مادری و آن گروه دوستانه، ملزومات کیف بیمارستان نوزاد را لیست کردهام تا دست به کار شوم برای جمع و جور کردن این خردهریزههای استرسزای دم زایمان؛
سرهمیهای کوچک سفید و پوشک و پستانک و شیشههای شیر و هرچه ممکن است نبودش آزاردهنده باشد و بودش لازم.
دلم برای تمام این اشیای اندازه کف دستم تنگ شده بود. برای بوی سفوف و گیاهان قروقاطی پسازایمان، حتی
برای نافبند و تکههای به دردنخور سرویسهای لباس نوزادی...
برای تمام حرص خوردنهای آخر بارداری و راه نرفتن عقربهی روزهایش،
برای رفلاکس نوزاد و مخلوط بوی روغن حیوانی با پشت گردن فسقلی تازهوارد...
برای تمام حسهای مادری، که باورم نمیشود خودم را از آن محروم میدیدم.
از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، بغضم شکست.
وضو گرفتم تا آرام شوم، تا آرام شوند مادرانی که شاید مصلحت و حکمتی بوده که سبز نشده دامنشان تا امروز...
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
از عمق وجود، به برکت وجود فرشتهی کوچکم از خدا خواستم چشمشان روشن شود به خط دوم امید، که خدا خواست و زکریا دلشاد شد...
زیر لب زمزمه کردم و خواستم آرامش مادران بالقوهای را که افتادهاند در دوراهی انتخاب،
انتخابی سخت بین حرف دل و منطق مدرنزدهشان...
کسانی مثل خودم،
کسانی که مرددند؛ اسیر که و چه اند،
که دلشان قرص شود، و دستشان به دست مادر عالم گره بخورد تا توانی به جانشان بیاید و بسماللّهی بگویند...
#بهاره_خیرآبادی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan