یک هفته از ماجرای تصادف می گذرد...
یک هفته پیش پلیس اعلام کرد که من تقصیر کار هستم و باید نزدیک 100 میلیون تومان بپردازم.....
صاحب ماشین هم رضایت نداد و هم اکنون ماشین بنده در پارکینگ یکی از ساختمان ها خوابیده است.... تا زمانی که بتوانم 100میلیون تومان پول را بپردازم......
که هیچ وقت نمی توانم....
هم اکنون 15 میلیون بیشتر ندارم... و کاری از دستم بر نمیآید.....
تازه با همین حقوق کم اداره که در دست دارم باید پول عقب افتاده اجاره خانه را بپردازم و برای خانه خرید کنم که چند میلیون بیشتر نمیماند..... چه برسد به 100میلیون تومان! 😢.
حال خوبی ندارم.... نفس عمیقی می کشم... و به راننده تاکسی میگم.....
ببخشین آقا لطفا همینجا نگهدارین!
ممنون میشم🙂.
بعد از پرداخت پول تاکسی وارد اداره میشوم.... اما بعد از باز کردن درب اداره متوجه صدای بلندی میشوم......
هدایت شده از Fatemeh
سلام.....
بریم تا با هم رمان هدیه زیارت رو بخونیم 😊❤️...... 🙂!
فصل اول....
کلاه تولد....
نور خورشید چشمانم را آزار می دهد، خیلی خوابیده ام، بعد ازآن اتفاق سوزناک دیگر چیزی به یادم نمیآید... 😕
اینکه چیزی از گذشته یادم نمیآید، مرا خسته می کند، دلم هوای غصه را دارد....
صدای موبایلم مرا متوجه خود می کند.
از جایم بلند می شوم، نگاهی به ساعت می اندازم، موبایلم را جواب می دهم....
الو سلام، بله متوجه هستم، خواب موندم.....
واقعا ساعت مطب دکتر رو فراموش کرده بودم....🤦♀
الان می تونم بیام؟ چشم... الان راه میفتم...خدانگهدار.
چند دقیقه ای طول میکشه که آب به صورت می زنم و لباسام و می پوشم...
این دومین باری است که به مطب دکتر وفایی می روم... همان دکتری زندگی را برایم شیرین می کند.....
کار دکتر های عصاب و روان همین است دیگر....!
با عجله از پله ها پایین رفته و با پای پیاده به سمت مطب دکتر حرکت می کنم، خیلی زود به آنجا میرسم...
و بعد صحبت کردن با منشی وارد اتاق دکتر وفایی می شوم...
آرام آرام قدم می دارم، دستانم یخ کرده اند و ضربان قلبم تند تر می زند.... دکتر وفایی در حالی که ابروهایش را بالا می برد، دستش را بلند می کند و می گوید....
سلام، بفرمایین بشینین!
آب دهانم را قورت می دهم 🙍♀
و آرام آرام روی صندلی می نشینم.....
دکتر لبخند می زند، او امروز زیبا تر شده و چشمان آبی و صورت سفیدش مرا آرام تر می کند، بغضی گلویم را می فشارد، ای کاش مادرم بود، مادری که حتی تصویرش را به یاد ندارم!
خانم وفایی بعد از بررسی پرونده ها، پرونده ی من رو روی میز می گذارد و می گوید....
(خب، خب، خب....
خانم مینا مرادی 22 ساله از تهران هستین! درسته؟؟)
با خنده جواب می دهم.....
بله، چه خوب مرا یادتان می آید، آخرین باری که شما را دیدم، یک ماه پیش بود، و ما داخل همین اتاق با هم صحبت می کردیم.....
دکتر حرفم را قطع می کند و می گوید...
خب، عزیزم بهتره پر حرفی و بزاری کنار!
خیلی وقت نداریم.....
درست مثل دفعه پیش..... حالا توضیح بده، در مورد مشکلت و استرس هات... خودت و خالی کن...
نمی خوام مثل دفعه قبل صدات بلرزه.
آروم باش. به خودت مسلط باش، عزیزم باشه؟
من =باشه. 🤦♀
دکتر ادامه می دهد... عزیزم شروع کن.
لبخندی میزنم🙂، نفس عمیقی می کشم و صحبت را آغاز می کنم.....
حدود یک سال پیش بود!
من و پدر و مادرم و خواهر کوچیکم توی ماشین بودیم که یکدفعه ماشینمون با ماشین شخصی برخورد کرد و ما تصادف کردیم....
ماشین هم بعد از پیاده شدن من پرت شد توی دره....
و همه طی اون تصادف از دنیا رفتن....
تنها شخصی که تونست خودش و قبل از افتادن ماشین توی دره، بندازه بیرون من بودم!
وقتی چشمام و باز کردم توی بیمارستان بودم و بهم خبر دادن که همشون فوت کردن! 😞😞😞......
ولی من توی تصادف سرم تکون خورده بود و فراموشی گرفته بودم و هیچی از گذشته یادم نمی اومد، به خاطر همین چیزی از حرف های پرستاران بیمارستان نمی فهمیدم! بالاخره بعد از یک سال با کلی دکتر و قرص و دارو حالم بهتر شد....
اما هنوز کاملا همه چی یادم نیومده....
بعضی وقتا سرم درد میگیره و بعضی از خاطراتم یادم میاد!
...
حالا من موندم. یک خونه پر از عکس های بی نام و نشون 😭....
بعد از تمام کردن ماجرا اشک هایم را پاک می کنم..
خانم دکتر از جایش بلند میشودوکنارم می نشیند.....لبخندی می زند
دستی به صورت می کشد و می گوید... آروم باش عزیزم....
سپس لبخندش را می خورد، ابروهایش را بالا می برد و می گوید.... کافیه عزیزم بس کن! حیفه دختر قشنگی مثل شما صورتش و با گریه هاش از بین ببره!
متوجه شدم... آروم باش! 💟😊
یه نفس عمیق بکش!
همین که الان خونه داری و شب ها با خیال راحت سرت و میزاری روی بالشت و می خوابی باید خدا رو شکر کنی....
به او نگاه می کنم و سرم را تکان می دهم.... مریم خانم دوباره سخن می گوید...... خب بگو ببینم خاله، دایی،عمو یا کسی رو نداری که باهاش معاشرت کنی؟
_من=خب راستش آره، ینی نه، آخه آدمی که فراموشی گرفته نمی تونه در این مورد حرف بزنه!شاید اصلاخاله و دایی ندارم.... شایدم نمی خوان من و ببینن! و یا....
اما یه عمو دارم که موقع خاک سپاری بابا و مامان اومده بود و بعضی وقتا میان خونه ما و برام هدیه میارن یا پول بهم میدن!
البته ایشون توی قم زندگی می کنن و کم تر پیش میاد که بیان تهران.....
_دکتر =خب، که اینطور.... با کسی دیگه ای معاشرت نمی کنی؟ دوستی کسی رو نداری؟
_من=خب... چرا..... دارم
دو تا دوست دارم که یکی شون اسمش نگار هست و توی اداره کار می کنه... پیش من... راستی جلسه پیش بهتون گفته بودم که توی اداره کار میکنم دیگه! درسته؟؟؟
_دکتر =بله عزیز دلم.... گفته بودی! اما در مورد نگار و اون یکی دوستت حرف نزده بودی!
ببین من برات چندتایی کپسول می نویسم مع شب ها قبل از خواب بخوری... سعی کن ورزش کنی و هر روز به چیزایی فکر کنی.... که بهت آرامش میدن... این حالت و خوب میکنه.. جلسه بعدی رو بهت میگم منشیم باهات تماس می گیره....
_من= مثلا به چی فک کنم؟؟؟
_دکتر...مثلا.... به ازدواج....
با تعجب لبخندی میزنم 😆....
بعد خودم و جمع و جور می کنم و لبخندم و می خورم و میگم....
ینی چی؟ شوخی تون گرفته؟ 🙄.
خانم دکتر وفایی لبخندی میزند و می گوید.... گفتم یه کم شوخی کنم بخندیم.
لبخندی میزنم و از جایم بلن. می شوم...
اما قبل از ترک کردن اتاق صدای دکتر را می شنوم....
مینا جان.... داری میری؟ اینجوری؟
_من=چجوریم مگه؟
_دکتر =خب ناخن های لاک زده و موهای فرفری بیرون ریخته از شالت و صورت سفیدی که آرایش شده....
نمی دونم چرا داره این حرف ها رو میزنه.... یکی نیست بگه آخه به تو چه ربطی داره زن.!...
دندونام و روی هم فشار میدم و میگم خداحافظ😑😒.نیم ساعتی طول میکشه که قرص ها رو از داروخانه تهیه کنم و خودم و با تاکسی به خونه برسونم....
ساعت 9 شبه.... اما خیلی خستم، خیلی زود دست هایم را میشورم و روی زمین می افتم و چشمانم را میبندم
با صدای موبایلم چشمام و باز می کنم و نگاهی به ساعت می اندازم...
ساعت 7 صبحه.... و موقع رفتن به اداره هست... سریع موبایلم و جواب میدم... الو سلام..
نگار پشت خط هست و بلند دادا میزند تعطیلهههههههه......
با تعجب در حالی که پرده گوشم از فریاد بلند نگار داره پهره میشه داد میزنم..... چی میگی؟؟؟ خل شدی
؟ چی تعطیله؟😐
_نگار =اداره دیگه... اداره تعطیله......
هووورااااااآاااااا.
_من=آخه اول صبی زنگ زدی این و بگی؟ خب میزاشتی بخوام اگه تعطیل بود...
_نگار =خب برو الان بخواب خانم بداخلاق!
_من=الان دیگه فایده نداره، خواب از سرم پرید......
نگار=پس الان میای پارک دیگه؟؟
درسته؟
_من=پارک؟؟ چه پارکی؟؟؟ الان؟ چه حوصله ای داریا....🙄.
_نگار =وااااا من و مارال که داریم میریم همون پارک همیشگی.... تا یه کم قدم بزنیم.. تو ام که میگی خواب از سرت پریده... پاشو بیا! 🙂🌸
بی حوصله جواب میدم... باشه!
بعد گوشی قطع میکنم و ازجام بلند میشم و یه لیوان شیر میخورم و بعد از پوشیم لباس هام نگاهی تو آیینه می اندازم.
چشم های پف کرده و خواب آلو....
لب های قلوه ای که با رژ قرمزشون کردم و صورتی که با کرم سفید تر شده....
لباس ورزشی آستین بلند و یه شال مشکی....
سریع از پله ها پایین میرم و به طرف پرایدم حرکت می کنم.. اما صدایی مرا متوجه خود می کند.....
بله...
خانم لطفی (صاحب خانه) است...
سرم را برمیگردانم و به او نگاهی می اندازم...
دستی به موهایم می کشم و آب دهانم را قورت میدم ووو آرام آرام دهان باز می کنم... ببینین... م... م..... من.. را را را راستش.. خب پول یک ماه اجاره خونه رو که عقب افتاده همین فردا...
خانم لطفی حرفم را قطع می کند.. عزیزم من به خاطر پول صدات نکردم.... اتفاقا می خواستم بهت بگم که یه چند ماهی می خوام برم سفر و چون بهت اطمینان دارم میخوام که تو مراقب خونه باشی...
با لبخند سرم را تکان می دهم...
خانم لطفی =پس خیالم راحت باشه؟ ما از فردا حرکت می کنیم ها..تا یه هفته نیستیم.....
_من=بله بله خیالتون راحت راحت....
بعد از چند دقیقه سوار ماشینم نیشم و سریع به سمت پارک حرکت می کنم....
واااااای ییییی نهههههههههه! 😐.
آخه چرا اینجوری شد فقط اومدم بپیچم اون طرف.... این ماشینه از کجا اومد؟ آخه چرا الان باید تصادف بشه؟؟؟ 😱.
با خودم زمزمه می کنم... اگه شانس داشتیم که... سریع از ماشین پیاده میشم و نگاهی به ماشینی که باهاش برخورد کردم می اندازم.... نمی دونم اسمش چیه... فقط می نم باید ماشین گرون قیمتی باشه... کم کم دارم می ترسم، آب دهنم و قورت میدم و نگاهی به صاحب ماشین می اندازم....
صاحب ماشین مردی تقریبا 27 یا 26 ساله به نظر می رسد، او از ماشین پیاده می شود... زبون باز میکنم و میگم... ببخشین آقا تقصیر من بود؟
صاحب ماشین نیش خندی میزند و با اعتماد به نفس سرش را بالا می اندازد و میگوید.... نه خانم ماشینم خودش کج شد رفت تو جدول 😂😂😂.
با عصبانیت جلوتر میرم و داد میزنم...
ببخشین آقا لطفا حد خودتون و نگهدارین....وگرنه!
صاحب ماشین =وگرنه چی؟ هان؟ نکنه میخوای با این لباس ورزشیت من و شوت کنی کنار جدول؟؟؟
نفس عمیقی می کشم و در حالیکه خیلی عصبانی ام میگم.. چقدر میشه؟
صاحب ماشین بعد از شنیدن صدای من لبخندی میزند و با تمسخر موبایلش را از جیبش بیرون میآورد و با پلیس تماس میگیرد!
😢
یک هفته از ماجرای تصادف می گذرد...
یک هفته پیش پلیس اعلام کرد که من تقصیر کار هستم و باید نزدیک 100 میلیون تومان بپردازم.....
صاحب ماشین هم رضایت نداد و هم اکنون ماشین بنده در پارکینگ یکی از ساختمان ها خوابیده است.... تا زمانی که بتوانم 100میلیون تومان پول را بپردازم......
که هیچ وقت نمی توانم....
هم اکنون 15 میلیون بیشتر ندارم... و کاری از دستم بر نمیآید.....
تازه با همین حقوق کم اداره که در دست دارم باید پول عقب افتاده اجاره خانه را بپردازم و برای خانه خرید کنم که چند میلیون بیشتر نمیماند..... چه برسد به 100میلیون تومان! 😢.
حال خوبی ندارم.... نفس عمیقی می کشم... و به راننده تاکسی میگم.....
ببخشین آقا لطفا همینجا نگهدارین!
ممنون میشم🙂.
بعد از پرداخت پول تاکسی وارد اداره میشوم.... اما بعد از باز کردن درب اداره متوجه صدای بلندی میشوم......
معرفی رمان.....نام رمان =(هدیه زیارت)
نویسنده.... (فاطمه دانش پور)
رمان..... عاشقانه و مذهبی 💓.
برای....نوجوانان و بزرگسالان.....
خلاصه رمان....
مینا مرادی دختری 22 ساله در تهران زندگی میکند، او طی یک سال پیش پدر و مادرش را در تصادفی از دست داده و در همان تصادف فراموشی گرفته است!
او حتی تصویر مادرش را به یاد ندارد...
هم اکنون در اداره ای در کنار دوستش نگار، به عنوان منشی مشغول به کار است...
یک روز وقتی برای تفریح به پارک می رود با فردی تصادف می کند...
آن فرد یا صاحب ماشین رضایت نمی دهد و ماشین مینا جایی در پارکینگ زندانی می شود تا مینا بتواند نزدیک 100 میلیون تومان پول را پرداخت کند.... تا بتواند ماشین خود را آزاد کند و صاحب ماشین یا کامران نجمی پور راضی به رضایت شود... اما چنین پولی برای پرداخت ندارد....
یک روز وقتی به اداره می رود با اتفاق عجیبی روبهرو می شود... صدای جیغ بچه ها و یک کیک تولد روی میز.... از همه مهم تر شخصی را میبیند که با لبخند و کلاه تولدی به سمت او میآید.......