eitaa logo
آکادمی جریان
624 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
ارائه دهنده دوره های علمی_اموزشی و برگزار کننده رویداد های فرهنگی و جهادی #روانشناسی #زبان_های_خارجه #ورزشی #علمی #تحصیلی #قرآنی #هنری #فناوری #درآمدزایی برداشت مطالب و دلنوشته ها فقط با ذکر منبع🙏 🍀🌻در جریان باشید🌻🍀 @jaryan_ins
مشاهده در ایتا
دانلود
یارو تو اینستا از صد و ده زاویه عکس داره، تو‌ توییتر با همه پسرا دل میده قلوه میگیره، هفت هشت تا رفیق پسر داره، اومده نوشته من محجبه ام ولی فلان... ببین لیدر محجبه‌ها کیا شدن ای خدا 😂
اگه حجاب نباشه چی میشه؟! اول: دین از سیاست جدا میشه! دوم: وقتی دین ازسیاست جدا بشه، جمهوری اسلامی از بین میره! سوم: اداره کشور به دست احزابِ مختلف میفته و کشور به آشوب کشیده میشه! احزابی مثل:اصلاحات،لیبرال ها،کمونیست هاو... چهارم: تجزیه طلب ها به کمک غربی ها بخصوص آمریکا و اسراییل پا به میدون میزارن ودرخوشبینانه ترین حالت‌سرنوشتِ، افغانستان و سوریه و عراق و... برای ایران تکرارمیشه!! پایان حجاب درایران=آغازِ نابودی نظام! نابودی نظام=نابودی ایران و ایرانی.... ✍🏻سمیح
چقدر یه عمر راجبِ مذهبی نما ها، راجبِ خطرِ بلاگرای حجاب حرف زدیم، و هیچ کدوممون پای کار نبودیم که مقابله کنیم،فیلترکنیم،حمایتشون نکنیم..‌. تاکار رسید به امروز! حالا همینا لیدر فتنه ی جدید شدن، من محجبه ام اما با.... آره،ما ازخودی خوردیم،چون پای کارنبودیم! هممون مقصریم،هممون....
از محجبه های مخالف گشت ارشاد هستن 🙂 🗣ساندیس خور 🇮🇷
یه جمعه رو بشین تو خونه ات مومن!!! تو هم زن و بچه داری!!!😄 🗣یاس 🌹
اگه اومد چی داریم ک شرمنده نشیم! اگه آقا با چشمای خیس و یه لبخندِ محزون بهمون نگاه کرد و گفت : خراب کردی عزیزدلم :) بیشتر از اینا روت حساب باز کرده بودم💔 چیکار کنیم ..؟💔
یه بچه بسیجے بود خیلی اهل معنویت و دعا بود... برای خودش یه قبری ڪنده بود. شب ها مےرفت تا صبح با خدا راز و نیاز مےڪرد. ما هم اهل شوخے بودیم😆 یه شب مهتابـے سه، چهار نفر شدیم توی عقبه... گفتیم بریم یه ڪمے باهاش شوخے ڪنیم‌! خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم با بچه ها رفتیم سراغش... پشت خاڪریز قبرش نشستیم. اون بنده ی خدا هم داشت با یه شور و حال خاصے نافله ی شب مے خوند. دیگه عجیب رفته بود تو حال! ما به یڪے از دوستامون ڪه تن صدای بالایـے داشت، گفتیم داخل قابلمه برای این ڪه صدا توش بپیچه و به اصطلاح اڪو بشه، بگو: اقراء😲 یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع ڪرد به لرزیدن و به شدت متحول شده بود 😨 و فڪر مےڪرد براش آیه نازل شده! 😢 دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چے بخونم ؟؟!!! رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت : باباڪرم بخون 😂😂😂😂
