✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_دوم
💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، #سر بریده حیدر را میدیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین میکشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد میکرد :«برو اون پشت! زود باش!»
دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار #نارنجک از دستم رفته و نمیفهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمیتوانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکهها! نمیخوام تو رو با این بیپدرها تقسیم کنم!»
💠 قدمهایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار میلرزید، همهمهای را از بیرون خانه میشنیدم و از حرف تقسیم غنائم میفهمیدم #داعشیها به خانه نزدیک میشوند و عدنان این دختر زیبای #شیعه را تنها برای خود میخواهد.
نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمیداد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلولهای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه #تهدیدم میکرد تا پنهان شوم.
💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار میکردم که بدن لرزانم را روی زمین میکشیدم تا پشت بشکهها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم.
ساکم هنوز کنار دیوار مانده و میترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین میشد، فقط این نارنجک میتوانست نجاتم دهد.
💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفسهای #وحشتزدهام را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه میآمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن میرسن، باید عقب بکشیم!»
انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکهها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی #خنجری دستش بود. عدنان اسلحهاش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش میکرد تا او را هم با خود ببرند.
💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی بهقدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط میخواست جان #جهنمیاش را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای #نجابتم از خدا میخواستم نجاتم دهد.
در دلم دامن #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس میلرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد.
💠 عدنان مثل حیوانی زوزه میکشید، #ذلیلانه دست و پا میزد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگهایم نبود.
موی عدنان در چنگ همپیالهاش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و #داعشیها دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند.
💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بیسر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشکشان زده و حس میکردم بشکهها از تکانهای بدنم به لرزه افتادهاند.
رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به #دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را میزد. جرأت نمیکردم از پشت این بشکهها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجهام سقف این سیاهچال را شکافت.
💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و پس از هشتاد روز #فراق دیگر از چشمانم به جای اشک، خون میبارید. میدانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمیترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر #زندگی برایم ارزش نداشت.
موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا میفهمیدم نزدیک ظهر شده و میترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر #شیطانی داعشی شوم.
💠 پشت بشکهها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد میشد و عطش #عشقش با اشکم فروکش نمیکرد که هر لحظه تشنهتر میشدم.
شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و اینها باید قسمت حیدرم میشد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمیرفت و فقط از درد دلتنگی زار میزدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#ماه_رجب
@javan_farda
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_سوم
💠 دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، قاتل جانم شده بود که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض #داعشیها دوباره انگشتم سمت ضامن رفت.
در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم میخواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله میشدم مبادا مرا ببینند و شنیدم میگفتند :«حرومزادهها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!» و دیگری هشدار داد :«حواست باشه زیر جنازه بمبگذاری نشده باشه!»
💠 از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای #مردمی سر رسیدهاند که مقاومتم شکست و قامت شکستهترم را از پشت بشکهها بیرون کشیدم.
زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره #رزمندگان فقط خودم را به سمتشان میکشیدم. یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :«تکون نخور!»
💠 نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید میترسیدند #داعشی باشم و من نفسی برای دفاع از خود نداشتم که #نارنجک را روی زمین رها کردم، دستانم را به نشانه #تسلیم بالا بردم و نمیدانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم میچکید.
همه اسلحههایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد :«#انتحاری نباشه!» زیبایی و آرامش صورتشان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست.
💠 با اسلحهای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجههایم شده و فهمیدند از این پیکر بیجان کاری برنمیآید که اشاره کردند از خانه خارج شوم.
دیگر قدمهایم را دنبال خودم روی زمین میکشیدم و میدیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم :«من اهل #آمرلی هستم.» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند :«پس اینجا چیکار میکنی؟»
💠 قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد :«با #داعش بودی؟» و من میدانستم حیدر روزی همرزمشان بوده که به سمتشان چرخیدم و #مظلومانه شهادت دادم :«من زن حیدرم، همونکه داعشیها #شهیدش کردن!»
