eitaa logo
آکادمی جریان
611 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
ارائه دهنده دوره های علمی_اموزشی و برگزار کننده رویداد های فرهنگی و جهادی #روانشناسی #زبان_های_خارجه #ورزشی #علمی #تحصیلی #قرآنی #هنری #فناوری #درآمدزایی برداشت مطالب و دلنوشته ها فقط با ذکر منبع🙏 🍀🌻در جریان باشید🌻🍀 @jaryan_ins
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 من از الان می ترسم برم بزنم از آمپول می ترسم دوز های قبلی هم که خودت دستام رو می گرفتی من از الان تب کردم دارم ویبره میرم😭😐🤦🤦 وای من رو یاد اون لحظه سم ننداز😆 آمپول مگه ترس داره😐
🌸 https://eitaa.com/kjsjauuwouy/10112 سلام برای دانش آموزان پاستو کووک هم میزنن من زدم هیچ عارضه ای نداشت و ایرانی و کوبا یی هستش عه چه خوب پس برین بزنین چرا معطلین😁
شهید🕊🥀 نام:رحمان عبادی نام پدر:حسن نام مادر:صفیه محل شهادت:ام الرصاص استان شهادت:بصره تحصیلات:دوم متوسطه مزار شهید:قزوین رشته:تجربی تاریخ تولد: 1347/01/1 تاریخ شهادت:1365/10/4 محل تولد:قزوین سال تفحص:1376 شهدا را با ذکر صلوات یاد کنیم💔
شهید رحمان عبادی، یکم فروردین ۱۳۴۷، در شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش حسن، قصاب بود و مادرش صفیه نام داشت. دانش‌آموز دوم متوسطه در رشته تجربی بود. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. چهارم دی ۱۳۶۵، در ام‌الرصاص عراق به شهادت رسید. پیکرش مدت‌ها در منطقه برجا ماند و سال ۱۳۷۶ پس از تفحص در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.
مادر شهید عبدالرحمن عبادی گفت: عبدالرحمن ارادت خاصی به حضرت زهرا (س) داشت، همیشه سربند یا زهرا می‌بست، بعد از 12 سال تکه‌های استخوان عبدالرحمن را آوردند. دردمندم، روحم از شدت درد می‌سوزد و قلبم می‌خروشد و احساسم شعله می‌کشد. خداوندا مرا با شهادت در راه خودت آسایش بخش، احساس می‌کنم که این جهان دیگر جای من نیست با همه وداع می‌کنم، می‌خواهم تنها با خدایم باشم. خداوندا از تو می‌خواهم بدنم چون سیدالشهدا تکه تکه شود تا در آن دنیا خجل و سر افکنده نباشم بخشی از وصیت نامه شهید و سخنان مادرشان درباره ارادت به حضرت فاطمه(س)
طَرَف‌داشـت‌غِیبـَت‌میڪَرد . .! بِھش‌گُفـت:شـونِه‌هـٰاتودیدۍ؟! گفـت‌:مـَگِه‌چیشُدِه؟ گُفت:یـِه‌ڪولِه‌باراَزگُنـٰاهانِ‌اون‌بَنـدِه‌ خـُداروشـونِه‌هاۍ‌توعـِه . .🖐🏻 🚶🏻‍♂
اونایی‌شهیدمیشن‌که‌مثل‌آقاابراهیم‌ هادی‌وقتی‌دیدتیپش‌طوریه‌که‌باعث‌ جلب‌توجه‌نامحرم‌‌میشه،تیپشوعوض‌ کرد.نه‌اونی‌که‌وقتی‌دیدتیپش‌خوبه‌ازش‌ سواستفاده‌کرد🚶🏻‍♂