هدایت شده از آکادمی جریان
قرار شبانه🙃🌛💫 سوره واقعه می خوانم(:✨💫
هدایت شده از آکادمی جریان
56_aqayi_tahdir_vaqeaa_.mp3
971.1K
﷽ کسی هر شب سوره واقعه را بخواند(:✨ . ۱) از فضیلت خواندن سوره واقعه رفع فقر و تنگدستی است . ۲) سوره واقعه باعث ایجاد برکت در زندگی میشود . ۳) محبوبیت نزد خدا از فواید سوره واقعه است . ۴) یکی دیگر از برکات و خواص سوره واقعه آسانی مرگ و بخشش اموات است✨💫
هدایت شده از آکادمی جریان
🌙 ••التـــــماس دعــــــــــا•• حضرت رسول اکرم فرمودند هر شب پیش از خواب : ¹-قرآن را ختم کنید با قرائت سه بار سوره توحید🌱'! ²-پیامبران را شفیع خود گردانید با یک بار اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم، اللهم صل علی جمیع الانبیاء و المرسلین🌱'! ³-مومنین را از خود راضی کنید🌱'! یک بار: اللهم اغفر للمومنین و المومنات ⁴-یک حج و یک عمره به جا آورید🌱'! یک بار: سبحان الله والحمد لله ولا اله الا الله والله اکبر ⁵-اقامـه هزار رکعت نماز با سه بار خواندن: یَفعَل الله ما یَشا بِقدرَتِهِ وَ یَحکُم ما یُرید بعزَتِه 🌱! حیف نیست این اعمال پربرکت رو از دست بدیم؟🌿🙃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب علی))
گفت‌عاشقی‌راچگونه‌یادگرفته‌ای؟! گفتم:ازآن‌شهیدگمنامی‌که‌معشوق‌را حتی‌به‌قیمتِ‌ازدست‌دادن‌ هویتش‌،خریدار بود!(: الهی!قدرت‌مبارزه با خودمان را بده ..!
ᴀᴛʀᴇ ᴋʜᴏᴅᴀᴀᴀ 🌱 به قول شهید : اونقدر خودمونُ درگیرِ القاب وعناوین کردیم که یادمون رفته که همه باهم برادریم و باید کنارهم بارے از روی دوش مردم برداریم، حواسمون هست رفیق....🍃❤️
گـفت:‌خجـالٺ‌نمیکـشی؟!🙊 پـرسیدم:چـرا؟🖇 گـفت:‌چـادرسـرت‌کـردی! ☺️ لبخنـد‌محـو‌ی‌زدم:تـوچـی؟!🧐 تـوخجـالت‌نمیکـشی؟🙂 اخـم‌کـرد:مـن‌چـرا؟!🤨 آروم‌دم‌گـوشش‌گـفتم:🗣 خجـالت‌نمیکـشی‌کـہ‌انـقد راحت😔 ‌اشـک‌امـام‌زمـانت‌‌رو در مـیاری😢😭😭 و چـوب‌حـراج بـہ ‌قشنگـیات ‌مـیزنی؟!💔😞 -
𝄄♥️𝄄⇠ 𝄄🔗ܝܝ݅ܝߺܣࡅ࡙ߺܥ‌ߊ‌‌‌‌ࡅ࣪ߺܘ ڪتاب‌شهدا‌را‌بسیار‌دوست‌داشت با‌آنها‌بخصوص‌شهید‌همت ارتباط‌زیادےبرقرارمےڪرد. یڪ‌روز‌قبل‌ازرفتن‌بہ‌سوریہ‌گفت:🌱➺‌‌ مادر، من‌ازهرڪدام‌ازشهیدان چیزےرایاد‌گرفتہ‌ام •💌•➺‌‌ اگرروزےنبودم‌🕊› بہ‌دوستان‌و آشنایان‌بگویید این‌ڪتاب‌هارامطالعہ‌ڪنند •📚•➺‌‌ وبادرس‌گرفتن‌از‌منش‌و‌رفتار‌شهـــدا🖇 زندگےخودرابہ‌جلو‌ببرند . . .😍| ♥️¦⇠ 🪴¦⇠
مانتویی که سانت به سانت رفته بالا باید سانت به سانت بیاد پایین 🗣بانوی‌توئیتر
چرا از با حجاب ها تقدیر نمیکنید؟ چرا قیمت چادر و ملزومات حجاب رو پایین نمیاورید؟حتی بودجه بدید مجانی بشه. خوب یک بار از دَرِتشویق بیایید.شاید بیحجاب ها هم دیدند خوششون اومد. 🗣مریم گُلبانو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیشب در کربلا غوغا بود 🔹 اجرای با حضور مطرح‌ترین خوانندگان این سرود از ایران و عراق و لبنان. تمام بین‌الحرمین مملو از جمعیت حاضر برای اجرای این سرود عظیم بود
