eitaa logo
آکادمی جریان
604 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
ارائه دهنده دوره های علمی_اموزشی و برگزار کننده رویداد های فرهنگی و جهادی #روانشناسی #زبان_های_خارجه #ورزشی #علمی #تحصیلی #قرآنی #هنری #فناوری #درآمدزایی برداشت مطالب و دلنوشته ها فقط با ذکر منبع🙏 🍀🌻در جریان باشید🌻🍀 @jaryan_ins
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش بستن روسری به سبک لبنانی 🧕🏻 روسری قواره‌ کوچیک🌸 💚 @kjsjauuwouy 💚 زیادمون کنین💙
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش بستن روسری به شکل توربان💕 💚 @kjsjauuwouy 💚 زیادمون کنین💙
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش بستن شال به سبک لبنانی🌿 💚 @kjsjauuwouy 💚 زیادمون کنین💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅پـــــدرم میگـــفت: ☝️ﭘﺴــــﺮ ﺟﺎﻥ ﻣﺒــــﺎﺩﺍ ﺑﺎ ﺁﺑـــﺮﻭﯼ ﮐﺴﯽ ﺑــــاﺯﯼ ﮐﻨﯽ❌ ☝️ﻣﺒــــﺎﺩﺍ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺸـــﻪ ﭼﮏ ﻧﻮﯾﺲ ﺍﺣﺴﺎﺳـــﺎﺗﺖ❌ ✴️یک رﻭﺯ ﺩﺭ ﺟــــﻮﺍﺏ ﻧﺼﯿـــﺤﺖ ﻫﺎﺵ ، ﻧﯿﺸﺨﻨــــﺪﯼ ﺯﺩﻡ ﻭ ﮔﻔـــﺘﻢ: 👈ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ؛ ﺩﻭﺭﻩ ﯼ ﺍﯾﻦ ﺣـــﺮﻓﺎ ﮔــــﺬﺷﺘﻪ ﺩﺧــــﺘﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭﻩ ﺯﻣـــﻮﻧﻪ ﺧﻮﺩﺷــــﻮﻥ ﭼﺮﺍﻍ ﺳﺒـــﺰ ﻣﯿﺪﻥ..❕ ﺧﻮﺩﺷـــﻮﻥ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﺷــﻮﻧﻪ ...❕ 💟ﭘﺪﺭﻡ ﺗﻮ ﭼﺸــــﻤﺎﻡ ﻧﮕــــﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ☝️ﭘﺴــﺮ ﺟﺎﻥ ﺯﻟـﯿـﺨـﺎ ﺯﯾﺎﺩﻩ ، ﺗﻮ " ﯾـﻮﺳـﻒ "ﺑﺎﺵ !! ◀️ﻫﻤﯿـــﻦ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺟﻤــــﻠﻪ ﺭﻭ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﻣﻮ ﺑﻪ ﺗــــﻨﻢ ﺳﯿﺦ ﺷﺪ ﺯﺑﻮﻧـــﻢ ﺑﻨﺪ ﺍﻭﻣﺪ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿــــﭻ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺷـــﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺪﻡ. 👌ﻭﺍﻗﻌــــﺎ ﻫﻢ ﺣﻖ ﻣﯿــﮕﻔﺖ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺯﻟـﯿـﺨـﺎ ﺯﯾــــﺎﺩ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻫﺴــــﺖ؛⚡️ 🌟ﺍﻭﻥ ﻣﻨــﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ " ﯾـﻮﺳـﻒ " ﺑﺎﺷﻢ✨ 🅾[[تو زندگيــــت مــــرد باش ...که نامــــرد زيــــــاده ....