ناباورانه نگاهم میکردند و یکی پرسید :«کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!» و دیگری دوباره بازخواستم کرد :«اینجا چی کار میکردی؟» با کف هر دو دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم :«همون که اول #اسیر شد و بعد...» و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بستهاش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم.
💠 کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه گواهی میدادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت :«ببرش سمت ماشین.» و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، #رزمندهای خم شد و با مهربانی خواهش کرد :«بلند شو خواهرم!»
با اشاره دستش پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازهام را روی زمین میکشیدم. چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده و نمیدانستم برایم چه حکمی کردهاند که درِ خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم.
💠 در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست #محاصره آمرلی را هلهله میکردند، از شرم در خودم فرو رفته و میدیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه میکنند که حتی جرأت نمیکردم سرم را بالا بیاورم.
از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم میزد و این جشن #آزادی بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را میسوزاند که باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست :«نرجس!»
💠 سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه میدیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه #عاشقش به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه میلرزید.
یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانهام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که #نگران حالم نفسش به تپش افتاد :«نرجس! تو اینجا چیکار میکنی؟»
💠 باورم نمیشد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریههایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را میشنوم و حرارت سرانگشت #عاشقش را روی صورتم حس میکنم.
با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه میزدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@javan_farda
امروز قلب عالم و آدم حرای توست
این کوه نور شاهد حرف خدای توست♥️
مکه دگر برای بزرگیت کوچک است
فریاد کن رسول که دنیا برای توست♥️
اقرأ باسم ربّک یا ایها الرسول
قران بخوان امین که همین آشنای توست♥️
لات و هبل برای تو تعظیم کرده اند
وقتی که قلب سنگی عُزی فدای توست♥️
خورشید و ماه بین دو دست تو دلخوشند
یعنی تمام تکیه عالم عصای توست♥️
بعد از هزار سال دگر می شناسمت
وقتی که جای جای دلم ردّ پای توست♥️
فریادتان تمام زمین را گرفته است
امروز هر چه می شنوم از صدای توست♥️
@javan_farda
⭕️ میدونید چرا بسیاری از امر به معروف های افراد مذهبی موثر واقع نمیشه؟
علت اصلیش اینه که معمولا اون امر به معروف "از سر عجب و تکبر" بیرون میاد.
🔸طرف چادری هست بعدش تا یه خانم بدحجاب میبینه توی دلش ناخودآگاه میگه خب من که معلومه از اون بالاترم چون حجاب دارم
ولی اون چقدر بده که حجاب نداره.
🚫 عجب و تکبر خییییلی ریز میاد توی دل آدم و همین باعث میشه که اگه امر به معروفی هم انجام بشه اون خانم بدحجاب بهم بریزه و حتی لجبازی و توهین کنه.
بنابراین اول از همه آدم باید مراقب تغییرات دلش باشه و نیتش رو کااااملا خالص کنه. چهار تا حرف درشت هم به هوای نفسش بزنه خوبه👌🏻
به خودش بگه
⭕️🚫خب مثلا حالا تو کی هستی؟ یه چادر پوشیدی فکر کردی کل بهشت رو خریدی؟ خیلی هنر کردی؟ خب معلومه اگه اون خانم بدحجاب توی شرایط تو به دنیا اومده بود شاید بهتر از تو هم محجبه میشد! پس الکی دور بر ندار و فکر نکن که خیلی آدم خوبی هستی...😒
خلاصه همین که این چهار تا حرف رو آدم به خودش بزنه متعادل میشه و میتونه رفتار درست رو با طرف مقابل داشته باشه.
✅ وقتی آدم بدون عجب عمل کنه خدا به تک تک حرکتاش نور میده... خیلی وقتا ممکنه اصلا حرفی هم نزنه ولی همین حضورش نور میده به همه جا و کم کم جامعه اصلاح خواهد شد.
