هدایت شده از پشت صحنه :/
#ارسالی
تاثیرفجیعبارِرمانهایعاشقانه
-چهمذهبیچهغیرمذهبی-!
#نویسندهرمانهابدوننچیمینویسن!
#خوانندهرمانهابدوننچیمیخونن!
برام تعریف میکرد و میگفت: تو سن ازدواج بودم با چند تا کانال عاشقانه مذهبی
آشنا شدم و شروع کردم قسمت به قسمت رمان هاشو میخوندم😍
بعد از خوندن چند قسمت دلم میخواست که کاش من هم مثل اونا ازدواج کرده بودم یا حتی یکی هم منو مثل شخصیت پسر رمان میخواست😔
میگفت میدونی اون رمان ها تمام روح و روان من رو ریخته بود 😢
بهم گفت دلم یکی رو میخواست که ریش هاش بور باشه ، هیئتی باشه، شلوار خاکی بپوشه ، از این بلوز هیئتی ها تنش کنه، انگشتر شرف الشمس تو دستش باشه وای که چقدر دلم می گرفت با این آرزوهای محال..🙄
همزمان با خوندن رمان ها چند تا پیج عاشقانه مذهبی رو تو اینستا فالو کرده بودم که کلی عکسای دونفره میذاشت و من با دیدن هر پستش،دلم کباب میشد و فقط غصه میخوردم و دلم همه اون فضاها و مکان ها رو با همسرم میخواست😔
مدام میگفتم خوشبحالشون چقدر خوشبختن..😍
خواستگار که برام میومد تا طرف رو میدیدم ردش میکردم آخه اونی که تو رویاهام ساخته بودم ای شکلی نبود من دلم یه پسر زیبا میخواست شبیه پسرای داخل رمان🙂
روز به روز ناامیدتر میشدم احساس میکردم که دیگه از من گذشت و دیگه چنین فردی پیدا نخواهم کرد.🙃
شب ها تو تاریکی گریه میکردم و از خدا میخواستم یه پسر مثل شخصیت اون رمان ها برام بفرسته😐🤦🏻♂
کم کم داشتم افسرده میشدم یه روز که دیگه خسته شدم از همه کانال های رمان و عاشقانه های مذهبی در اومدم تمام پیج های دونفره رو آنفالو کردم😉
از همشون بدم میومد😤
نشستم و با خدا دردودل کردم گریه کردم و گفتم خدایا؛دیگه برات تعیین تکلیف نمیکنم دیگه هرچی خودت صلاح میدونی..😕
راضی ام به رضای تو...🙂
همین شد که بعد از یه مدتی یه پسر اومد خواستگاریم نه ریش های بوری داشت و نه چشمهای روشن، نه شلوار خاکی پوشیده بود و نه بلوز هیئتی تنش بود.
ولی مومن بود و اخلاق و رفتارش همون بود که دلم میخواست..☺️🙈
حالا که عقد کردیم دلم نمیخواد عکسهای دونفرمون رو بذارم اینستاگرام آخه شاید یکی هم مثل من ببینه و حسرت بخوره میگفت تورو خدا به فالوراتون بگید عکسای عاشقانشون نذارن تو فضای مجازی🤭
واقعا سخته ببینی و نداشته باشی...😔
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
بیشتر افراد روبیکا توی سن 12 تا 18 سالن که چون بیشترشون خانواده هاشون اجازه نصب اینستا نمیده بهشون میان روبیکا!
این نوع افراد بیشترشون تا 20 یا19 سالشون نشه خانواده هاشون حق ازداواج بهشون نمیدن!
فرض میکنیم اینا مجرد مذهبین،
اونا تو حساس ترین سنن و وقتی این رمانارو میخونن دلشون میخواد اونام داشته باشن
اونام یکیو داشته باشن عاشقشون باشه🙂
یکی اونام اینجوری بخواد😌
نتیجه این خواستن میشه افسردگی اونا چون خانواده نمیزارن زود ازدواج کنن و میدونن رل داشتنم گناهه🙂☝️
این افسردگی اونا این ناراحتی اونا گردن شماس رفیق🙂
حالا اونی که میزارن رل بزنه که بازم گناهش با شما هست☝️و اونی که خانوادش میزارن زود ازدواج کنه اون نمیتونه بچگیشو بکنه با کارش به احتمال ٩٠ درصد به اینده خودش لطمه میزنه و بعدا از خدا گله داره
این نتیجه یک رمان عاشقانه هستش🙂
حواستون به اخرتتون باشه رفقا🙂💕
{زندگی نامه شهدا هیچ موردی نداره!