ــ موفق هم شد،اون روز که سراغش رفتم ،بی هماهنگی نبود،باسردار احمدی هماهنگ کردم،اون شب... ــ اون شب چی کمیل؟ ــ اون شب درگیری بالا گرفت،آرشو از دست چنگشون بیرون کشیدم اما موقعی که میخواستم از ساختمون بیرون بیام،تیر خوردم سمانه هینی کشید و دستانش را بر دهانش گذاشت!! ــ دایی محمد اولین نفری بود که به من رسید ــ خونریزیم زیاد بود،برای همین سریع از هوش رفتم. آهی کشید و ادامه داد: ــ وقتی بهوش اومدم یاسر بالا سرم بود،سرگیجه داشتم وبی خبری از اطرافم بیشتر کلافم کرده بود،هر لحظه منتظر بودم تو بیای تو اتاق.اما یاسر حرفایی زد که اصلا باب میل من نبود اما باید اینکارو میکردم،نه اینکه مجبور باشم اما باید این قضیه تموم می شد. دستی به صورتش کشید و کالفه گفت: ــ قرار بود فقط چند ماه زنده بودنم مخفی بمونه اما کار طول کشید،تیمور یه خلافکار ساده نبود،مثل یه درخت بود با کلی شاخه،برای نابودیش باید اول شاخه هارو میشکوندیم. این شد که کار چهارسال طول کشید. سمانه با بعض زمزمه کرد: ــ چرا خودتو تو این چهار سال نشون ندادی؟بلاخره فقط من... ــ نمیشد سمانه،تیمور فک میکرد من کشته شدم ،و این به نفع ما بود،پس نباید خودمو به کسی نشون بدم،چندبار خواستم بهت نزدیک بشم اما بعد پشیمون شدم،چون مطمئن بودم اولین دیدار باتو جون تو به خطر میفته. ــ میتونستیم مخفیانه همدیگرو ببینیم،چرا سختش کردی کمیل دستان سمانه را در دست گرفت و گفت: ــ تیمور اونقدرا که فک میکنی ساده نیست،من بعد از چهارسال اومدم دم در خونه و تو رو دیدم یه بارهم که اومده بودی سر مزار.. سمانه با شوک گفت: ــ اون،اون تو بودی؟ ــ آره من بودم،بعد چند بار که دیدمت تیمور شک کرد،و اون شب لعنتی اون اومد سراغت،فهمیدیم که زیر نظری سمانه با یادآوری آن شب و آن مرد وحشتناک ناخوداگاه لرزی بر تنش نشست. ــ اون تیمور بود،شک کرده بود و برای همین خودش سراغ تو اومد،سمانه باور کن دست و پام بسته بود،تو این چهارسال به من سخت تر گذشت،دور از تو مادرم،صغری،خانوادم،دیگه امیدی جز یه روز بیام پیشتون امید دیگه ای نداشتم. دست سمانه را نوازش کرد و با لبخند غمگینی ادامه داد: ــ بعضی شبا تا صبح نمیخوابیدم،مینشستم خاطراتمونو مرور میکردم،دعواهامون،بیرون رفتنا،لجبازی های تو. ــ حرص دادنای تو،زورگویی هات کمیل نگاهی به اخم های درهم رفته ی سمانه کرد و بلند خندید ــ اِ نخند،مگه من چیز خنده داری گفتم ،حقیقتو گفتم. کمیل که سعی می کرد خنده اش را جمع کند سرش را به علامت "نه"تکان داد. سمانه نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و کمیل را همراهی کرد. کمیل خیره به سمانه لبخندی زد،سمانه که سنگینی نگاه کمیل را احساس کرد،سرش را پایین انداخت و احساس کرد گونه هایش سرخ شده اند. کمیل که متوجه خجالت سمانه شد سعی کرد موضوع را تغییر بدهد. ــ از آرش چه خبر؟