‹ الھمإملَاقلبـےحُبّاًلَڪ(: ›
- خدایا ..
قلبمونُازمحبتـِخودتـپرڪُن💫˘˘
.
#صحیفهـسجادیهـ🌼'!
#منجملهـدعاهاۍرهبرۍ🌿'!
#امام_خامنہاے ♥️•°
@javan_farda
امام صادق﴿؏﴾
اگࢪیکنمازصبحقضاشود
حتیاگࢪدنیاطلاشود
وآنࢪادࢪࢪاهاسلاموخدابدهید
هࢪگزجبࢪاننمیشود.
#نماز_اول_وقت⏳
@javan_farda
{•جوانفردا•}
امام صادق﴿؏﴾ اگࢪیکنمازصبحقضاشود حتیاگࢪدنیاطلاشود وآنࢪادࢪࢪاهاسلاموخدابدهید هࢪگزجبࢪاننمیشو
عجب حدیثی
جای فکر داره واقعا😔
#نماز در روز جمعه ماه رجب
🔻روایت شده از حضرت رسول اکرم (ص) که هر که در روز جمعه ماه رجب 👇
چهار رکعت نماز بگذارد «دو نماز دو رکعتی»
ما بین ظهر و عصر و در هر رکعت
1⃣ یک مرتبه حمد و
7⃣ هفت مرتبه آیة الکرسی و
5⃣ پنج مرتبه سوره توحید و
🔟 ده مرتبه أَسْتَغْفِرُ اللهَ الَّذِی لا إِلَهَ اِلّا هُوَ وَ أَسْأَلُهُ التَّوْبَةَ
🔻خداوند برای او از روزی که این نماز را گذارده تا روزی که می میرد هر روزی هزار حسنه عطا می فرماید.
و برای او به هر آیه که خوانده شهری در بهشت از یاقوت سرخ و به هر حرفی قصری در بهشت از دُر سفید عنایت می فرماید.
و از حور العین تزویج او در آید و راضی شود از او به غیر سخط و نوشته شود از عابدین و ختم فرماید برای او سعادت و مغفرت
┄═🌼💠🌷💠🦋💠🌸💠🌼═┄
#ماه_رجب
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda
#سھدقیقھدرقیامت
[.._هرچیمنشوخیشوخیانجامدادم،
ایناجدیجدینوشتن..._]
#مثلاچت_بانامحرم:)
#مثلا_دروغ:)
🙃
#تلنگرانہ
#جمعه
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda
[ #ارتباط_با_نامحرم]
[ #ترک_دوستی_با_جنس_مخالف]
خیلیها اراده اینو دارن که این رابطه سرتاسر گناه ❎رو بذارن کنار👏
اما عذاب وجدان نمیذاره😑
چه عذاب وجدانی⁉️میگم الان
خدایا ولش کنم نفرینم نکنه🥺
آهش منو نگیره😫
اخه دوباره تنها میشم☹️
نیاد دم خونمون آبروریزی راه بندازه😟
خود کشی نکنه😐
خواهر من👩 برادر من👨این مزخرفات و چرتدیات چیه به دلت راه میدی😑
به نظرت رابطه ای که حرامه و گناهه❎
ترک کنی نفرینت کنه نفرینش و آهش میگیره؟😐خب معلومه که نه کسی که قراره نفرین و آه رو عملی کنه خداس تو هم بخاطر خدا این کارو میکنی😉
ترس اینو داری که دوباره تنها بشی؟🤨نترس خدا و امام زمان که هست هیچ کس تنها نیست 🥰در ضمن تو بخاطر خدا این کارو میکنی پس خداهم بلده برات کنار بذاره😍
مطمئنا کسی که یه رابطه دروغین رو ساخته جراتی هم نداره که ابرو ریزی کنه😂
خودکشی؟😐
نترس انقدر اهداف دیگه ای داره که همچین کاری نمیکنه😉
حالا قدمت رو محکم تر کن و زودتر از این رابطه گناه آلود و حرام خلاص شو شو🥰
😌خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش
#هوای_نفس
@javan_farda
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سیزدهم
💠 شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) خوانده بودم، قالب تهی میکردم و تنها پناه امام مهربانم (علیهالسلام) جانم را به کالبدم برگرداند.