😌خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش
@javan_farda
🦋چرا باید با ترس و نگرانی و اضطراب زندگی کنی؟
مگر نه اینکه خداوند مالک و خالق ماست؟
مگر نه اینکه نیروی برتر جهان ، خداوند، از رگ گردن به ما نزدیکتره؟
مگر نه اینکه ما مخلوق و معشوق خداوند هستیم؟
مگر نه اینکه هیچ برگی از درخت نمی افته مگر به اذن خدا؟🍂
خوب پس استرس و نگرانی چرا؟
🌻چرا باید فکر خودمونو مشغول چیزایی کنیم که هیچوقت اتفاق نمیفته یا اگر بیفته برای رشد و ارتقای ما و برای خیر ماست؟
🌺🌿همیشه به خودت بگو:
من در آغوش امن خداوند هستم و کارم رو به او سپردم
🦋میدونی آرامش چیه؟
🌼نگاه به گذشته کنی و خدا رو شکر کنی؛
🍃نگاه به آینده کنی و اعتماد به خدا کنی؛
🌼نگاه به اطراف و دیدن خدا و شکر او
🦋فسَتَذْكُرُونَ مَآ أَقُولُ لَكُمْ ۚ وَأُفَوِّضُ أَمْرِىٓ إِلَى ٱللَّهِ ۚ إِنَّ ٱللَّهَ بَصِيرٌۢ بِٱلْعِبَادِ
.
🔶پس به زودى آنچه را به شما مىگويم به خاطر خواهيد آورد؛
و من كار خودم را به #خدا می سپارم؛
كه خداوند به [حال] بندگان بيناست.
.
🔹سوره مبارکه #غافر - آیه 44
@javan_farda
⭕️ خداقوت به این گروه که دوباره ورزش باستانی و زیبای زورخانه رو زنده کردن...
♦️ تا میتونید در روبیکا و کد دستوری👇
*780*230#
حمایتشون کنید❤️
@javan_farda
{•جوانفردا•}
⭕️ خداقوت به این گروه که دوباره ورزش باستانی و زیبای زورخانه رو زنده کردن... ♦️ تا میتونید در روبیک
منکه خیلی دوست داشتم اگه شما هم دوست داشتید یه یا علی بگید و حمایت کنید🍃
مگر از زندگی چه می خواهید
که در خدایی خدا یافت نمی شود
که به شیطان پناه می برید؟
که در عشق یافت نمی شود
که به نفرت پناه می برید؟
که در سلامت یافت نمی شود
که به خلاف پناه می برید؟
#نادر_ابراهیمی
#مردی_در_تبعید_ابدی
#جمعه
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_چهارم
💠 چانهام روی دستش میلرزید و میدید از این #معجزه جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و #عاشقانه به فدایم رفت :«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟» و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمیخواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه میزدم و او زیر لب #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزد.
هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست.
💠 هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و میدیدم از #غیرت مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانهاش میلرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمیشد که با اشک چشمانم التماسش میکردم و او از بلایی که میترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروختهتر میشد.
میدیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمیکند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :«دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!» و میدانست موبایلش دست عدنان مانده که خون #غیرت در نگاهش پاشید، نفسهایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیدهام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :«قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!»
💠 ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :«مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) امانت سپردی؟ بهخدا فقط یه قدم مونده بود...»
از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم میکرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :«زخمی بود، #داعشیها داشتن فرار میکردن و نمیخواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!»
💠 و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکمتر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :«دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بودی و میدونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!»
و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفاتشون شناسایی نشه!»
💠 و من میخواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که #عاشقانه نجوا کردم :«عباس برامون یه #نارنجک اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمیذاشتم دستش بهم برسه...» که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :«هیچی نگو نرجس!»
میدیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لالههای #دلتنگی را در نگاهش میدیدم و فرصت عاشقانهمان فراخ نبود که یکی از رزمندهها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد.