برای اطلاعات بیشتر خودمونه،
البته اگه بعضیا بهش پر و بال عاشقانه ندن}
#مواظبخودمونباشیم🌱🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گر فکر رهایی ز غم و راه نجاتی
در این شب پر فیض تو خواهی ثمراتی
باید که به کوری دو چشمان حسودان
بر احمد و آلش بفرستی صلواتی
#عیدمبعث_مبارک😍
@javan_farda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما را تو صفا ده به صفای صلوات
همراه ملک شو به نوای صلوات
گلزار بهشت است بهای صلوات
خواهی که شود مشکلت آسان
اینک بفرست بر محمد و آل محمد صلوات
#مبعث_مبارک🌹
@javan_farda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما را تو صفا ده به صفای صلوات
همراه ملک شو به نوای صلوات
گلزار بهشت است بهای صلوات
خواهی که شود مشکلت آسان
اینک بفرست بر محمد و آل محمد صلوات
مبعث پیامبر(ص) مبارک❤️
@javan_farda
🔺صحبت های امروز حضرت آقا در باره ی جنگ نرم؛ در روز #عیدمبعث99
#جوانان_افسران_جنگ_نرم
#عیدمبعث
@javan_farda
پیامبر Mixdown 3.mp3
2.47M
🎧باهم بشنویم...
#پیشنهاددانلود
شباهت عجیب رهبر به پیامبراکرم❣
🔻راز موفقیت پیامبر در جذب جوانان چه بوده است و امروز رهبر انقلاب در دنیا چه کسانی را جامعه هدف قرار داده است؟!
👤تحلیل زیبای استاد پورآقایی
#عیدمبعث
#نقطه_رهایی
@javan_farda
🌸🍃
🎊در غار حرا گشوده شد دفتر نور
💞دادند كتاب نور بر رهبر نور
🎊شد بعثت والای محمد يعني
💞گرديد امين مکه پیغمبر نور
🎊بر چهره زیبای محمد صلوات
💞بر گنبد خضراي محمد صلوات
🎊سر تا به قدم آینه او زهراست
💞تقديم به زهرای محمد صلوات
🎊در غار حرا امين سرمد آمد
💞محمود و ابوالقاسم و احمد آمد
🎊از بهر نجات بشریت امروز
💞فرمان رسالت محمد آمد 💞عید مبعث بر عاشقان آل محمد(ص) شادباش و تهنیت باد💞
#عید_مبعث
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_یکم
💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود.
صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی #شیطانی به رویم میخندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید.
💠 پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار #گلوله جیغم را در گلو خفه کرد.
مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه #تهدیدم کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!»
💠 از نگاه نحسش نجاست میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند که نفسم بند آمد. قدمهایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این #زندان راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد.
از درماندگیام لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به #اشکم خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!»
💠 با همان دست زخمیاش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگیام را به رخم کشید :«با #غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!»
پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از #ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟»
💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این #بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خندهای چندشآور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط #داعش راهی نیس!»
همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به زحمت بالا میآمد و دیگر بین من و #مرگ فاصلهای نبود.
💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم.
همانطور که جلو میآمد، با نگاه #جهنمیاش بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو #آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟»
💠 صورت تیرهاش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یک قدمیام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم #سر بریدم!»
احساس کردم #حنجرهام بریده شد که نفسهایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید.
💠 چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم #مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم که نارنجک را با دستم لمس کردم.
عباس برای چنین روزی این #نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم.
💠 انگار باران #خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم.
چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشورههای عمو، #غیرتشان برای من میتپید و حالا همه #شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#ماه_رجب
@javan_farda
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_دوم
💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، #سر بریده حیدر را میدیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین میکشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد میکرد :«برو اون پشت! زود باش!»
دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار #نارنجک از دستم رفته و نمیفهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمیتوانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکهها! نمیخوام تو رو با این بیپدرها تقسیم کنم!»
💠 قدمهایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار میلرزید، همهمهای را از بیرون خانه میشنیدم و از حرف تقسیم غنائم میفهمیدم #داعشیها به خانه نزدیک میشوند و عدنان این دختر زیبای #شیعه را تنها برای خود میخواهد.
نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمیداد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلولهای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه #تهدیدم میکرد تا پنهان شوم.
💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار میکردم که بدن لرزانم را روی زمین میکشیدم تا پشت بشکهها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم.
ساکم هنوز کنار دیوار مانده و میترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین میشد، فقط این نارنجک میتوانست نجاتم دهد.
💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفسهای #وحشتزدهام را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه میآمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن میرسن، باید عقب بکشیم!»
انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکهها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی #خنجری دستش بود. عدنان اسلحهاش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش میکرد تا او را هم با خود ببرند.
💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی بهقدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط میخواست جان #جهنمیاش را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای #نجابتم از خدا میخواستم نجاتم دهد.
در دلم دامن #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس میلرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد.
💠 عدنان مثل حیوانی زوزه میکشید، #ذلیلانه دست و پا میزد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگهایم نبود.
موی عدنان در چنگ همپیالهاش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و #داعشیها دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند.
💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بیسر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشکشان زده و حس میکردم بشکهها از تکانهای بدنم به لرزه افتادهاند.
رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به #دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را میزد. جرأت نمیکردم از پشت این بشکهها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجهام سقف این سیاهچال را شکافت.
💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و پس از هشتاد روز #فراق دیگر از چشمانم به جای اشک، خون میبارید. میدانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمیترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر #زندگی برایم ارزش نداشت.
موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا میفهمیدم نزدیک ظهر شده و میترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر #شیطانی داعشی شوم.
💠 پشت بشکهها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد میشد و عطش #عشقش با اشکم فروکش نمیکرد که هر لحظه تشنهتر میشدم.
شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و اینها باید قسمت حیدرم میشد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمیرفت و فقط از درد دلتنگی زار میزدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#ماه_رجب
@javan_farda
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_سوم
💠 دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، قاتل جانم شده بود که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض #داعشیها دوباره انگشتم سمت ضامن رفت.
در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم میخواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله میشدم مبادا مرا ببینند و شنیدم میگفتند :«حرومزادهها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!» و دیگری هشدار داد :«حواست باشه زیر جنازه بمبگذاری نشده باشه!»
💠 از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای #مردمی سر رسیدهاند که مقاومتم شکست و قامت شکستهترم را از پشت بشکهها بیرون کشیدم.
زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره #رزمندگان فقط خودم را به سمتشان میکشیدم. یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :«تکون نخور!»
💠 نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید میترسیدند #داعشی باشم و من نفسی برای دفاع از خود نداشتم که #نارنجک را روی زمین رها کردم، دستانم را به نشانه #تسلیم بالا بردم و نمیدانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم میچکید.
همه اسلحههایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد :«#انتحاری نباشه!» زیبایی و آرامش صورتشان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست.
💠 با اسلحهای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجههایم شده و فهمیدند از این پیکر بیجان کاری برنمیآید که اشاره کردند از خانه خارج شوم.
دیگر قدمهایم را دنبال خودم روی زمین میکشیدم و میدیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم :«من اهل #آمرلی هستم.» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند :«پس اینجا چیکار میکنی؟»
💠 قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد :«با #داعش بودی؟» و من میدانستم حیدر روزی همرزمشان بوده که به سمتشان چرخیدم و #مظلومانه شهادت دادم :«من زن حیدرم، همونکه داعشیها #شهیدش کردن!»
ناباورانه نگاهم میکردند و یکی پرسید :«کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!» و دیگری دوباره بازخواستم کرد :«اینجا چی کار میکردی؟» با کف هر دو دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم :«همون که اول #اسیر شد و بعد...» و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بستهاش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم.
💠 کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه گواهی میدادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت :«ببرش سمت ماشین.» و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، #رزمندهای خم شد و با مهربانی خواهش کرد :«بلند شو خواهرم!»
با اشاره دستش پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازهام را روی زمین میکشیدم. چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده و نمیدانستم برایم چه حکمی کردهاند که درِ خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم.
💠 در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست #محاصره آمرلی را هلهله میکردند، از شرم در خودم فرو رفته و میدیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه میکنند که حتی جرأت نمیکردم سرم را بالا بیاورم.
از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم میزد و این جشن #آزادی بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را میسوزاند که باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست :«نرجس!»
💠 سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه میدیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه #عاشقش به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه میلرزید.
یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانهام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که #نگران حالم نفسش به تپش افتاد :«نرجس! تو اینجا چیکار میکنی؟»
💠 باورم نمیشد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریههایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را میشنوم و حرارت سرانگشت #عاشقش را روی صورتم حس میکنم.
