وصيتنامه شهید غلامرضا قاسمى : پدر جان سلام ، اكنون كه من در اين نبرد كفر با حق ميخواهم مبارزه كنم اين اختيارات را به شما واگذار ميكنم چون از هر گونه موارد شما وكيل و قيوم خود ميدانم و من از شما ميخواهم هيچگونه گريه و ناراحتى نكنيد چون بهتر و خوبترين آرزوى من اين است كه در اين راه به اوج رفيع شهادت نايل شوم و شما به هيچكس اجازه تسليت ندهيد. بگوئيد تبريك به شما بگويند چون من در اين دنيا با سرورم امام حسين و يارانش همنشين خواهيم بود... پسرم، نور چشمانم، بهتر از جانم ! من كه شهيد شدم ميخواهم تو هم راه حسين(ع) را پيش بگيرى و زمانى كه خودت را شناختى به كلاس قرآن بروى و دين و ايمان خود را بخوبى انجام دهى چون ايمان است كه انسان را پاك نگهمىدارد. همسرم عزيزم من كه رفتم كارى حسينى كردم اما تو بايد كارى زينبى بكنى و در جلسات قرآن و دينى شركت كنى تا روح من شاد باشد... اما نمىخواهم كوچكترين ناراحتى و بىمحبتى به پسرم بشود و او را در جلسات دينى ارشادش كن تا خداوند به تو خير و منزلت دهد. مادر بزرگ و مهربانم ميدانم كه تو شب و روز زجر كشيدى تا مرا به اين سن در آوردى اما خوشا به حالت كه پسرى تربيت كردى كه توانست در راه قرآن قدم بردارد و دِين خود را به تو و خداوند انجام دهد و تو بايد افتخار كنى نه زجر بكشى. اجازه هيچگونه تسليت به كسى نده، بگو تبريك به شما بگويند. خوب رحمت به شيرت كه مرا پرورش دادى تو باايمانم كردى. خواهر و برادر خوبم هر چه بدى از من ديديد مرا حلال كنيد خداوند به همگى شما لطف نمايد و در راه دين كوشا باشيد و پايدار كه خداوند بزرگ با شما هست . دوستدار همگى شما غلامرضا قاسمى جان شما و جان امير . مىخواهم هر چه بهتر به او محبت كنيد كه مرا در آن دنيا خوشحال مىكنيد. امضاء : قاسمى59/7/28
مختصری از زندگینامه شهید اسدالله بهرامی از زبان پدر ومادر شهید :پدر شهیدان بهرامی از «اسدالله» بیشتر میگوید و توضیح میدهد: اسد الله پسر کوچکم بود متولد 1346. او در 16 سالگی سال در منطقه پنجوین شهید شد. رحمت الله هم یک سال بعد از برادرش در سومار به برادرش پیوست.اسدالله 15 ساله بود که به کردستان رفت. آنجا با کومله و دموکرات درگیر بودند. سه چهار ماهی در کردستان مبارزه کرد. بعد از مدتی که برگشت برای کلاس سوم راهنمایی ثبتنام کرد مدتی را درس خواند و دوباره من گفت برای گروه تخریب ثبتنام کردهام. میخواهم دوباره به جبهه بروم.
برای اسدالله، خطر مفهومی نداشت؛ مسئولیت تخریب را انتخاب کرد
بهرامی به علاقه و اشتیاق زیادی پسرش برای رفتن به جبههها خاطراتی رانقل میکند و میگوید: تازه 16 ساله شده بود گفتم پسرم تو هنوز خیلی کوچک هستی بگذار کمی بگذرد گفت نه من باید بروم. گفتم تخریب کمی خطرناک است. ولی قبول نکرد برای او فرقی نداشت که میزان خطر و ریسک مبارزهای که انتخابش میکند چقدر بالا باشد. وقتی به خطر تخریب اشاره میکردم با شوخی و طنز جوابم را میداد میگفت مین است دیگر نهایتاً منفجر میشود میرویم بال و بعدشم میاییم پایین. شهادت آخرش است و بد نیست. با همین حرفها بارش را بست و رفت.
وی نحوه شهادت فرزند کوچکترش را توصیف میکند و میگوید: او با دیگر نیروها مشغول باز کردن محور بودهاند که راه برای رزمندگان باز شود و به خط مقدم بروند. عراقیها متوجه میشوند و جنگ تن به تن اتفاق میافتد. اسدالله آنجا زخمی میشود. هم رزمانش او را به عقب میآورند کنار یک درخت میگذارند تا صبح همراه گروه امداد برگردد ولی چند متری که از درخت دور میشود همانجا خمپارهای میخورد و اسدالله شهید میشود.
اسدالله میگفت اگر من به جبهه نروم چه کسی از مملکت دفاع کند؟
پدر شهیدان بهرامی ادامه میدهد: اسد الله خیلی بچه خوب اما کمی گوشه گیری بود. اهل خلوت و تنهایی بود. تقریبا میشود گفت که با کسی ارتباط چندانی نداشت. از مدرسه که میآمد یک راست میرفت و درسهایش را میخواهند و اوقات دیگرش را صرف نماز خواندن میکرد. در مسجد امام هادی که مسجد محل بود خیلی فعال بود. برای شهدا کارهای فرهنگی زیادی انجام میداد و همیشه برای اینگونه فعالیتها داوطلب بود. بار اول که میخواست به جبهه برود مخالفتی نکردم اما بار دوم مخالفت کردم. وقتی درمورد شرایط زمانی و ضرورت اعزام به جبهه برایم حرف زد قانع شدم نتوانستم چیز دیگری بگویم. میگفت اگر من نروم و پدرهای دیگر هم به فرزندانشان همین را بگویند و آنها هم نروند چه کسی باید از مملکت دفاع کند؟ حرفهایش مرا تسلیم کرد.
او از رفتن فرزندانش میگوید, معتقد است با همه عشقی که به آنها داشت مانع از رفتن فرزندانش نشد, در این باره توضیح میدهد: اگر صد سال هم از شهادتشان بگذرد, چیزی نمیتواند مانع از حضور من بر سر مزارشان شود. موقع رفتنشان چیزی نگفتم، مخالفتی نکردم، نگاهی نکردم که پایشان برای رفتن سست شود. برای خداحافظی آمدند و من قبول کردم. خودم را دلداری میدادم که در راه قرآن و اسلام میروند. اگر الان هم بودند و موقعیتی برای جنگ بود باز هم میگفتم بروید عشق ما به اسلام و قرآن و انقلاب باعث شد تا آنها را هم به جبههها بفرستیم.
اگر بارها این زندگی تکرار شود باز هم همین مسیر را انتخاب میکنم
مادر شهیدان بهرامی از سختیهای بعد از شهادت میگوید: ذرهای تردید ندارم که اگر فرزندانم بارها متولد شوند و بارها این روزها تکرار گردد من باز هم همین مسیر را انتخاب میکنم اما بعد از شهادتشان زندگی برایم سخت شد. تحملام کمتر شد. با از دست دادن فرزندانم انگار دیگر کسی را نداشتم که با آنها درد و دل کنم و حرف بزنم. حرفهای فروخورده را در سینه نگه داشتم و غصههای بسیاری را متحمل شدم