💠 رزمنده با تعجب به من نگاه میکرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از #فرماندهان بودند که همه با عجله به سمتشان میرفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند.
با پشت دستم اشکهایم را پاک میکردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش میرفت و دیدم یکی از فرماندهها را در آغوش کشید.
💠 مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای #نورانی او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم میداد که نقش غم از قلبم رفت.
پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیهای دور گردنش و بیدریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و میبوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت.
💠 ظاهراً دریای #آرامش این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!»
ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرماندهای سینه سپر کرد :«#حاج_قاسم بود!»
💠 با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم #آمرلی در همه روزهای #محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمندهها مثل پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش میخندد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@javan_farda
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_پنجم
💠 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمندهها بود و دل او هم پیش #حاج_قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسمم!»
سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! بهخدا اگه #ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میکرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت #شیعه را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای #داعش خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف #سید_علی و #مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!»
💠 تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر #مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن #شهادت سرشان روی بدن سنگینی میکرد و حیدر هنوز از همه غمهایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از #حاج_قاسم چیزی نگفته بود؟»
و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر #شهیدم شیشه چشمم را از گریه پُر میکرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد.
💠 ردیف ماشینها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم میکرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای #شهادت بردم :«چطوری آزاد شدی؟»
حسم را باور نمیکرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه میکنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را میپوشاندم و همان نغمه نالههای حیدر و پیکر #مظلومش کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!»
💠 و همین جسارت عدنان برایش دردناکتر از #اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و #تهدیدت میکرد من میشنیدم! به خودم گفت میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! بهخدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!»
و از نزدیک شدن عدنان به #ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط #امیرالمؤمنین مرا نجات داده و میدیدم قفسه سینهاش از هجوم #غیرت میلرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟»
💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشینها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع #عملیات، من و یکی دیگه از بچهها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون #شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، #اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.»
از تصور درد و #غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخهای سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله میکرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و میخواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.»
💠 از #اعجازی که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم #کریم_اهل_بیت (علیهمالسلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچهمون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف میزنی بیشتر تشنه صدات میشم!»
دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمیکردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود.
💠 مردم همه با پرچمهای #یاحسین و #یا_قمر_بنی_هاشم برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانهمان را به هم نمیزد.
بیش از هشتاد روز #مقاومت در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشقترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم.
#پایان
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@javan_farda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توصیہ هاے مقام معظم رهبرے بہ جوانان🔊
توصیہ بہ تنبلے نکردن!
توصیہ براے خستہ نشدن!
توصیہ بہ امید آفرینۍ!
...
پ.ن:
درسته سخته ولی به رضایت نائب آقامون می ارزه😎
#افسران_جوان_جنگ_نرم👊🏻
#گوش_به_فرمان_رهبر🇮🇷
#فضای_مجازی_یک_فرصت_است!
#ایستاده_ایم_تااوج_افتخار✌️
@javan_farda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حق_طلبيم
#آينده_روشن_ايران
#مسئول_زالو_صفت
#دولت_جوان_انقلابى
🔽
براى دانلود كليپ هاى بيشتر
به كانالمـــون يه ســرى بزنين
دست پُــر مياين بيرون😉👇🏻
@seyedoona_eitaa
🔽
ضمنا از صفحه اينستامــون
هم غافل نشين،اونجا هم دورهميم
👉🏻 instagram.com/seyedoona
لطفا نشر دهيد🎥💫
امروز تولد مدیر کانال هست💫
از طرف مجموعه ادمین ها به مدیر عزیزمون تبریک گرمی در این روز برفی و سرد میگیم❤️
انشالله زیر سایه امام زمان باشند و سرباز راهشون 😇😊
{•جوانفردا•}
امروز تولد مدیر کانال هست💫 از طرف مجموعه ادمین ها به مدیر عزیزمون تبریک گرمی در این روز برفی و سرد م
برای سلامتی آقا
و سلامتی مدیرمون
صلواااااات😁😁
ممنون بابت دعای های قشنگتون😁😃 انشاءالله همگی جزء یاران امام باشیم...