هرچند برای دل کوچک این دختر جوان، #تهدید ترسناکی بود و تا لحظهای که خوابم برد، در بیداری هر لحظه کابووسش را میدیدم که از صدای وحشتناکی از خواب پریدم.
💠 رگبار گلوله و جیغ چند زن پرده گوشم را پاره کرد و تاریکی اتاق کافی بود تا همه بدنم از ترس لمس شود. احساس میکردم روانداز و ملحفه تشک به دست و پایم پیچیده و نمیتوانم از جا بلند شوم.
زمان زیادی طول کشید تا توانستم از رختخواب جدا شوم و نمیدانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم. در را که باز کردم، آتش تیراندازی در تاریکی شب چشمم را کور کرد.
💠 تنها چیزی که میدیدم ورود وحشیانه #داعشیها به حیاط خانه بود و عباس که تنها با یک میله آهنی میخواست از ما #دفاع کند. زنعمو و دخترعموها پایین پلههای ایوان پشت عمو پناه گرفته و کار دیگری از دستشان برنمیآمد که فقط جیغ میکشیدند.
از شدت وحشت احساس میکردم جانم به گلویم رسیده که حتی نمیتوانستم جیغ بزنم و با قدمهایی که به زمین قفل شده بود، عقب عقب میرفتم.
💠 چند نفری عباس را دوره کرده و یکی با اسلحه به سر عمو میکوبید تا نقش زمین شد و دیگر دستشان را از روی ماشه برداشتند که عباس به دام افتاده بود.
دستش را از پشت بستند، با لگدی به کمرش او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود که حتی زبانم نمیچرخید تا التماسشان کنم دست از سر برادرم بردارند.
💠 گاهی اوقات #مرگ تنها راه نجات است و آنچه من میدیدم چارهای جز مردن نداشت که با چشمان وحشتزدهام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با شلیک گلولهای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین آنها و ما زنها نبود.
زنعمو تلاش میکرد زینب و زهرا را در آغوشش پنهان کند و همگی ضجه میزدند و #رحمی به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت میکشید تا از آغوش زنعمو جدایشان کند.
💠 زنعمو دخترها را رها نمیکرد و دنبالشان روی زمین کشیده میشد که نالههای او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر پایم خالی شد و زمین خوردم.
همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب میکشیدم و با نفسهای بریدهام جان میکَندم که هیولای داعشی بالای سرم ظاهر شد. در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را میدیدم که به سمتم میآمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود.
💠 پشتم به دیوار اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری که گرمای نفسهای #جهنمیاش را حس کردم و میخواست بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد.
نور چراغ قوهاش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :«گمشو کنار!» داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض کرد :«این سهم منه!»
💠 چراغ قوه را مستقیم به سمت داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :«از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر کدوم رو میخوای ببر، ولی این مال منه!» و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست.
دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که نالهام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :«بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!» صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این #بعثی شدهام.
💠 لحظاتی خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم.
همانطور مرا دنبال خودش میکشید و من از درد ضجه میزدم تا لحظهای که روی پلههای ایوان با صورت زمین خوردم.
💠 اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمیکردم که تازه پیکر بیسر عباس را میان دریای #خون دیدم و نمیدانستم سرش را کجا بردهاند؟
یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده میشد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه #کربلا شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#ماه_رجب
@javan_farda
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_چهاردهم
💠 بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش میخواست که جسم تقریباً بیجانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقهام را رها کرد، روی زمین افتادم.
گونهام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بیسر #مدافعان شهر ناامیدانه نگاه میکردم که دوباره سرم آتش گرفت.
💠 دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!»
پلکهایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگهای گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت.
💠 عدنان با یک دست موهای مرا میکشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجههای دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریدهاش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم میلرزید.
در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط #عشق حیدر میتوانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست #داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای #اذان صبح در گوش جانم نشست.
💠 عدنان وحشتزده دنبال صدا میگشت و با اینکه خانه ما از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) فاصله زیادی داشت، میشنیدم بانگ اذان از مأذنههای آنجا پخش میشود.
هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمیرسید و حالا حس میکردم همه شهر #مقام حضرت شده و بهخدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر میشنیدم.
💠 در تاریکی هنگام #سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس میکردم تا نجاتم دهد که صدای مردانهای در گوشم شکست.
با دستهایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم میداد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس میزدم.
💠 چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس میکردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم.
عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت.
💠 حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم میکردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی میتوانست حرارت اینهمه #وحشت را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم.
صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم میرسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال میزد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت.
💠 حلیه آب آورده بود و عباس فهمید میخواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد.
صدایم هنوز از ترس میتپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که #آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!»
💠 منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.»
دل حیدر در سینه من میتپید و به روشنی احساسم را میفهمید و من هم میخواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غمهایم را پشت یک #عاشقانه پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!»
💠 به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!»
اشکی که تا زیر چانهام رسیده بود پاک کردم و با همین چانهای که هنوز از ترس میلرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟»
💠 آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم #جهاد اومده مردم دارن ثبت نام میکنن، نمیدونم عملیات کِی شروع میشه.»
و من میترسیدم تا آغاز عملیات #کابوسم تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمیرفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#ماه_رجب
@javan_farda
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_پانزدهم
💠 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپارههای #داعش نبود که هرازگاهی اطراف شهر را میکوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلولههای داعش را بهوضوح میشنیدیم.
دیگر حیدر هم کمتر تماس میگرفت که درگیر آموزشهای نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن #محاصره و دیدار دوبارهاش دلخوش بودم.
💠 تا اولین افطار #ماه_رمضان چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است.
تأسیسات آب #آمرلی در سلیمانبیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لولهها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم.
💠 شرایط سخت محاصره و جیرهبندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای #افطار به نان و شیره توت قناعت میکردیم و آب را برای طفل #شیرخواره خانه نگه میداشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم.
اما با این آب هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریههای یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک میشد، باید چه میکردیم؟
💠 زنعمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو #قرآن میخواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل ماندهایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید.
در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزهداری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد که چند روزی میشد با انفجار دکلهای برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بیخبر میماندم.
💠 یوسف از شدت گرما بیتاب شده و حلیه نمیتوانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب میفهمیدم گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در #سنگرهای شمالی شهر در برابر داعشیها میجنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود.
زنعمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد.
💠 زنعمو نیمخیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :«نرو پشت پنجره! دارن با #خمپاره میزنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشههای در و پنجره در هم شکست.
من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خردههای شیشه روی سر و صورتشان پاشیده بود.
💠 زنعمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه میکرد نمیتوانست از پنجره دورشان کند.
حلیه از ترس میلرزید، یوسف یک نفس جیغ میکشید و تا خواستم به کمکشان بروم غرّش #انفجار بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجرههای بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد.
💠 در تاریکی لحظات نزدیک #اذان مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمیدید و تنها گریههای وحشتزده یوسف را میشنیدم.
هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست میکشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمیدیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :«حالتون خوبه؟»
💠 به گمانم چشمان او هم چیزی نمیدید و با دلواپسی دنبال ما میگشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس میلرزند.
پیش از آنکه نور را سمت زنعمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :«من خوبم، ببین حلیه چطوره!»
💠 ضجههای یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ میترسیدم #امانت عباس از دستمان رفته باشد که حتی جرأت نمیکردم نور را سمتش بگیرم.
عمو پشت سر هم صدایش میکرد و من در شعاع نور دنبالش میگشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بیخبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#ماه_رجب
@javan_farda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من هرچی بگم از جذابیت ماجرا کم میشه😏😏😂😂😂😂😏😂
خدا مادرتو بیامرزه
تو
خودت پدر مشکلاتی آقا
@javan_farda
••❣••
آخرین دستنوشتهی
شهیدحجتاللهرحیمی:
شیعه،
چه بد با غیبتِ مولایش خو کرده...!!
🍃
#واےبرمآ😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#نقطه_رهایی
@javan_farda
بـرای سنگ و گِل، جان و دل را از دست ندهید...
علامه_حسن_زاده_آملی#
@javan_farda
_زیباترین جمله ای که از شهدا شنیدید؟
+خوش دارم دنیا را سه طلاقه کنم.....