آنچه برایش دعوت شده اید🌿 شهیدی که عراقی ها برایش ختم گرفتن💔 جنگ تمام شده بود و پیکرهای پاک بسیاری از شهدا در میان دشت های ایران و عراق باقی مانده و بچه هایی که از قافله دوستانشان جا مانده بودند و عباس هم یکی از آنها بود که با اتمام جنگ و شروع کار تفحص شهدا، آستین همت را بالا زد و برای یافتن دوستانی که در گمنامی به سر می بردند راهی دشت و دیار جنوب و غرب کشور شد. برای پیشبرد این هدف باید دشت های عراق نیز زیر و رو می شد و هماهنگی میان دو کشور برای این امر صورت گرفته بود. خوش اخلاقی و مهربانی عباس زبانزد همه بود و این ویژگی اش همه را شیفته او می کرد و این همگان نه تنها برادران هموطن که عراقی ها نیز بودند. او برای آنکه بتواند عراقی ها را راضی کند تا به خوبی با آنها همکاری کنند هر کاری که از دستش بر می آمد انجام می داد؛ از گرفتن هدیه تا خرید آبمیوه و سیگار، و همین رفتارش، کارها را به خوبی راه می انداخت. عباس که شهید شد نه تنها دوستان و آشنایان و فامیل که عراقی ها را نیز در غم فرو برد تا جایی که پول هایشان را روی هم گذاشته و برای عباس مراسم ختم گرفتند. شهید عباس صابری💔 شهدا را با ذکر صلوات یاد کنید❣
آنچه برایش دعوت شده اید🌿 شهیدی که حاجت ازدواج میدهد💍 یکی از بچه‌های اردبیل کنار مزارش می‌نشیند و به جای روضه و گریه برایش جوک می‌گوید؛ وقتی برمی‌گردد از او می‌خواهد که مشکل ازدواجش را حل کند. هنوز یک ماهی نگذشته که حل می‌شود؛ به سه نفر از دوستانش می‌سپارد، آنها هم به همین روال مشکلشان حل می‌شود؛ می‌گفت اردوی اردبیلی‌ها وقتی می‌آیند مستقیم می‌پیچند به سمت مزار این شهید بزرگوار؛ «شهید علی حاتمی.» بچه‌ها نقشه می‌کشند که بعد از صحبت‌ها حتماً سری به این شهید عزیز بزنند؛ می‌گویند شهدا کمیته کمیته شده‌اند و دردهای مردم را بررسی می‌کنند و حل می‌کنند؛ کمیته ازدواج فکر کنم فعال‌ترین و پر رفت و آمدترین کمیته‌ها باشد. شهید علی خاتمی❣ شهدا را با ذکر صلوات یاد کنیم🌿
به وقت عاشقی...🌱♥️
شهیدی که امام حسین علیه‌السلام جمجمه‌اش را کربلا برد… قبل از عملیات بدر غلامرضا جلوی من و مادرش بدنش را برهنه کرد و گفت نگاه کنید، دیگر این جسم را نخواهید دید همانطور شد و در عملیات بدر مفقود گردید… دوازده سال در انتظار بودم و با هر زنگ به سمت در می‌دویدم تا اگر برگشته باشد اولین کسی باشم که او را می‌بینم تا اینکه یک روز خبر بازگشت او را دادند فقط یک جمجمه از شهید برگشته بود که مادرش از طریق دندان؛ فرزند را شناخت… در نزد ما رسم است که بعد از دفن، سه روز قبر بصورت خاکی باشد شبی در خواب دیدم که چند اسب سوار آمدند و شروع به حفر قبر کردند گفتم: چکار می‌کنید؟ گفتند: مأمور هستیم او را به کربلا ببریم گفتم: من دوازده سال منتظر بودم، چرا او را آوردید؟ گفتند: مأموریت داریم و یک مرد نورانی را نشان من دادند عرض کردم: آقا این فرزند من است فرمود: باید به کربلا برود؛ او را آوردیم تا تو آرام بگیری و بعد او را ببریم یکباره از خواب بیدار شدم با هماهنگی و اجازه، نبش قبر صورت گرفت، اما خبری از جمجمه غلامرضا نبود و شهید به کربلا منتقل شده بود و او در جرگه عاشورائیان در کربلا مأوا گرفته‌بود. شهیدغلامرضا زمانیان💔 راوی: احمد زمانیان پدر شهید شهدا را با ذکر صلوات یاد کنیم❣