و سایه حضرت آقا تا حکومت امام زمان مستدام باشه
🌼اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺تیکه جالب "جناب خان خندوانه" به روحانی
✅ ما کلا دو دسته ایم :
1⃣کادر درمان : که در بیمارستان ها زحمت میکشند..
2⃣ کادر در امان : کسانی که حتی حاضر نیستند برای تقدیم لایحه بودجه به مجلس برن!
#انتخابات
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda
امتحان پدر و مادرت را پس دادی یا نه؟
حاج آقا پدر من خیلی اخلاقش بد است، پدر من را دارد در میآورد، اذیتم میکند! 😥 😫
گفتم خب الحمدلله. ☺️
گفت حاج آقا چرا میگویی الحمدلله؟ دارم داغون میشوم! 🙄
گفتم خب دیگر اگر پدر و مادرت خوش اخلاق بودند تو که حقشان را همینجوری نمیتوانی ادا کنی. خوش اخلاق بودند دیگر بدبخت میشدی. حالا یک کمیاش را دارند خودشان جبران میکنند.😊
میگوید من چیکار کنم؟! بریدم.☹️
گفتم خیلی بیخود میکنی بریدی! امتحان است دیگر.
آخر مامان من، بابای من الآن زیاد اجتماعی نیست، مسائل من را که نمیداند، گاهی هم سناش گذشته، یک ملاحظات دیگری دارد، حسّ من را درک نمیکند. 😕
خب پس خدا چهجوری باید از شما امتحان بگیرد؟🤔
با گرگهای بیابان؟🐺
یک بد اخلاق دیگر از یک جای دیگری گیر بیاورد؟
چه بهتر همین بد اخلاقی از طریق بابایت باشد شما را امتحان بکند. کجایی حالا شما حالت خوب است؟ به پدرت احترام بگذار.☺️
گفته آخر به من نرو آنجا لازم است بروم! 😥
فرموده نرو، نرو دیگر. 🙅♂ مگر اینکه واجب شرعی باشد. امتحان است دیگر.
پس چهجوری شما را امتحان کند⁉️
--آخر با حرف غیر منطقی بابا و مامان من؟!
--بله. همۀتان با پدر و مادر امتحان میشوید. ✅👌🏻😌
--نه من میزنم حسابش را میرسم.
--تو بیجا میکنی بزنی! 😳
--آقا ما تفاوت فرهنگ داریم، تفاوت زمان داریم، تفاوت سن داریم! 🙁
--خب صدایت را بیاور پایین.🤫 شما فکر کردی اینها را خدا نمیفهمید آن وقتی که شما را خلق کرد اینجوری؟ اصلاً خدا کاملاً میدانست. 😌
همه باید از این امتحانات عبور کنند.🚶♂🚶♂
🌀 خدا یَک پدری در میآورد از کسی که از امتحانهای تفاوت نسلی خوب عبور نکند. بعضی وقتها پدر و مادرها اصلاً جرأت نمیکنند به بچههایشان حرف بزنند! اشتباه میکنند.❌
البته پدر و مادرها! مراعات کنید.☺️
شما بهش بگویی نرو برود بدبخت میشود وا!
🦋 بنشین استغفار کن برای بچهات. ولی این چه فرهنگی است؟ باید برای همه جا بیفتد، خانه دل مامانت را شکستی! بَهبَه! دل بابایت را شکستی. 😒
📛 شما فکر میکنید توی فیلمی صحنۀ مستهجن نشان بدهند این بدتر است تا یک، یا اینکه توی فیلمی یک پسر دختری به مامان و بابایشان بد برخورد کنند؟
😱😱😱😱
👈خب معلوم است بد برخورد کنند بدتر است، آن گناهش بیشتر است.