تو مهمونی ندیدمش سمانه آهی کشید و گفت: ــ از کارای آرش فقط منو دایی و خاله خبر داریم،البته زندایی هم شک کرد اما با اخم و تخم های دایی دیگه بیخیال شد،دایی هم آرشو فرستاد شیراز اونجا درسشو ادامه بده،خیلی کم میاد. کمیل سری تکان داد و زیر لب گفت: ــ که اینطور،تو این مدت تو چیکار کردی؟ سمانه لبخند تلخی زد و گفت: ــ سال اول که تو شک بودم،نمیتونستم کاری کنم،حتی دانشگاه هم بیخیالش شدم،همش تو اتاقت بودم و زانوی غم بغل گرفته بودم. اهی کشید وادامه داد: ــ اما بعد از چند ماه صغری ازدواج کرد،خاله داغونتر شده بود،دیگه به خودم اومدم،چند واحدی که مونده بودن پاس کردم،بعد با یکی از دوستام شریک شدم و یه موسسه فرهنگی راه انداختیم به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
ــ ولی تو رشته ات علوم سیاسی بود،علوم سیاسی کجا و موسسه فرهنگی کجا؟ ــ بعد اون اتفاق دیگه آخرین چیزی که بهش فکر میکردم رشته و علایقم بود،نه من نه خاله نمیخواستم زیر بار کسی بریم، برای همین باید زود میرفتم سرکار،اون موقع فقط میخواستم زندگی خاله سر بگیره و خاطرات تو ،تو این خونه کمرنگ بشه،نه اینکه فراموشت کنیم،نه،ولی خاله تو هر گوشه از خونه با تو یه خاطره داشت،بعضی شبا تا صبح برام از خاطراتتون میگفت با بغض پرسید: میدونی اون لحظه چی نابودم میکرد؟ کمیل سوالی نگاهش کرد،سمانه نتوانست خودش را کنترل کند و با گریه گفت: ــ اینکه چرا من اینقدر با تو خاطره دارم کمیل به طرفش رفت و او را در آغوش کشید،همیشه گریه های سمانه حالش را بد می کرد،ب*و*سه ای بر سرش کاشت سمانه اینبار با گریه ی شدیدتر نالید: ــ همه ی این چهارسال با این چند خاطره سر کردم،از بس تکرارشون کردم خودم هم خسته شده بودم،همش با خودم میگفتم ای کاش خاطرات بیشتری داشتم ای کاش وقت بیشتری کنارش میموندم،ای کاش... گریه دیگر به او اجازه ادامه حرفش را نداد،کمیل چشمان نشسته بر اشک اش را پاک کرد و گفت: ــ قول میدم اینقدر برات خاطره بسازم که اینبار از زیاد بودنشون خسته بشی. ربع ساعتی گذشته بود اما سمانه از کمیل جدا نشده بود،و بدون هیچ حرفی در اغوش همسرش ماند،به این ارامش و احساس امنیت احتیاج داشت. با ضربه ای که به در زده شد از کمیل جدا شد با صدای "بفرمایید" کمیل در باز شد و صغری با استرس وارد اتاق شد اما به محض دیدن چشمان اشکی و دستان گره خورده ی ان دو لبخندی زد و گفت: ــ مامان خوراکی اماده کرده میگه میتونید بیاید پایین یا بیارم براتون بالا کمیل سوالی به سمانه نگاه کرد که سمانه با صدای خشدارش بر اثرگریه گفت: ــ میایم پایین صغری باشه ای گفت و از اتاق خارج شد،کمیل به سمت سمانه چرخید و آرام اشک های سمانه را پاک کرد و با آرامش گفت: ــ همه چیز تموم شد،خودتو اماده کن چون دوباره باید منو تا آخر عمر تحمل کنی،الان هم پاشو بریم پایین به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
