گرامی باد یاد شهدا عملیات مرصاد
.عملیات مرصاد در 67/5/4در منطقه اسلام اباد غرب وکرند وگیلانغرب استان کرمانشاه باهجوم منافقین بانام فروغ جاویدان واز موقعیت اعلام اتش بس جنگ ایران وعراق وحمایت صدام وامریکا وبه تصور موضع ضعف ایران بوده اما رزمندگان اسلام در تنگه مرصاد ,نزدیک کرمانشاه با محاصره ودرهم کوبیدن دشمن ومنافقین کاری کردن تا ابد در یادها ماندگارشود ومنافقین سنگین ترین شکست خود را تجربه نمودند
تصویر فوق، تاریخ 66/7/6 در منطقه ابوغریب (شهید علی رضا مهتابی)
همواره برایم جای سؤال است که :
این شهید، در آخرین لحظهٔ حیات دنیوی خود کاغذ و قلم به دست گرفته بود، تا چه چیزی را بنویسد؟
برای چه کسی مینویسد؟
قصد نوشتن چه چیزی را داشت؟
فهرست اموال و داراییها؟!
حسابهای بانکی؟!
نشانی خانههای شخصی؟!
حقوقهای نجومی؟!
وای بر کسانیکه در طول این سالها با اعمال و رفتارهای دنیا طلبانهٔ خود، خون شهیدان این سرزمین را پایمال و باعث رنجش دل خانوادههای معزّز شهیدان و جانبازان و ایثارگران و رزمندگان شدند.
شهدا شرمندهایم
شهید محمد کرمیاری در سال 1341 در محله شهرک ولیعصر تهران در خانواده ای مذهبی و انقلابی به دنیا آمد. او فرزند چهارم خانواده بود . تحصیلات خود را تا مقطع سوم در هنرستان فنی و حرفه ای ادامه داد و پس از آن تصمیم گرفت به جبهه برود. او در سال نخست جنگ در ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران عضو گردید و بعنوان رزمنده به دفاع از میهن اسلامی پرداخت. وی یک ماه پس از شهادت شهید چمران ، در همان منطقه دهلاویه بر اثر اصابت تیر دشمن بعثی دعوت حق را لبیک گفته و به شهادت رسید. توصیف شهید : شهید محمد کرمیاری فردی آرام و متین بود و هیچگاه پدر و مادر و حتی برادرهای خود را ناراحت نمی کرد. در دوران تحصیل به نوارهای مذهبی بسیارعلاقه داشت و بعضی اوقات تا نیمه شب نوار مذهبی گوش می داد. با دوستان خود هم کم رفت و آمد می کرد. لباسهای خیلی ساده می پوشید و در عین حال آن را پاکیزه نگه می داشت. در سالهای آغازین انقلاب ، همراه با تعدادی از دوستان خود انتظامات مدرسه را به عهده گرفته و در مدرسه فعالیت انقلابی می کرد. درس خود را تا پایان دوره راهنمایی ادامه داد. پس از پیروزی انقلاب نیز وی شبها در محل پاسداری می داد تا اینکه کمیته ای در محل تشکیل شد و در قالب کمیته به کار خود ادامه داد. بسیاری از شبها تا صبح برای پاسداری از محل بیدار می ماند. نماز و روزه اش هیچگاه ترک نمی شد و در راهپیمایی های قبل از انقلاب برعلیه رژیم ستمشاهی شرکت می کرد. در محرم سال 59 ضمن اینکه همراه با مردم به عزاداری می پرداخت ، پیشنهاد کرد: برای اینکه رشد و آگاهی مردم زیاد شود باید از علما دعوت کرد تا به آگاهی مردم بیافزایند و لذا بزرگان مسجد ، آقای فلسفی را دعوت کردند که بیاید و در مسجد سخنرانی کند. برای اینکه اهالی محل آگاهی یابند باید تبلیغات می شد و به همین منظور اعلامیه هایی چاپ شد و محمد در امر نصب اعلامیه های تبلیغاتی این مراسم بسیار تلاش نمود. چون ساختمان مسجد محل ( مسجدالمهدی(عج)) در حال احداث و نیمه کاره بود ، شهید کرمیاری از جمله کسانی بود که در ساخت مسجد کمک می کرد وهمراه با چند تن از دوستان خود ، شبها در مسجد میخوابید تا از امکانات مسجد مواظبت کند. در اوایل دوران جنگ تحمیلی بود که گفت : من هم باید به دین و ملت کشورم خدمت کنم و جمله کسانی که جان خودشان را ایثار می کنند در راه اسلام من هم باید بکنم. به مادرگفت : مادر جان ناراحت نباش من هم می خواهم برای جبهه نام نویسی کنم. مادر گفت: مادر جان شما مدت کمی مانده است که به سربازی بروی. شهید حتی دفترچۀ آماده به خدمت هم گرفته بود ولی شش ماه طول می کشید که بخدمت برود. با این وجود تحمل نکرد و در بسیج شهید دکتر چمران ثبت نام نمود. پس از یک ماه دوره در پادگان ، یک برگ رضایتنامه تحویل گرفت که باید امضاء ولی و مهر مسجد به آن زده می شد. سرپرست مسجد هر چه محمد التماس کرد که مهر بزند قبول نکرد تا اینکه گفت