🚫 عاقّ والدین خیلی بدبختتر از یک آدم شهوتران است. که آقا من میخواهم رفتار یک پسری را بد است نسبت به پدرش نشان بدهم. ببینیم چی از آب در میآوری؟
آن پسر توی فیلم محبوب است یا نه؟ آن مادر چهجوری است؟ باید همه پای فیلم نفرین کنند این پسر را وقتی که بیادبی کرد به بابائه.😒
و الّا حق نداری این کار را بکنی. با دین و هستی و حیثیت مردم بازی میکنی که چی؟ بعد از توصیه به اینکه مشرک نباش، فرمود: «وَبِالْوَالِدَیْنِ إِحْسَاناً.» 😌❤️
بابا و مامانش را احترام قائل نیست، بعد به مردم لبخند ژکوند میزند.😒🤨
نفاق از این بدتر؟ میگوید اینها که دیگر بابا و مامان من باقی میمانند.😳
🌱یکی از امتحانهای سازمانی این است. برای همه هم هست. همه باید از این گردونه رد شوند.🚶♂
همه باید این حرکت را انجام بدهند. حالا بعضی وقتها پدر و مادرها بد هستند، بعضی وقتها پدر و مادرها خوب هستند.
🌻پس ما دیگر یک پدیدهای داریم به عنوان امتحان پدر و مادر.
دیگر نمیگوییم رعایت #ادب نسبت به پدر و مادر. میگوییم چی؟ امتحان. 🤓
اگر بگوییم رعایت ادب نسبت به پدر و مادر، میگوید آقا تو که نمیدانی پدر و مادر من چه پدری دارند از من در میآورند. چه اخلاقی دارند، چه فلانی دارند. از زیرش در میرود. ولی ما از آن اوّلش میگیریم.👌🏻
🌀میگوییم ببینید امتحان پدر و مادرت را پس دادی یا نه؟ مادرت یک چیزی را نمیفهمیده، اصلاً معقول نبوده حرفش. گفته، گوش کردی یا نه؟ پدرت یک چیزی را گفته، گوش کردی یا نه؟
✍ استاد پناهیان
🌀🌀🌀🌀🌀
نظر شما چیست؟
دوست عزیزم!
شما چطور؟ امتحان پدر و مادرت را خوب پس دادی؟ 😉
@javan_farda
#تݪنگرانه
#مذهبےبودم
ڪاࢪم شدھ بود چیڪ و چیڪ📸 !
سلفے و یهویے...🤳🏻
پࢪوفایل و پست و استوࢪے...
عڪس هاے🖼 مختلف با چادࢪو ࢪوسࢪے لبنانے🧕🏻!!
من و دوستم یہویے توے ڪافےشاپ☕️
من و فلانے بهشت زهࢪا🌹
من و خواهࢪیم یہویے فلانجا...👭🏻
عڪس لبخند😊 با عشوه هاے ࢪیز دختࢪڪانہ...🙊🙈
دقت میڪࢪدم ڪہ حتما چال لپم☺️نمایان شود دࢪ تمامے عڪسہا...📸
ڪامنتهایم یڪ دࢪ میان احسنت👏🏼👌🏼
دایࢪڪت هایم پࢪشدھ بود بہ هࢪ بهانہ ایے امدن🚶🏻♂ و تعࢪیف و تجمید ها😍!!!!!!
از نظࢪخودم ڪاࢪم اشتباه نبود🙃
چࢪا ڪہ داشتم حجاب🧕🏻؛حجاب بࢪتࢪ💫 و البتہ صحبت🗣 از تࢪویج حجاب بود!
ڪم ڪم دࢪ عڪسہایم🖼 ࢪنگ و لعاب ها🎨بالا گࢪفت تعداد مزاحم ها هم خدا بدهد بࢪکت🤯!
ڪلافہ از این صف طولانے#مزاحمت...😫🤦🏻♀
یڪباࢪ از خودم جویا شدم واقعا چیست علت🧐؟!