با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه میزدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@javan_farda
امروز قلب عالم و آدم حرای توست
این کوه نور شاهد حرف خدای توست♥️
مکه دگر برای بزرگیت کوچک است
فریاد کن رسول که دنیا برای توست♥️
اقرأ باسم ربّک یا ایها الرسول
قران بخوان امین که همین آشنای توست♥️
لات و هبل برای تو تعظیم کرده اند
وقتی که قلب سنگی عُزی فدای توست♥️
خورشید و ماه بین دو دست تو دلخوشند
یعنی تمام تکیه عالم عصای توست♥️
بعد از هزار سال دگر می شناسمت
وقتی که جای جای دلم ردّ پای توست♥️
فریادتان تمام زمین را گرفته است
امروز هر چه می شنوم از صدای توست♥️
@javan_farda
⭕️ میدونید چرا بسیاری از امر به معروف های افراد مذهبی موثر واقع نمیشه؟
علت اصلیش اینه که معمولا اون امر به معروف "از سر عجب و تکبر" بیرون میاد.
🔸طرف چادری هست بعدش تا یه خانم بدحجاب میبینه توی دلش ناخودآگاه میگه خب من که معلومه از اون بالاترم چون حجاب دارم
ولی اون چقدر بده که حجاب نداره.
🚫 عجب و تکبر خییییلی ریز میاد توی دل آدم و همین باعث میشه که اگه امر به معروفی هم انجام بشه اون خانم بدحجاب بهم بریزه و حتی لجبازی و توهین کنه.
بنابراین اول از همه آدم باید مراقب تغییرات دلش باشه و نیتش رو کااااملا خالص کنه. چهار تا حرف درشت هم به هوای نفسش بزنه خوبه👌🏻
به خودش بگه
⭕️🚫خب مثلا حالا تو کی هستی؟ یه چادر پوشیدی فکر کردی کل بهشت رو خریدی؟ خیلی هنر کردی؟ خب معلومه اگه اون خانم بدحجاب توی شرایط تو به دنیا اومده بود شاید بهتر از تو هم محجبه میشد! پس الکی دور بر ندار و فکر نکن که خیلی آدم خوبی هستی...😒
خلاصه همین که این چهار تا حرف رو آدم به خودش بزنه متعادل میشه و میتونه رفتار درست رو با طرف مقابل داشته باشه.
✅ وقتی آدم بدون عجب عمل کنه خدا به تک تک حرکتاش نور میده... خیلی وقتا ممکنه اصلا حرفی هم نزنه ولی همین حضورش نور میده به همه جا و کم کم جامعه اصلاح خواهد شد.
😌خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش
@javan_farda
🦋چرا باید با ترس و نگرانی و اضطراب زندگی کنی؟
مگر نه اینکه خداوند مالک و خالق ماست؟
مگر نه اینکه نیروی برتر جهان ، خداوند، از رگ گردن به ما نزدیکتره؟
مگر نه اینکه ما مخلوق و معشوق خداوند هستیم؟
مگر نه اینکه هیچ برگی از درخت نمی افته مگر به اذن خدا؟🍂
خوب پس استرس و نگرانی چرا؟
🌻چرا باید فکر خودمونو مشغول چیزایی کنیم که هیچوقت اتفاق نمیفته یا اگر بیفته برای رشد و ارتقای ما و برای خیر ماست؟
🌺🌿همیشه به خودت بگو:
من در آغوش امن خداوند هستم و کارم رو به او سپردم
🦋میدونی آرامش چیه؟
🌼نگاه به گذشته کنی و خدا رو شکر کنی؛
🍃نگاه به آینده کنی و اعتماد به خدا کنی؛
🌼نگاه به اطراف و دیدن خدا و شکر او
🦋فسَتَذْكُرُونَ مَآ أَقُولُ لَكُمْ ۚ وَأُفَوِّضُ أَمْرِىٓ إِلَى ٱللَّهِ ۚ إِنَّ ٱللَّهَ بَصِيرٌۢ بِٱلْعِبَادِ
.
🔶پس به زودى آنچه را به شما مىگويم به خاطر خواهيد آورد؛
و من كار خودم را به #خدا می سپارم؛
كه خداوند به [حال] بندگان بيناست.
.
🔹سوره مبارکه #غافر - آیه 44
@javan_farda
⭕️ خداقوت به این گروه که دوباره ورزش باستانی و زیبای زورخانه رو زنده کردن...
♦️ تا میتونید در روبیکا و کد دستوری👇
*780*230#
حمایتشون کنید❤️
@javan_farda
{•جوانفردا•}
⭕️ خداقوت به این گروه که دوباره ورزش باستانی و زیبای زورخانه رو زنده کردن... ♦️ تا میتونید در روبیک
منکه خیلی دوست داشتم اگه شما هم دوست داشتید یه یا علی بگید و حمایت کنید🍃