همینطورمی روم به جبهه. او به محمد گفت ، تو چند ماه دیگر سربازیت فرا می رسد و باید بروی ولی محمد در جواب پاسخ داد : می روم با بسیج به جبهه می روم اگر برگشتم که سربازی هم می روم و اگر برنگشتم به آرزوی خود رسیده ام وقتی این حرف را زد سرپرست مسجد مهر را زد و محمد خیلی خوشحال شد. گویی دنیا و آخرت را به او داده اند. وی در تاریخ 21/4/60 به اهواز اعزام شد. بعد از شش روز به سوسنگرد رفت. همرزمان شهید کرمیاری که پس از شهادت وی ، برای دیدن پدر و مادر شهید به خانه وی آمدند ، تعریف کردند : محمد و ما ، شب دورهم بودیم که محمد گفت شب قبل من خوابی دیده ام و آن خواب این است که گفته بود من فردا شب شهید می شوم و من جایی می روم که شماها به زودی به آنجا نمی روید و آن بهشت است. شهید کرمیاری 16 روز در سوسنگرد حضور داشت و همانطور که گفته بود در تاریخ 5/5/60 به مقام شهادت نائل آمد در ناریح 7/5/60 به خاک سپرده شد. او حقیقتا عاشق شهادت بود. از زبان مادر شهید : محمد فرزند چهارم ما و با ایمان بود. همیشه ظاهری مرتب ، آراسته و ساده داشت . پسر بساز و قانعی بود . همیشه در کارهای خانه به مادر کمک می کرد. هر وقت می خواستم حیاط بزرگ خانه مان را جارو کنم ، جارو را از دستم می گرفت و خودش این کار را انجام می داد. می گفتم : محمد ! در حیاط باز است ،همه می بینند داری حیاط جارو می کنی ها ! می گفت : ببینند ، دارم برای مادرم کار می کنم . سال سوم دبیرستان بود که به جبهه رفت . از خیلی وقت پیش تصمیمش را گرفته بود اما مسئول بسیج که داماد خواهرم بود ، او را به جبهه نمی فرستاد. می گفت : اگر محمد را به جبهه بفرستم و اتفاقی برایش بیفتد ، دیگر نمی توانم سرم را پیش خاله بلند کنم . اما محمد کار خودش را کرد و از یک پایگاه دیگر به جبهه رفت. سال 60 اوایل جنگ بود و محمد به عضویت گروه جنگهای نامنظم شهید چمران درآمد. در روز اول ماه رمضان محمد به جبهه رفت. می خواستم بدرقه اش به راه آهن بروم اما اجازه نداد.
گفت : دوستانم که همراهم هستند ، مادرانشان پیرهستند و نمی توانند برای بدرقه شان بیایند ، اگر تو بیایی می ترسم ناراحت و دلتنگ مادرشان شوند. نرفتم اما دائم دلم پیش او بود . نگرانش بودم که با زبان روزه رفت و نمی دانم چه شد که شب به خانه برگشت و گفت فردا اعزام می شود. فردا صبح گفت: اگر می خواهی همراهم به راه آهن بیا. آخراین بار تنها به جبهه می رفت . تا به راه آهن رسیدیم ، چند بار صورت مرا بوسید . حال خاصی داشت ، برای اینکه خیالش را راحت کنم و به او آرامش بدهم گفتم : محمد جان ! ناراحت نباشی ها ! تو سرباز امام زمانی(عج) . برای خدمت به اسلام و امام زمان(عج) به جبهه برو. محمد در مجموع 18 روز جبهه بود . در این مدت هیچ خبری از او نداشتیم. پدر محمد که خیلی دلواپس بود ، از محل کارش با اهواز تماس گرفت و پیگیر احوال محمد شد. گفته بودند محمد یکی دو روز دیگر به تهران برمی گردد و او همان موقع فهمید معنی این حرف ، شهادت محمد است چون بدهد ، از طرف سپاه به خانه مان آمدند و در غیاب من که برای پست کردن نامه برای محمد به پست خانه رفته بودم ، خبر شهادت محمد را به همسایه ها داده بودند. وقتی از پسرم شنیدم افرادی با ماشین نظامی به خانه مان آمده اند ، با توجه به خوابی که دیده بودم مطمئن شدم محمد شهید شده . شب قبل خواب دیده بودم محمد از جبهه برگشته ، تعجب کردم . گفتم : چرا این قدر زود از جبهه برگشتی ؟ خندید و گفت : مادر! می روم اما ساکم را می دهم برایت بیاورند . محمد در 18 سالگی ، چند روز بعد از شهادت دکتر چمران ، در 5 مرداد سال 60 در منطقه دهلاویه به شهادت رسید و از اولین شهدای دهلاویه بود. ما ساک و لباسهای او را همراه چند دست لباس نو برای رزمندگان فرستادیم. در نامه ای که بعد از شهادتش به دستمان رسید ، نوشته بود : برادرانم ! سلاح مرا زمین نگذارید. همین مسئله باعث شد پدرش چند روز بعد ، به جبهه برود و تا پایان جنگ در جبهه باشد. پسرانم هم همگی مدتی را در جبهه بودند و یکی از آنها هم جانباز است.