چشمم خوࢪد بہ ڪتابے...📚
ࢪویش نشستہ بود خࢪواࢪها خاڪ غفلټ و بے خیالے...😞
فوت ڪࢪدم...🌬
و خاڪہا پࢪید از هࢪطࢪف..🌫
"سلام بࢪ ابࢪاهیم" بود✋🏼
عنوان #زیࢪ_خاکے_من...
آقا ابࢪاهیم هادے خودمان:))))...!!
همان گل پسر خوشتیپ...🧔🏻
چاࢪشانہو هیڪل ࢪوے فࢪم💪🏼 و اخلاق وࢪزشے...😍
شڪست #نفْس خود ࢪا...😎
شیڪ پوشے👖ࢪا بوسید و گذاشت ڪنج خانہ..
ساڪ ورزشے اش👜 هم تبدیل شد به ڪیسہ پلاستیڪے ساده!
ࢪفتم سࢪاغ اینستا و پستها و پیوے ها و...📳
نگاهے انداختم بہ ڪامنتہا🗯
80 درصد به بالا جنس مذکࢪ🧔🏻بود!!!
با احسنت ها و دࢪودهای فࢪاوان👏🏼!
لابہ لاے کامنتها چشمم خوࢪد به حࢪفهاے نسبتا بوداࢪ#بࢪادࢪها🧔🏻!
دایࢪڪت هایم ڪہ #بماند🤦🏻♀!
عجب لبخند ملیحے☺️...
عجب حجب و حیایے🧕🏻 ...
انگاࢪ پنهان شده بود پشت این حࢪفهاے نسبتا ساده
عجب هلویی...🍑
عجب قند و نباتے🤤 اے جان و ....!
#از_خودم_بدم_امد:))🤢
شاید شࢪمسار شدم از این همہ عشوه و دلبࢪے..😓
دیدم شهید هادے ڪجا و من ڪجا!
باید نفس ࢪا قࢪبانے میڪࢪدم..🔪
پا گذاشتم ࢪوے #نفْس و خواستم ڪمے #بشوم_شبیہ_ابࢪاهیمها...😍
پست ها ࢪا حذف ڪࢪدم 🗑
خاڪاے ࢪو قلبمو تڪوندم!!🌬
بعد از آن #حࢪّ شدم 💪🏼
و نوشتم از مࢪامِ مشتے ها!!😎
ࢪفقا!!
خیلےاوقات زدیم #جاده_خاکے😔
و خودمون متوجہ نیستیم..
بشینیم فڪࢪ ڪنیم...
#تادیࢪنشدھ⏳
بیوفتیم تو #جادھ_اصلے🛣
#دختران_انقلاب
#انتخابات
@javan_farda
💞🍃🌸
یکی از چیزایی ک به ما تو مسیر موفق شدنمون و رسیدن به اهدافمون کمکمون میکنه و باعث میشه که گناه نکنیم و کمتر سمت گناه بریم #تلاوت_روزانه_قرآن هست
به عبارتی قرآن بازدارنس از گناه دیگ 😍❤️
😅اینو هممون میدونیم
بازدارندگیشم ب میزان درک و عشقیه که موقع
خوندن و تلاوتش خرج میکنیم 🌱
و اینکه چقد به کار بگیریم چیزایی ک یاد میگیریم رو :).
تا حالا به این ک جایگاه قرآن تو زندگی ما کجاست فکر کردین ؟
چن نفرمون هر روز قرآن میخونیم 🥺😫
چن نفرمون بیشترین وقتمونو صرف صفحات مجازیمونمیکنیم ببینیم اون چی گفته اونجا چیشده کجا چخبره ؟:/
✨حضرت اقا فرمودن که هر روز قران تلاوت کنین هر چقدر که تونسین عربی بلد نیستی ترجمشو بخون ؛ اگرم بلدی ک هم بخون عربیارو هم معنی شو بخون که فهمت بالا بره :))
#هوای_نفس
@javan_farda