در ارزو؁شھادٺ: ــ چی شد صغری؟ صغری ذوق زده گفت: ــ صلح برقرار شد سمیه خانم خندید و گفت: ــ مگه جنگ بود مادر!! ــ والا این چیزی که من دیدم بدتر از جنگ بود ــ بس کن دختر،علی نمیاد ــ نه امشب پرواز داره ــ موفق باشه ان شاء الله *** سر از مهر برداشتن ،وقتی نگاهشان به حرم امام حسین افتاد،لبخندی بر لبان هر دو نشست،نور گنبد ،چشمان سمانه را تر کرد،با احساس گرمای دستی که قطره اشکش را پاک کرد،سرش را چرخاند،که نگاهش در چشمان کمیل گره خورد. کربلا،بین الحرمین و این زیارت عاشورای دو نفره بعد از آن همه مشکلاتی که در این چند سال کشیدند،لازم بود. سمانه به کمیل خیره شد،این موهای سفید که میان موهایش خودنمایی میکردند،نشانه ی صبر و بزرگی این مرد را می رساند،در این ۳سال که زیر یک سقف رفته بودند،مشکلات زیادی برایش اتفاق افتاد و کمیل چه مردانه پای همه ی دردهایش و مشکلاتش ایستاد. مریضی اش که او را از پا انداخته بود و دکترها امیدی به خوب شدنش نداشته اند،و درخواست طلاقی که خودش برای او اقدام کرده بود،حالش را روز به زود بدتر کرده بود،اما کمیل مردانه پای همسرش ایستاد،زندگی اش را به خدا و بعد امام حسین سپرد،و به هیچ کدام از حرف های پزشکان اعتنایی نکرد،وقتی درخواست طلاق رادید ،سمانه را به آشپزخانه کشاند و جلوی چشمانش آن را آتش زد،و در گوشش غرید که "هیچوقت به جدایی از من حتی برای یه لحظه فکر نکن"،با درد سمانه درد میکشید،شبایی که سمانه از درد در خود مچاله می شد و گریه می کرد او را در آغوش می گرفت و پا به پای او اشک می ریخت ،اما هیچوقت نا امید نمی شد. در برابر فریادهای سمانه،و بی محلی هایش که سعی در نا امید کردن کمیل از او بود،صبر کرد،آنقدر در کنار این زن مردانگی خرج کرد که خود سمانه دیگر دست از مبارزه کشید. خوب شدن سمانه و به دنیا آمدن حسین،زندگی را دوباره به آن ها بخشید. ــ چیه مرد به جذابیه من ندیدی اینجوری خیره شدی به من! سمانه خندیدو پرویی گفت! حسین که مشغول شیطونی بود را در آغوش گرفت و او را تکان داد و غر زد: ــ یکم آروم بگیر خب،مردم میان بین الحرمین آرامش بگیرن من باید با تو اینجا کشتی بگیرم کمیل حسین را از او گرفت و به شانه اش اشاره کرد: ــ شما چشماتونو ببندید به آرامشتون برسید،من با پسر بابا کنار میام سمانه لبخندی زد و سرش را روی شانه ی کمیل گذاشت و چشمانش را بست،آرامش خاصی داشت این مکان. کم کم خواب بر او غلبه کرد و تنها چیزی که می شنید صدای بازی کمیل و حسین بود.... به قلم فاطمه امیری زاده