از چه خاموش نشسته ای مومن صلوات بفرست❤️🌿
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدم بودن خیلی حرفه....👌🏻 •°•°•°•°❤️🌿°•°•°•°• @kjsjauuwouy
⛏️بسم  الله الرحمن الرحیم⛏️ نام داستان: ملقب به ابوالعاص 🧬نویسنده: ملیکا ملازاده🧬 ژانر:مذهبی، تاریخی نکته: به این داستان پر و بال داده شده مقدمه: 💼 تو آمدی ز دور ها و دور ها ز سرزمین عطرها و نور ها نشانده ای مرا کنون به زورقی ز عاج ها، ز ابر ها، بلور ها مرا ببر امید دلنواز من ببر به شهر شعر ها و شور ها فروغ_فرخزاد
🗝بسم الله الرحمن الرحیم🗝 نور مستقیم خورشید چشم های ابوالعاص را اذیت می کرد. دستش را سایبان نگاهش کرد تا کوچه پس کوچه های مکه را بهتر ببیند. با دیدن افرادی که بهم می رسیدن و خاله زنک وار به صحبت مشغول می شدند،⛓️ خندش گرفت. ماجرا چه بود که باز فوضولی مردان و زنان مکه را بر انگیخته بود؟ از تپه پایین رفت و وارد شهر شد. چند قدمی بیش نگذشته بود که چندین نفر به سویش دویدن ایستاد تا آنها او را با خبر ساخته و به سرگرمی خود را ادامه بدهند.🧯 یکی شان با نگرانی که هیجان خبر به خوبی در آن نمایان بود گفت: - ای ابولعاص، خبر ها را شنیده ای؟! - خیر از کجا باید خبر ها را شنیده باشم؟ من در بیابان بوده ام. 🖥 - ای عقب مانده از دنیا! پسران ابولهب دختران محمد را طلاق داده اند. چشم هایش از تعجب گرد شد. رقیه و ام کلثوم دختر خاله های و خواهر خانم های ابولعاص بودند و این مسله برای او مهم بود. 📑 - علتش چیست؟! - محمد شعری از طرف خدایش در نکوهش ابولهب گفته. - وای به او! وای بر دیوانگی او! قدم هاش را به سوی خانه کوچک  محمد کج کرد.🔨 در مقابل منزلش ایستاد و کلون در را کوبید. صدای فاطمه کوچک از پشت در آمد: - کیستی؟ - ابولعاص هستم. فاطمه در را باز کرد و به پشتش پناه برد و از آنجا شوهر خواهر خود را دید که در آن لباس فاخر با قدم هایی محکم و بلند به سوی منزل پدرش می رفت. ابولعاص به داخل رسید و محمد را دید که در گوشه ای نشسته و با ریش های خویش بازی می کند.⚖️ در مقابلش نشست. - چه کرده ای؟! چه گفته ای؟! چرا زندگی دخترانت را بخاطر کینه خود خراب کرده ای؟! محمد نگاهش کرد. - من فقط ابلاغ کننده وحی الهی هستم و حرفی از خود نمی زنم. ابولعاص پوزخندی زد و گفت:  -  حاضر نیستی از سخنان خود دست برداری! بعد از جاش بلند شد. ⚗️ - هیچ نکرده ای جز آنکه دخترانت را نگون بخش کرده ای. برگشت و از خانه بیرون رفت. با خود فکر کرد دیگر خود را نگران کارهای او نمی کند! به سمت خانه خود رفت. دوست داشت زینبش را ببیند تا عصبانیتش را از یاد ببرد. از طرفی دوست می داشت تا با کنار زینب بودن غم را از دل او نیز بزداید. 🔒کلون در را به دست گرفت که ناگاه صدایی از پشت سرش آمد: - ابولعاص! به سمت صدا برگشت پسران ابولهب یکی از عموهای محمد. - هان؟چه شده است که هر دوی شما به دیدار من آمده اید؟ - ما را به داخل خانه ات راه نمی دهی؟ بدون دادن پاسخ کلون در را چندبار به در کوبید.🔩 صدای غلامی آمد: -کیستی؟ - من هستم ابولعاص، مهمان هم داریم. غلام در را باز کرد و ابولعاص با دو مرد وارد خانه شدند.  پسران ابولهب چشمشان به کنیزان زیباروی ابولعاص بود و با خود فکر می کردند مگر زبیب چه دارد که با آنکه فرزندی به ابولعاص نداده است هیچکدام از این کنیزان  طمع آغوش ارباب خود  را نکشیده اند! 🧰وارد هال خانه شدند. زینب که اشکش را به تازگی زدوده بود با دیدن پسران ابولهب اخم کرد و بازگشت و به اتاق مشترکش با ابوالعاص رفت. هر سه که نشستند. ابولعاص پرسید: - شما را به من چه کاری است؟ عتبه همسر پیشین رقیه به سخن آمد: