وصیتنامه شهید غلامعباس حمیدی: خدایا این وصیت نامه را درحالی می نویسم که با کوله باری از گناه ، راه به هیچ جا نبرده ام و فقط شرمنده و درمانده رو به تو آورده ام. زیرا که درِ رحمت تو همیشه باز است و لطف و مهر تو چنان عظیم است که با این بارعظیم گناه ، باز بنده ات را می بخشی و او را می پذیری. این عبد عاصی هم اکنون به خواست خداوند بزرگ ، درهم کوبندۀ ستمگران است. آمادۀ یک عملیات می شود تا شاید خداوند نظر لطفی به من کند و به مهمانی بسیار عظیم و باشکوه پروردگارم راهم دهند ، اگر لیاقت آن را داشته باشم. من با ایمانی که به خدا و روز قیامت داشتم وظیفۀ شرعی خود دانستم که پا به عرصه جهاد بگذارم و شاید در راه خدا کشته شوم. من همیشه آرزویم این بود و همیشه با خود می گفتم" خدایا چه می شد اگر من در کربلا بودم و در رکاب امام
حسین (ع) شهید می شدم " اما می فهمیدم که لیاقت آن را نداشته و ندارم. حالا هم آماده ام تا در جبهه که در ادامه همان راه کربلاست ، در راه خدا کشته شوم ولی آیا کشته شدن مرا می توان شهادت نامید ؟ خدایا ! نا امید نیستم ولی در خود هیچ لیاقت شهادت نمی بینم ولی آگاهم که تو ، توبه پذیری. من به درگاه شما توبه می کنم و هدفم جلب رضایت خداست . خدایا ! فقط از تو می خواهم که از من راضی باشی تا پاک از این دنیا بروم . هدفم شهادت نیست ، فقط جلب رضایت توست و تو می دانی که این شعر همیشه وِرد زبانم است که :یکی درد و یکی درمان پسندد یکی وصل و یکی هجران پسندد من از درمان و درد و وصل و هجران پسندم آنچه را جانان پسندد
همانگونه که امام حسین (ع) در لحظات آخر سر به سجده گذاشت و فرمود : " الهی رضاً برضائک صبراً علی بلائک تسلیماً لامرک یا غیاث المُستغیثین " هم اکنون آماده ام که در راه تو ، یکباره جان دهم ، یا اینکه کم کم و به تدریج و یا آنکه در راهت معلول شوم و دست و پایم از بدن جدا شود . به هر حال فقط رضایت تو را می خواهم و بس. بقیه را به خودت واگذار می کنم.
وصایای شهید محرمعلى رحمانى: بى عشق خمینى نتوان عاشق مهدى شد. من چند ماه بعد از حمله صدامیان کافر به مملکت اسلامیمان، آرزو مى کردم به جنگ با آنها رفته تا کمکى به برادران رزمنده بکنم و با این کار بتوانم دِینَم را به اسلام و قرآن و ایران انجام دهم. همیشه سر نماز از خداوند مى خواستم مرا به آرزویم برساند و به جبهه بیایم. آرزوى دیگرم پیروزى رزمندگان در جنگ است و روزى به این آرزویم خواهم رسید. امام فرمودند: جوانان به جبهه رفته و کار را یکسره کنند. این فرمایشات مانند یک وحى آسمانى بود و شوق مرا براى آمدن به جبهه صد چندان کرد؛ از خداوند مى خواستم مانند کبوتران به من دو بال بدهد تا بتوانم بسوى جبهه پرواز کنم براى آمدن جبهه روزشمارى مى کردم و آخر سر با امدن به ارتش به صورت داوطلبانه راهى جبهه شدم، تمامى خواسته ام رفتن به خط مقدم بود و هر وقت بچه ها به خط مقدم مى رفتند، با حسرت به آنها نظاره مى کردم. ولى امیدوارم آن روز فرا برسد، تا در خط مقدم اسلحه بر دوش گرفته و با صدامیان کافر بجنگم تا پیروزى نهایى نصیب لشکریان اسلام گردد. ...و اگر در این راه شهید شدم، چند وصیت دارم؛ اول سخنم با پدر عزیزم مى باشد. در موقع خواندن نماز و قرآن، پدر جان! اول براى سلامتى رهبر کبیر انقلاب، امام عزیز دعا کن. پدر جان! اگر من شهید شدم، زیاد ناراحت نباش که من به آرزویم رسیده ام و دیگر این که براى پیروزى رزمندگان اسلام دعا کن. ...و سخنى با مادر عزیزم؛ مادر جان! شیرت را حلالم کن و اگر شهید شدم، برایم زیاد ناراحتى نکن و به جاى آن از همسرم خیلى مواظبت کن و من هم روز قیامت نزد سرور شهیدان، حضرت امام حسین(ع) و مادر بزرگوارش، حضرت زهرا(س) از شما پدر و مادرم شفاعت خواهم کرد. وصیتى با همسرم؛ همسر مهربانم! از یگانه فرزندمان مصطفى به خوبى پرستارى نما. تا آنجا که ممکن است او را بى سرپرست نگذار که به یارى خدا روز قیامت نزد زینب (س) تو را شفاعت مى کنم. خواهران وبرادرانم ادامه دهنده راه من باشید. امام عزیز و رهبر کبیر انقلاب اسلامى و رزمندگان غیور را در جبهه ها تنها نگذارید. با رهبرى امام بزرگوار و یارى رزمندگان، صدام و صدامیان را از مملکت اسلامى دور کرده و مرقد مطهر حسین بن على(ع) را آزاد سازید. در آخر باز هم سفارش مى کنم از همسر و فرزندم مصطفى به خوبى مراقبت کنید. محرمعلى رحمانى
🏴 انالله واناالیه راجعون 🏴
اللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ
درگذشت پدر بزرگوار
🌷 شهید عیسی بهاردوست
مرحوم حاج جعفر بهاردوست
را به خانواده داغدارش تسلیت گفته و برای آن مرحوم طلب مغفرت و آمرزش ازخداوند متعال خواستاریم
و برای بازماندگانش سلامتی و عاقبت بخیری خواستاریم
🏴 مراسم تشییع و خاکسپاری :
چهارشنبه ۱۴۰۳/۱/۲۹ ساعت ۱۱:۰۰
بهشت زهرا (س) قطعه ۵۶
شادی روحش ذکر صلوات و فاتحه
💫 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ
وعَجِّلْ فَرَجَهُم 💫
🌹شهید عیسی بهاردوست 66/5/15 در منطقه سردشت عملیات نصر 7 بشهادت رسید🌹
شهید یداله علیمحمدی از زبان برادر : سربه زیر و صبور بود. خیلی به حلال و حرام مقید بود. از بچگی تا جوانی اش حتی یک بار ندیدم با کسی مشکل یا درگیری پیدا کند. از وقتی مادرم از دنیا رفت، برای زندگی به خانه ما آمد و کنار خودم بزرگ شد. همسر برادر شهید نیز می گوید: وقتی ما از شهرستان ابهر به تهران نقل مکان کردیم یداله محصل بود. او همراه ما به تهران آمد و از همان موقع عضوی از خانواده ما شد. البته بیشتر تابستانها اینجا بود و موقع درس و مدرسه به شهرستان برمی گشت. از وقتی هم که درسش تمام شد دیگر تهران ماندگار شد. از روزی که به تهران آمدیم تا وقتی که پر کشید هشت سال با ما زندگی کرد. در ساخت خانه مان خیلی زحمت کشید. ید اله از ده سالگی به مسجد می رفت و خیلی قشنگ اذان می گفت. مکبر مسجد هم بود و حتی در ساخت مسجد محل خیلی کمک کرد و فعالیتهای انقلابی اش هم از همانجا شروع شد. شبهای زیادی را جلوی مسجد محل برای امنیت مردم نگهبانی داد. اخلاق و رفتاری نیک داشت. اصلا چهره و رفتارش طوری بود که حالا می گویم واقعا لیاقت شهادت را داشت. چون برادرم نیز در جبهه مفقودالاثر شده بود به یداله گفتم تو را به خدا دیگر نرو، من طاقت یک داغ دیگر را ندارم در جوابم گفت: ناموس ما در خطر است. اگر من و امثال من نرویم پس چه کسی باید برود؟ برادر زاده شهید هم درباره عمویش می گوید: خیلی با محبت بود و خیلی دوستش داشتم. عمو همیشه شبها برای نگهبانی به مسجد محل می رفت و تا برنمی گشت نمی خوابیدم. یادم می آید آخر شب وقتی برمی گشت، قبل از خواب وضو می گرفت و قرآن و بعد هم نماز می خواند. برادر شهید ادامه می دهد: یداله وقتی به سن سربازی رسید در ستاد مشترک ارتش مشغول خدمت شد و علاوه بر آن مکبر نماز جماعت ستاد مشترک هم بود. سه بار برای اعزام به جبهه درخواست داده بود اما به دلیل نیاز مبرم به او و توانایی هایش درخواست او را رد کردند اما سرانجام راهی جبهه شد در حالی که مسئله را از ما پنهان کرده بود. وقتی رفت، یکی از همشهری هایمان آن را به ما خبر داد. کمی ناراحت شدم. زیاد نتوانستم بی خبری از او را تحمل کنم و برای دیدنش راهی جبهه غرب شدم. مقر آنها در سومار قرار داشت و چون کاملا کنار مرز و در معرض دید عراقی ها قرار داشتند مجبور شده بودند برای رفت و آمد به سنگرهایشان کانال بزنند. او را پایین تپه سومار دیدم. تا مرا دید سرش را پایین انداخت. همیشه همینطور بود. خیلی احترام بزرگترها را حفظ می کرد. من هم چیزی نگفتم اما او به حرف آمد و گفت: مرا حلال کنید. 45 روز گذشت تا به مرخصی آمد. فقط یک هفته ماند و در آن یک هفته به دیدار همه فامیل و آشنایان رفت. انگار به او الهام شده بود این بار که برود دیگر برنمیگردد به همین دلیل با همه آنها خداحافظی کرده بود. رفت و بیش از دو روز بیشتر طول نکشید که به خواسته اش رسید. یداله و چند نفر دیگر از همرزمانش برای شناسایی به داخل خاک عراق رفته بودند اما متاسفانه عملیاتشان لو رفت و نیروهای عراقی سنگر آنها را زیر آتش گرفتند و یداله در میان شهدای این عملیات بود.شهید یداله علیمحمدی در تاریخ 62/2/2 در منطقه سومار بشهادت رسید