#دکترشهیدچمران
@javan_farda
🌻حضرت علی(علیه السلام):
تو مراقب آخرت خود باش،
دنیا خودش ذلیلانه پیش تو می آید
📚 غرر الحکم ۶۰۸۰
#ماه_رجب
@javan_farda
ﺭﻓـﺘـﻢ ﺩﮐـﺘـﺮ ﻣﯿـﮕﻢ ﻣﻔﺎﺻـﻞ ﺩﺳﺖ ﺭﺍﺳـﺘﻢ ﺩﺭﺩ ﻣﯿـﮑﻨـﻪ.
ﻣﯿﮕـﻪ از گروه ها لفت بده
ﺧـﻮﺏ ﻣـﯿﺸﻪ...😒😒😒
ﺍﻧﺼﺎﻓﺎ ﺧﻮﺏ ﺩﮐﺘﺮﯼ ﺑﻮﺩﺍ!😂
و البته البته منظورش کانال ما نبودا که الان بیاین لفت بدین 😉😉
@javan_farda
به رفیقم گفتم سلطان
گفت سلطان فقط امام رضاست نفهم :)
#دلتنگیم💔
#مراقب_لفظ_هایی_که_به_کارمیبریم_باشیم:))
@javan_farda
{•جوانفردا•}
🔵 #غلطهای رایج در #امر_به_معروف👇🏻 امام خمینی(ره) در تحریرالوسیله میفرمایند: نه عدل و نه عامل بودن
🔵 #غلطهای رایج در#امر_به_معروف👇
حضرت امام(ره) در تحریرالوسیله می فرمایند: در آمربه معروف و ناهی از منکر‼️ نه #عدل شرط است نه #عمل‼️
پیامبر فرمودند امر کنید به کاری که خودتان هم آن را کامل انجام نمیدهید
و دیگران را نهی کنید از منکر حتی اگر آن را خودتان انجام می دهید!!
بله ما در نهجالبلاغه مصادیق زیادی داریم که حضرت علی(ع) می فرمایند،
شما را به هیچ کار خوبی وادار نمی کنم
الا اینکه قبلش خودم و نفسم را وادار کرده باشم.
چون اصلاً تاثیر رو بالا میبره 😇
عامل بودت شرطِ #تاثیر هست نه شرط #وجوب !
امام خامنهای مدظله العالی میفرمایند:
در امربه معروف و نهی ازمنکر شرط نیست به آنچه امر میکند عمل کند و از آنچه نهی می کند اجتناب ورزد.
✅ یعنی امر و نهی بر شخص گناهکار
هم #واجب است❗️
و او نیز نمی تواند به بهانه اینکه گناه میکند خود را از این وظیفه بزرگ تبرئه سازد، اینکه در منابع دینی از افرادی
که خود عمل نمیکنند و دیگران را به عمل وادار میکنند و یا اینکه خودگناه میکنند و دیگران را از گناه باز میدارند، مذمت شده برای این است که، چرا خود عمل به وظیفه نمیکنند!!
نه اینکه، چرا امرو نهی میکنند!
👈چرا شما که امرونهی میکنی
عمل نمیکنی👉😏
❌نه اینکه چراامر ونهی میکنی❌
آیه ی لم تقولون مالا تفعلون
کجای دلمون بذاریم؟؟؟😑👇
چرا حرفی میزنید که خودتون
عمل نمیکنید؟😣
تفسیر وشان نزول این آیه مال امر به معروف نیست!
در ماجرایی در یکی از غزوات گفتند یارسول الله شما فرمان جنگ بده تاما بیاییم و بجنگیم.
ووقتی پیامبر اعلام جنگ کردند، زدن زیر حرفشون و به بهانه های مختلف به جنگ نرفتند، این آیه نزول پیدا کرد که چرا
حرفی را میزنید که عمل نمیکنی؟!
چرا قولی میدهیدو زیر قولتون میزنید؟!
اصلاً ربطی به امر به معروف
و نهی از منکر نداره ‼️😑😑
میگن پس این آیه رو چه کنیم؟👇
اتامرون الناس بالبره و تنسون انفسکم
آیا مردم رو به خوبی امر میکنید؟؟؟
یعنی فقط #معصومین باید امر
و نهی کنند؟؟😳
👈همه ی ماعیب داریم !
👈بی عیب نیستیم !
✅مراجع تقلید همه ی آیات و احادیث رو خوندن و میدونن و با این جمع بندی میگن عامل بودن شرط نیست!
امان از این غلطهای رایج 😐😬😤
#ماه_رجب
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda