eitaa logo
دومین دوسالانه جایزه ادبی شهید محمدحسین حدادیان
241 دنبال‌کننده
36 عکس
13 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین دوسالانه جایزه ادبی شهید محمدحسین حدادیان @jaadabishaihadadiyan74 ارسال پیامهای این کانال باذکر منبع مجاز می‌باشد.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔥جنگ به روستای ما آمد 🔥 قسمت بیست و دوم‌ نور آفتاب مستقیما از پنجره افتاده بود روی چشم هایم. باز هم همان خانه. طبقه هفتم ساختمان قدیمی صیدا. ساعت ۹ صبح بود و من هنوز خوابیده بودم. بیدار که شدم دلم نمی خواست سراغ گوشی ام بروم. این روزها تمایلی به شنیدن هیچ اخباری ندارم می دانم که باز هم باید خبر شهادت بشنوم. زخم روی زخم. چشم هایم هنوز کامل باز نشده بود که شنیدم بیروت را هم زده اند. منظورم از بیروت ضاحیه نیست. بمباران ضاحیه خبر جدیدی نیست. اینبار بیروت را زده بودند. "زقاق البلاط" زقاق البلاط را دوست دارم. کوچه های تنگ و سنگ فرش های قدیمی. یادگار دوره عثمانی. شاید آخرین یادگار عثمانی ها. قرن نوزدهم. یاد دوستم بتول افتادم. آخرین باری که حرف زدیم گفت که در زقاق البلاط اند. گفت اینجا شاید امن تر از ضاحیه باشد. حالا آنجا را هم زده بودند. دست و دلم نمی رفت برایش پیامی بنویسم. می ترسیدم که جوابی ندهد. می ترسیدم شهید شده باشد. می ترسیدم که مانده باشد زیر کوهی از آوار و گوشی اش هم شکسته باشد. یا اینکه یکی دو روز بعد یکی دیگر جواب بدهد. جوابی دو کلمه ای. جوابی که تا مغز استخوان آدم را می سوزاند "بتول استشهدت". یعنی بتول شهید شد. این چندمین بار است که خبر شهادت دوستانم را اینطور می شنوم؟ چند باری می نویسم و پاک می کنم. دوباره می نویسم. دوباره پاک می کنم. گاهی بی خبری بهتر از شنيدن خبرهای تلخ است. به شرط آنكه دلشوره مثل موريانه تمام جانت را نجود. - بتول فقط اسمش را نوشتم. چند دقیقه بعد جواب داد. نفس راحتي كشيدم و خندیدم و بعد هم شماره اش را گرفتم و با خنده گفتم - هنوز زنده ای؟‌ بعد هم فهميدم كه دقيقا ساختمان مقابلشان را زده اند. بی خیال جنگ و اضطراب دیشب با خوشحالی گفت: - دیشب دیدی چطور زدیم؟ بی اراده لبخند زدم. به آواره هایی فکر می کردم که خانه هایشان رفته. عزیزانشان شهید شده اند. از بعضی از جوان هایشان هیچ خبری ندارند. یعنی زنده اند؟ یعنی شهید شده اند؟ بدن بعضي از شهدا نزديک یک ماه است که زیر آفتاب مانده. ذره ذره جسمشان دارد با آب و خاک این سرزمین مخلوط می شود. آنوقت مردمی را می بینی که اعتراضی نمی کنند. روی ویرانه های خانه هایشان برای اسرائیل رجز می خوانند و با هر موشک مقاومت چنان شادی می کنند که انگار نه انگار که وسط جنگ اند. گاهی خودم هم تعجب می کنم. از اینکه چه چیزی ما را سرپا نگه داشته است؟ چطور این مردم اینطور از عزیزانشان می گذرند. بتول گفت: "خدا رحم کرد. ساختمان به این بزرگی باید تعداد شهدا بیشتر می شد. شکر خدا بیشتر از یکی دو نفر نبودند." در سکوت به جواب سوالم فکر می کردم و حرف های بتول را نمی شنیدم. بتول یک برادرش شهید شده. هنوز جنازه اش برنگشته. از دو برادر دیگرش هم هنوز بی خبرند. شاید شهید شده باشند. شاید هم نه. فقط خدا می داند. بتول می گفت دخترهای کوچک برادر شهیدش همیشه می گفتند کاش پدر ما از قوات رضوان بود. پدرشان هم همیشه می خندید. بعد از شهادتش بچه ها تازه فهمیدند که پدرشان از قوات رضوان بوده. صبر این مردم سفیر آمریکا را دیوانه کرده. این روزها درِ سفارت آمریکا به روی هر کسی که بخواهد حرفی بر علیه حزب الله بزند باز است. مخصوصا اگر سلبریتی باشد. اصلا خانم سفیر خودش شخصا به استقبالش می رود و با او قهوه می خورد. بعد هم با کلی پول راضی اش می کند. اگر سلبریتی باشد که چه بهتر. سلبریتی هم نباشد عیبی ندارد. سفارت آمریکا هم که خیلی دور نیست. از هر طرف بیروت که بخواهی بروی آنجا بیشتر از چند دقیقه نمی شود. فقط کافیست بگویی حزب الله ما را بیچاره کرد. بعد جیبت را پر می کنند از دلارهای آمریکایی. بعضی از این مردم شاید حالا برای نانشان هم مانده اند. برای لباس زمستانی. برای سوخت. برای سرپناه. کارشان را از دست داده اند. زندگی هایشان روی هواست. به خاک سیاه نشسته اند. اما پایشان را به سفارت آمریکا نمی گذارند. اگر کسی هم رفته است از ما نبوده. از دشمنان ما بوده است و از قبل با مقاومت زاویه داشته. خواب از سرم پریده. بچه ها صدایشان درآمده. گرسنه اند. صبحانه می خواهند. گوشی را که قطع می کنم احساس خوبی دارم. از اینکه بتول هنوز نفس می کشد. هر چند نمی دانم که فردا هم شبیه امروز خواهد بود یا نه. حتی نمی دانم که خودما صبح فردا را خواهیم دید یا نه. اینجا اصلا معلوم نیست چه کسی زودتر خواهد رفت. ما اینجا هر روز در همان روز زندگی می کنیم. هر روز خبر شهادت می شنویم. از بعضی از جوان هایمان خبر نداریم و برایشان دعا می کنیم. بدن پر از زخم بعضی از جوان هایمان هنوز در میدان باقی مانده. خونشان تا ریشه درخت زیتونهای جنوب رفته. تا عمق آب و خاکش. ما آواره شده ایم. سوخت نداریم. اما حسرت قدم گذاشتن روی پله های سفارت آمریکا را به دل خانم سفیر می گذاریم ادامه دارد ... راوی: زنی از جنوب لبنان 📝 https://eitaa.com/jashh2
🔥 جنگ به روستای ما آمد 🔥 قسمت بیست و سوم ( قسمت آخر) تا ساعت چهار صبح چندین بار از خواب پریدم. منتظر خبر آتش بس بودیم و هنوز خبری نبود. شب قبل از آتش بس در بيروت شب سختی بود جنگنده ها تا صبح ضاحیه و بیروت را زیر آتش گرفته بودند. مثل دیوانه ای که با ساتور تیز در بازاري شلوغ افتاده باشد. مثل سگ هاری که قلاده پاره کرده باشد. من فهمیدم که آتش بس نزدیک است. وقتی مادر شوهرم تماس گرفت و گفت از بیروت به صیدا می آید. پیش ما. شاید این اولین آوارگی جدی مردم بیروت بود. ضاحیه را نمی گویم ضاحیه که دیگر خالی شده بود. بیروت برای اولین بار زیر آتش سنگین بود و برای اولین بار آوارگی به سراغ آنها هم رفت. هر چند می دانستیم که خیلی دوامی ندارد این خانه بدوشی. آخرین روز جنگ بود و مثل جنگ ۳۳ روزه اسرائیل می خواست از مقاومت و صبر مردم انتقام بگیرد. مادر شوهرم که رسید حالش بد بود. مدام بالا می آورد. پیرزنی در آن سن و سال. مادر شهید. مادربزرگ ۴ شهید. مادر چند رزمنده ای که خبری از آنها نداشت حتی. سخت بود این همه خانه به دوشی برایش. یک بار از جنوب به بیروت و حالا از بیروت به صیدا. اما اعتراضی نمی کرد. می دانستم که آتش بس نزدیک است. لحظه ای که آتش بس اعلام شد دستم را روی صورتم گذاشتم و تمام این روزها را دوباره مرور کردم. اشک هایم بند نمی آمد. دقیقا از همان لحظه عزای سید شروع شده بود برای من. چقدر احتیاج به صدایش داشتم به اینکه بیاید و خبر پیروزی را بگوید "یا اشرف الناس و یا اکرم الناس" انگار تمام گریه های سرکوب شده این روزهای سخت یکباره در من شکسته بود. با گریه سراغ ساک کوچکم رفتم. باید بر می گشتیم. قبل از اینکه جاده شلوغ بشود. می دانستم از همان لحظه مردم خودشان را به جاده می زنند. بر می گردند. ما برای ماندن نرفته بودیم. می دانستیم که برمی گردیم. با گریه لباس های بچه ها را جمع می کردم. هنوز خبری از شوهرم نداشتم. یعنی زنده است؟ یعنی شهید شده؟ نمی دانستم. هنوز آفتاب بالا نیامده بود که بچه ها را با چشم خواب آلود سوار ماشین کردم. آخرین لحظه ای که می خواستم در آن خانه قدیمی طبقه هفتم را ببیندم دلم برای خودم سوخت. چقدر برای نظافت این خانه زحمت کشیده بودم. اما اینها مهم نبود. مهم این بود که برمی گشتیم. خانه صیدا منطقه ای فلسطینی نشین بود و کل خیابان پر بود از عکس "سنوار" و "هنیه" عکس یاسر عرفات هم بود. جاده شلوغ بود. همه بر می گشتند جنوب. البته نه به شلوغی رفتن. بعضي از خانه ها ویران شده بود و باید تدریجی برمی گشتند. بين راه جوانی از جریان المستقبل را دیدم. شیرینی پخش می کرد. لبخند عمیقی زدم. درست است که شاید ما با المستقبل اختلاف نظر داشته باشیم اما حالا قصه قصه لبنان بود. قصه قصه غزه بود و دشمن ما دشمن مشترک. به خانه بر می گشتیم. بچه ها خواب بودند و من اشک هایم بند نمی آمد. هنوز هم باورم نمیشد. بعد از سید بعد از فرمانده ها. بعد از جنایت پیجرها. ما چطور هنوز در میدان مانده بودیم؟ چطور پیروز شدیم؟ چطور نگذاشتیم اسرائیل شرطی را بر ما تحمیل کند؟ وقتی از اين طرف و آن طرف رود لیتانی مي گویند خنده ام می گیرد. کل جنوب یعنی مقاومت. مقاومت یعنی ابو علی. یعنی ام حسن. یعنی جواد پسر همسایه که در کوچه بازی می کند. مقاومت یعنی نانوای روستا. یعنی کشاورزی که مزرعه اش این طرف سیم خاردار است. مقاومت یعنی تمام این مردم. مگر می شود خانه زندگی این مردم را این طرف یا آن طرف رود لیتانی برد؟ جاده شلوغ بود یاد روزی افتادم که همین جاده را به سمت جبیل می رفتیم. آب نداشتیم حتی. گریه امانم نمی دهد. دشمنان ما جشن گرفته بودند از تشنگی بچه های ما. می دانستم حالا بعد از پیروزی ما دهانشان را بسته بودند. ما می دانستیم که بر می گردیم. مادر شوهرم گفت: اول برویم زیارت شهداء. بیشتر مردم اول به مزار شهدا رفته بودند. به دیدن عزیزانی که حتی با آنها خداحافظی نکرده بودند. تشییعشان نکرده بودند. تنها و غریبانه رفته بودند. اینجا بعضی از مادرها چهار شهید داده اند و من خجالت می کشم. خانواده من هنوز شهید نداده است. بعضی از خانه های روستا ویران شده بود و صاحب خانه روی ویرانه هایش پرچم مقاومت را زده بود. دوباره پشت در خانه ام ایستاده بودم و کلید در را محکم بین دست هایم می فشردم. برای این لحظه یعنی چند شهید به خاک افتاده بود؟ دیگر خبری از جنگنده ها نبود. خبری از دیوار صوتی هم نبود. تازه در را باز کرده بودم که موبایلم زنگ خورد. شوهرم بود و اين يعني شهيد نشده بود. بی اراده لبخند زدم. حالا جنگ ديگر از روستای ما رفته بود . جنگ به آخر رسیده بود و من می دانستم ... مقاومت هرگز به پایان نخواهد رسید. راوي : زني از جنوب لبنان 📝 رقية‌كريمي پایان. https://eitaa.com/jashh2
📚 🔻خبرگزاری رسا/ گلستان هفتم مجموعه‌ای است از 22 داستان کوتاه لینک خبر: https://rasanews.ir/fa/news/769987 https://eitaa.com/jashh2
۲۳ دی روزی است که داستان زندگی محمدحسین حدادیان آغاز شد. تولدت بر جهان مبارک است.❤️ ۲۹ https://eitaa.com/jashh2
به پیجر طلایی اهدایی نتانیاهو به ترامپ نگاه می کردم ... یاد موزه جمجمه های فرانسه افتادم. جمجمه الجزایری هایی که در مقابل فرانسه ایستادند و سرهایشان ۱۷۰ سال در موزه فرانسه درس عبرت تمام کسانی بود که بخواهند در مقابل اشغالگری بایستند ... ۱۷۰ سال نمایش جمجمه در مهد دموکراسی ! شنیده ام این جمجمه ها ۴ سال پیش به الجزایر برگشت. با عذر خواهی یا بدون عذرخواهی اش را نمی دانم! اصلا چه فرقی می کند. گرگی که عذر خواهی بکند حتما دندان هایش ریخته است. پیر شده است. شاید نای دویدن به دنبال طعمه چموشش را ندارد. اما هرگز از گرگ بودنش پشیمان نمی شود. شاید هم نقشه جدیدی برای یکی شبیه شنل قرمزی دارد و شاید به دنبال راهی جدید برای ورود به خانه بزبز قندی ... دستش را سفید می کند ... صدایش را عوض می کند. اما در که باز بشود همان گرگ است. داشتم به این فکر می کردم که در شرایطی که ما همیشه به دنبال تطهیر وجه خودمان در برابر گرگ های درنده هستیم گرگ ها عین خیالشان هم نمی آید که حتی بخواهندگرگ بودن خودشان را پنهان کنند ... هیچ گرگی از گرگ بودنش خجالت نمی کشد. و چقدر ساده لوح است میشی که گمان کند لبخند به گرگ درنده راهی برای زنده ماندن است ... https://eitaa.com/jashh2
وقتی از حرف می‌زنیم از چه حرف می‌زنیم؟! از ملزومات است! 🔴 وحید بهشتی خواستار حمله به مراکز حیاتی کشور شد/ دعوت به براندازی زیر پرچم صهیونیسم 🔻 در ادامه مواضع خائنانه و آشکار عناصر برانداز وابسته به فرقه دراویش خارج‌نشین؛ وحید بهشتی [عضو رادیکال این فرقه] در مصاحبه با شبکه LBC لندن، صریحاً خواستار سرنگونی حکومت ایران با مشارکت رژیم صهیونیستی شد. 🔻 این مهره وابسته که از چهره‌های مورد حمایت رژیم صهیونیستی محسوب می‌شود، در اظهاراتی بی‌شرمانه اعلام کرد: تنها راه صلح، پایان دادن به حکومت ایران است. وی در این برنامه خواستار حمله به مراکز سپاه پاسداران، سایت‌های هسته‌ای و منازل مسئولان نظام شد. 🔻 وحید بهشتی که در سال‌های اخیر با پوشش فعالیت‌های اصطلاحاً رسانه‌ای، درواقع به عنوان عضو عملیاتی فرقه دراویش اپوزیسیون خارج‌نشین گنابادی فعال بوده، اکنون چهره واقعی خود را نمایان ساخته و از درون اتاق جنگ رسانه‌ای-امنیتی دشمن، نقش تحریک‌کننده به شورش و اغتشاش در داخل کشور را بر عهده گرفته است. 🔻 او در ادامه این گفت‌وگو، با افتخار از سخنرانی‌اش در پارلمان رژیم صهیونیستی یاد کرد و مدعی شد بنرهایی در تهران در حمایت از این اقدام او نصب شده است! همچنین وی خواستار استمرار اقدامات تروریستی از درون کشور برای براندازی نظام جمهوری اسلامی شد. 🔻 این اظهارات نشان‌دهنده پیوند روشن و مستقیم میان فرقه دراویش گنابادی خارج‌نشین با سرویس‌های اطلاعاتی دشمنان متخاصم و به‌ویژه رژیم صهیونیستی است. /eitaa.com/shahidhadadian74 https://eitaa.com/jashh2
این روزها درگیر دو سرطانیم یک دکتر گفت: بدخیمه! گرید۴. گفتیم: درمان؟ گفت: تنها چیزی که می‌تونه این غده سرطانی رو از بین ببره پرتودرمانیه. باید با مواد پرتوزا بمبارانش کنیم! دو در سکوت برمی‌گشتیم سمت خانه. رادیو ماشین روشن بود. گوینده خبر موشک باران تلاویو و حیفا را می‌خواند. بعدصدای امام خمینی آمد که می‌گفت: این یک غدۀ سرطانی است در یک گوشۀ ممالک‏‎ ‎‏اسلامی، و اینطور نیست که اکتفا بکند به همان «قدس» و اینها بنایشان بر این است‏‎ ‎‏که پیش بروند. سه امروزچهارشنبه ۱۴۰۴/۰۴/۰۴هست و تولد ۴۲ سالگیم رسید. شمع کیک تولد را فوت کردم فقط با یک آرزو! از بین رفتن غده سرطانی که به یک نقطه اکتفا نمی‌کند! https://eitaa.com/jashh2
7.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خرهای قبرسی شنیدم بعد از جنگ جهانی دوم آمریکا ۱۰۷ خر از کشاورزان قبرسی خرید و به ایران هدیه داد. عددش را دقیقا یادم نیست. شاید کمی کمتر . شاید کمی بیشتر. چه فرقی می کند. اما اینکه دقیقا چرا خر به ایران هدیه داد را نمی دانم. شاید از خریت خودش بوده. شاید از نظر آنها مناسب ترین هدیه برای پادشاه جوان ایران بوده! چه می دانم! حالا دقیقا دلیلش چه بوده است را نمی دانم اما می گویند خرهای قبرسی نژاد خوبی داشتند. اما با این فیلم فهمیدم واردات بی رویه نمونه داخلی داشته ایم. باید گمرک سنگین می بستند به خران قبرسی!!! ثبت سفارشش ممنوع میشد! ما خرهای اصیل وطنی هم داریم. بومي بومي! خالص خالص... خرهای تمام عیار. خري كه رايگان برای دشمن می جنگد! التماس دشمن می کند که اجازه جفتک زدن بگیرد! این نمونه وطنی صادراتی است اصلا. می شود با خرهایی که با کشتی از اسرائیل به قبرس فرار می کردند قاچاقی فرستادش قبرس. تا حساب دست خران چموش و براق قبرسی بیاید ... که خر تر از آنها هم هست ... راستی من هنوز هم نمی دانم چرا بعد از جنگ جهانی دوم از قبرس برای ما الاغ هدیه فرستاد ... آمریکا! https://eitaa.com/jashh2
لاک پشت ها پرواز می کنند روز یازدهم جنگ اسراییل سردرِ اِوین را زد ، درست مثل همه ی کارهای نمایشی خود و رفقای غربی اش. مثل وقتی که هفتاد هزار انسان را سلاخی کرد و از نجات دوتا لاکپشت در سواحل اشغالیِ فلسطین رپورتاژ رسانه ای رفت . مثل وقتی که آمریکا داعش را می ساخت و از آن طرف برای دخترهای کوبانی فیلم سانتی مانتال تولید می کرد . حالا هم فقط سر در اوین را زد و زندانی های بخت برگشته را به مرز جنون رساند. ته دلِ زندانی های دربند را خالی کرد ، تا به خیال خودش بگوید به فکر زندانی های سیاسی ایران است. ترس را تزریق کرد به زندانی ها تا زیر دست و پای هم له شوند و آن طرف نخست وزیرش از دلسوزی اش برای بازماندگان کوروش بگوید. حالا باید از زندانی های اوین پرسید آن وقتی که موج انفجارها ، در و دیوار اوین را می لرزاند ، از خجالت مرده و زنده نتانیاهو در می آمدند، یا توی دل تحسینش می کردند. https://eitaa.com/jashh2