eitaa logo
آکادمی جریان
615 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
ارائه دهنده دوره های علمی_اموزشی و برگزار کننده رویداد های فرهنگی و جهادی #روانشناسی #زبان_های_خارجه #ورزشی #علمی #تحصیلی #قرآنی #هنری #فناوری #درآمدزایی برداشت مطالب و دلنوشته ها فقط با ذکر منبع🙏 🍀🌻در جریان باشید🌻🍀 @jaryan_ins
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از آکادمی جریان
هدایت شده از آکادمی جریان
🌿🌱
هدایت شده از آکادمی جریان
دعای عهد رو باهم زمزمه کنیم🌸
هدایت شده از آکادمی جریان
بسم رب الشهدا✨ سلام✋🏻 صبحتون شهدایی🦋 یه‌سلام‌بدیم‌به‌آقامون‌صاحب‌الزمان! السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🍃
هدایت شده از آکادمی جریان
224.mp3
2.01M
صوت زیارت عاشورا💐
استغفار یادتون نره ☺️
4_5843953599264063621.mp3
9.09M
ماه عسل5 🌷🌷
امروز آخرین جمعه ماه شعبانه هااا فرصتی خوبی برای جبران کوتاهی هامون تو این ماه
~id➜|•@mola113•|↰_۲۰۲۲_۰۳_۳۰_۱۶_۱۰_۳۰_۶۹۱.mp3
9.5M
ماه شعبان تمام شد من آدم نشدم!! 🌷🌷
☁️ 🌻 همین طور که نشونه های بنر را زیر لب می خواندم تصمیم گرفتم یک سَری به حسينيه بزنم. سوار اتوبوس شدم و با دقت به بیرون زل زدم. از چند ايستگاه گذشتیم و همین که به تابلوی خیابان شهید آقایی وسط بلوار را ديدم، پیاده شدم. از مغازه ها پرس و جو کردم و بعد از ده دقیقه پیاده روی، به وسط خیابان رسیدم. کوچه کوتاه و پهنی را که در نقره ای رنگ حسينيه در آن خودنمایی می کرد، زیر پا گذاشتم. هر چه نزدیک تر می شدم، صدای مداحی بیشتر دلم را نوازش می داد. از در گذشتم و پا به راهروی‌ حسينيه گذاشتم. دلم احساس قریب و آشنایی داشت. تا وسط راهرو، دستم را روی دیوار تابوکی راه بردم و مقابل اولین در ورودی بزرگ سبزرنگ ایستادم. در را تکیه گاه دستم قرار دادم و در چارچوب، به نظاره ایستادم. ترنم نوای حسین... حسین... در تمام وجودم رخنه کرد. داخل حسينيه، از خاموشی لامپ ها و چادر ها تاریک بود و فقط با نور لامپ های کوچکی، رنگ قرمز به خود گرفته بود. دست به سینه گذاشتم. 《السلام علیک یا اباعبدالله》 تا ته حسينيه که از جمعیت پر بود، چشم گرداندم و به اشک های بی قرارم، اجازه فرو ریختن دادم. مداحی و سينه زنی که تمام شد، همه با هم شعر پایان مراسم را که خیلی به دل می نشست خواندند. 《 یاران چه غریبانه/ رفتند از این خانه/ هم سوخته شمع ما/ هم سوخته پروانه》 تقاضای از خدا این بود که در شیراز جاهایی قسمت مان کند که بچه هایم روز به روز به او نزدیک تر شوند، و خدا این مکان را نشانم داد. حالا جلوی حسينيه، مبهوت مانده بودم و نمی دانستم بچه ام کجاست! لحظه ای با دیدن تیمور که نا امیدانه به سمتم می آمد و آقای باصری که به طرف تیمور می دوید، از خیالات بیرون آمدم. _اقا تیمور، آقا تیمور، برگرد‌ بریم. راضیه پیدا شده!...
🌱 ✨ با مادر و پدر و عمه شهین و آقای باصری در سالن نشسته بودیم. راضیه با چادر نمازی که در مهمانی ها هم نشین تنش می شد، از اتاقمان که روبه سالن بود بیرون آمد و در قاب در ایستاد. _کیا حسينيه ای هستن؟ نگاه همه به سمتش چرخید. ناگهان از تعجب بدون اینکه قصد جواب دادن به سؤالش را داشته باشند، به صورتش خیره شدند و بعد همدیگر را نگاه کردند. پدر همان طور که به پشتی تکیه داده بود، کمی جابه جا شد و با لبخند گفت:《راضیه! تو چرا این قدر قشنگ و نورانی شدی؟ نکنه می خواد برات خواستگار بیاد؟!》 مادر از تعجب به پدر چشم دوخت و لبش را گزید.‌راضیه هم از شرم، سرش را پایین انداخت. عمه برای اینکه بیشتر از این خجل نشود، گفت:《 عمه، فردا محمد امتحان داره باید باهاش کار کنم، نمی تونم بیام.》 منتظر پاسخ بقیه بود که آقای باصری جواب داد:《 چون عمه نمیاد، منم دیگه نمیام.》 پدر آرنجش را روی متکای کناریش گذاشت و پاهایش را دراز کرد. _ماهم امروز مانور ایمنی داشتیم، خيلي خستم. راضیه می دانست مادر هم به خاطر علی و پدر نمی رود.